📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت اول
📝دیباچه
🔸️با نام و یاری حق قصد داریم از زیستن انسانی آسمانی؛ خاطراتی را روایت کنیم ؛
چرا که مردان بی ادعا شایسته تکریمند و پاسداری از امتداد راه شهیدان تکلیفی سترگ بر شانه تاریخ است و بس .
🌷«محمد علی »مردی از تبار ایران زمین بود که اندک زمانی در میان ما خود خواستگان در قفس زیست و آن چنان که می سرود ؛عاشقانه در جوانی به سوی معبودش پرواز کرد.
🔸️بیست سال عمر گران بهای او برای همگان درس اخلاق و معرفت بود؛گویا او در این سرا تمرین پرواز میکرد ؛
🌷افسوس که جا ماندیم و قدر لحظات با او بودن را ندانستیم ؛اکنون با مرور خاطراتش زخم کهنه سینه مان را التیام می بخشیم تا فراقش جگرمان را پیش از پیش نسوزاند .
🔸️همه او را سرمشق زندگیمان قرار داده ایم و در ظلمتکده تاریخ ؛ شهید را چون چراغی بر فروغ راه گشای حیات و ممات خود می دانیم .اکنون؛ دست به دامان خاطره ها شده ایم .
🌷هدف از گردآوری این مجموعه گرانبها این است که بدانیم شهیدان کیستند ؟
🔸️و چگونه در این روزگار زیستند و در آسمان کمال بال گشودند و با سر مشق گیری از اولیای خدا این گونه پرواز را آموختند و به بالا ترین حد کمال ؛رضوان الهی نایل آمدند .
🌷اینک ماییم که روز و شب را می گذرانیم و کوله باری که بر دوش می کشیم .
از حضور امام عصرمان غافل مانده ایم؛قرار بر این بود که ولی عصر برایمان قریب باشد ؛ نه غریب ؟
🌷اگر یادشان نباشیم روزی در لا به لای صفحات تاریخ فراموش می شویم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت دوم
📝زندگی نامه شهید
🌷با توجه به املاک و اراضی بسیار ؛ «کشاورزی؛دامپروری و تجارت »شغل اصلی خاندانش بود .
محمدعلی کودکی بیش نبود که در یازده سالگی پدرش دیده از جهان فرو بست.
🔸️او چهار برادر تنی به نامهای نعمت الله؛هیبت الله؛رسول و یک خواهر تنی بنام محبوبه دارد
🌷همچنین نه خواهر ناتنی به نامهای «عزت آغا؛منوره؛تاج الملوک ؛افروز؛شوکت الملوک؛عذرا؛اشرف؛ زرین تاج ویک برادرناتنی بنام رحمت الله » نیز دارد.
🔸️شهید تحصیلات ابتدایی اش را در دبستان «شهدا» ی روستای زادگاهش به پایان رساند و پس از آن در حوزه علمیه محمودیه شهر فاروج مشغول به تحصیل علوم دینی شد.
🌷با شروع جنگ تحمیلی برای اول بار در تاریخ 1361٫5٫6در عملیات رمضان ؛منطقه شلمچه و شمال شرق بصره حضور پیدا کرد و پس از آن در عملیات هایی چون رمضان ؛والفجرمقدماتی ؛والفجر۱ و کربلای ۲ شرکت کرد و در عملیات والفجر۱؛از ناحیه دست و بازو مجروح و پس از بهبودی دوباره عازم جبهه شد .
🔸️در سال 1362از حوزه علمیه شهر فاروج به حوزه علمیه امام خمینی شهرستان کاشان هجرت کرد.
از شانزده سالگی تا آخرین ساعات عمر در جبهه ها شرکت کرد .
🌷تا اینکه بالاخره در عملیات کربلای۲ منطقه حاج عمران ؛ ودرقله 2519متری در دهم شهریورماه سال 1365همراه با دوست طلبه و همرزم شهیدش «علی شمعدانی »در«لشکر ویژه شهدا »به فرماندهی شهید محمود کاوه حضور یافت
🔸️و سر انجام پس از شش بار حضور پی در پی در ماه ذی الحجه دعوت حق را لبیک گفت و در تابستانی داغ ؛داغی بزرگ بر دل هایمان گذاشت .
🌷این شهید عزیز بعد از مفقودالاثر شدن ۹ ماه پس از شهادت در خرداد ماه 1366مصادف با (27ماه رمضان و شب قدر 1407ق) پیکر مطهرش بدون هیچ تغییر و آسیبی به آغوش خانواده بازگشت
🔸️و روی دست مردم شهید پرور رستم آباد تشییع شد و در جوار شهدای روستا ؛درگلزار شهدای امامزاده جعفر بن الحسن المجتبی به خاک سپرده شد به عنایت حق این شهید پس از شهادت اعجاز بسیار دارد که درفصل آخر به برخی از آنها اشاره خواهیم نمود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت سوم
📝رضایت شهید
🌷یک سال طول کشید تا گرد آوری بخش زیادی از خاطرات پایان یافت؛ پدرم اصرار داشت تا همین مقدر از خاطرات را برای چاپ آمده کنم ولی بنده معتقد بودم تا خود شهید رضایتش را نشانم ندهد این مطالب برایم دلچسب نخواهد شد. به همین دلیل از بروز خاطرات خوداری می کردم .
