#قرآن_بخونیم🍃
#آیات_موضوعے
أَقِمِ الصَّلَاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُودًا
از اول زوال خورشید تا نهایت تاریکی شب (تا نیمه آن) نماز برپا دار و نیز قرآن صبح را (نماز صبح و نافله صبح را) همانا قران صبح مشهود (فرشتگان شب و روز) است .
♧سوره الاسراء آیه 78
@shahidaghaabdoullahi
حضرت محمد صلی الله علیه و آله:
رمضان ماهى است كه
ابتدايش رحمت است✨
و ميانه اش مغفرت 🍃
و پايانش اجابت🤲🏻
و آزادى از آتش جهنم.🔥
🌹حلول ماه رمضان مبارک🌹
@shahidaghaabdoullahi
💕
میگفته که!
خدایا مارو ببخش
که در انجام کار خوب
یا جار زدیم!
یا جا زدیم...:))
@shahidaghaabdoullahi
.
نشسته بودم
قبرها را تا آنجا که در محدوده دید بود، برانداز میکردم
به پرچم های #ایران که بر بالای سرشان نصب بود !
به عکس هایشان !
به اسم ها ، به #سن ها ، به پیشوندی که به اسمشان الصاق بود که معرف آنهاس یعنی #شهید ، نگاه می کردم و آه می کشیدم!
با خود می گویم :
صد سال دگر #کجایم؟!
و مطمئن هستم که در این دنیا نخواهم بود!
فکر می کنم ...
از روحی که یک روز از بدن خارج خواهد شد!
به جسمی که سرازیر قبر می شود!
به ترسی که نکیر و منکر می آیند...
به #چشم_هایم ، که قرار است به جای این مناظر به کجاها خیره شوند؟!
جهنم و تاریکی هایش؟! آتش و عذاب هایش!؟
پاهایم چه؟! می خواهند در کدام راه قدم بگذارند؟
چند هزار سال باید بِدَوند تا برسند؟!
دست هایم چه می شود؟!
در آتش کدام گناه می سوزند!؟
زبان چه؟!
چقدر باید #آه و حسرت بکشند از نامه ی خالی اعمال!
و گوش ها ...
چقدر سوز صدای گرفته می شنوند که فریاد پشیمانی سر می دهند
.
آن روز دیر نیست ، شاید همین حالا، شاید فردا ، شاید. ....
.
غرق در افکارم ... زمزمه میکنم
که باید شهید شد ...
آری ، باید شهید شد...
تنها راه میانبر به خدا ...
.
.
برای شهادت باید چکار کرد؟!
- نفس خود را سر بِبُر...
.
#دعا
#قول_هایمان_یادمان_نرود
دنیا را برای دنیا جدی نگیریم
دنیا را برای آخرت جدی بگیریم
.
#مرگ_را_باور_کنیم ..
#حاج_یونس_حبیبی مداح اهل بیت (ع) و جانباز دفاع مقدس به شهادت رسید.
او که بهدلیل مجروحیت دوران دفاع مقدس، هر از چندگاهی در بیمارستان بستری میشد، بامداد امروز پس از تحمل سالها عوارض ناشی از جراحات دوران دفاع مقدس، به همرزمان شهیدش پیوست.
کانال شهید علی آقا عبداللهی شهادت این ذاکر با اخلاص اباعبدالله را به خانواده ایشان و محبین اهل بیت تبریک و تسلیت می گوید.
@shahidaghaabdoullah
ناشناس گذاشتم.
بیاید یه کم حرف بزنید ان شاء الله جواب بدیم :-)
https://harfeto.timefriend.net/275660304
🌹دو مدافع.....
🌹دو رفیق شهید.......
در کنار هم....
#شهیدحسین معز غلامی
#شهید جاویدالاثر علی آقا عبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙
⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️
:
✍️ #دمشق_شهرِ_عشق
#قسمت_سوم
💠 دلم میلرزید و نباید اجازه میدادم این لرزش را حس کند که با نگاهم در چشمانش فرو رفتم و محکم حرف زدم :«برا من فرقی نداره! بلاخره یه جایی باید ریشه این #دیکتاتوری خشک بشه، اگه تو فکر میکنی از #سوریه میشه شروع کرد، من آمادهام!»
برای چند لحظه نگاهم کرد و مطمئن نبود مرد این میدان باشم که با لحنی مبهم زیر پایم را کشید :«حاضری قید درس و دانشگاه رو بزنی و همین فردا بریم؟» شاید هم میخواست تحریکم کند و سرِ من سوداییتر از او بود که به مبل تکیه زدم، دستانم را دور بازوانم قفل کردم و به جای جواب، دستور دادم :«بلیط بگیر!»
💠 از اقتدار صدایم دست و پایش را گم کرد، مقابل پایم زانو زد و نمیدانست چه آشوبی در دلم برپا شده که مثل پسربچهها ذوق کرد :«نازنین! همه آرزوم این بود که تو این #مبارزه تو هم کنارم باشی!»
