10.02M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ شماره ۱
👆👆👆👆
🎥 اول باید از سیم خاردار نَفٌسِمون عبور کنیم...
🔻🔻🔻🔻
🌹 کانال رسمی شهید سید مجتبی علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ سی و نه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ آقا سید مجتبی علمدار را خیلی اتفاقی شناختم. زمستا
#خاطرهـ شمارهـ چهل:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ سه شنبه بود، صدای دعای توسل از نمازخانه ی مدرسه به گوش می رسید. من كه مسیحی بودم از مدیر مدرسه اجازه گرفتم و به حیاط رفتم. در حیاط مدرسه قدم می زدم كه ناگهان كسی از پشت چشمانم را گرفت. هر كسی كه به ذهنم می رسید حدس زدم؛ اما حدسم درست نبود. دستهایش را كه از روی چشمانم برداشت خشكم زد، مریم بود كه به من اظهار محبت و دوستی می كرد! خیلی خوشحال شدم. چقدر منتظر این لحظه بودم. او را خیلی دوست داشتم، نمی دانم چرا از همان اول که مریم را دیدم توی دلم جا گرفت. او از همه لحاظ عالی بود. از شاگردان ممتاز مدرسه بود، بسیجی بود، حافظ هجده جزء قرآن كریم و...
🌷 چون مسیحی بودم، می ترسیدم جلو بروم و به او پیشنهاد دوستی بدهم، ممكن بود دستم را رد كند. سعی می كردم خودم را به او نزدیک كنم. بنابر این، هر كجا كه می رفت دنبالش می رفتم. حالا از این خوشحال بودم که مریم خودش به سراغم آمده بود، به من پیشنهاد داد تا با هم به دعای توسل برویم. پیشنهادش برایم عجیب بود؛ ولی خودم هم بدم نمی آمد. راستش پیش خودم فكر می كردم همكلاسی ها بگویند: دختر مسیحی، اومده دعای توسل؟! خجالت می كشیدم. وارد نمازخانه شدیم. بچه ها دعا می خواندند و گریه می كردند، من كه چیزی بلد نبودم رفتم و گوشه ای نشستم. بی اختیار اشک می ریختم.
🌷 انتهای دعا كه شد زودتر بلند شدم و بیرون آمدم تا كسی مرا نبیند. از آن روز به بعد با مریم هم مسیر شدم. با هم به مدرسه می آمدیم. روز به روز علاقه ام به او بیشتر می شد. هر روز از او بیشتر می آموختم. اولین چیزی را كه از مریم یاد گرفتم حجاب بود هر چند خانواده ام با چادر مخالف بودند، ولی با بهانه هایی مثل اینكه چون عضو گروه سرود مدرسه هستم، گفته اند باید حتماً چادر داشته باشی و... آن ها را مجبور كردم كه برایم چادر بخرند...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#علمدار_عشق #storygraphy 💠💠💠💠💠 🌹 کانال رسمی شهید علمدار 🆔 @shahidalamdar_ir
#علمدار_عشق
#storygraphy
💠💠💠💠💠
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ سه شنبه بود، صدای دعای توسل از نمازخانه ی مدرسه به گو
#خاطرهـ شمارهـ چهل و یک:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...خیلی به چادر علاقه داشتم، این طوری خودم را سنگین تر و باوقارتر احساس می كردم. چادر را در كیفم می گذاشتم و وقتی از خانه خارج می شدم سرم می كردم. هنگام برگشت هم نرسیده به خانه چادرم را داخل كیف می گذاشتم. مریم اخلاق خوبی داشت؛ وقتی توی جمع هم كلاسی ها از كسی غیبت و یا كسی را مسخره می كردند، می دیدم كه او یواشكی از جمع بیرون می رفت تا نشنود. به همین دلیل بود كه دوست داشتم در هر كاری از او تقلید كنم. تا آنجا كه وقتی عروسی یا جشنی در فامیل برپا می شد، با توجه به آنكه در آن مجالس موسیقی و رقص و... بود، توانستم همه را كنار بگذارم.
🌷 جالب اینكه من قبل از این نمی توانستم بدون گوش دادن به موسیقی درس بخوانم، اما تأثیرات مثبت مریم باعث شده بود حتی این كار را هم كنار بگذارم. هر روز كه می گذشت با دیدن اخلاق و رفتار مریم به اسلام علاقه مند تر می شدم. به فكر افتادم درباره ی اسلام مطالعه و تحقیق بیشتری كنم. مریم برایم كتاب هایی آورد، من هم كتاب ها را می خواندم و از میان آنها مطالب خاص و مهم را یادداشت برداری می كردم. در ابتدا كه به دین اسلام گرایش پیدا كرده بودم، دچار شک و تردید شدم، برای همین باز هم از مریم كتاب های بیشتری خواستم، آنقدر كه شک و تردید را از خودم دور كنم. از طرفی خانواده هم به من فشار می آوردند و علت مطالعه ی چنین كتاب هایی را می پرسیدند. باز ناچار بهانه ای دیگر می آوردم، كه مثلاً تحقیق درسی دارم و اگر ننویسم نمره ام كم می شود و از این جور چیزها.