🔹️ماه رمضان بود و یک هفته از رحلت نَنِه آقا می گذشت که صبحی خواهرم از خواب بیدار شد و به انتظار یک ساله ام پایان داد. او برایم رویایش را اینگونه نقل کرد :
🌷دیدم که زنگ منزل به صدا در آمد؛در باز شد. حاج آقا فولادی پشت در بود. اولش فکر کردم مثل همیشه به دیدار پدرم آمده ولی از کلامش معلوم شد که مهمانی عزیز با خود آورده است؛
🔹️وارد منزل که شد به پدرم گفت:بنده جلوتر آمده ام تا مژده رسیدن برادرتان؛محمد علی را بدهم ؛ایشان تا دقایقی دیگر به منزلتان می آیند.
🌷با این جمله؛همه مشتاقانه منتظر عمو محمد شدیم؛چند دقیقه بعد صدای یاالله؛یا الله آشنایی به گوش رسید از پنجره نگاهی به بهار خواب انداختم تا لحظه وصال دو برادر را مشاهده کنم.
🔹️پدرم پا برهنه می دوید و مردی را دیدم که با جامه روحانیت؛عبایی نقره ای و عمامه ای سفید به طرف پدرم قدم بر میداشت؛صورتش بسیار نورانی و زیبا بود
محاسنش جو گندمی به نظر می رسید
🌷به محض اتصال دو برادر؛یکدیگر را نگاهی انداختند و با شوق پدر خود را به سینه برادر چسباند
عمو هم سر به شانه اش گذاشته بود؛ پدرم اشک میریخت و بر بازوان او دست می کشید.
🔹️عمو می گفت:داداش جان! من که نمرده ام تا تنهایت بگذارم؛
پدرم گفت؛محمد با شهادتت پیرم کردی.
عمو از فراق و غصه های چندین ساله برادرش معذرت خواست و از او دلجویی کرد.
🌷پدر به اتفاق عمو محمد و حاج آقا فولادی نشستند و پدر سیبی را برای عمو پوست می گرفت؛
با خود گفتم:اگر این آقا عمویم باشد پس محرم ماست و میتواند ما را نیز در آغوش بگیرد؛
🔹️شتابان به سویش رفتم و عمو با شوق از جا برخاست و مرا هم مثل پدر مورد محبت خود قرار داد و گله می کردم که چرا این همه مدت از ما دور بودی؛بابام از فراقت موهایش سفید شد؛از غصه شما کمرش شکست.
🌷عمو با چشمانی اشک آلود مرا نوازش می کرد و مرتب می بوسید و می گفت: عمو جان!قبول دارم حق با شماست مگر خودتان مرا به منزلتان دعوت نکردید؛دیگر آمده ام برای همیشه کنارتان بمانم؛من همیشه از شما راضی بوده ام؛
🔹️عمو شما را بسیار دوست می دارد.
عمو با لبخندش مرتب از ما دل جویی می کرد و عذر می خواست.
تا زمانی که از خواب بیدار شدم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت چهارم
📝لباس عزا♡
🌷ماه محرم از راه رسیده بود
در روستای ما رسم بود سه روز مانده به ماه محرم پیرغلامی علم را در وسط میدان روستا میگرفت و مردان سینه زنان گِرد عَلَم می چرخیدند و نوایش را تکرار می کردند.
🔸️ زنان محل هم در کناری به تماشا می نشستند و می گریستند، برخی هم برای حاجت گیری روسری دور عَلَم می بستند و از شب اول ماه محرم هر شب بساط عزاداری و اطعام حسینی برگزار می شد.
🌷هرکس به سهم خود مادی و معنوی خدمتی میکرد تا خود را در غم اهل بیت شریک کند.
محمد پنج ساله بود و شب اولی که از مسجد بر میگشت بسیار گرفته بود.
🔸️ از او دلیل ناراحتی اش را پرسیدم محمد خودش را در آغوشم انداخت و با گریه گفت: مادر! من هم دوست دارم مانند بزرگ ترها لباس مشکی بپوشم :
🌷گفتم شهر رفتن کار مشکلی است، ولی قول میدهم تا سال بعد ان شاء الله برايت لباسی مشکی تهیه کنم محمد کمی نگاهم کرد و پرسید: نامت چیست؟
گفتم فاطمه چطور؟
🔸️سرش را پایین انداخت و گفت یعنی من پسر فاطمه ام، امام حسین هم پسر حضرت فاطمه.....؟؟؟؟
امشب شیخ روستا می گفت مادر امام حسین پیراهنی برایش دوخته، خوش به حالش !کاش مادر من هم پیراهنی برایم میدوخت.
