لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢روایت اشکآلود رهبرمعظم انقلاب از فرمانده و همکار شهید خوشلفظ درباره «راهكار رسيدن به شهادت»
⚡شعرخوانی آقای اسفندقه تقدیم به شهید علی خوشلفظ در حضور رهبرمعظم انقلاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📸۱۱۹ شهید حزبالله در راه حمایت از قدس و غزه از ابتدای جنگ
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نماهنگ «مادر شهید»
🍃همچون شمیم یاس تو ای مادر شهید
از فاطمیه، صبر و صلابت به ما رسید
#مادر_شهید
#شهدای_گمنام
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢فلسفه حجاب چیه؟
🍃جاذبه های زنانگی
🍀#استاد_عالی
🔹️#جهاد_تبیین
🔸️#به_وقت_حجاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
نحن قائمون..🇵🇸✊
🇵🇸#طوفان_الاقصی
#جهاد_مقدس
#اسرائیل_کودک_کش
#فلسطین
#غزه
#مقاومت
#سپاه_جهانی_آزادیبخش_اسلامی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰#به_دنبال_نشانی_از_دوست(۸)
🔸️بنا دارم تصویر دوستان و همرزمانی را که چهل سال پیش با هم در جبهه بودیم، بگذارم شاید که دوستان و همشهریانش او را بشناسند و به من اطلاع دهند.
💢تابستان ۱۳۶۲
شهر سقز، مقر روستای حسن سالاران
نفر اول: سید ...
نفر دوم: ... محمدی
نفر سوم: ... شفیعی
نام کاملشان را فراموش کرده ام
از همان زمان دیگر آنها را ندیدم و ازشون خبر ندارم
هرکس آنها را شناخت و خبری دارد
در اینستاگرام در دایرکت
و در تلگرام و ایتا به این نشانی پیام بدهد
🍂صفحه شخصی برادر رزمنده حمید داودآبادی
hdavodabadi
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ غواصان خطشکن
🔹به مناسبت سوم دیماه سالگرد عملیات کربلای ۴ که در آن شهدای غواص با دستان بسته شهید شدند...
#شهدای_غواص
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و هفتم
📝پنکـــــــه سقفی♡
🌷فصل تابستان و تعطیلاتش از راه رسید و محمّد ما را به مسافرت برد.
به محض رسیدن به مقصد به مسافرخانه رفتیم و اتاقی را اجاره کردیم
🔸️ پس از اینکه گلویی تازه کردیم، محمّد گفت: زن داداش! تا شما خستگی بگیرید، من و داداش برویم مقداری موادّ غذایی تهیّه کنیم، منتظر بمانید بر میگردیم
🌷 سپس با همسرم رفتند. من و بچه ها به همراه مادرِ شوهرم در مسافرخانه ماندیم. هوا خیلی گرم بود خوشبختانه در اتاق مان یک پنکه سقفی وجود داشت که حسابی خنک مان می کرد.
🔸️همین که محمّد و شوهرم از مسافرخانه بیرون رفتند پنکه سقفی از حرکت ایستاد و پس از نیم ساعت اتاق مثل کوره ای داغ شد، بچه هایم به خصوص دختر دو ساله ام از شدّت گرما بسیار بیتابی می کرد،
🌷با خود میگفتم شاید مشکل از قطعی برق باشد ولی هر چه منتظر شدیم متأسّفانه پنکه روشن نشد، مجبور شدیم خود را بپوشانیم و برای رفع بیقراری فرزندم درِ اتاق را باز کنم
🔸️ یک ساعت گذشت و محمّد و همسرم با دست پر برگشتند. محمّد با تعجّب سلامی داد و گفت: زن داداش! چرا درِ اتاق را باز گذاشته اید؟
گفتم: هوا گرم بود، مجبور شدیم. محمّد نگاهی به پنکۀ سقف انداخت و گفت: این چرا و کی خاموش شد؟
🌷جواب دادم: دلیلش را نمی دانم ولی به محض رفتن شما خاموش شد محمّد با ناراحتی سراغ مهماندار رفت و به او گفت: برادر! چرا پنکۀ اتاق مان خاموش است؟ مهماندار با خونسردی گفت: حالا مگر چه شده؟
🔸️محمّد گفت: خانواده ام از گرما و پنکه ای که شما خاموش کرده ای در عذابند، ا ین رسم مهمان نوازیست؟ مهماندار با نیشخندی پاسخ داد: البته برق رفته.
