eitaa logo
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
929 دنبال‌کننده
11.9هزار عکس
2.8هزار ویدیو
88 فایل
﷽ شهدا سنگ نشانند که ره گم نکنیم. "اولین کانال رسمی شهید علی آقاعبداللهی در ایتا " هدف بنده ازاین ماموریت لبیک گفتن به شعار"نحن عباسک یازینب"میباشد. "کانال زیر نظر خانواده محترم شهید" خادم: @Pelake2
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 شَهْرُ رَمَضَانَ الَّذِي أُنْزِلَ فِيهِ الْقُرْآنُ هُدًى لِلنَّاسِ وَبَيِّنَاتٍ مِنَ الْهُدَى وَالْفُرْقَانِ فَمَنْ شَهِدَ مِنْكُمُ الشَّهْرَ فَلْيَصُمْهُ وَمَنْ كَانَ مَرِيضًا أَوْ عَلَى سَفَرٍ فَعِدَّةٌ مِنْ أَيَّامٍ أُخَرَ يُرِيدُ اللَّهُ بِكُمُ الْيُسْرَ وَلَا يُرِيدُ بِكُمُ الْعُسْرَ وَلِتُكْمِلُوا الْعِدَّةَ وَلِتُكَبِّرُوا اللَّهَ عَلَى مَا هَدَاكُمْ وَلَعَلَّكُمْ تَشْكُرُون ماه رمضان ماهی است که قرآن در آن فرو فرستاده شده که راهنمای مردم ودلایلی روشن از هدایت و جدایی (حق از باطل) اشت . پس کسی که در این ماه حاضر باشد (در وطن باشد) باید آن را روزه بدارد ، و کسی که بیمار یا در سفر باشد تعدادی روز های دیگر (را روزه بدارد). خداوند برای شما آسانی میخواهد و برای شما دشواری نمی خواهید و (میخواهد) تا شماره معین (یک ماه) را تمام کنید و خدا را به پاس آن که شما را هدایت نموده تکبیر گویید و بزرگ شمارید و شاید سپاس گذارید ♧سوره بقره آیه 185َ @shahidaghaabdoullahi
است و تو نیستی ،چه کنم با این درد ماه من یک طرف و ماه خدا یک طرف است ... @shahidaghaabdoullahi
✅ 15 قدم خودسازی یاران امام زمان(عج) : .. .. 🔶قدم اول : نماز اول وقت .. 🔷قدم دوم : احترام به پدرومادر .. 🔶قدم سوم : قرائت دعای عهد .. 🔷قدم چهارم : صبر در تمام امور .. 🔶قدم پنجم : وفای به عهد با امام زمان(عج) .. 🔷قدم ششم : قرائت روزانه قرآن همراه بامعنی .. 🔶قدم هفتم : جلوگیری از پرخوری و پرخوابی .. 🔷قدم هشتم : پرداخت روزانه صدقه .. 🔶قدم نهم : غیبت نکردن .. 🔷قدم دهم : فرو بردن خشم .. 🔶قدم یازدهم : ترک حسادت .. 🔷قدم دوازدهم : ترک دروغ .. 🔶قدم سیزدهم : کنترل چشم .. 🔷قدم چهاردهم : دائم الوضو بودن .. 🔶قدم پانزدهم : محاسبه نفس 🌹 🍂🍃 🌸🌹🍂 🍃🍂🌸🍃 🍁🌺🍃🌸🍂 @shahidaghaabdoullahi 🌹 💗🌼🍃🌸🍂🌺🍂🌸🍃🍃
دوستای عزیزم😊😊 از امروز با رمان _عشق🤩 روزی دو قسمت در خدمتتون هستیم😍😍 رمان بسیار زیبا است 🥰🥰
🌹 رمان بر اساس حوادث حقیقی زمستان ۸۹ تا پاییز ۹۵ در و با اشاره به گوشه‌ای از رشادت‌های مدافعان حرم به‌ویژه سپهبد شهید و سردار شهید در بستر داستانی عاشقانه روایت شده است.