🌷با این جمله محمد جگرم آتش گرفت با خود میگفتم حالا که پسرم خواسته به جایی دارد من چرا مانع کارش شوم وقتی همه خوابیدند از جا برخاستم به سراغ صندوقچه چوبی رفتم
🔸️به زحمت چادر مشکی کهنه ام را پیدا کردم و پس از برش زدن پیراهنی مشکی برایش دوختم و فردا شب وقتی آماده رفتن به مسجد میشد صدایش زدم و پیراهن مشکی را نشانش دادم.
🌷غافلگیر شده بود، از خوشحالی زبانش بند آمده بود. با ذوق پیراهن را پوشاندم و خدا را شکر کردم که قواره تنش شده بود.
محمد تا چند لحظه دورم می چرخید و مرا می بوسید و تشکر می کرد.
واین اولین پیراهن مشکی جگرگوشه ام بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجم
📝بچه گربه ♡
🌷روزی به کاهدان رفتم تا برای به راه انداختن آتش ،تنور کیسه ای کاه بیاورم. محمد پنج ساله همراهم می آمد.
از دیوار کوتاه اصطبل وارد کاهدان تنگ و تاریک شدم و محمد آن طرف دیوار نظاره ام می کرد. با زحمت دست بردم تا یک کیسه را پایین بیاورم
🔸️در این هنگام محمد فریاد زد: مادر! تو را به خدا کیسه را نینداز فکر کردم مار یا عقربی دیده است. از ترس دور و برم را نگاهی انداختم با کمال تعجب سه بچه گربه را دیدم که مظلومانه با صدایی لطیف لا به لای کیسه ها مأوا گرفته اند.
🌷مادرشان نبود و به خواهش محمد از کیسه های کناری کاه برداشتم و به حیاط برگشتیم.
مشغول نان پختن بودم که محمد گوشه چادرم را کشید و گفت تنها مادر بچه گربه ها آمد. نگاهی انداختم و دوباره مشغول به کارم شدم
🔸️ولی محمد همچنان پیگیر بچه گربه ها بود و تا کاهدان سراغشان رفت و پس از چند دقیقه به سویم دوید و گفت تنها تکه ای نان میدهی تا به گربه ها بدهم خندیدم و گفتم پسرم بچه گربه ها شیر مادرشان را می خورند محمد گفت: مادرشان هم شیر می خورد؟
🌷جوابی برای سؤال محمد ، نداشتم گفتم ببین فصل زمستان است و باید آذوقه گندممان را تا فصل بهار برسانیم محمد :گفت از سهم خودم میدهم تا گرسنه نمانیم. تکه ای نان از درون سارق کشیدم و به او دادم محمد با خوشحالی نان را به گربه داد و برگشت.
فکر میکردم ماجرا تمام شده است
🔸️ ظهر فردا غذایمان نان سُرخ» بود.
همه مشغول غذا خوردن شدیم که صدایی از ایوان در گوشمان پیچید محمد با ذوق قسمتی از غذای درون بشقابش را برداشت و به سمت ایوان دوید هر چه کردم نتوانستم مانعش شوم.
🌷صبح فردا وقتی از شیردوشی گوسفندان بر میگشتم مقداری شیر را برای صبحانه همراهم آوردم.
بچه ها نان در پیاله ها ترید کردند و گرم خوردن بودند که باز صدای گربه از ایوان در آمد
🔸️ با عصبانیت از جایم برخاستم تا گربه را دور کنم ولی محمد پیاله اش را برداشت و فوراً خود را به کنار باغچه رساند و نصف پیاله شیر را برای گربه ریخت و بقیه را خودش خورد.
🌷گفتم پسرم او حیوان است و خدا روزی اش را می رساند
پاسخی داد که از خجالت آب شدم، گفت: ببین ما آدمها این قدر کیسه آرد را ذخیره می کنیم و باز هم با اضطراب تا فصل بهار زندگی می گذرانیم پس این حیوانات که فصل زمستان است و آذوقه ندارند چه کنند؟
🔸️من پس از این فقط چند قاشق غذایم را به گربه میدهم تا بتواند بچه هایش را سیر کند و خدا از ما خشنود شود. محمد با این جمله راه اعتراض را رویم بست و دیگر حرفی نزدم.
🌷فصل زمستان گذشت و بچه گربه ها بزرگ شدند فصل بهار شد ولی همه ما را محمد طوری عادت داده بود که هر یک لقمه ای از سهم خود را برای گربه ها نگه میداشتیم.
🔸️پسرم راست می گفت. این طوری غذا راحت تر از گلویمان پایین می رفت و لذت خوردن را چند برابر میکرد. محمد می گفت: انسان با حیوان فرقی نمیکند وقتی گرسنه ای کنارت باشد، نباید از او غافل بمانی...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت ششم
📝حمام خزینه ای♡
🌷اوضاع رفاهی و بهداشتی مردم قبل از انقلاب کمتر از حد معمول بود دهکده ما تنها یک حمام خزینه ای داشت و به اجبار مردان یا زنان باید ساعت مشخصی به گرمابه می رفتند و تمام حاضران در یک خزینه استحمام می کردند.