🌷 محمّد با ناراحتی یقۀ مرد را گرفت و گفت: چرا دروغ می گویی؟ مرد! یعنی فقط برق اتاق ما رفته، نگاهی به اتاق ها بینداز. مهمان .دار با دستپاچگی گفت: هان! پس شاید عیب فنّی پیدا کرده ،
🔸️محمّد با غضب ًنگاه تند و معناداری به او انداخت و با صدایی رسا گفت: هر مشکلی دارد سریعا باید بر طرف شود، فکر کردی چون از شهرستان آمده ایم چیزی از قوانین نمیدانیم، مرد! مسلمانی ات کجا رفته؟
🌷 مهماندار سکوت کرد و از محمّد عذرخواهی کرد و همین که به اتاق وارد شد پنکۀ سقفی هم با سرعت شروع به چرخیدن کرد
🔸️ در پایان سفر اتاق را که تحویل مهماندار می دادیم، محمّد رو به ایشان کرد و گفت: قصد داشتم گزارش کار اشتباهت را بدهم ولی به احترام و خواستِ برادرم منصرف شدم
🌷ولی اخوی همیشه خدا را شاهد و ناظر به اعمالت بدان و او را از عمق جان خویش ببین، به عهد خود وفادار بمان و رزق را از او بخواه و تنها به او توکّل کن.
🌷این سخنم را هرگز فراموش نکن که خدا به هر چیز آگاه است
مسافرت تمام شد و محمّد ما را به روستا آورد و خودش دوباره راهی شهرستان کاشان شد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🌷🕊🍃
میگویند: روزی را
صبـــحِ زود🌤 تقسیم میکنند ..
هر جا که هستید سهمِ امـروزتان
رزق سُفرهی شهــدا ...
#دفاع_مقدس
#صبح_وعاقبتتون_شهدایی 🕊
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌 #کــلامشهـــید
اکنون که جهان و جهانیان مرده اند
آیا وقت آن نرسیده است
که مسیحای موعود(مهدی عج) سر رسد؟
✍🏻شهید سیدمرتضی آوینی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مهدی ترابی: نام #حاج_قاسم را میشنوم یاد مردانگی میافتم
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥«ای شهید...»
🔹شهید حاج قاسم سلیمانی: «من با این پاها در حَرَمت پا گذاردهام و دورِ خانهات چرخیدهام و در حرم اولیائت در بینالحرمین حسین و عباست آنها را برهنه دواندم و این پاها را در سنگرهای طولانی، خمیده جمع کردم و در دفاع از دینت دویدم، جهیدم، خزیدم، گریستم، خندیدم و خنداندم و گریستم و گریاندم؛ افتادم و بلند شدم. امید دارم آن جهیدنها و خزیدنها و به حُرمت آن حریمها، آنها را ببخشی.»
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 رهبر انقلاب: تردیدی نداشته باشید که رژیم غاصب صهیونیستی از روی زمین ریشهکن خواهد شد
⚡دیماه ۱۴۰۲
🇵🇸#طوفان_الاقصی
#جهاد_مقدس
#اسرائیل_کودک_کش
#فلسطین
#غزه
#مقاومت
#سپاه_جهانی_آزادیبخش_اسلامی
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 این جامعه نباید ساکت باشد
▪️اگر قراره جامعه رو رها کنیم به حال خودش، خب سازمان محیط زیست رو هم رها کنیم
▪️چطور اونجا محیط بان قرار دادیم
به دین که میرسیم میگیم بیخیال؟
🎙حامد کاشانی
🔹️#جهاد_تبیین
🔸️#به_وقت_حجاب
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸️مجموعه "عصرقیام" برگزیده ای از روایتگری سید مرتضی آوینی از مجموعه "روایت فتح" با موضوع #انقلاب_اسلامی میباشد.
💬 #سید_مرتضی_آوینی:
آیا قرن پانزدهم قرنیست که کشتی طوفانزده تاریخ به ساحل آرام عدالت میرسد؟
🍂#عصر_قیام | قسمت ۲
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
🔰#به_دنبال_نشانی_از_دوست(۹)
🔸️بنا دارم تصویر دوستان و همرزمانی را که چهل سال پیش با هم در جبهه بودیم، بگذارم شاید که دوستان و همشهریانش او را بشناسند و به من اطلاع دهند.
