eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
880 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
1.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔 دردت به جانم فاطمه خانم صدرزاده❤️ ♥️ حواسمون هست ؟؟؟ نکنه شرمنده اشکای دردونه هاشون بشیم 😔 @shahidaghaabdoullahi
سلام روزتون مهدوی 🌹3 صلوات🌹 برای سلامتی وظهور اقا بفرسین تا ان شاالله قسمتهای جدید رمان رو بذارم😊
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 سه ماه قبل از تولد دو سالگي زينب... دومين دخترمون هم به دنيا اومد. اين بار هم علي نبود؛ اما برعکس دفعه قبل، اصال علي نيومد... اين بار هم گريه ميکردم؛ اما نه به خاطر بچهاي که دختر بود، به خاطر علي که هيچ کسي از سرنوشت خبري نداشت. تا يه ماهگي هيچ اسمي روش نگذاشتم... کارم اشک بود و اشک... مادر علي ازمون مراقبت مي کرد. من مي زدم زير گريه، اونم پا به پاي من گريه مي کرد. زينب بابا هم با دلتنگيها و بهانه گيريهاي کودکانهاش روي زخم دلم نمک مي پاشيد. از طرفي، پدرم هيچ سراغي از ما نمي گرفت. زباني هم گفته بود از ارث محرومم کرده. توي اون شرايط، جواب کنکور هم اومد... تهران، پرستاري قبول شده بودم. يه سال تمام از علي هيچ خبري نبود. هر چند وقت يه بار، ساواکيها مثل وحشيها و قوم مغول، ميريختن توي خونه همه چيز رو به هم مي ريختن... خيلي از وسايل مون توي اون مدت شکست. زينب با وحشت به من مي چسبيد و گريه مي کرد. چندبار، من رو هم با خودشون بردن؛ ولي بعد از يکي دو روز، کتک خورده ولم ميکردن... روزهاي سياه و سخت ما ميگذشت. پدر علي سعي ميکرد کمک خرج مون باشه؛ ولي دست اونها هم تنگ بود. درس مي خوندم و خياطي مي کردم تا خرج زندگي رو در بيارم؛ اما روزهاي سخت تري انتظار ما رو مي کشيد... ترم سوم دانشگاه، سر کالس نشسته بودم که يهو ساواکيها ريختن تو... دست ها و چشم هام رو بستن و من رو بردن. اول فکر مي کردم مثل دفعات قبله اما اين بار فرق داشت. چطور و از کجا؟ اما من هم لو رفته بودم. چشم باز کردم ديدم توي اتاق بازجويي ساواکم، روزگارم با طعم شکنجه شروع شد. کتک خوردن با کابل، سادهترين باليي بود که سرم مي اومد! چند ماه که گذشت تازه فهميدم اونها هيچ مدرکي عليه من ندارن. به خاطر يه شک ساده، کارم به اتاق شکنجه ساواک کشيده بود؛ اما حقيقت اين بود. هميشه مي تونه بدتري هم وجود داشته باشه و بدترين قسمت زندگي من تا اون لحظه... توي اون روز شوم شکل گرفت. دوباره من رو کشون کشون به اتاق بازجويي بردن... چشم که باز کردم علي جلوي من بود. بعد از دو سال که نميدونستم زنده است يا اونو کشتن. زخمي و داغون... جلوي من نشسته بود. يا زهرا! اول اصال نشناختمش. چشمش که بهم افتاد رنگش پريد... لب هاش مي لرزيد. چشمهاش پر از اشک شده بود؛ اما من بي اختيار از خوشحالي گريه مي کردم. از خوشحالي زنده بودن علي، فقط گريه مي کردم؛ اما اين خوشحالي چندان طول نکشيد... اون لحظات و ثانيههاي شيرين جاش رو به شومترين لحظههاي زندگيم داد. @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 قبل از اينکه حتي بتونيم با هم صحبت کنيم. شکنجهگرها اومدن تو... من رو آورده بودن تا جلوي چشمهاي علي شکنجه کنن. علي هيچ طور حاضر به همکاري نشده بود، سرسخت و محکم استقامت کرده بود و اين ترفند جديدشون بود. اونها، من رو جلوي چشمهاي علي شکنجه مي کردن و اون ضجه