🔹️غروب آفتاب، حوض خزینه از آب آلوده و کثیف پر میشد و کسانی که نوبتشان آن وقت بود به ناچار در همان حوض خود را می شستند.
بنده متأهل بودم و در منزل پدری مسکن داشتم ولی محمد و رسول خیلی کوچک بودند. پس از مرگ پدر نسبت به این دو برادر احساس مسئولیت می کردم و دوست داشتم جای خالی پدر را قدری جبران کنم
🌷 به این دلیل آنها را چون پسر نداشته ام از خودم جدا نمی کردم. :
گرما به نوبت مردانه اش بود هر دو برادرم را به گرما به بردم بسیار شلوغ بود، مشغول شستن بودم که پیرمردی هراسان اعلام کرد چند سکه از همیانش گم شده و همهمه ای داخل گرمابه پیچید همه حضار پیگیر سکه ها شدند ولی فایده ای نداشت
🔹️ پیرمرد بیچاره و نالان چشم می چرخاند تا مالش را پیدا کند تنها کسی که دست از جست وجو بر نمی داشت برادرم محمد بود.
او خود را به دیواره خزینه چسباند و خم شد مصمّم دست کوچکش را درون حوض چرخاند.
🌷پس از کمی هم زدن مکثی کرد با شوق به پیرمرد گفت عمو سکه ای پیدا شد و همینطور سکه های آلوده را از خزینه بیرون کشید.
پیرمرد با خوشحالی سر محمد را بوسید و گفت: پسرم! خیر از عمرت ببینی، خدا می داند که این سکه ها مرهمی به زخم زندگیم بودند که اگر نمی یافتی معلوم نبود چگونه باید ما يحتاج اهل منزلم را فراهم میکردم
🔹️وقتی به سرحمام آمدم تا لباس به تن محمد و رسول بپوشانم پیرمرد را دیدم که عصا به دست و با بغچه ای در بغل روی سکوی حمّام خستگی در میآورد گفتم: بچه ها! همین جا بنشینید
تا برگردم.
🌷وقتی برگشتم بچه ها نبودند چشم گرداندم و پیرمرد هم رفته بود، نگران شدم. با عجله لوازمم را جمع وجور کردم و از گرمابه خارج شدم.
به منزل رسیدم بچه ها زیر کرسی کنار مادرم مشغول چای خوردن بودند.
🔹️ با ناراحتی پرسیدم چرا تنهایی از میان برفها آمدید؟ نگفتید راه منزل طولانی است و حیوانی درنده راهتان را ببندد؟ محمد گفت داداش! ما تنها نیامدیم آن پیرمرد التماس کرد و نخواستم دلش را بشکنم.
🌷 رسول گفت: پیر مرد یک سکه هم به ما هدیه داد ولی محمد قبول نکرد با این جمله بقیه سکه ای که از اجرت گرمابه مانده بود را به بچه ها هدیه دادم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هفتم
📝حلیم♡
🌷سال ۱۳۵۶ حکومت پهلوی آخرین نفسهای عمرش را می کشید مردم از هر لحاظ در تنگنا بودند.
امنیت کشور در خطر بود اخبار کشتار در ایران هولناک تر از دیروز در گوش می پیچید.
🔸️ روستا در سکوتی خفت بار به سر می برد تا این که صدای زنگ قافلهٔ کربلا خفتگان را بیدار کرد.
با آمدن ماه محرم روحیه استکبارستیزی مردم جانی دوباره گرفت.
🌷مجالی برای غذاخوردن بانوان وجود نداشت مردان پس از مجلس روضه بسیج می شدند تا زنان و کودکان را برای تأمین امنیتشان از کوچه های فرعی عبور دهند.
محمد یازده ساله بود ولی از اول شب تا آخر شب پا به پای برادرانش در عزاداری حضرت سیدالشهدا شرکت میکرد.
🔸️یکی از شبها محمّد با شوق به منزل آمد و گویا با التماس توانسته بود عکسی از امام از مبلغان دریافت کند بار اول بود که تصویری از مرحوم امام را می دیدم و بی اختیار اشک می ریختم
🌷 دهۀ اول ماه محرم به نیمه رسید طبق معمول هر شب، مجلس که تمام شد، با جمعی از زنان به قصد خروج از جا برخاستیم و از کنار آشپزخانه مسجد عبور کردیم تا به در خروجی برسیم محبوبه همراهم بود بوی هلیم مشام هر سیری را اسیر می کرد، ناگاه محبوبه روی پله دوم میخکوب شد و گفت تا هلیم نگیرم نمی آیم دستش را کشیدم. گفتم: قباحت دارد، غذا مال مردهاست.
