eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
881 دنبال‌کننده
12.9هزار عکس
3.3هزار ویدیو
94 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مھم‌نیسٺ‌تولدٺ ۲۹ فࢪوردیݩ باشد یا ۲٤ تیࢪ . . همھ اینھا بھانہ‌ایسٺ برایِ شڪࢪ خدا بࢪایِ دادن نعمٺے چوݩِ شُما بھ ما (:🌱 😍🌿♥️🍃 {@shahidaghaabdoullahi
‍ ✅ هر چند همه دوست دارند تو را "آقا" صدا کنند ولی...❤️❤️ 🔹به جمع دانشجویان که می رسی قامت "استاد" برازنده توست 🔸در میان نظامیان که می آیی هیبت "فرماندهی"ات دل دوستان را شاد و دل دشمنانت را می لرزاند 🔹روز پدر که می آید می شوی مهربانترین "بابا"ی دنیا 🔸روز جانباز که می شود همه دست "جانباز" تو را به هم نشان می دهند، 🔹۹ دی که می رسد قصه "علی" می شوی در جمل 🔸با اینکه میدانیم ۲۹ فروردین سالروز تولد شماست؛ ما حتی ٢۴ تیر هم به شکرانه اینکه خدا دوباره شما را به ما بخشید، برایت تولد می گیریم.🎂 👈و همه اینها بهانه است آقاجان! ✅ بهانه ایست که ما یادمان نرود خدا نعمتی چون شما را ارزانی‌مان کرده است، خدا را برای این نعمت شکر می گوییم. ✨سلامتی رهبر عزیزمان یک صلوات بلند و جانانه✋💚✨ ✨اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدوعَجِّلْ فَرَجَهُم ✨ 😍🌿♥️🍃 @shahidaghaabdoullahi
سلام عزیزان امروز بخاطر تولد اقاجانِ مون بیشتر پست ها در ارتباط با ایشونِ و خیلی ممنونیم از نظرات خوبتون که کلی بهمون انرژی داد 😘😘😘 اگه خواستید نظری،صحبتی بفرمایید😊 https://eitaa.com/Pelake27 در خدمتیم ☺️☺️
🥀 تو یک جمعه میایی ! و من هزاران جمعه است ، منتظر ِ توأم ! و باز این جمعه.... @shahidaghaabdoullahi
1.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تــــولـــدتــــ مبــــارکـــ آقـــا جــــان❤️.،❤️ شهید علی آقا عبداللهی @shahidaghaabdoullahi
🔰 پوستر جدید حساب توییتر سردار قاسم سلیمانی از تعبیر جالب رهبر انقلاب درباره حاج قاسم @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ميگشتم... غرق در خون... تکه تکه و پاره پاره... بعضي ها بي دست... بي پا، بي سر، بعضي ها با بدن هاي سوراخ و پهلوهاي دريده، هر تيکه از بدن يکي شون يه طرف افتاده بود. تعبير خوابم رو به چشم مي ديدم... باالخره پيداش کردم! به سينه افتاده بود روي خاک... چرخوندمش... هنوز زنده بود. به زحمت و بي رمق، پلک هاش حرکت ميکرد... سينه اش سوراخ سوراخ و غرق خون... از بيني و دهنش، خون مي جوشيد... با هر نفسش حباب خون مي ترکيد و سينه اش مي پريد... چشمش که بهم افتاد، لبخند مليحي صورتش رو پر کرد... با اون شرايط... هنوز مي خنديد! زمان براي من متوقف شده بود... سرش رو چرخوند... چشم هاش پر از اشک شد... محو تصويري که من نمي ديدم... لبخند عميق و آرامي، پهناي صورتش رو پر کرد... آرامشي که هرگز، توي اون چهره آرام نديده بودم. پرش هاي سينه اش آرام تر مي شد. آرام آرام... آرامتر از کودکي که در آغوش پر مهر مادرش... خوابيده بود... پ.ن: براي شادي ارواح مطهر شهدا... علي الخصوص شهداي گمنام و شادي ارواح مادرها و پدرهاي دريا دلي که در انتظار بازگشت پاره هاي وجودشان... سوختند و چشم از دنيا بستند... صلوات... ان شاء الله به حرمت صلوات... ادامه دهنده راه شهدا باشيم... نه سربار اسالم... وجودم آتش گرفته بود! مي سوختم و ضجه مي زدم... محکم علي رو توي بغل گرفته بودم... صداي ناله هاي من بين سوت خمپاره ها گم مي شد... از جا بلند شدم... بين جنازه شهدا، علي رو روي زمين مي کشيدم... بدنم قدرت و توان نداشت... هر قدم که علي رو مي کشيدم... محکم روي زمين مي