ميزد و فرياد مي کشيد. صداي يازهرا گفتنش يه لحظه قطع نميشد. با تمام وجود، خودم رو کنترل مي کردم ميترسيدم... مي ترسيدم؛ حتي با گفتن يه آخ کوچيک، دل علي بلرزه و حرف بزنه، با چشمهام به علي التماس مي کردم و ته دلم خدا خدا مي گفتم. نه براي خودم... نه براي درد... نه براي نجات مون، به خدا التماس مي کردم به علي کمک کنه. التماس مي کردم مبادا به حرف بياد، التماس مي کردم که... بوي گوشت سوخته بدن من... کل اتاق رو پر کرده بود... ثانيهها به اندازه يک روز و روزها به اندازه يک قرن طول مي کشيد... ما همديگه رو مي ديديم؛ اما هيچ حرفي بين ما رد و بدل نميشد از يک طرف ديدن علي خوشحالم مي کرد از طرف ديگه، ديدنش به مفهوم شکنجههاي سخت تر بود. هر چند، بيشتر از زجر شکنجه، درد ديدن علي توي اون شرايط آزارم مي داد... فقط به خدا التماس مي کردم... - خدايا! حتی اگر توي اين شرايط بميرم برام مهم نيست به علي کمک کن طاقت بياره، علي رو نجات بده... باالخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت هاي مردم... شاه مجبور شد يه عده از زنداني هاي سياسي رو آزاد کنه، منم جزءشون بودم... از زندان، مستقيم من رو بردن بيمارستان، قدرت اينکه روي پاهام بايستم رو نداشتم. تمام هيکلم بوي ا*د*ر*ا*ر ساواکيها و چرک و خون مي داد. بعد از 7 ماه، بچههام رو ديدم. پدر و مادر علي، به هزار زحمت اونها رو آوردن توي بخش تا چشمم بهشون افتاد اينها اولين جمالت من بود... علي زندهست... من علي رو ديدم، علي زنده بود... بچه هام رو بغل کردم. فقط گريه مي کردم! همه مون گريه مي کرديم. شلوغي ها به شدت به دانشگاه ها کشيده شده بود. اونقدر اوضاع به هم ريخته بود که نفهميدن يه زنداني سياسي برگشته دانشگاه. منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس مي خوندم. ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادي تمام زندانيهاي سياسي همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها، شيريني فرار شاه، با آزادي علي همراه شده بود. @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 صداي زنگ در بلند شد... در رو که باز کردم... علي بود! علي 62 ساله من... مثل يه مرد چهل ساله شده بود. چهره شکسته، بدن پوست به استخوان چسبيده با موهايي که مي شد تارهاي سفيد رو بين شون ديد و پايي که مي لنگيد... زينب يک سال و نيمه بود که علي رو بردن و مريم هرگز پدرش رو نديده بود. حاال زينبم داشت وارد هفت سال مي شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مريم به شدت با علي غريبي ميکرد. مي ترسيد به پدرش نزديک بشه و پشت زينب قايم شده بود. من اصال توي حال و هواي خودم نبودم! نمي فهميدم بايد چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنتر ل مي کردم... دست مريم و زينب رو گرفتم و آوردم جلو... - بچه ها بيايد، يادتونه از بابا براتون تعريف مي کردم؟ ببينيد... بابا اومده... بابايي برگشته خونه... علي با چشم هاي سرخ، تا يه ساعت پيش حتي نميدونست بچه دوممون دختره، خيلي آروم دستش رو آورد سمت مريم، مريم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توي دست علي کشيد. چرخيدم سمت مريم... - مريم مامان... بابايي اومده... علي با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشمها و لبهاش مي لرزيد! ديگه نميتونستم اون صحنه رو ببينم... چشمهام آتش گرفته بود و قدرتي براي کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم... - ميرم برات شربت بيارم علي جان... چند قدم دور نشده بودم که يهو بغض زينبم شکست و خودش رو پرت کرد توي بغل علي... بغض علي هم شکست! محکم زينب رو بغل کرده بود و بيامان گريه مي کرد. من پاي در آشپزخونه، زينب توي بغل علي و مريم غريبي کنان شادترين لحظات اون سال هام به سخت ترين شکل مي گذشت... بدترين لحظه، زماني بود که صداي در دوباره بلند شد. پدرومادر علي، سريع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتياق و شتاب، علي گويان... روزهاي التهاب بود. ارتش از هم پاشيده بود، قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جايگزين شاه، سر کار بود. خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ايران رفتن، اون يه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه براي اون معنايي نداشت؛ حتی نتونستم براي آخرين بار خواهرم رو ببينم. علي با اون حالش بيشتر اوقات توي خيابون بود. تازه اون موقع @shahidaghaabdoullahi
سلام گلهای کانال..🤗 دادن از کانال یکبار خواندن ، برای تمامی شهدا♥️ ، فقط ... وگرنه چون کانال وقف شهدا بخصوص شهدای حرم هست..♥️ 🔴 لفت = زیارت عاشورا @shahidaghaabdoullahi
همه ی ما روزی ! غروب خواهیم کرد کاش آن غروب را بنویسند : شهادت از مرگ فرار کن ...! @shahidaghaabdoullahi
بسم الرب الشهدا جݩگِ‌نـرم‌مثل‌خُمپآره۶۰💣 نہ‌صـدا‌داره‌نہ‌سوت🔇 فقط‌وقتےمتوجہ‌میشۍ‌ڪہ دیگہ‌رفیقٺ‌نہ‌مسجدمیادنہ‌هیئت! جۅاناݩ‌انقـݪابۍ چــڔا‌فکـ ـر‌مٻکننــد شہادٺ‌ٻعڹۍ‌زۅد‌ݒـ🕊ــر‌زدݩ؟! خۅۺا‌بہ‌حـاڶ‌عاݪِـݥ‌۶۰سـاݪـ ـہ 🌸🌱 دلمان را پشت وابستگی‌های دنیوی دفن نکنیم...؛ این دݪـ♥️ـــ میخواهد...!🥀 فعالیت های کانال: مهدویت شهدایی رمان های عاشقانه و جذاب(کافه رمان )☺️ پادکست شهدایی ‌و مهدویت و....😊 پست های جذاب شهدایی 😍 پروفایل های پسرونع .چریکی نظامی 👌 و زندگی نامه های شهدای مدافع حرم و دفاع مقدس مطمئن باشید دعوت شده امام زمان هستید... بیاید برای عصر ظهور کاری کرده باشیم آقا دنبال یار میگرده چرا اون یار شما نباشی ....✨⛅️ @Abooomahdi313
محمدرضا دهقان: سلام بزگواران به مناسبت تولد شهید محمدرضا دهقان ختم صلوات و زیارت عاشورا گذاشتیم از طرف شهید بزرگوار هدیه به بی بی زینب و خانم زهرا کسانی که مایل به شرکت هستن در پی وی مقداری که مایل هستن رو اعلام کنند اجرتون باسالار بی بی زینب پی وی جهت شرکت در ختم @Ahmad_moshleb
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
محمدرضا دهقان: سلام بزگواران به مناسبت تولد شهید محمدرضا دهقان ختم صلوات و زیارت عاشورا گذاشتیم از ط
دوستای گلم عزیزان 3000070شاخه گل صلوات و 148زیارت عاشورا هدیه شده به داداش محمدرضادهقان لطفا شریک شید ان شاالله که بع حق این شهید والامقام حاجت روا میشیم ایدی جهت شرکت در ختم @Ahmad_moshleb
💐 مشتاقان نماز شب 💐: رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم در وصیت رسول خدا صلی الله علیه وآله وسلم به امیرالمومنین علیه السلام است : " سه چیز موجب فرح و شادی مومن در دنیا است که از آن جمله 🌙 در پایان شب می باشد . یا علی! سه چیز کفاره گناه است از آن جمله بیداری در شب برای خواندن نماز شب است در حالی که مردم در خواب باشند ". 📚برگرفته از کتاب ثواب الاعمال 10 @shahidaghaabdoullahi