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️ ⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 🌙⭐️🌙⭐️ ✍️ 💠 ساعت از یک بامداد می‌گذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ۱۳۹۰ مانده بود و در این نیمه‌شب رؤیایی، خانه کوچک‌مان از همیشه دیدنی‌تر بود. روی میز شیشه‌ای اتاق پذیرایی ساده‌ای چیده بودم و برای چندمین بار سَعد را صدا زدم که اگر نبود دلم می‌خواست حداقل به اینهمه خوش‌سلیقگی‌ام توجه کند. 💠 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی‌اش را می‌دیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس می‌شد. می‌دانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی‌اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی‌اش همیشه خلع سلاحم می‌کرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم :«هر چی خوندی، بسه!» 💠 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد :«شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!» لحن محکم وقتی در لطافت کلمات می‌نشست، شنیدنی‌تر می‌شد که برای چند لحظه نیم‌رخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. 💠 به صفحه گوشی نگاه کردم، سایت باز بود و ردیف اخبار که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم :«با این می‌خوای کنی؟» و نقشه‌ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد :«می‌خوام با دلستر انقلاب کنم!» نفهمیدم چه می‌گوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی‌مقدمه پرسید :«دلستر می‌خوری؟» می‌دانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال زندگی مشترک، هنوز رمزگشایی از جملاتش برایم دشوار بود که به جای جواب، کردم :«اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمی‌خوام!» 💠 دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه می‌رفت، صدا رساند :«مجبوری بخوری!» اسم انقلاب، هیاهوی سال ۸۸ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم و با دلخوری از اینهمه بی‌نتیجه، نجوا کردم :«هر چی ما سال ۸۸ به جایی رسیدیم، شما هم می‌رسید!» با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه‌ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد :«نازنین جان! انقلاب با بچه‌بازی فرق داره!» 💠 خیره نگاهش کردم و او به خوبی می‌دانست چه می‌گوید که با لحنی مهربان دلیل آورد :«ما سال ۸۸ بچه‌بازی می‌کردیم! فکر می‌کنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟» و من بابت همان چند ماه، مدال مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد :«ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم!» در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت :«آره خب! کلی شیشه شکستیم! کلی کلاس‌ها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و درافتادیم!» 💠 سپس با کف دست روی پیشانی‌اش کوبید و با حالتی هیجان‌زده ادامه داد :«از همه مهمتر! این پسر سوریه‌ای یه دختر شرّ ایرانی شد!» و از خاطرات خیال‌انگیز آن روز‌ها چشمانش درخشید و به رویم خندید :«نازنین! نمی‌دونی وقتی می‌دیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی می‌شدم! برا من که عاشق بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود!» در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم :«خب تشنمه!» و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد :«منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم!» 💠 تیزی صدایش خماری را از سرم بُرد، دستم را رها نمی‌کرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد :«نازنین! تو یه بار به خاطر قید خونواده‌ات رو زدی!» و این منصفانه نبود که بین حرفش پریدم :«من به خاطر تو ترک‌شون کردم!» مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد :«زینب خانم! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟» از طعنه تلخش دلم گرفت و او بی‌توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد :« هم به‌خاطر من گذاشتی کنار؟ اون روزی که لیدر دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی!»... @shahidaghaabdoullahi ☀️☀️☀️☀️☀️☀️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز و روزه هاتون قبول درگاه الهی 🌹
