eitaa logo
روایتگری شهدا
23هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.1هزار ویدیو
72 فایل
🔰 #مقام_معظم_رهبری: 🌷 #شهدا را برجسته کنید،سیمای #منوّر اینها را درست در مقابل چشم جوانها نگه دارید. 🛑لطفا برای نشر مطالب با #مدیر_کانال هماهنگ باشید.🛑 📥مدیر کانال(شاکری کرمانی،راوی موسسه روایت شهدا،قم) 📤 @majnon313
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایت اشک‌آلود رهبرمعظم انقلاب از فرمانده و همکار شهید خوش‌لفظ درباره «راهكار رسيدن به شهادت» ⚡شعرخوانی آقای اسفندقه تقدیم به شهید علی خوش‌لفظ در حضور رهبرمعظم انقلاب ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📸۱۱۹ شهید حزب‌الله در راه حمایت از قدس و غزه از ابتدای جنگ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «مادر شهید» 🍃همچون شمیم یاس تو ای مادر شهید از فاطمیه، صبر و صلابت به ما رسید ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰(۸) 🔸️بنا دارم تصویر دوستان و همرزمانی را که چهل سال پیش با هم در جبهه بودیم، بگذارم شاید که دوستان و همشهریانش او را بشناسند و به من اطلاع دهند. 💢تابستان ۱۳۶۲ شهر سقز، مقر روستای حسن سالاران نفر اول: سید ... نفر دوم: ... محمدی نفر سوم: ... شفیعی نام‌ کاملشان را فراموش کرده ام از همان ‌زمان دیگر آنها را ندیدم و ازشون خبر ندارم هرکس آنها را شناخت و خبری دارد در اینستاگرام در دایرکت و در تلگرام و ایتا به این نشانی پیام بدهد 🍂صفحه شخصی برادر رزمنده حمید داودآبادی hdavodabadi ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ غواصان خط‌شکن 🔹به مناسبت سوم دی‌ماه سالگرد عملیات کربلای ۴ که در آن شهدای غواص با دستان بسته شهید شدند... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و هفتم 📝پنکـــــــه سقفی♡ 🌷فصل تابستان و تعطیلاتش از راه رسید و محمّد ما را به مسافرت برد. به محض رسیدن به مقصد به مسافرخانه رفتیم و اتاقی را اجاره کردیم 🔸️ پس از اینکه گلویی تازه کردیم، محمّد گفت: زن داداش! تا شما خستگی بگیرید، من و داداش برویم مقداری موادّ غذایی تهیّه کنیم، منتظر بمانید بر میگردیم 🌷 سپس با همسرم رفتند. من و بچه ها  به همراه مادرِ شوهرم در مسافرخانه ماندیم. هوا خیلی گرم بود خوشبختانه در اتاق مان یک پنکه سقفی وجود داشت که حسابی خنک مان می کرد. 🔸️همین که محمّد و شوهرم از مسافرخانه بیرون رفتند پنکه سقفی از حرکت ایستاد و پس از نیم ساعت اتاق مثل کوره ای داغ شد، بچه هایم به خصوص دختر دو ساله ام از شدّت گرما بسیار بی‌تابی می کرد، 🌷با خود میگفتم شاید مشکل از قطعی برق باشد ولی هر چه منتظر شدیم متأسّفانه پنکه روشن نشد، مجبور شدیم خود را بپوشانیم و برای رفع بیقراری فرزندم درِ اتاق را باز کنم 🔸️ یک ساعت گذشت و محمّد و همسرم با دست پر برگشتند. محمّد با تعجّب سلامی داد و گفت: زن داداش! چرا درِ اتاق را باز گذاشته اید؟ گفتم: هوا گرم بود، مجبور شدیم. محمّد نگاهی به پنکۀ سقف انداخت و گفت: این چرا و کی خاموش شد؟ 🌷جواب دادم: دلیلش را نمی دانم ولی به محض رفتن شما خاموش شد  محمّد با ناراحتی سراغ مهماندار رفت و به او گفت: برادر! چرا پنکۀ اتاق مان خاموش است؟ مهماندار با خونسردی گفت: حالا مگر چه شده؟ 