🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت31
ميگشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پا، بي سر،
بعضي ها با بدن هاي سوراخ و پهلوهاي دريده، هر تيکه از بدن يکي شون يه طرف
افتاده بود. تعبير خوابم رو به چشم مي ديدم...
باالخره پيداش کردم! به سينه افتاده بود روي خاک... چرخوندمش... هنوز زنده بود. به
زحمت و بي رمق، پلک هاش حرکت ميکرد... سينه اش سوراخ سوراخ و غرق خون...
از بيني و دهنش، خون مي جوشيد... با هر نفسش حباب خون مي ترکيد و سينه اش
مي پريد... چشمش که بهم افتاد، لبخند مليحي صورتش رو پر کرد... با اون شرايط...
هنوز مي خنديد! زمان براي من متوقف شده بود...
سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد... محو تصويري که من نمي ديدم...
لبخند عميق و آرامي، پهناي صورتش رو پر کرد... آرامشي که هرگز، توي اون چهره آرام
نديده بودم. پرش هاي سينه اش آرام تر مي شد. آرام آرام... آرامتر از کودکي که در
آغوش پر مهر مادرش... خوابيده بود...
پ.ن: براي شادي ارواح مطهر شهدا... علي الخصوص شهداي گمنام و شادي ارواح
مادرها و پدرهاي دريا دلي که در انتظار بازگشت پاره هاي وجودشان... سوختند و
چشم از دنيا بستند... صلوات... ان شاء الله به حرمت صلوات... ادامه دهنده راه شهدا
باشيم... نه سربار اسالم...
وجودم آتش گرفته بود! مي سوختم و ضجه مي زدم... محکم علي رو توي بغل گرفته
بودم... صداي ناله هاي من بين سوت خمپاره ها گم مي شد...
از جا بلند شدم... بين جنازه شهدا، علي رو روي زمين مي کشيدم... بدنم قدرت و توان
نداشت... هر قدم که علي رو مي کشيدم... محکم روي زمين مي افتادم... تمام دست و
پام زخم شده بود... دوباره بلند مي شدم و سمت ماشين مي کشيدمش... آخرين بار
که افتادم... چشمم به يه مجروح افتاد... علي رو که توي آمبوالنس گذاشتم، برگشتم
سراغش... بين اون همه جنازه شهيد، هنوز يه عده باقي مونده بودن... هيچ کدوم قادر
به حرکت نبودن... تا حرکت شون مي دادم... ناله درد، فضا رو پر مي کرد. ديگه جا
نبود... مجروح ها رو روي همديگه مي گذاشتم... با اين اميد... که با اون وضع فقط تا
بيمارستان زنده بمونن و زير هم، خفه نشن... نفس کشيدن با جراحت و خونريزي،
اون هم وقتي يکي ديگه هم روي تو افتاده باشه! آمبوالنس ديگه جا نداشت... چند
لحظه کوتاه... ايستادم و محو علي شدم... کشيدمش بيرون... پيشونيش رو بوسيدم...
برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت...
و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبوالنس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط
معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و
دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با
همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد...
باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم...
- بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط...
به زحمت بغضش رو کنترل کرد...
- ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... االن اونجا دست دشمنه... يهو
حالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبوالنس شو برو عقب... فاصله
شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه
سقوط مي کنه...
يهو به خودم اومدم...
- علي... علي هنوز اونجاست...
و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد...
- مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده...
هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبوالنس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو
انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد...
- خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز
توي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم...
سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف
کرد...
- بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده...
سريع سوار آمبوالنس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم...
- مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون...
اومد سمتم و در رو نگهداشت...
- شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس
مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو
نه...
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت32
يا علي گفت و در رو بست...
با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد...
پ.ن: شهيد سيد علي حسيني در سن 62 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد...
پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت...
جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات...
نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده
بود، باهام تماس گرفتن...
- سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده...
رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين برگشتم تهران... دل توي دلم
نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن.
انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين
حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر
کردم، احدي چيزي نمي گفت...
- به سالمتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟
- نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته...
با شنيدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت
کنترل کردم...
- چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديد
دنبالم؟
صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر
از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره...
دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد...
- حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که
شنيد تب کرد... به خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر
نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد!
جمالت آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه
حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي
داد...
- يعني چقدر حالش بده؟
بغض اسماعيل هم شکست...
- تبش از 04 پايين تر نمياد... سه روزه بيمارستانه... صداش بريده بريده شد. ازش
قطع اميد کردن... گفتن با اين وضع...
دنيا روي سرم خراب شد... اول علي، حاال هم زينبم... تا بيمارستان، هزار بار مردم و
زنده شدم... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات مي فرستادم. از در اتاق که رفتم
تو... مادر علي داشت باالي سر زينب دعا مي خوند. مادرم هم اون طرفش، صلوات مي
فرستاد... چشمشون که بهم افتاد حال شون منقلب شد... بي امان، گريه مي کردن.
مثل مرده ها شده بودم... بي توجه بهشون رفتم سمت زينب... صورتش گر گرفته بود.
چشم هاش کاسه خون بود... از شدت تب، من رو تشخيص نمي داد؛ حتی زبانش
درست کار نمي کرد... اشک مثل سيل از چشمم فرو ريخت... دست کشيدم روي
سرش...
- زينبم... دخترم...
هيچ واکنشي نداشت.
- تو رو قرآن نگام کن! ببين مامان اومده پيشت... زينب مامان، تو رو قرآن...
دکترش، من رو کشيد کنار... توي وجودم قيامت بود. با زبان بي زباني بهم فهموند...
کار زينبم به امروز و فرداست...
دو روز ديگه هم توي اون شرايط بود. من با همون لباس منطقه، بدون اينکه لحظهاي
چشم روي هم بذارم يا استراحت کنم، پرستار زينبم شدم. اون تشنج مي کرد من
باهاش جون ميدادم. ديگه طاقت نداشتم... زنگ زدم به نغمه بياد جاي من... اون که
رسيد از بيمارستان زدم بيرون. رفتم خونه وضو گرفتم و ايستادم به نماز. دو رکعت نماز
خوندم... سالم که دادم... همون طور نشسته اشک بي اختيار از چشمهام فرو مي
ريخت...
- علي جان! هيچوقت توي زندگي نگفتم خسته شدم. هيچ وقت ازت چيزي
نخواستم... هيچوقت، حتي زير شکنجه شکايت نکردم؛ اما ديگه طاقت ندارم! زجرکش
شدن بچهام رو نميتونم ببينم... يا تا امروز ظهر، مياي زينب رو با خودت ميبري يا
کامل شفاش ميدي و اال به والي علي شکايتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا مي کنم...
زينب، از اول هم فقط بچه تو بود. روزوشبش تو بودي، نفس و شاهرگش تو بودي،
چه ببريش، چه بذاريش ديگه مسئوليتش با من نيست.
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت34
چند توي اين يه سال مثل علي فقط خنديد و به روي خودش نياورد؛ اما مي دونم توي
دلش غوغاست. کنار اتاق، تکيه داده بودم به ديوار و به چهره زينب نگاه مي کردم که
صداي اذان بلند شد... با اولين الله اکبر از جاش پريد و رفت وضو گرفت... نماز صبح
رو که خوند، دوباره ايستاد به نماز، خيلي خوشحال بود! مات و مبهوت شده بودم! نه
به حال ديشبش، نه به حال صبحش...
ديگه دلم طاقت نياورد... سر سفره آخر به روش آوردم، اول حاضر نبود چيزي بگه اما
باالخره مهر دهنش شکست...
- ديشب بابا اومد توي خوابم، کارنامهام رو برداشت و کلي تشويقم کرد... بعد هم بهم
گفت زينب بابا! کارنامهات رو امضا کنم؟ يا براي کارنامه عملت از حضرت زهرا امضا
بگيرم؟ منم با خودم فکر کردم ديدم اين يکي رو که خودم بيست شده بودم... منم اون
رو انتخاب کردم. بابا هم سرم رو بوسيد و رفت...