🌷 مریم همراه كتاب هایی كه به من می داد عكس شهدا و وصیت نامه هایشان را هم برایم می آورد و با هم آن را می خواندیم. این گونه راه زندگی را به من یاد می داد. هر هفته با چند شهید آشنا می شدم. البته قبل از آن هم نسبت به شهدا ارادت خاصی داشتم. آن ها برای دفاع از كشور شهید شده بودند. هر كجا كه نمایشگاهی در ارتباط با آن ها بود می رفتم و با دقت عكس ها را نگاه می كردم. از نظر من شهید یک گل پرپر است. بعضی معتقدند كه شهدا مرده اند و بعد شهید شدنشان دیگر وجود ندارند، اما من این تصور را ندارم. من ایمان دارم كه آن ها زنده اند و شاهد و ناظر اعمال ما هستند. این گونه دوستی با مریم مرا به سمت اسلام و مسلمان شدن می كشاند تا اینكه اواخر اسفند ۱۳۷۷، مریم به من اصرار كرد كه با هم به مناطق جنگی جنوب برویم، آنجا بود كه...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و یک: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی به چادر علاقه داشتم، این طوری خودم را سن
#خاطرهـ شمارهـ چهل و دو:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم، اما مشکل پدر و مادرم بودند. به پدر و مادرم نگفتم كه به سفر زيارتی فرهنگی می رويم، بلکه گفتم به یک سفر سياحتی كه از طرف مدرسه است می رویم اما باز مخالفت كردند. دو روز قهر كردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شديدی پيدا كردم. ۲۸ اسفند ساعت سه نيمه شب بود، هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادر به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. كتاب دعا را برداشتم و شروع كردم به خواندن، هر چه بيشتر در دعا غرق می شدم احساس می كردم حالم بهتر می شود. نمی دانم در كدام قسمت از دعا بود كه خوابم برد.
🌷 در عالم رؤيا ديدم در بيابان برهوتی ايستاده ام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: زهرا، بيا، بيا! بعد ادامه داد: می خواهم چيزی نشانت بدهم! با تعجب گفتم: آقا ببخشيد من زهرا نيستم، اسم من ژاكلينه ولی هر چه می گفتم گوشش بدهكار نبود. مرتب مرا زهرا خطاب می كرد. راه افتادم و به دنبال آن مرد رفتم. در نقطه ای از زمين چاله ای بود، اشاره كرد به آنجا و گفت داخل شو! گفتم اين چاله كوچک است، گفت دستت را بر زمين بگذار تا داخل شوی. به خودم جرأت دادم و اين كار را كردم! آن پايين جای عجيبی بود. یک سالن بزرگ كه از ديوارهای بلند و سفيدش نور آبی رنگی پخش می شد. آن نور از عكس شهدا بود كه بر ديوارها آويخته بود.
🌷 انتهای آن عكسها، عكس رهبر انقلاب آقا سید علی خامنه ای قرار داشت. به عكسها كه نگاه كردم می ديدم كه انگار با من حرف می زنند! ولی من چيزی نمی فهميدم، تا اينكه رسيدم به عكس آقا. آقا شروع كرد با من حرف زدن. خوب يادم است كه ايشان گفتند: شهدا یک سوزی داشتند كه همين سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند، مانند: شهيد جهان آرا، همت، باكری، علمدار و ... همين كه آقا اسم شهيد علمدار را آورد؛ پرسيدم ایشان كيست!؟ چون اسم بقيه شهدا را شنيده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند: "علمدار همانی است كه پيش شما بود. همانی كه ضمانت شما را كرد تا بتوانی به جنوب بيایی."
🌷 به يكباره از خواب پريدم، خيلی آشفته بودم، نمی دانستم چكار كنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم كه فقط به اين شرط صبحانه می خورم كه بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت؛ به اين شرط كه بار اول و آخرت باشد، باورم نميشد. پدرم به همین راحتی قبول کرد! خيلی خوشحال شدم، به مريم زنگ زدم و اين مژده را به او هم دادم...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و دو: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم
#خاطرهـ شمارهـ چهل و سه:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...این گونه بود كه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت نام. موقع ثبت نام وقتی اسم مرا پرسیدند مکث کردم و گفتم: زهرا، من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی ها و مریم عازم جنوب شدیم. كسی نمی دانست كه من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فكر كردم. از بچه ها درباره ی شهید علمدار پرسیدم، اما كسی چیزی نمی دانست. وقتی به حرم امام خمینی (ره) رسیدیم، در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. كم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مداحی خریدم. در راه هر چه بیشتر نوارهای او را گوش می دادم بیشتر متوجه می شدم كه آقا چه فرمودند.