🔸️محمّد گفت: خانواده ام از گرما و پنکه ای که شما خاموش کرده ای در عذابند، ا ین رسم مهمان نوازیست؟ مهماندار با نیشخندی پاسخ داد: البته برق رفته. 🌷 محمّد با ناراحتی یقۀ مرد را گرفت و گفت: چرا دروغ می گویی؟ مرد! یعنی فقط برق اتاق ما رفته، نگاهی به اتاق ها بینداز. مهمان .دار با دستپاچگی گفت: هان! پس شاید عیب فنّی پیدا کرده ، 🔸️محمّد با غضب ًنگاه تند و معناداری به او انداخت و با صدایی رسا گفت: هر مشکلی دارد سریعا باید بر طرف شود، فکر کردی چون از شهرستان آمده ایم چیزی از قوانین نمیدانیم، مرد! مسلمانی ات کجا رفته؟ 🌷 مهماندار سکوت کرد و از محمّد عذرخواهی کرد و همین که به اتاق وارد شد پنکۀ سقفی هم با سرعت شروع به چرخیدن کرد 🔸️ در پایان سفر اتاق را که تحویل مهماندار می دادیم، محمّد رو به ایشان کرد و گفت: قصد  داشتم گزارش کار اشتباهت را بدهم ولی به احترام و خواستِ برادرم منصرف شدم 🌷ولی اخوی همیشه خدا را شاهد و ناظر به اعمالت بدان و او را از عمق جان خویش ببین، به عهد خود وفادار بمان و  رزق را از او بخواه و تنها به او توکّل کن. 🌷این سخنم را هرگز فراموش نکن که خدا به هر چیز آگاه است  مسافرت تمام شد و محمّد ما را به روستا آورد و خودش دوباره راهی شهرستان کاشان شد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷🕊🍃 می‌گویند: روزی را صبـــحِ زود🌤 تقسیم می‌کنند .. هر جا که هستید سهمِ امـروزتان رزق سُفره‌ی شهــدا ... 🕊 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 اکنون که جهان و جهانیان مرده اند آیا وقت آن نرسیده است که مسیحای موعود(مهدی عج) سر رسد؟ ✍🏻شهید سیدمرتضی آوینی ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهدی ترابی: نام را می‌شنوم یاد مردانگی می‌افتم ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«ای شهید...» 🔹شهید حاج قاسم سلیمانی: «من با این پاها در حَرَمت پا گذارده‌ام و دورِ خانه‌ات چرخیده‌ام و در حرم اولیائت در بین‌الحرمین حسین و عباست آن‌ها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدن‌ها و خزیدن‌ها و به حُرمت آن حریم‌ها، آن‌ها را ببخشی.» ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی از روی زمین ریشه‌کن خواهد شد ⚡دیماه ۱۴۰۲ 🇵🇸 ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این جامعه نباید ساکت باشد ▪️اگر قراره جامعه رو رها کنیم به حال خودش، خب سازمان محیط زیست رو هم رها کنیم ▪️چطور اونجا محیط بان قرار دادیم به دین که میرسیم میگیم بیخیال؟ 🎙حامد کاشانی 🔹️ 🔸️ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️مجموعه "عصرقیام" برگزیده ای از روایتگری سید مرتضی آوینی از مجموعه "روایت فتح" با موضوع می‌باشد. 💬 : آیا قرن پانزدهم قرنیست که کشتی طوفان‌زده تاریخ به ساحل آرام عدالت میرسد؟ 🍂 | قسمت ۲ ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰(۹) 🔸️بنا دارم تصویر دوستان و همرزمانی را که چهل سال پیش با هم در جبهه بودیم، بگذارم شاید که دوستان و همشهریانش او را بشناسند و به من اطلاع دهند. 