مثل ماست وا رفته بودم! لقمه غذا توي دهنم... اشک توي چشمم؛ حتی نميتونستم
پلک بزنم... بلند شد، رفت کارنامهاش رو آورد براش امضا کنم... قلم توي دستم
ميلرزيد... توان نگهداشتنش رو هم نداشتم. اصال نفهميدم زينب چطور بزرگ شد...
علي کار خودش رو کرد. اونقدر با وقار و خانم شده بود که جز تحسين و تمجيد از
دهن ديگران، چيزي در نمياومد... با شخصيتش، همه رو مديريت ميکرد؛ حتی
برادرهاش اگر کاري داشتن يا موضوعي پيش مي اومد... قبل از من با زينب حرف مي
زدن... باالخره من بزرگش نکرده بودم. وقتي هفده سالش شد خيلي ترسيدم. ياد
خودم افتادم که توي سن کمتر از اون، پدرم چطور از درس محرومم کرد. مي ترسيدم
بياد سراغ زينب؛ اما ازش خبر ي نشد.
ديپلمش رو با معدل بيست گرفت و توي اولين کنکور، با رتبه تک رقمي، پزشکي تهران
قبول شد... توي دانشگاه هم مورد تحسين و کانون احترام بود، پايينترين معدلش،
باالي هجده و نيم بود... هر جا پا ميگذاشت از زمين و زمان براش خواستگار ميومد.
خواستگارهايي که حتي يکيش، حسرت تمام دخترهاي اطراف بود... مادرهاشون بهم
سپرده بودن اگر زينب خانم نپسنديد و جواب رد داد، دخترهاي ما رو بهشون معرفي
کنيد؛ اما باز هم پدرم چيزي نميگفت... اصال باورم نمي شد!
گاهي چنان پدرم رو نميشناختم که حس ميکردم مريخيها عوضش کردن. زينب،
مديريت پدرم رو هم با رفتار و زبانش توي دست گرفته بود... سال 77 ،72 تب خروج
دانشجوها و فرار مغزها شايع شده بود. همون سالها بود که توي آزمون تخصص
شرکت کرد و نتيجه اش... زنيب رو در کانون توجه سفارت کشورهاي مختلف قرار
داد...
مدام براي بورسيه کردنش و خروج از ايران... پيشنهادهاي رنگارنگ به دستش مي
رسيد. هر سفارت خونه براي سبقت از ديگري پيشنهاد بزرگتر و وسوسه انگيزتري
ميداد؛ ولي زينب محکم ايستاد، به هيچ عنوان قصد خروج از ايران رو نداشت؛ اما
خواست خدا در مسير ديگهاي رقم خورده بود. چيزي که هرگز گمان نميکرديم.
علي اومد به خوابم... بعد از کلي حرف، سرش رو انداخت پايين...
- ازت درخواستي دارم... مي دونم سخته؛ اما رضاي خدا در اين قرار گرفته! به زينب بگو
سومين درخواست رو قبول کنه... تو تنها کسي هستي که ميتوني راضيش کني...
با صداي زنگ ساعت از خواب پريدم... خيلي جا خورده بودم و فراموشش کردم... فکر
کردم يه خواب همين طوريه، پذيرش چنين چيزي براي خودم هم خيلي سخت بود.
چند شب گذشت... علي دوباره اومد؛ اما اين بار خيلي ناراحت...
- هانيه جان! چرا حرفم رو جدي نگرفتي؟ به زينب بگو بايد سومين درخواست رو قبول
کنه...
خيلي دلم سوخت...
- اگر اينقدر مهمه خودت بهش بگو، من نمي تونم. زينب بوي تو رو ميده، نمي تونم
ازش دل بکنم و جدا بشم! برام سخته...
با حالت عجيبي بهم نگاه کرد...
- هانيه جان! باور کن مسير زينب، هزاران بار سخت تره، اگر اون دنيا شفاعت من رو
مي خواي... راضي به رضاي خدا باش...
گريهام گرفت. ازش قول محکم گرفتم، هم براي شفاعت، هم شب اول قبرم، دوري
زينب برام عين زندگي توي جهنم بود! همه اين سالها دلتنگي و سختي رو، بودن با
زينب برام آسون کرده بود...
حدود ساعت يازده از بيمارستان برگشت. رفتم دم در استقبالش...
- سالم دختر گلم! خسته نباشي...