🌷 در طی چند روزی كه جنوب بودیم تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه ها نماز جماعت می خواندند، من كناری می نشستم، زانو هایم را بغل می گرفتم و گریه می كردم. گریه به حال خودم که با آن ها از زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم. احساس می كردم خاک شلمچه با من حرف می زند. با مریم كه آنجا فهمیدم خواهر سه شهید است، گوشه ای می رفتیم و شروع به خواندن زیارت عاشورا كردیم. او با سوز عجیبی می خواند و من گوش می دادم، انگار در عالم دیگری سیر می كردم. یک لحظه احساس كردم شهدا دور ما جمع شده اند و زیارت عاشورا می خوانند، منقلب شدم و یکباره از هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم و مرا به كاروان برگرداندند...
🔴 (ادامه دارد)
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و سه: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...این گونه بود كه بخاطر شهید علمدار رفتم برای ث
#خاطرهـ شمارهـ چهل و چهار:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ ...صبح روز بعد، هنگام اذان مسئول كاروان خبر عجیبی داد؛ تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود كه امروز دوباره به شلمچه می رویم؛ چون قرار است امام خامنه ای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال در آورده بودم. به همه چیز كه در خواب دیده بودم رسیدم؛ جنوب، شهدا، شلمچه، شهید علمدار و حالا آقا. چقدر انتظار سخت است، هر لحظه اش برایم به اندازه ی یک سال می گذشت. از طرفی انتظار شیرین بود؛ زیرا پس از آن، امامم را از نزدیک می دیدم.
🌷 ساعت ۱۱:۳۰ دقیقه بود كه آقا آمدند. همه با اشک چشم به استقبال ایشان رفتیم. بی اختیار گریه می كردم. با دیدنش تمام تشویش ها و نگرانی ها در دلم به آرامش تبدیل شدند، اما وقتی كه می رفت دوباره همه غم ها بر جانم نشست. با رفتنش دل های ما را با خود برد. ای كاش جای خاک شلمچه بودم، باید به خودش ببالد از اینكه آقا بر آن قدم گذاشته است. پس از اینكه از جنوب برگشتم تمام شک هایم تبدیل به یقین شد، آن موقع بود كه از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد بدهد. او هم خیلی خوشحال شد. وقتی شهادتین می گفتم، احساس می كردم مثل مریم و دوستانش شده ام. من هم مسلمان شدم.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#فیلم شماره ۱۱
#اولین_انتشار
👆👆👆👆
🎥 عظمتِ شلمچه به همین بچه هاست، که الان تو خاکِ شلمچه خوابیده اند...
🔻🔻🔻🔻
🌹 کانال رسمی شهید علمدار
🆔 @shahidalamdar_ir
شهید سید مجتبی علمدار "بهشت علمدار"
#خاطرهـ شمارهـ چهل و چهار: @shahidalamdar_ir 👇👇👇👇👇👇 ✍ ...صبح روز بعد، هنگام اذان مسئول كاروان خبر عج
#خاطرهـ شمارهـ چهل و پنج:
@shahidalamdar_ir
👇👇👇👇👇👇
✍ پسرم پنج ساله بود كه مریض شد، اصلاً غذا نمی خورد. دكتر ها گفتند اگر تا فردا غذا نخورد باید در بیمارستان بستری شود. همان شب در مسجد چال مراسم داشتیم و سید مجتبی مداحی می كرد. ماه مبارک رمضان بود، پیش خودم گفتم در این ماه عزیز از سید بخواهم كه برای پسرم دعا كند. به او گفتم، سید هم كه ذكر مداحی هایش یا زهرا و یا حسین بود برای پسرم در آن مجلس دعا كرد. بعد از مراسم به منزل رفتم، همه ناراحت بودند. گفتم سید دعا كرده، ان شاءالله خوب می شود.
🌷 موقع سحری همه مشغول خوردن بودیم كه پسرم از خواب بیدار شد، بعد گفت غذا می خواهم! مقدار زیادی غذا خورد. ما در عین تعجب بسیار خوشحال شدیم. رفته رفته حال او خوب شد، به طوری که تا ظهر دیگر مشکلی نداشت. شب بعد موضوع را به سید گفتم و از او تشكر كردم. می دانستم این دعای سید بود كه كار خودش را كرده.
✅ شبهای جمعه خاطرات
🌹 انتشار مطالب کانال همراه با ذکر صلوات و منبع جایز است.
💠با ما همراه باشید💠
🔹🔸🔹🔸🔹🔸🔹
🌐 eitaa.com/shahidalamdar_ir