🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صـ۳۲٤ـفحه 📚
🍃رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🍃
🍃هدیه به امام زمان(عج)🍃
@shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_شانزدهم
وده که به شان تیراندازي می
شود. آن طور که ما شنیدیم، یک نفر هم شهید شده بود. همان قضیه را هم که به شهید برونسی گفتم، محکم
کتمان کرده است و گفت:«شایعه است.»
عمل و عملیات
همسر شهیدبعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود.
جاي تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می
کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم.»
کنجکاوي ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کردم به گفتن ماجرا:
تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستانها بستري شدم.چیزي به شروع عملیات نمانده بود. دیرم می
شد که کی از آن جا خلاص شوم.
دکتري آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن.»
عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده.تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم
نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود.»
دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زودتر.»
وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا
می خواي بري؟»
به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه براي عمل.»
این طوري دیگر باید قید عملیات را می زدم. قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام)
افتادم و فکر توسل. حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا.
تو حال گریه و زاري خوابم برد.دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بود بین خواب و بیداري بود. تو همان عالم،
جمال حضرت ابوالفضل (سلام االله علیه) را زیارت کردم.آمده بودند عیادت من.خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست
بردند طرف بازوم. حس کردم که انگار چیزي را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده.»
با حالت استغاثه گفتم:«پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم.»
فرمودند: «نه، تو خوب شدي.حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم.
درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم.
سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند.
«کجا؟ شما باید عمل بشی.»
«من باید برم منطقهف لازم نیست عمل بشم.»
جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده
بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره اي نداشتم جز این که حقیقت را به اش
بگویم.کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بري.»
گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاري.»
قبول کرد و فرستادم براي عکس.
نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبري از گلوله نبود.
مکاشفه
همسر شهید
یک بار خاطره اي از جبهه برام تعریف می کرد.می گفت:
#قسمت_صد_و_هفدهم
کنار یکی از زاغه مهماتها سخت مشغول بودیم. تو جعبه هاي مخصوص، مهمات می گذاشتیم و درشان را می
بستیم.
گرم کار، یکدفعه چشمم افتاد به یک خانم محجبه، با چادري مشکی! داشت پا به پاي ما مهمات می گذاشت تو
جعبه ها.پیش خودم فکر کردم: حتماً از این زنهایی است که می آیند جبهه. به بچه ها نگاه کردم. مشغول کارشان
بودند و بی تفاوت می رفتند و می آمدند. انگار اصلاً آن زن را نمی دیدند.
قضیه کار، عجیب برام سؤال شده بود. موضوع، عادي به نظر نمی رسید. کنجکاو شدم بفهمم جریان چیست. رفتم
نزدیکتر. تا رعایت ادب شده باشد، سینه اي صاف کردم و خیلی با احتیاط گفتم:«خانم! جایی که ما مردها هستیم،
شما نباید زحمت بکشین.»
رویش طرف من نبود. به تمام قد ایستاد و فرمود: «مگر شما در راه برادر من زحمت نمی کشید؟یک آن یاد امام حسین (سلام االله علیها) افتادم و اشک تو چشمهام حلقه زد. واقعاً خدا به ام لطف کرد که سریع
موضوع را گرفتم و فهمیدم جریان چیست. بی اختیار شده بودم و نمی دانستم چه بگویم.
آن خانم، همان طور که روش آن طرف بود، فرمود: «هر کس که یاورما باشد، البته ما هم یاري اش می کنیم نزدیک پل هفت دهانه
ماشاءاالله شاهمردادي (مرشد)
یکی از بچه ها زخمی شده بود و پشت خاکریز، افتاده بود سی، چهل متر آن طرفتر. دو، سه دفعه بلند شد.به جان
کندن و سختی، یکی، دو قدم بر می داشت ولی باز می افتاد. بار آخر که افتاد، هر کاري کرد دیگر نتوانست بلندشود.موقعیت بدي داشت.درست تو دید دشمن بود و دشمن هم وحشیانه آتش می ریخت. یکی از بچه ها سریع براي
آوردنش رفت. ما هم از بالاي خاکریز، شدید آتش می ریختیم به طرف دشمن.
عراقی ها پشت خاکریز آب ول کرده بودند و آن جا حالت باتلاقی داشت. باید خیلی فرز و چالاك از آن رد می
شدي. او ولی نمی دانم چه شد که همان اول کار، تو گلها گیر کرحالت
هر صبـح
با نگاه تو
همه ے خوبـیها
در مـا طلـوع میڪند
نگاهت را از ما
دریــغ مکن...
