Hosein Taheri - Salam Arbabam 128 (MusicTarin).mp3
23.88M
سلام اربابم😭😔
حتما دانلود بشه😔
حسین طاهری
فوق زیبا👌👌👌🖤
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
@shahidalahasan19934
#دردانة_الحسین🖤
در دفتر شعرِ کربلا این خاتون
عمریست به دُردانه تخلص دارد
بالای ضریح او مَلَک حک کرده
در دادن حاجات تخصص دارد
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کریمی👌👌
درخواست حضرت علی ع از حضرت ابوفاضل ع🖤😭😭😭😭👆
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
https://eitaa.com/oshaghalhosein_313
بعــدِتو،
ضربالمثلشـد:
«دختـرانبابایـیاند» !
جـانِعالَم
بهفـدایدلِبابایـیِتو...❣
#یاحضـرترقیـه 🥀🍃
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
@nasimintezar_نسیم_انتظار_محمد_الجنامي.mp3
13.41M
◾️ #ولیالنعمه
روحیوحیاتی ودنیتی
یاحسین یاحسین...
#محمدالجنامی
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ی امشب ..
میخوام تا خودِ صبح ڪنارم بمونے ..
بابایے💔
#ڪلیپ🎥
#محمدحسینحدادیان🎤
🚩#ما_ملت_امام_حسینیم
#من_ماسک_میزنم
@shahidalahasan19934
بِذِکْرِ #اَلْحُسَیْنْ تَطْمَئِنَ اَلْقُلُوْبْ
#شهید_علاحسن_نجمه✨
#لبیک_یا_حسین
#عکسنوشته
#تولید_کانال
@shahidalahasan19934
🔺 خرج کردن در راه طاعت خدا
🔅 #امام_صادق_علیه_السلام :
🔸 «اِعلَمْ أنّهُ مَن لَم يُنفِقْ في طاعَةِ اللّهِ ابتُليَ بأن يُنفِقَ في مَعصيَةِ اللّهِ عَزَّ و جلَّ، و مَن لَم يَمشِ في حاجَةِ وَليِّ اللّهِ ابتُلِـيَ بأن يَمشيَ في حاجَـةِ عَـدُوِّ اللّهِ عَزَّ و جلَّ.»
🔹 «بدان كه هر كس در راه طاعت خدا خرج نكند، به خرج كردن در راه معصيت خداوند عزّ و جلّ گرفتار شود و هر كه در راه رفع نياز دوست خدا قدم برندارد، به قدم برداشتن در راه رفع نياز دشمن خداوند عزّ و جلّ گرفتار آيد.»
📚 بحار الأنوار : ج ٩٦ ص ١٣٠
@shahidalahasan19934
🌷 #دلنوشته ...
پسرم، عزیزم، میوه دلم، ای قلبِ شکستهی من و ای عمرِ کوتاه شدهی من، و ای گلی که در بُستان کوچکِ زندگیِ من روییدی... !
آرزومند و مشتاقِ چشمایت، زمزمههایت و کلماتت هستم... .
دلم برای شنیدنِ کلمهی "مامان" از دهانت تنگ شده؛ همان کلمه ای که در تمامِ زندگیام احساسش کردم. گمان میکنم که آن کلمه، نغمهی موسیقی ای بود، که گوش هایم زود به آن عادت کرد، مثل زیباترین آوازی که در کلِ زندگی ام شنیدم.
تورا شهید میسُرایم و اسمت را باصدای بلند میخوانم؛ پسرم، عمرم، دنیایمن، و زیباترین چیز در دنیا!
برای تو گریه نخواهم کرد و گریه ام فقط برای اهلبیت(ع) خواهد بود؛ همانطور که وصیت کرده ای.
از تو عشق و مهربانی یادگرفتم و درسهایی از جهاد و قهرمانی.
سرم را بالاگرفته ام همانطور که تو در بهشت، نزدِ سیدالشهدا(ع) سرت را بالاگرفته ای.
با ناله، داماد میخوانمت، ای حورالعین؛افسوس بر او... که عادت به آرامش و آسایش و آهستگی داشت، درحالیکه در برابر دشمنان شدید و قوی بود.
افسوس بر او...
خداوندا... من اورا نزد تو به امانت سپردم.
برای رسیدن به او میشتابم، تا او را در آغوش بکشم و ببوسم و به او بگویم که "دلم برایت تنگ شده" و از او تشکر کنم برای عزت و ارجمندی که برای من و اُمّتش ایجاد کرد، چراکه او مرا نزدِ بانویم زهرا(س) رو سپید کرد.
عزیزم، پسرم، راهی برای رسیدن به تو پیدا خواهم کرد.
در بهشتت، صاحبِ بهره زیاد و کامل باشی، عزیزم علاء ... .
به مناسبت اولین سالگرد شهادت
1396/7/28
📌به قلم مادرشهید
#شهید_علاء_حسن_نجمه
#تراب_الحسین
#حزب_الله
@shahidalahasan19934
هیچ چیز با ارزش دنیا جای فرزند را برای مادر نمی گیرد ساعت ها فکر میکنم با این همه عشق مادر ب فرزند .مادران شهدا چ میکنند
خدایا کاری کن شرمنده مادر شهدا نشویم
@shahidakahasan19934
✍️ #دمشق_شهر_عشق
#قسمت_سی_و_ششم
مصطفی در حرم #حضرت_سکینه (علیهاالسلام) بود و صدای تیراندازی از تمام شهر شنیده میشد.
ابوالفضل مرتب تماس میگرفت هر چه سریعتر از #داریا خارج شویم، اما خیابانهای داریا همه میدان جنگ شده و مردم به #حرم حضرت سکینه (علیهاالسلام) پناه میبردند.