💢اسفند ۱۳۶۲ خرمشهر
هنگامه عملیات خیبر، تیپ حضرت عبدالعظیم (ع)
آن روز، از گردان که در اردوگاهی در سدّ دز اندیمشک مستقر بود، جیم شدیم و چند روزی به خرمشهر و آبادان رفتیم و از ویرانه های این شهرها بازدید کردیم
از چپ:
همایون بیگی، حمید داودآبادی، ناشناس، حامد قاسمی
متاسفانه نام آن دوستمان را فراموش کردم
از همان زمان دیگر او را ندیدم و ازش خبر ندارم
هرکس او را شناخت و خبری دارد
در اینستاگرام در دایرکت
و در تلگرام و ایتا به این نشانی پیام بدهد
🍂صفحه شخصی برادر رزمنده حمید داودآبادی
hdavodabadi
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت پنجاه و هشتم
📝لقمه حلال♡
🌷صبح یک روز بهاری بود که نان ها را از تنور بیرون کشیدم، آن ها را در میان سارُقی پیچاندم و سارق را درون مجمعۀ مسی روی سَرم گذاشتم و به طرف ایوان به راه افتادم،
✔ به محض رسیدنم به پله ها محمّد شتابان خود را به من رساند و مجمعۀ نان ها را از من گرفت و روی صندوقچۀ چوبی گذاشت و پالاس تا شده را روی ایوان پهن کرد و مُتّکا پشتم گذاشت
🌷 نشستم و در دو فنجان چای ریخت و گفت: نوش جان کن تا خستگی از تنت بیرون برود.
گفتم: اگر کنارم باشی خسته نمی شوم، جان می.گیرم
✔با سکوتش حرف را عوض کردم و پرسیدم: ننه! بگو برای ناهارِ ظهر چی بپزم؟ با لبخندی جوابم داد : همین نان تازه ای که پختی خوب است، خودت را اذیّت نکن.
🌷 از جا برخاستم و گفتم می روم«نان قُرمه» درست کنم، پسرم پس از دو ماه به خانه برگشته.
محمّد دستانم را گرفت و گفت: همان آش ماستابه را برایم درست کن خیلی هم می چسبد، غذای چرب زیاد خورده ام تعارف نمی.کنم
✔پیشنهاد او را پذیرفتم و به سوی باغچۀ دخترم؛ ملوک رفتم تا کمی از گیاهان محلّی مثل سَلــمه و پیچک برای معطّرشدن آش مان جمع آوری کنم و با دامنی پر از سبزی محلّی برگشتم وقتی به درِ چوبی منزل مان رسیدم
✔ دیدم محمّد روی پل ایستاده است و مرا رصد میکند، وقتی به کنارش رسیدم پرسید: مادر! این سبزی ها را از کجا چیده ای؟ با شوق گفتم: باغچۀ همسایه.
دوباره پرسید: از صاحبانش اجازه گرفته ای؟
🌷ابرو در هم کشیدم و گفتم: برای چیدن یک مشت علف هرز اجازه باید می گرفتم. با ناراحتی گفت: پر از کاه باشد یا علف هرز، در هر صورت باید اجازه بگیری
✔ گفتم: اولاً اینکه باغچۀ خواهرت است و دوم اینکه الان منزل نیستند، بعداً از او رضایت میگیرم.
از نگاهش مثل روز روشن بود که اصلاً دلیلم را نمی پذیرد،
🌷گفت: مادر! باغچه مال خواهرم ملوک نیست و این ملک متعلّق به همسر اوست و خود او هم اگر بدون اجازۀ شوهر علف هرزی به کسی حتّی شما بدهد گناهکار می شود باید از شوهرش اجازه می گرفتی که در منزل نبودند
✔من مدام کارم را توجیه می کردم و در فکر قانع کردنش بودم که ناگاه محمد دامنم را در جوی آبی که از زیر پل جلوِ منزل مان می گذشت تکان داد و در یک چشم بر هم زدن تمام زحماتم را به آب داد
🌷 با عصبانیّت گفتم: پس من هم چیزی برایت مهیّا نمی کنم .
دست از پا درازتر به خانه برگشتم و برای تنبیه اش همان نان خالی از تنور در آمده را با پیاله ای از ماست چکیده جلوِ محمّد گذاشتم،
✔امااوچنان با ولع می خورد و تشکّر می کرد که انگار جلویش بره پلو گذاشته ام.
آری....محمد با هر لقمه ای که در دهان می گذاشت مرا نسبت به رفتار نادرستم متنبه می کرد
🌷آنجابودکه دانستم لقمه حلال چقدر برایش اهمیت دارد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