#شهید_علی_آقاعبداللهی
#ابوامیر
#شیرخانطومان
🌿عهد می بندم روزی لازمت بشم🌿
🌿عهد می بندم حاج قاسمت بشم🌿
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى
وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد
اُولِى الاَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً
کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّد
اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیان
وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ
یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا اَرحم الراحمین
بحق محمد و آله الطاهرین
#نذر ظهور آقا صلوات
#نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
@shahidaghaabdoullahi
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
@shahidaghaabdoullahi
🌿عهد می بندم روزی لازمت بشم🌿
🌿عهد می بندم حاج قاسمت بشم🌿
اِلهى عَظُمَ الْبَلاءُ
وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ
وَ ضاقَتِ الاَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ
وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکى
وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِى الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ
اَللّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد
اُولِى الاَمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ
فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً
کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
یا مُحَمَّدُ یا عَلِىُّ یا عَلِىُّ یا مُحَمَّد
اِکْفِیانى فَاِنَّکُما کافِیان
وَ انْصُرانى فَاِنَّکُما ناصِرانِ
یا مَوْلانا یا صاحِب الزَّمانِ
الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى اَدْرِکْنى
السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَة
الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ
یا اَرحم الراحمین
بحق محمد و آله الطاهرین
#نذر ظهور آقا صلوات
#نماز_شب🌸
امام صادق علیه السلام : نماز شب ،چهره را زیبا و اخلاق را نیکو و بوی بدن را پاک و خوش و روزی را فراوان و بد هکاری را ،ادا و هم وغم را بر طرف می سازد و دیده را جلا می بخشد.
رساله لقاء الله ص185
امام صادق ع فرمود: خانه هایی که در آنها نماز شب خوانده شود، بر اهل آسمان چنان می درخشد که ستارگان بر اهل زمین می درخشد.
@shahidaghaabdoullahi
اعمال قبل از خواب :)
شبٺون منور به نگاه مادر ساداٺ..🍃
@shahidaghaabdoullahi
💠وقتی #راهیان_نور برای ما فقط یک مسافرت شده و #تو
💠از همین مسیر #راهی_نور می شوی
💠ما اهل زمینیم و تو اهل #آسمان
شمادعوتی به↙️
♡♥◾کانــال مـــــداح شهیـد کربلایی حجت اللّٰه رحیمی ◾♥♡
https://eitaa.com/joinchat/3381264386Cabc12ef325
هدایت شده از شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« زنده نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
╔━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━
@shahidaghaabdoullahi
╚━━━━๑ღ🖤ღ๑━━━━╝
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
هدایت شده از شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
🌹🕊 #زیارتنامهیشهدا 🕊🌹
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ،
🌷اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍالحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ،
🌷اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم. فَاَفُوزَمَعَکُم
#شهید_علی_آقاعبداللهی
@shahidaghaabdoullahi
❣#سلام_امام_زمانم ❣
📖 السَّلاَمُ عَلَى خَلَفِ السَّلَفِ وَ صَاحِبِ الشَّرَفِ...
🌼عشق یعنی هر زمان یادش کنم بی اختیار
🌼قطره یِ اشکی فرو ریزد از این چشمانِ تار
🌼عشق یعنی لک زده قلبم به دیدارش ولی
🌼تا به کِی باشم نمیدانم چُنین چشم انتظار
@shahidaghaabdoullahi
🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صـ٥۲٤ـفحه 📚
🍃رفیق شهیدم ابراهیم هادی 🍃
🍃هدیه به امام زمان(عج)🍃
@shahidaghaabdoullahi
🌼صبحی که قدح نوش شود از نگه تو
🌼آن صبح به کام است
🌼 و به خیر است و مُرادم
#سلامصبحتونمتبرکبهنگاهپرمهرشهدا🕊💞
@shahidaghaabdoullahi
زندگی نامه شهید عبدالحسین برونسی
#قسمت_صد_و_هجدهم
همه گل و لاي نمی توانستم جم بخورم. همین قدر احساس کردم که یکی آمد
آن زخمی را برد. سریع برگشت و مرا هم نجات داد. آن طرف خاکریز شنیدم به بچه ها پرخاش می کردنوعی از مهمات دود زا«چرا گذاشتین با این هیکل کوچیکش بره؟»
«خودش رفت آقاي برونسی، هرچی به اش گفتیم نرو، گوش نکرد.»
تا اسم برونسی را شنیدم، گویی جان تازه اي پیدا کردم.می دانستم فرمانده ي گردان عبداالله است، ولی تا حالا
ندیده بودمش. چشمهام را باز کردم. تار و واضح صورت مهربان وآفتاب سوخته اش را دیدم. لبخند زیبایش آرامش
خاصی به ام داد.