💢اسفند ۱۳۶۲ خرمشهر هنگامه عملیات خیبر، تیپ حضرت عبدالعظیم (ع) آن روز، از گردان که در اردوگاهی در سدّ دز اندیمشک مستقر بود، جیم شدیم ‌و‌ چند روزی به خرمشهر و آبادان رفتیم ‌و از ویرانه های این شهرها بازدید کردیم از چپ: همایون بیگی، حمید داودآبادی، ناشناس، حامد قاسمی متاسفانه نام‌ آن ‌دوستمان ‌را فراموش کردم از همان ‌زمان دیگر او را ندیدم و ازش خبر ندارم هرکس او را شناخت و خبری دارد در اینستاگرام در دایرکت و در تلگرام و ایتا به این نشانی پیام بدهد 🍂صفحه شخصی برادر رزمنده حمید داودآبادی hdavodabadi ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت پنجاه و هشتم 📝لقمه حلال♡ 🌷صبح یک روز بهاری بود که نان ها را از تنور بیرون کشیدم، آن ها را در میان سارُقی پیچاندم و سارق را درون مجمعۀ مسی روی سَرم گذاشتم و به طرف ایوان به راه افتادم، ✔ به محض رسیدنم به پله ها محمّد شتابان خود را به من رساند و مجمعۀ نان ها را از من گرفت و روی صندوقچۀ چوبی گذاشت و پالاس تا شده را روی ایوان پهن کرد و مُتّکا پشتم گذاشت 🌷 نشستم و در دو فنجان چای ریخت و گفت: نوش جان کن تا خستگی از تنت بیرون برود. گفتم: اگر کنارم باشی خسته نمی شوم، جان می.گیرم   ✔با سکوتش حرف را عوض کردم و پرسیدم: ننه! بگو برای ناهارِ ظهر چی بپزم؟ با لبخندی جوابم داد : همین نان تازه ای که پختی خوب است، خودت را اذیّت نکن. 🌷 از جا برخاستم و گفتم می روم«نان قُرمه»  درست کنم، پسرم پس از دو ماه به خانه برگشته. محمّد دستانم را گرفت و گفت: همان آش ماستابه را برایم درست کن خیلی هم می چسبد، غذای چرب زیاد خورده ام تعارف نمی.کنم  ✔پیشنهاد او را پذیرفتم و به سوی باغچۀ دخترم؛ ملوک رفتم تا کمی از گیاهان محلّی مثل سَلــمه و پیچک برای معطّرشدن آش مان جمع آوری کنم و با دامنی پر از سبزی محلّی برگشتم وقتی به درِ چوبی منزل مان رسیدم ✔ دیدم محمّد روی پل ایستاده است و مرا رصد میکند، وقتی به کنارش رسیدم پرسید: مادر! این سبزی ها را از کجا چیده ای؟ با شوق گفتم: باغچۀ همسایه. دوباره پرسید: از صاحبانش اجازه گرفته ای؟ 🌷ابرو در هم کشیدم و گفتم: برای چیدن یک مشت علف هرز اجازه باید می گرفتم. با ناراحتی گفت: پر از کاه باشد یا علف هرز، در هر صورت باید اجازه بگیری ✔ گفتم: اولاً اینکه باغچۀ خواهرت است و دوم اینکه الان منزل نیستند، بعداً از او رضایت میگیرم. از نگاهش مثل روز روشن بود که اصلاً دلیلم را نمی پذیرد، 🌷گفت: مادر! باغچه مال خواهرم ملوک  نیست و این ملک متعلّق به همسر اوست و خود او هم اگر بدون اجازۀ شوهر علف هرزی به کسی حتّی شما بدهد گناهکار می شود باید از شوهرش اجازه می گرفتی که در منزل نبودند ✔من مدام کارم را توجیه می کردم و در فکر قانع کردنش بودم که ناگاه محمد دامنم را در جوی آبی که از زیر پل جلوِ منزل مان می گذشت تکان داد و در یک چشم بر هم زدن تمام زحماتم را به آب داد 🌷 با عصبانیّت گفتم: پس من هم چیزی برایت مهیّا نمی کنم . دست از پا درازتر به خانه برگشتم و برای تنبیه اش همان نان خالی از تنور در آمده را با پیاله ای از ماست چکیده جلوِ محمّد گذاشتم، ✔امااوچنان با ولع می خورد و تشکّر می کرد که انگار جلویش بره پلو گذاشته ام. آری....محمد با هر لقمه ای که در دهان می گذاشت مرا نسبت به رفتار نادرستم متنبه می کرد 🌷آنجابودکه دانستم لقمه حلال چقدر برایش اهمیت دارد... ☀️  @shahidabad313 ╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