مسیر خانه تا حرم طولانی بود و مصطفی میترسید تا برسد دیر شده باشد که سیدحسن را دنبال ما فرستاد. صورت خندان و مهربان این جوان #شیعه، از وحشت هجوم #تکفیریها به شهر، دیگر نمیخندید و التماسمان میکرد زودتر آماده حرکت شویم.
خیابانهای داریا را به سرعت میپیمود و هر لحظه باید به مصطفی حساب پس میداد چقدر تا حرم مانده و تماس آخر را نیمه رها کرد که در پیچ خیابان، سه نفر مسلّح راهمان را بستند.
تمام تنم از ترس سِر شده بود، مادر مصطفی دستم را محکم گرفته و به خدا التماس میکرد این #امانت را حفظ کند.
سیدحسن به سرعت دنده عقب گرفت و آنها نمیخواستند این طعمه به همین راحتی از دستشان برود که هر چهار چرخ را به #گلوله بستند. ماشین به ضرب کف آسفالت خیابان خورد و قلب من از جا کنده شد که دیگر پای فرارمان بسته شده بود.
چشمم به مردان مسلّحی که به سمتمان میآمدند، مانده و فقط ناله مادر مصطفی را میشنیدم که خدا را صدا میزد و سیدحسن وحشتزده سفارش میکرد :«خواهرم! فقط صحبت نکنید، از لهجهتون میفهمن #سوری نیستید!»
و دیگر فرصت نشد وصیتش را تمام کند که یکی با اسلحه به شیشه سمت سیدحسن کوبید و دیگری وحشیانه در را باز کرد. نگاه مهربانش از آینه التماسم میکرد حرفی نزنم و آنها طوری پیراهنش را کشیدند که تا روی شانه پاره شده و با صورت زمین خورد.
دیگر او را نمیدیدم و فقط لگد وحشیانه #تکفیریها را میدیدم که به پیکرش میکوبیدند و او حتی به اندازه یک نفس، ناله نمیزد.
من در آغوش مادر مصطفی نفسم بند آمده و رحمی به دل این حیوانات نبود که با عربده درِ عقب را باز کردند، بازویش را با تمام قدرت کشیدند و نمیدیدند زانوانش حریف سرعت آنها نمیشود که روی زمین بدن سنگینش را میکشیدند و او از درد و #وحشت ضجه میزد.
کار دلم از وحشت گذشته بود که #مرگم را به چشم میدیدم و حس میکردم قلبم از شدت تپش در حال متلاشی شدن است.
وحشتزده خودم را به سمت دیگر ماشین میکشیدم و باورم نمیشد اسیر این #تروریستها شده باشم که تمام تنم به رعشه افتاده و فقط #خدا را صدا میزدم بلکه #معجزهای شود که هیولای تکفیری در قاب در پیدا شد و چشمانش به صورتم چسبید.
اسلحه را به سمتم گرفته و نعره میزد تا پیاده شوم و من مثل جنازهای به صندلی چسبیده بودم که دستش را به سمتم بلند کرد.
با پنجههای درشتش سرشانه مانتو و شالم را با هم گرفت و با قدرت بدنم را از ماشین بیرون کشید که دیدم سیدحسن زیر لگد این وحشیها روی زمین نفسنفس میزند و با همان نفس بریده چشمش دنبال من بود.
خودش هم #شیعه بود و میدانست سوری بودنش شیعه بودنش را پنهان میکند و نگاهش برای من میلرزید مبادا زبانم سرم را به باد دهد.
مادر مصطفی گوشه خیابان افتاده و فقط ناله #یاالله جانسوزش بلند بود و به هر زبانی التماسشان میکرد دست سر از ما بردارند.
یکیشان به صورتم خیره مانده بود و نمیدانستم در این رنگ پریده و چشمان وحشتزده چه میبیند که دیگری را صدا زد. عکسی را روی موبایل نشانش داد و انگار شک کرده بود که سرم فریاد کشید :«اهل کجایی؟»
لب و دندانم از ترس به هم میخورد و سیدحسن فهمیده بود چه خبر شده که از همان روی خاک صدای ضعیفش را بلند کرد :«خاله و دختر خالهام هستن. لاله، نمیتونه حرف بزنه!»
چشمانم تا صورتش دوید و او همچنان میگفت :«داشتم میبردمشون دکتر، خالهام مریضه.» و نمیدانم چه عکسی در موبایلش میدید که دوباره مثل سگ بو کشید :«#ایرانی هستی؟»
یکی با اسلحه بالای سر سیدحسن مراقبش بود و دو نفر، تن و بدن لرزانم را به صلّابه کشیده بودند و من حقیقتاً از ترس لال شده بودم که با ضربان نفسهایم به گریه افتادم.
مادر مصطفی خودش را روی زمین به سمت پایشان کشید و مادرانه التماس کرد :«دخترم لاله! اگه بترسه، تشنج میکنه! بهش رحم کنید!» و رحم از #روح پلیدشان فرار کرده بود که به سرعت برگشت و با همان ضرب به سرش لگدی کوبید که از پشت به زمین خورد.
بهنظرم استخوان سینه سیدحسن شکسته بود که به سختی نفس میکشید و با همان نفس شکسته برایم سنگ تمام گذاشت :«بذارید خاله و دخترخالهام برن خونه، من میمونم!» که #اسلحه را روی پیشانیاش فشار داد و وحشیانه نعره زد :«این دختر ایرانیه؟»...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: فاطمه ولی نژاد
@shahidalahasan19934