خودش مرا گذاشت توي یک ایفا. کوله پشتی ام را آورد و به بچه ها هم سفارشم را کرد. گفت:«هواش رو داشته
باشید که تو ایفا اذیت نشه.»
از یکی با آه و ناله پرسیدم: «منو کجا می برن؟»
«می برنت بهداري پشت خط، چون اون جا مجهزتره.»
باید می آمدم باختران، اما مسیرش را بلد نبودم.مثل کسی که مقصد خاصی نداشته باشد، زده بودم به راه و داشتم
می رفتم.
از شنیدن صداي یک موتور، انگار دنیا را به ام دادند. برگشتم پشت سرم را نگاه کردم.دویست، سیصد متري باهام
فاصله داشت. جاده را می شکافت و سریع می آمد جلو. خدا خدا می کردم نگه دارد.
«چه خوبه تا یک مسیري ببردم.»چند قدمی ام که رسید، سرعتش را کم کرد. درست جلوي پام نگه داشت. به خلاف انتظارم، خیلی گرم باهام سلام
و احوالپرسی کرد.از آن رزمنده هاي مخلص و با حال معلوم می شد .پرسید:«کجا می ري اخوي؟«با اجازه تون می خوام برم باختران، بلد هم نیستم از کجا باید برم.»
لبخندي زد و گفت: «سوار شو.»
به ترك موتورش اشاره کرد.از خدا خواسته زود پریدم بالا. گازش را گرفت و راه افتاد.
هم صداش برام آشنا بود، هم چهره اش. ولی هرچه فکر کردم کجا دیدمش، یادم نیامد. چند بار آمد به دهانم که
همین را به اش بگویم، روم نشد. آخر خودش سر صحبت را بازکرد.مرا به اسم صدا زد و گفت: «از اون حماسه ي
شما چند جا تعریف کردم.»
هم از شنیدن اسمم تعجب کردم، هم از شنیدن کلمه ي حماسه. با نگاه بزرگ شده ام گفتم:«ببخشین، کدوم
حماسه؟!»
خندید و گفت: «از همون اول نفهمیدم که منونشناختی.»
گویی تازه زبانم باز شد.
«راستش خیلی به چشمم آشنا هستین، ولی هرچی فکر می کنم، بجا نمی آرم.»
گفت: «پشت اون خاکریز رو یادت می آد؟ اون زخمیه؛ خمپاره ي فسفري...»
تازه دوزاري ام جا افتاده و فهمیدم چه افتخاري نصیبم شده.کم مانده بود از ذوق و از خوشحالی بال در بیاورم. باورم
نمی شد هم صحبت و همراه فرمانده ي گردان عبداالله باشم، همان گردانی که شنیدن اسمش پشت دشمن را می
لرزاند -گاهی چنین حرفهایی فقط به لفظ است، درباره ي گردان عبداالله ولی حقیقتی نام و تمام داشت؛ دشمن آن قدر
حساب می برد از این گردان که اولا همیشه می گفت: تیپ عبداالله، در ثانی با عقده و کینه اي تمام از آن به عنوان
تیپ وحشی ها یاد می کرد!با آن چهره ي مظلومانه و متواضعانه اش عجیب تو دل آدم جا باز می کرد. آن روز مرا تا نزدیک پل «هفت
دهانه»برد و از آن جا هم، راه را دقیق نشانم داد و من به خلاف میلم ازش جدا شدم.
یادم هست، آن قدر شیفته اش شده بودم که تو اولین فرصت رفتم سراغ گردان عبداالله.به هزار این در و آن در زدن،
کارها را ردیف کردم که محل خدمتم همان جا بشود.
تربیت صحیح
ابوالحسن برونسی
آخر بهار بود، سال هزار و سیصد و شصت و سه.
درست همان روزي که امتحانهاي خرداد ماه تمام شد، پدرم از جبهه زنگ زد. مادرم رفت خانه ي همسایه و باهاش
صحبت کرد. وقتی برگشت، با خنده گفت:«حسن آقا بلند شو وسایلت رو جمع و جور کن که فردا می آن دنبالت.»
«دنبال من؟ براي چی؟»
«براي همون چیزي که دوست داشتی.»
یکهو یاد قولی افتادم که پدرم داده بود. علاقه ي زیادي داشت مرا ببرد جبهه. با خوشحالی گفتم: «جبهه؟!»
«بله پسرم، فردا آقاي حسینی میآن.بابات گفت رخت و لباسهات رو ببندي و آماده باشی.»