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴عزیزانی که تمایل دارن در ختم قرآن شرکت کنند به ایدی زیر اعلام کنند @yazeinab_ZM @pelake27 قصد داریم روزی یه ختم قرآن انجام بدیم برای اینکار باید 30 نفر باشم تا هرکس روزی یک جز بخونه تا ختم قرآن کامل بشه. ختم قرآن هر روز رو به نیت یک نفر می‌خونیم. توی ماه مبارک 30 ختم قرآن انجام میدیم و اینکه هرروز به نیت یک نفر خونده شده و تعداد های ختم شده هدیه میشود به سلامتی و تعجیل در امر فرج امام زمان و شادی روح تمامی شهدا هرکس میخواد شرکت کنه لطفا اعلام کنه تا یه کانال هم برای ختم قرآن بزاریم و ان شاء الله همه حاجت روا بشیم😊😊 عجلههه کنیددد ضرر نمیکنید☺️
تقدیم به شماسروران عزیزانشاالله که ماه پربرکت برای شما باشد https://digipostal.ir/baharquran
🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️ ⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙 🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️🌙⭐️ ✍️ 💠 به‌قدری جدی شده بود که نمی‌فهمید چه فشاری به مچ دستم وارد می‌کند و با همان جدیت به جانم افتاده بود :«تو از اول با خونواده‌ات فرق داشتی و به‌خاطر همین تفاوت در نهایت ترک‌شون می‌کردی! چه من تو زندگی‌ات بودم چه نبودم!» و من آخرین بار خانواده‌ام را در محضر و سر سفره با سعد دیده بودم و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای ، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست. از سکوتم فهمیده بود در شکستم داده که با فندک جرقه‌ای زد و تنها یک جمله گفت :« یعنی این!» دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی می‌زد که ترسیدم. 💠 مچم را رها کرد، شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد :«بخور!» گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک می‌لرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب‌نشینی ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده سعد بلند شد که وحشتزده اعتراض کردم :«می‌خوای چی‌کار کنی؟» 💠 دو شیشه بنزین و و مردی که با همه زیبایی و دلم را می‌ترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد و من باورم نمی‌شد در شیشه‌های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم :«برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟» بوی تند بنزین روانی‌ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی می‌کرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید :«حالا فهمیدی چرا می‌گفتم اون‌روزها بچه بازی می‌کردیم؟» 💠 فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سال‌ها انتظار برای چنین روزی برمی‌آمد، رجز خواند :«این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از و و و و و ، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!» گونه‌های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرف‌ها بیشتر دلم را می‌ترساند که مظلومانه نگاهش کردم و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد، دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی‌اش زمزمه کرد :«من نمی‌خوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار هم دیگه تمومه!» 💠 و می‌دانستم برای سرنگونی لحظه‌شماری می‌کند و اخبار این روزهای سوریه هوایی‌اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد :«الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار می‌کنه! حالا فکر کن ناتو یا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره!» از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر می‌شد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان می‌گرفت و او با لبخندی فاتحانه خبر داد :«مبارزه یعنی این! اگه می‌خوای مبارزه کنی الان وقتشه نازنین! باور کن این حرکت می‌تونه به ختم بشه، بشرطی که ما بخوایم! تو همون دختری هستی که به خاطر اعتقاداتت قیام کردی! همون دختری که ملکه قلب پسر مبارزی مثل من شد!» 💠 با هر کلمه دستانم را بین انگشتان مردانه‌اش فشار می‌داد تا از قدرتش انگیزه بگیرم و نمی‌دانستم از من چه می‌خواهد که صدایش به زیر افتاد و تمنا کرد :«من می‌خوام برگردم سوریه...» یک لحظه احساس کردم هیچ صدایی نمی‌شنوم و قلبم طوری تکان خورد که کلامش را شکستم :«پس من چی؟» نفسش از غصه بند آمده و صدایش به سختی شنیده می‌شد :«قول میدم خیلی زود ببرمت پیش خودم!» کاسه دلم از ترس پُر شده بود و به هر بهانه‌ای چنگ می‌زدم که کودکانه پرسیدم :«هنوز که درس‌مون تموم نشده!» و نفهمید برای از دست ندادنش التماس می‌کنم که از جا پرید و عصبی فریاد کشید :«مردم دارن دسته دسته میشن، تو فکر درس و مدرکی؟» 