🔸️محمد که سقا بود در همین موقع کتری خالی آب خوری را از داخل مسجد به حیاط می آورد تا برای ادامه سقایتش پر کند و با شنیدن صدایم جلو آمد و گفت: چی شده؟ گفتم: خواهرت لج کرده، می خواهد هلیم بگیرد محمد :گفت آبجی تو برو قول می دهم برایت بیاورم. با وعده او به منزل آمدیم.
🌷فکر می کردم محمّد برای اینکه مرا از مخمصه لج بازی خواهرش نجات دهد، به او قول هلیم داده ولی از لحظه رسیدن محبوبه لب پنجره نشست و انتظار آمدن برادرش را میکشید.
🔸️ برایش حلوای انگور آماده کردم ولی لب نزد هر چه اصرار کردم نخوابید از جایش جم نمیخورد. مانده بودم چه کنم که فرشته نجاتم سر رسید محبوبه با خوشحالی :گفت دیدی داداشم هلیم آورد.
محمد کاسه را به دست محبوبه داد و به مسجد برگشت.
🌷مادر و دختر با ولع به جان هلیم افتادیم چشم از پیاله بر نمی داشتیم تا جایی که برای لقمه کشی ظرف از هم سبقت می گرفتیم.
در عرض چند لحظه کاسه را برق انداختیم و هر یک گوشه ای خزیدیم. تقریباً پاسی از شب گذشته بود که پسرانم از مسجد برگشتند.
🔸️صبح فردا قضیه را برای پسران تعریف کردم، هر دو با تعجب نگاهی به یکدیگر انداختند.هیبت الله گفت: دیشب که هلیم اضافه نیامد زبانم بند آمد، محمد را احضار کردم. محمد آمد و گفت نگران نباشید سهم خودم را آورده بودم.
🌷پرسیدم :یعنی دیشب تو شام نخورده خوابیدی!!؟گفت مهم قولی بود که به شما دادم تازه درس بزرگی هم گرفتم دیشب که آب و نان نخوردم حال بچه های امام حسین را خوب فهمیدم...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت هشتم
📝ماهی سیاه♡
🌷فصل بهار که می رسید همه خود را برای مهمانی طبیعت آماده می کردند از هر کوچه ای که می گذشتی بوی خوش دیوارهای کاهگلی باران خورده به مشام میرسید
صدای شادمانی از هر خانه ای شنیده می شد. از بارش رحمت الهی قنات روستا لبریز می شد و روزی آبادی را به سفره ها می آورد، کشاورزان هم شادمان می شدند.
🔸️زنان هم بیکار نمی نشستند و با شروع فصل خانه تکانی در سرتاسر چشمه جا برای سوزن انداختن نبود و با کمترین امکانات دلخوش بودیم.
سبزه می گذاشتیم، سمنو می پختیم. کمک حال اصلاً . هم میشدیم من و تویی .نداشتیم کوچکترها برای کمک به بزرگترها از یکدیگر سبقت می گرفتند.
🌷ظهر هنگام ناهار کوچه آب که خلوت میشد نوبت به بچه ها می رسید تا برگشتن زنان برای ادامه کار بچه ها اندک فرصتی برای «ماهیگیری» داشتند.
🔸️ سکوت لازمه کارشان بود تا برای تزیین ماهی سیاه را وسط سفرۀ مهمان خانه بنشانند تعداد ماهی ها حاکی از مهارت ماهیگیران کوچک بود.
خلاصه کم کم همه چیز آماده شد.
🌷محمّد برخلاف سایر بچه ها دقیقه نود ماهی می گرفت.
یک روز طبق معمول پیش از تحویل سال سبد و سطل پلاستیکی را از جاظرفی آشپزخانه برداشت
🔸️و همراه برادر کوچکش شتابان به چشمه رسید. من هم در چشمه ظروفی را می شستم و از طرفی بچه ها را رصد میکردم. محمد به آرامی لب آب نشست، بسم الله گفت، آستینهایش را بالا زد و سبدش را آهسته درون آب برد و منتظر ماند در عرض چند لحظه ماهی اول را صید کرد. موقع آب کشی ظروف امواج بسیاری در آب ایجاد می شد ولی محمد با حوصله ادامه داد.
🌷کارم تمام که شد سریعاً به مهمانخانه رفتم تا سفره هفت سین را آماده کنم. کمی بعد سر و کله بچه ها هم پیدا شد با خنده پرسیدم: شیرید یا روباه؟
رسول با خوشحالی از پله ها بالا آمد و گفت: شیریم شیر.
🔸️ لیوان بزرگی را به دستش دادم و گفتم این هم ظرف ماهیتان. محمد نگاه تندی به لیوان انداخت و گفت مادر ظرف بزرگتر نداشتی گناه دارند آخر جایشان تنگ میشود. پرسیدم: مگر چند تاست؟
🌷محمد سطل را مقابلم گرفت و با تعجب دیدم چهار تا ماهی در حال شنا هستند، محمد پارچ بزرگ شیشه ای را برداشت و مقداری تیله رنگارنگ را با چهار تا ماهی درون پارچ ریخت و روی سفره گذاشت.