با خنده، خودش رو انداخت توي بغلم...
- ديگه از خستگي گذشته، چنان جنازهم پودر شده که ديگه به درد اتاق تشريح هم
نمي خورم. يه ذره ديگه روم فشار بياد توي يه قوطي کنسرو هم جا ميشم...
رفتم براش شربت بيارم... يهو پريد توي آشپزخونه و از پشت بغلم کرد...
@shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
#بدون_تو_هرگز
#قسمت33
اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم
خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده
بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مردهها همه وجودم يخ کرد...
شقيقههام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد...
- بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟
هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم
روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، باال و پايين مي شد. ميرفت و
برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل
مادري رو به موت ثانيهها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق...
زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا
بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي
نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب
و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم...
نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد.
- حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود...
ديگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت...
- مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي
قشنگ که همه اش نور بود اومد باالي سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد...
بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو
شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه
منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر
دوستش داشتم...
بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه
خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد...
دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي
شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خستهام، کامال سرد و بي حس
شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين...
مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه
شما براي شيش تا آدم کوچيکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر
ميشه... اونجا که بريم، منم به شما ميرسم و توي نگهداري بچه ها کمک مي کنم.
مهمتر از همه ديگه الزم نبود اجاره بديم...
همه دوره ام کرده بودن... اصال حوصله و توان حرف زدن نداشتم...
- چند ماه ديگه يازده سال ميشه! از اولين روزي که من، پام رو توي اين خونه گذاشتم.
بغضم ترکيد! اين خونه رو علي کرايه کرد. علي دست من رو گرفت آورد توي اين خونه،
هنوز دو ماه از شهادت علي نميگذره... گوشه گوشه اينجا بوي علي رو ميده... ديگه
اشک، امان حرف زدن بهم نداد. من موندم و پنج تا يادگاري علي... اول فکر ميکردن،
يه مدت که بگذره از اون خونه دل ميکنم؛ اما اشتباه ميکردن؛ حتی بعد از گذشت يک
سال هم، حضور علي رو توي اون خونه ميشد حس کرد.
کار ميکردم و از بچهها مراقبت ميکردم. همه خيلي حواسشون به ما بود؛ حتی
صاحبخونه خيلي مراعات حالمون رو ميکرد. آقا اسماعيل، خودش پدر شده بود؛ اما
بيشتر از همه براي بچههاي من پدري ميکرد؛ حتی گاهي حس ميکردم. توي خونه
خودشون کمتر خرج ميکردن تا براي بچهها چيزي بخرن... تمام اين لطفها، حتي يه
ثانيه از جاي خالي علي رو پر نميکرد. روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود، تنها دل خوشيم
شده بود زينب! حرفهاي علي چنان توي روح اين بچه 04 ساله نشسته بود که بي
اذن من، آب هم نميخورد، درس مي خوند، پابهپاي من از بچهها مراقبت ميکرد
وقتي از سر کار برميگشتم خيلي اوقات، تمام کارهاي خونه رو هم کرده بود.
هر روز بيشتر شبيه علي ميشد. نگاهش که ميکرديم انگار خود علي بود. دلم که تنگ
ميشد، فقط به زينب نگاه مي کردم. اونقدر علي شده بود که گاهي آقا اسماعيل با
صلوات، پيشوني زينب رو ميبوسيد... عين علي، هرگز از چيزي شکايت نميکرد؛ حتی
از دلتنگيها و غصههاش... به جز اون روز... از مدرسه که اومد، رفتم جلوي در
استقبالش، چهرهاش گرفته بود. تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست! گريه کنان
دويد توي اتاق و در رو بست... تا شب، فقط گريه کرد! کارنامههاشون رو داده بودن...
با يه نامه براي پدرها، بچه يه مارکسيست، زينب رو مسخره کرده بود که پدرش شهيد
شده و پدر نداره.
- مگه شما مدام شعر نميخونيد، شهيدان زندهاند الله اکبر! خوب ببر کارنامهات رو بده
پدر زندهات امضا کنه...