💠 به‌ هوای سعد از همه بریده بودم و او هم می‌خواست تنهایم بگذارد که به دست و پا زدن افتادم :«چرا منو با خودت نمی‌بری سوریه؟» نفس تندی کشید که حرارتش را حس کردم، با قامت بلندش به سمتم خم شد و با صدایی خفه پرسید :«نازنین! ایندفعه فقط شعار و تجمع و شیشه شکستن نیست! ایندفعه مثل این بنزین و فندکه، می‌تونی تحمل کنی؟»... @shahidaghaabdoullahi ☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️☀️
شهـید عـلی آقـا عبـداللهـی
🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴🔴عزیزانی که تمایل دارن در ختم قرآن شرکت کنند به ایدی زیر اعلام کنند @yazeinab_ZM @pelake27
متاسفانه فقط چند نفر که تعدادشون خیلی کمه شرکت کردن😔 بقیه نمی‌خوان توی ثوابش شرکت کنن😔😔🙁 واقعا حیفه از دستتون میره😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔴🔴دوستان عزیز این لینک کانال ختم قرآن اونایی که می‌خواهند شرکت کنند عضو بشن تا ببینیم میرسه به 30 نفر یا نه توکل برخدا https://eitaa.com/joinchat/2959409200C7fc9b33dab
. . ای شهید... . نگاه به چهره پاک و مظلوم شما... همانند بارانی است که... بر این دل خسته و آلوده میبارد... . در این دنیای وانفسا همین یاد شماست که نمےگذارد غبار گناه دل را سیاھ کند... @shahidaghaabdoullahi
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃 أَقِمِ الصَّلَاةَ لِدُلُوكِ الشَّمْسِ إِلَى غَسَقِ اللَّيْلِ وَقُرْآنَ الْفَجْرِ إِنَّ قُرْآنَ الْفَجْرِ كَانَ مَشْهُودًا از اول زوال خورشید تا نهایت تاریکی شب (تا نیمه آن) نماز برپا دار و نیز قرآن صبح را (نماز صبح و نافله صبح را) همانا قران صبح مشهود (فرشتگان شب و روز) است . ♧سوره الاسراء آیه 78 @shahidaghaabdoullahi
حضرت محمد صلی الله علیه و آله: رمضان ماهى است كه ابتدايش رحمت است✨ و ميانه اش مغفرت 🍃 و پايانش اجابت🤲🏻 و آزادى از آتش جهنم.🔥 🌹حلول ماه رمضان مبارک🌹 @shahidaghaabdoullahi
💕 میگفته که! خدایا مارو ببخش که در انجام کار خوب یا جار زدیم! یا جا زدیم...:)) @shahidaghaabdoullahi
. نشسته بودم قبرها را تا آنجا که در محدوده دید بود، برانداز میکردم به پرچم های که بر بالای سرشان نصب بود ! به عکس هایشان ! به اسم ها ، به ها ، به پیشوندی که به اسمشان الصاق بود که معرف آنهاس یعنی ، نگاه می کردم و آه می کشیدم! با خود می گویم : صد سال دگر ؟! و مطمئن هستم که در این دنیا نخواهم بود! فکر می کنم ... از روحی که یک روز از بدن خارج خواهد شد! به جسمی که سرازیر قبر می شود! به ترسی که نکیر و منکر می آیند... به ، که قرار است به جای این مناظر به کجاها خیره شوند؟! جهنم و تاریکی هایش؟! آتش و عذاب هایش!؟ پاهایم چه؟! می خواهند در کدام راه قدم بگذارند؟ چند هزار سال باید بِدَوند تا برسند؟! دست هایم چه می شود؟! در آتش کدام گناه می سوزند!؟ زبان چه؟! چقدر باید و حسرت بکشند از نامه ی خالی اعمال! و گوش ها ... چقدر سوز صدای گرفته می شنوند که فریاد پشیمانی سر می دهند . آن روز دیر نیست ، شاید همین حالا، شاید فردا ، شاید. .... . غرق در افکارم ... زمزمه میکنم که باید شهید شد ... آری ، باید شهید شد... تنها راه میانبر به خدا ... . . برای شهادت باید چکار کرد؟! - نفس خود را سر بِبُر... . دنیا را برای دنیا جدی نگیریم دنیا را برای آخرت جدی بگیریم . ..
مداح اهل بیت (ع) و جانباز دفاع مقدس به شهادت رسید. او که به‌دلیل مجروحیت دوران دفاع مقدس، هر از چندگاهی در بیمارستان بستری می‌شد، بامداد امروز پس از تحمل سال‌ها عوارض ناشی از جراحات دوران دفاع مقدس، به همرزمان شهیدش پیوست. کانال شهید علی آقا عبداللهی شهادت این ذاکر با اخلاص اباعبدالله را به خانواده ایشان و محبین اهل بیت تبریک و تسلیت می گوید. @shahidaghaabdoullah
ناشناس گذاشتم. بیاید یه کم حرف بزنید ان شاء الله جواب بدیم :-) https://harfeto.timefriend.net/275660304
🌹دو مدافع..... 🌹دو رفیق شهید....... در کنار هم.... معز غلامی جاویدالاثر علی آقا عبداللهی @shahidaghaabdoullahi