سرانجام سال تحویل شد هرکس به منزلمان می آمد از ایده محمد تعریف می کرد تعطیلات نوروزی هم به پایان رسید
🔸️ روز سیزدهم ماه فروردین طبق رسم روستا سبزه را پشت بام گذاشتم از پشت بام محمد را دیدم که پارچ ماهیها را برداشته و به طرف بهار خواب میدود. اول فکر کردم می خواهد آب ماهیها را عوض کند ولی از گریه های رسول پی به ماجرا بردم.
🌷سراسیمه از نردبان پایین آمدم و پرسیدم محمد می خواهی چه کنی؟ با ناراحتی پاسخ داد: میخواهم ماهیها را آزاد کنم ولی رسول اجازه نمی دهد.
با هر قدم محمد رسول گریه هایش بلندتر می شد و التماسم می کرد که جلوش را بگیرم. گفتم: محمد بایست
🔸️محمّد :گفت اختیار ماهیهای خودم را که دارم نمی خواهم اسیر دستم باشندآنها هم مثل ما حق زندگی دارند و باید آزاد باشند و گرنه می میرند. محمد دو ماهی را در چشمه رها کرد ولی رسول صیدش را نگه داشت یک هفته نکشید که یک ماهی روی آب پارچ واژگون شد.
🌷 با مرگ ماهی، رسول به خود آمد و تصمیم گرفت تنها ماهی پارچ را به داخل چشمه برگرداند. محمد با شنیدن این مطلب یک سکه از پس اندازش را به برادرش هدیه داد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت نهم
📝 احترام به مـــــــادر♡
🌷پسرم هنوز وارد حوزه علمیه نشده بود. کودکی یازده ساله بود و در دبستان ابتدایی روستا درس می خواند پدرش به رحمت خدا رفت و سرپرستی او و برادر کوچکش را بر عهده من گذاشت.
شکر خدا، دیگر بچه ها متأهل و مستقل بودند.
🔹️شبی من با محمد و رسول مشغول خوردن شام بودیم که رادیو خبر ناگواری از تبعید امام خمینی به پاریس را که موجب اعتراض و شهادت بسیاری از هموطنان در کشور شده بود اعلام کرد. محمد با شنیدن خبر شروع به سرفه کرد پارچ آب را بر خلاف همیشه فراموش کرده بودم.
🌷سرفه ها امانش نمی داد نیم خیز از جایم برخاستم تا از پارچ روی تاقچه لیوانی آب به او بدهم که شانه ام را با دو دست کوچکش گرفت و مرا سر جایم نشاند و خودش از جا برخاست، مقداری آب در لیوان ریخت و به طرفم آمد و با سرفه گفت :بسم الله ...
گفتم نوش جانت باشد. پس از خوردن آب سلامی به حضرت امام حسین داد و از غذا دست کشید و بابت تهیه شام تشکر کرد.
🔹️ گفتم: پسرم چرا نگذاشتی تا برایت آب بیاورم یعنی مادر آن قدر پیر شده که نمی تواند یک لیوان آب بیاورد.
سرش را پایین انداخت و گفت: مادر جان من شرم دارم از اینکه بنشینم و شما برایم آب بیاوری بعد هم با حالتی گرفته از این خبر ناگوار به اتاقش رفت.
🌷خبر آن شب رادیو هر چه بود دلشوره ای عجیب در دل محمدم ایجاد کرد و این اتفاقات سیاسی تصمیم بزرگی را در سرنوشت فرزندم مقدر کرد و او را به حوزه علمیه وارد کرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت دهم
📝روزه♡
🌷همین که محمد دوره ابتدایی را به پایان رساند برادرش حاج نعمت الله او را در حوزه محمودیه ثبت نام کرد.
تا بازگشایی مدارس دو ماه باقی مانده بود و پسرم تا سن تکلیف چند سالی فرصت داشت ولی آن قدر به انجام واجبات علاقمند بود که نمازش را مرتب میخواند و قرآن تلاوت می کرد.
🔸️ماه رمضان سال ۱۳۵۷ در آستانه پیروزی انقلاب اسلامی واقع شد و همین امر عقاید کردار دینی محمدم را دو چندان می کرد.
وپس از مرگ ،همسرم حاج هیبت الله در حیاط منزلمان مسکن گرفت و با این اتفاق محمد و رسول وابسته حاج هیبت شدند
🌷 البته حاجی هم بسیار به بچه ها بها میداد و مرا از تنبیه آنها منع می کرد و پدرانه مسئولیتشان را به عهده گرفته بود.
نیمی از فصل تابستان سپری شد ولی شدت گرما به حدی طاقت فرسا بود که روزه داری را برای برخی مشکل ساز میکرد
🔸️با فرا رسیدن شبهای قدر روستا حال و هوای دیگری به خود گرفت.