اون شب... زينب نهار نخورد، شام هم نخورد و خوابيد. تا صبح خوابم نبرد... همهاش
به اون فکر ميکردم. خدايا! حاال با دل کوچيک و شکسته اين بچه چي کار کنم؟ هر
@shahidaghaabdoullahi
📦توزیع ۷۰۰ بسته میوه و تنقلات توسط مادران شهدای مدافع حرم به نیابت از شهدایشان در بیمارستانهای امیراعلم و طرفه
@shahidaghaabdoullahi
چندان هم دور نیستی ؛
فقط به اندازه ی یک نمیدانم از من فاصله گرفته ای !
آری ، “نمیدانم” کجایی ؟
#شهید_حاج_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
@shahidaghaabdoullahi
همراهان عزیز سلام
امیدواریم از کانال مون خوشتون اومده باشه و راضی بوده باشید... ☺️🙏🙏
به جهت نزدیک بودن به ماه مبارک رمضان، قصد داریم ساعت رمان گذاری رو تغییر دهیم ساعت های پیشنهادی شما را با گوش جان میشنویم 😊😊😊
@yazeinab_ZM
| #طنزجبهه..😄🌸
بچـهها رو با شوخی بیـدار میکرد
تا نمـازشب بخونن
مثلا یکـی رو بیـدار میکرد و میگفت:
« بابا پاشو من میخوام نمازشب بخونم، هیچکس نیست نگامکنه! »
یا میگفت: پاشو جونمن ، اسم سه چهـار تا مؤمن رو بگو ، تو قنوت نماز شبم کم آوردم! »
#شهیدمسعوداحمدیان
#نمازشب |🦋
مَشْقِ دِلـ🌹_
@shahidaghaabdoullahi
هر که در عشق
سر از قله بر آرد هنر است
همه تا دامنه ی کوه تحمل دارند
🌼شهید علی آقا عبداللهی🌼
@shahidaghaabdoullahi
🔥دانݪۅد عَڪس=ۅاجِب🔥
🥇ما را مُدافِعانِ حَرَم آفَریدِه اَند
🌺سَردار سَرتیپ پاسدار حُسِین پۅرجَعفَرے🌺
🌺سَرهَنگ پاسدار شَهرۅد مُظَفَرےنیا🌺
🌺سَروان پاسدار وَحید زَمانےنیا🌺
🌺سَرگُرد پاسدار هادے طارِمے🌺
🌺سِپَهبُد پاسدارحاج قاسِم سُلِیمانے🌺
🌺مُجاهِد حاج اَبومَهدے اَلمُهَندِس🌺
#شُهَداےِ_مُقاۅِمَت
✋ایســــــــــٺ
شُما یِڪ پِیغام 💭
اَز ســــــۅے🎈
♥️شُہَـــــــــدا♥️
دارید
بَراےِ دَریافٺِ پِیغام✉️
عَڪسِ💾بالا رۅ
باز ڪُنید.🎁
#چالش
#شُہَداےِ_سِیِّد
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
✋ایســــــــــٺ شُما یِڪ پِیغام 💭 اَز ســــــۅے🎈 ♥️شُہَـــــــــدا♥️ دارید بَراےِ دَریافٺِ پِیغام✉
اگه دوست داشتید برامون بفرستید😊😊😊😊😊😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فَردا تَۅَلُّده اِبراهیم هادےِ عزیزه
این ڪلیپ هِدیہ بہ شَہید عَزیز
#نشر_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥بدون تعارف با دوست ۳۵ ساله حاج قاسم سلیمانی در خانهای که وقف حضرت زهرا (س) شد و بیت الزهرا نام گرفت
یکی از دوستان چالش رو برامون ارسال کردن☺️
چالش:
از طرف شهیدسید مجتبی علمدار هفتاد صلوات به نیت حضرت رقیه(س)میفرستم😍
.: مکتب حاج قاسم متوقف نخواهد شد :.
🎨 طراح: صابر شیخ رضایی
🇮🇷 @shahidaghaabdoullahi
افتخار❤️❤️
جگر شیر در این معرکه می خواهی؟ هست
غیر جنگیدن و آزاد شدن راهی هست؟
کار ما، دادن جان، مثل سلیمانیهاست
این شهادت به خدا عادت ایرانیهاست
@shahidaghaabdoullahi