سقوط #بشّار_اسد به اندازه همنشینی با سعد برایم مهم نبود و نمیخواستم بفهمد بیشتر به بهای عشقش تن به این همراهی دادهام که همان اندک #عدالتخواهیام را عَلم کردم :«اگه قراره این خیزش آخر به ایران برسه، حاضرم تا تهِ دنیا باهات بیام!» و باورم نمیشد فاصله این ادعا با پروازمان از #تهران فقط چند روز باشد که ششم فروردین در فرودگاه #اردن بودیم.
💠 از فرودگاه اردن تا مرز #سوریه کمتر از صد کیلومتر راه بود و یک ساعت بعد به مرز سوریه رسیدیم. سعد گفته بود اهل استان #درعا است و خیال میکردم بههوای دیدار خانواده این مسیر را برای ورود به سوریه انتخاب کرده و نمیدانستم با سرعت به سمت میدان #جنگ پیش میرویم که ورودی شهر درعا با تجمع مردم روبرو شدیم.
من هنوز گیج این سفر ناگهانی و هجوم جمعیت بودم و سعد دقیقاً میدانست کجا آمده که با آرامش به موج مردم نگاه میکرد و میدیدم از #آشوب شهر لذت میبرد.
💠 در انتهای کوچهای خاکی و خلوت مقابل خانهای رسیدیدم و خیال کردم به خانه پدرش آمدهایم که از ماشین پیاده شدیم، کرایه را حساب کرد و با خونسردی توضیح داد :«امروز رو اینجا میمونیم تا ببینم چی میشه!»
در و دیوار سیمانی این خانه قدیمی در شلوغی شهری که انگار زیر و رو شده بود، دلم را میلرزاند و میخواستم همچنان محکم باشم که آهسته پرسیدم :«خب چرا نمیریم خونه خودتون؟»
💠 بیتوجه به حرفم در زد و من نمیخواستم وارد این خانه شوم که دستش را کشیدم و #اعتراض کردم :«اینجا کجاس منو اوردی؟» به سرعت سرش را به سمتم چرخاند، با نگاه سنگینش به صورتم سیلی زد تا ساکت شوم و من نمیتوانستم اینهمه خودسریاش را تحمل کنم که از کوره در رفتم :«اگه نمیخوای بری خونه بابات، برو یه هتل بگیر! من اینجا نمیام!»
نمیخواست دستش را به رویم بلند کند که با کوبیدن چمدان روی زمین، خشمش را خالی کرد و فریاد کشید :«تو نمیفهمی کجا اومدی؟ هر روز تو این شهر دارن یه جا رو آتیش میزنن و آدم میکُشن! کدوم هتل بریم که خیالم راحت باشه تو صدمه نمیبینی؟»
💠 بین اینهمه پرخاشگری، جمله آخر بوی #محبت میداد که رام احساسش ساکت شدم و فهمیده بود در این شهر غریبی میکنم که با هر دو دستش شانههایم را گرفت و به نرمی نجوا کرد :«نازنین! بذار کاری که صلاح میدونم انجام بدم! من دوستت دارم، نمیخوام صدمه ببینی!» و هنوز #عاشقانهاش به آخر نرسیده، در خانه باز شد.
مردی جوان با صورتی آفتاب سوخته و پیراهنی بلند که بلندیِ بیش از حد قدش را بیقوارهتر میکرد. شال و پیراهنی #عربی پوشیده بودم تا در چشم مردم منطقه طبیعی باشم و باز طوری خیره نگاهم کرد که سعد فهمید و نگاهش را سمت خودش کشید :«با ولید هماهنگ شده!»
💠 پس از یک سال زندگی با سعد، زبان عربی را تقریباً میفهمیدم و نمیفهمیدم چرا هنوز #محرمش نیستم که باید مقصد سفر و خانه مورد نظر و حتی نام رابط را در گفتگوی او با بقیه بشنوم.
سعد دستش را به سمتش دراز کرد و او هنوز حضور این زن غیرسوری آزارش میداد که دوباره با خط نگاه تیزش صورتم را هدف گرفت و به عربی پرسید :«#ایرانی هستی؟»
💠 از خشونت خوابیده در صدایش، زبانم بند آمد و سعد با خندهای ظاهرسازی کرد :«من که همه چی رو برا ولید گفتم!» و ایرانی بودن برای این مرد جرم بزرگی بود که دوباره بازخواستم کرد :«حتماً #رافضی هستی، نه؟»
و اینبار چکاچک کلماتش مثل تیزی #شمشیر پرده گوشم را پاره کرد و اصلاً نفهمیدم چه میگوید که دوباره سعد با همان ظاهر آرام پادرمیانی کرد :«اگه رافضی بود که من عقدش نمیکردم!»...
#ادامه_دارد
@shahidaghaabdoullahi
☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️