خورشید روز نوزدهم در حال غروب بود که محمّد با حالت غش و ضعف به منزل رسید و به محض شنیدن اذان قتلمه ای را با سه استکان چای خورد و شتابان به مسجد رفت. فکر میکردم از جنب و جوش زیاد گرسنه شده است چیزی نگفتم
🌷سحر فردا محمّد با صدای زنگ ساعت از خواب پرید، و از غذای خودم او را سیر کردم اوضاع بر همین شکل تا چند شب گذشت و تصمیم گرفتم ساعت زنگی را در ایوان بگذارم تا بچه ها بدخواب نشوند چهارمین روز بود که محمد برای صبحانه و ناهار منزل نمی ماند
🔸️ فکر می کردم با حاج هیبت الله در تاکستان خوش میگذراند
🌷طبق معمول، محمد اذان مغرب پیدایش شد و افطاری مفصلی خورد و به مسجد رفت.
ظهر روز پنجم با کنجکاوی نزد حاجی رفتم تا از محمد خبر بگیرم
🔸️ عروسم :گفت اصلا ماه رمضان محمد پیش ماناهار نخورده است.
با ناراحتی دم در منزل نشسته بودم که محمد از طرف مسجد پیدایش شد و خود را به چشمه رساند و تا زانو درون آب رفت
🌷 از نامساعد بودن حالش به خشم آمدم و گفتم: آهای پسر!
مگر تو بی صاحبی؟
از صبح تا این وقت شب کجا میروی؟ نگفتی از دلواپسی دق میکنم؟
محمد با هراس نگاهی روی پل انداخت و پاسخ داد خدا نکند
من که خطایی نکرده ام.
🔸️گفتم قسم به ارواح خاک پدرت بگو این روزها به دور از چشم من چه کار میکنی؟
محمد جلو آمد و با گوشه چادرم صورتش را خشک کرد و گفت: فدایت شوم مگر نمی خواهی پسرت سرباز امام زمان شود؟
خُب این روزها روزه گرفتم ببینم از عهده انجام واجبات بر می آیم یا نه؟
این دق کردن دارد؟
🌷گفتم: خدا مرا ببخشد چرا نگفتی غذا برایت آماده کنم؟ گفت :ترسیدم اجازه ندهی مادر! باید ساده زیست بشوم و از این به بعد اشکنه یا نیمرو بخورم.
پرسیدم الآن از کجا می آمدی؟ سرش را پایین انداخت و پاسخ داد هر ظهر مسجد میروم تا به نیت پدرم نماز قضا و قرآن بخوانم و غروب آفتاب هم به منزل بر می گشتم.
🔸️محمد برای رفع دلخوریم مدام دلیل می آورد. با خود می گفتم: "فاطمه! تو که طاقت دوری چند ساعت از فرزندت را نداری چگونه باید یک هفته بدون او زندگی کنی"؟
🌷 ولی باز خود را دلداری می دادم و میگفتم :روزهای فراق تمام می شود و پسرم با افتخار به منزل بر می گردد.
با شروع جنگ جدایی هولناکی بینمان رقم خورد، هیچ گاه گمان نمی کردم روزگار پیکرِ جگر گوشه ام را از من بگیرد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت یازدهم
📝تلاوت قرآن♡
🌷داداش محمد فقط چند سالی از من بزرگتر بود ولی همیشه خود را مسئول اعمال و رفتارم می دانست، علتش هم این بود که هر دو برادر از پدر یتیم شدیم و محمد هم به تبع برادران دیگرم احساس مسئولیت می کرد و همیشه هوای مرا داشت.
🔸️پنجم ابتدایی اش را که تمام کرد وارد حوزة علمية شهر فاروج شد. شش روز هفته را در حجره طلبگی می ماند و آخر هفته دست پر به خانه بر میگشت
🌷اهل مطالعه بود و کتابهای بسیاری داشت. همیشه می دیدم یک کتاب را در میان کتابهایش خیلی دوست می دارد، حتی پیش و پس از خواندنش با احترام آن کتاب را می بوسد و بالاتر از سایر کتابها در کتاب خانه اش می گذارد.
🔸️کنجکاو بودم تا اینکه روزی به او گفتم داداش نام این کتاب چیست؟
چرا بیشتر از همه کتاب هایت او را دوست داری؟ داداش با لبخند کنارم نشست و دستی به سرم کشید و گفت: چه سؤال قشنگی کردی بعد هم کتاب را با احترام بوسید و روی زانویش گذاشت و آن را به من نشان داد و گفت
ببین عزیزم این کتاب نامش «قرآن» است بهترین کتاب دنیاست.
🔸️پرسیدم: چرا موقع خواندن کتابهای دیگرت وضو نمی گیری و آنها را اصلاً نمی بوسی؟ گفت: چون این کتاب «خداوند » است که از طریق پیامبر(ص) به دست ما رسیده و چون قرآن حرمت دارد، می بوسمش.
موقع خواندن قرآن خوب است وضو داشته باشیم.