افتادم... تمام دست و پام زخم شده بود... دوباره بلند مي شدم و سمت ماشين مي کشيدمش... آخرين بار که افتادم... چشمم به يه مجروح افتاد... علي رو که توي آمبوالنس گذاشتم، برگشتم سراغش... بين اون همه جنازه شهيد، هنوز يه عده باقي مونده بودن... هيچ کدوم قادر به حرکت نبودن... تا حرکت شون مي دادم... ناله درد، فضا رو پر مي کرد. ديگه جا نبود... مجروح ها رو روي همديگه مي گذاشتم... با اين اميد... که با اون وضع فقط تا بيمارستان زنده بمونن و زير هم، خفه نشن... نفس کشيدن با جراحت و خونريزي، اون هم وقتي يکي ديگه هم روي تو افتاده باشه! آمبوالنس ديگه جا نداشت... چند لحظه کوتاه... ايستادم و محو علي شدم... کشيدمش بيرون... پيشونيش رو بوسيدم... @shahidaghaabdoullahi
دوستان عزیز امروز با 6 قسمت از رمان بدون تو هرگز در خدمتتون هستیم☺️☺️
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 اشکم ديگه اشک نبود... ناله و درد از چشمهام پايين مي اومد. تمام سجاده و لباسم خيس شده بود. برگشتم بيمارستان وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود. چشمهاي سرخ و صورت هاي پف کرده... مثل مردهها همه وجودم يخ کرد... شقيقههام شروع کرد به گزگز کردن. با هر قدم، ضربانم کندتر ميشد... - بردي علي جان؟ دخترت رو بردي؟ هر قدم که به اتاق زينب نزديکتر مي شدم التهاب همه بيشتر مي شد. حس مي کردم روي يه پل معلق راه ميرم... زمين زير پام، باال و پايين مي شد. ميرفت و برميگشت... مثل گهواره بچگيهاي زينب. به در اتاق که رسيدم بغضها ترکيد. مثل مادري رو به موت ثانيهها براي من متوقف شد. رفتم توي اتاق... زينب نشسته بود داشت با خوشحالي با نغمه حرف مي زد. تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روي تخت، پريد توي بغلم... بي حس تر از اون بودم که بتونم واکنشي نشون بدم. هنوز باورم نمي شد؛ فقط محکم بغلش کردم، اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشيدنش رو حس کنم. ديگه چشمهام رو باور نميکردم... نغمه به سختي بغضش رو کنترل مي کرد. - حدود دو ساعت بعد از رفتنت يهو پاشد نشست! حالش خوب شده بود... ديگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم... نشوندمش روي تخت... - مامان هر چي ميگم امروز بابا اومد اينجا هيچ کي باور نمي کنه. بابا با يه لباس خيلي قشنگ که همه اش نور بود اومد باالي سرم، من رو بوسيد و روي سرم دست کشيد... بعد هم بهم گفت به مادرت بگو چشم هانيه جان اينکه شکايت نمي خواد! ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن. مسئوليتش تا آخر با من؛ اما زينب فقط چهره اش شبيه منه... اون مثل تو مي مونه... محکم و صبور... براي همينم من هميشه، اينقدر دوستش داشتم... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبي باشم و هر چي شما ميگي گوش کنم وقتش که بشه خودش مياد دنبالم... زينب با ذوق و خوشحالي از اومدن پدرش تعريف مي کرد... دکتر و پرستارها توي در ايستاده بودن و گريه مي کردن؛ اما من، ديگه صدايي رو نمي شنيدم... حرف هاي علي توي سرم مي پيچيد وجود خستهام، کامال سرد و بي حس شده بود... ديگه هيچي نفهميدم... افتادم روي زمين... مادرم مدام بهم اصرار مي کرد که خونه رو پس بديم و بريم پيش اونها، مي گفت خونه شما براي شيش تا آدم کوچيکه... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 يا علي گفت و در رو بست... با رسيدن من به عقب... خبر سقوط بيمارستان هم رسيد... پ.ن: شهيد سيد علي حسيني در سن26 سالگي به درجه رفيع شهادت نائل آمد... پيکر مطهر اين شهيد... هرگز بازنگشت... جهت شادي ارواح طيبه شهدا صلوات... نه دلي براي برگشتن داشتم... نه قدرتي، همون جا توي منطقه موندم... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن... - سريع برگرديد... موقعيت خاصي پيش اومده... رفتم پايگاه نيرو هوايي و با پرواز انتقال مجروحين برگشتم تهران... دل توي دلم نبود... نغمه و اسماعيل بيرون فرودگاه با چهره هاي داغون و پريشان منتظرم بودن. انگار يکي خاک غم و درد روي صورت شون پاشيده بود... سکوت مطلق توي ماشين حاکم بود. دست هاي اسماعيل مي لرزيد... لب ها و چشم هاي نغمه... هر چي صبر کردم، احدي چيزي نمي گفت... - به سالمتي ماشين خريدي آقا اسماعيل؟ - نه زن داداش... صداش لرزيد... امانته... با شنيدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم... - چي شده؟ اين خبر فوري چيه که ماشين امانت گرفتيد و اينطوري دو تايي اومديد دنبالم؟ صورت اسماعيل شروع کرد به پريدن... زيرچشمي به نغمه نگاه مي کرد. چشم هاش پر از التماس بود... فهميدم هر خبري شده... اسماعيل ديگه قدرت حرف زدن نداره... دوباره سکوت، ماشين رو پر کرد... - حال زينب اصال خوب نيست... بغض نغمه شکست... خبر شهادت علي آقا رو که شنيد تب کرد... به خدا نمي خواستيم بهش بگيم، گفتيم تا تو برنگردي بهش خبر نميديم... باور کن نميدونيم چطوري فهميد! جمالت آخرش توي سرم مي پيچيد... نفسم آتيش گرفته بود و صداي گريه ي نغمه حالم رو بدتر مي کرد... چشم دوختم به اسماعيل... گريه امان حرف زدن به نغمه نمي داد... - يعني چقدر حالش بده؟ @shahidaghaabdoullahi
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 برمي گردم علي جان... برمي گردم دنبالت... و آخرين مجروح رو گذاشتم توي آمبوالنس. آتيش برگشت سنگين تر بود... فقط معجزه مستقيم خدا... ما رو تا بيمارستان سالم رسوند... از ماشين پريدم پايين و دويدم توي بيمارستان تا کمک! بيمارستان خالي شده بود؛ فقط چند تا مجروح... با همون برادر س*پ*ا*ه*ي اونجا بودن... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پريد... باورش نمي شد من رو زنده مي ديد... مات و مبهوت بودم... - بقيه کجان؟ آمبوالنس پر از مجروحه... بايد خالي شون کنيم دوباره برگردم خط... به زحمت بغضش رو کنترل کرد... - ديگه خطي نيست خواهرم... خط سقوط کرد... االن اونجا دست دشمنه... يهو حالتش جدي شد! شما هم هر چه سريع تر سوار آمبوالنس شو برو عقب... فاصله شون تا اينجا زياد نيست... بيمارستان رو تخليه کردن، اينجا هم تا چند دقيقه ديگه سقوط مي کنه... يهو به خودم اومدم... - علي... علي هنوز اونجاست... و دويدم سمت ماشين... دويد سمتم و درحالي که فرياد مي زد، روپوشم رو چنگ زد... - مي فهمي داري چه کار مي کني؟ بهت ميگم خط سقوط کرده... هنوز تو شوک بودم. رفت سمت آمبوالنس و در عقب رو باز کرد. جا خورد... سرش رو انداخت پايين و مکث کوتاهي کرد... - خواهرم سوار شو و سريع تر برو عقب... اگر هنوز اينجا سقوط نکرده بود... بگو هنوز توي بيمارستان مجروح مونده... بيان دنبالمون... من اينجا، پيششون مي مونم... سوت خمپاره ها به بيمارستان نزديک تر مي شد... سرچرخوند و نگاهي به اطراف کرد... - بسم الله خواهرم! معطل نشو... برو تا دير نشده... سريع سوار آمبوالنس شدم. هنوز حال خودم رو نمي فهميدم... - مجروح ها رو که پياده کنم سريع برمي گردم دنبالتون... اومد سمتم و در رو نگهداشت... - شما نه... اگر همه مون هم اينجا کشته بشيم... ارزش گير افتادن و اسارت ناموس مسلمان، دست اون بعثي هاي از خدا بي خبر رو نداره، جون ميديم... ناموس مون رو نه... @shahidaghaabdoullahi