هنوز حرفش تمام نشده بود، با دستپاچگی گفتم: منم می خواهم با شما قرآن بخوانم با اشتیاق پذیرفت و سر به آسمان برداشت و گفت: خدایا شکرت.
🌷آخر هفته ها که میآمد ساعت ها با من قرآن میخواند، بسیار حوصله مند بود و علی رغم اشتباهاتم باز هم تشویقم میکرد. پس از یادگیری و روانخوانی ام دستگاه ضبط و پخشی خرید.
تعطیلاتش وقت بسیاری گذاشت و برای تشویقم صدایم را موقع تلاوتم ضبط و آن را پخش می کرد و این گونه اشتیاقم برای ادامه کار دو چندان می شد
🔸️یک سال گذشت و با جدیت محمد قرآن خوان شدم.
با آمدن فصل تابستان محمد غافل گیرم کرد و به عنوان جایزه دستگاه ضبط صوت را به من هدیه داد. از خوشحالی زبانم بند آمده بود و این جایزۀ وابستگی مرا به قرآن بیشتر کرده بود.
🌷 وقتی به دبستان رفتم تنها قاری قرآن مدرسه بودم و برایم مدال افتخاری بود...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت دوازدهم
📝جوجه پرنده ها♡
🌷روزی از روزها در مزرعه با عمو محمد مشغول کار بودیم.
هر دو نوجوان بودیم، بنده از نظر سنی چند سالی از ایشان کوچکتر بودم در مزرعه گندم درو می کردیم تشنگی بر من غلبه کرد، از جا برخاستم با آستینم عرق از پیشانی ام گرفتم و به سوی درختی که قمقمه آب را زیر سایه اش گذاشته بودم حرکت کردم.
🔸️با ولع خود را سیراب می کردم که صدای چند جوجه پرنده را از بالای درخت شنیدم، سرم را بالا گرفتم و در میان شاخ و برگ درخت لانه ای نظرم را به خود جلب کرد،قمقمه را زمین گذاشتم و خود را به بالای درخت رساندم.در لانه چهار عدد جوجه «سهره» دهان باز کرده پر و بال میزدند.
🌷عمو فاصله اش با من بسیار بود شیطنتم گل کرد لانه را با عجله برداشتم و با بیل دستی ام چاله ای در جایی حفر کردم و جوجه ها را به همراه لانه شان در چاله قرار دادم تا پس از پایان کار جوجه ها را با خود به منزلمان ببرم
🔸️نزدیک ظهر کار را تعطیل کردیم و با شوق به سراغ جوجه ها رفتم از تعجب خشکم زد. ناباورانه به اطرافم نگاهی انداختم با خود گفتم چطور ممکن است این جوجه ها که قدرت پرواز نداشتند.
🌷با ناامیدی همراه با عمو محمد به منزل برگشتم. عمو پرسید: دنبال چیزی می گشتی؟ گفتم: راستش صبح در مزرعه چند جوجه سهره پیدا کرده بودم در جایی مطمئن قرارشان دادم تا به منزلمان بیاورم و آنها را در قفسی پرورش دهم
🔸️ او گفت :عمو جان جوجه به کار شما نمی آید، حالا شما برای خودت مردی شده،ای من مطمئنم اهداف و افکارت بالاتر از چیزهاست. ولی من گوشم به این چیزها بدهکار نبود و تنها هدفم پیدا کردن و به دست آوردن لانه و جوجه ها بود و بس.
🌷فردای آن روز دوباره به مزرعه رفتیم با کمال تعجب همان جوجه ها را در آشیانه بالای درخت دیدم که سر بر شانه هم گذاشته اند وخوابیده اند.
غروب آفتاب برای تصاحب جوجه ها دوباره سراغ لانه رفتم
🔸️ ناگاه چشمم به پرنده مادر افتاد که با عشق به بچه هایش غذا می داد، دلم نیامد جوجه ها را از مادرشان جدا کنم برگشتم و از دور محو تماشا بودم که صدای عمو در گوشم پیچید: چرا منصرف شدی؟ سر چرخاندم و گفتم دلم نیامد.
🌷عمو با خوشحالی دستی بر شانه ام زد و گفت راستش را بخواهی، روز اولی که جوجه ها را می خواستی بیاوری، بنده نیم ساعت به پایان کار مانده لانه را در جای دیگری پنهان کردم و بعد از این که به روستا آمدیم دوباره به مزرعه برگشتم و لانه را بالای درخت گذاشتم، بیچاره مادرش در همان حوالی پروازکنان نگران جوجه هایش بود وقتی لانه را تحویلش دادم نمیدانی چقدر خوشحال شد.
🔸️عمو، پیاده از مزرعه تا منزل با من حرف زد وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک بود، با صدای در، مادرم هراسان آمد و گفت دلم هزار راه رفت تا حالا کجا بودی؟
آن جا فهمیدم برای ساعتی درنگ، چقدر خانواده نگران می شوند...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