eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
⇩سردار سرافراز اسلام‌‌⇩ #جان 👈 #سال🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱/۲ شهادتــــ⇦ ۱۳۸۹/۹/۲۱ °°°°°°°°°°°°°°°°° 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدان
شـھیـــــــدانــــــہ
⇩سردار سرافراز اسلام‌‌⇩ #جانبازشهید_رحمان_فروزنده🌹🍃 👈 #سالروزشهادتــــــــ🌷 🌼تــــــولد⇦ ۱۳۴۲/۱۱
🔺🔺🔺 پس از پیروزی انقلاب اسلامی در سال 1359 برای دفاع از آرمان های انقلاب اسلامی به سپاه پیوست و پس از چندی در سال 1360 وارد ارتش شد و در طول 8 سال جنگ تحمیلی بارها و بارها در عملیاتهای مختلف حضور داشت. ↯💔↯ او مدت 138 ماه در جبهه های حق علیه باطل و مناطق جنگی در عملیات های والفجر 8، محرم، کربلای 6، نصر 6، مرصاد و عملیات پدافندی فکه حضور داشت و بارها مجروح شد و به مقام شامخ جانبازی نایل آمد. 💔👈سرانجام این فرمانده دلاور ظهر یکشنبه 21 آذرماه 1389 مصادف با 6 محرمالحرام 1422 هجری قمری هنگام بازگشت از رزمایش بزرگ نیروی زمینی ارتش در جنوب کشور به تبریز، بر اثر واژگونی خودرو به رسید و در تاسوعای حسینی در مزار تدفین شد... 🍃 سالروزشهادتــــــ🌹🍃 یادش گرامی شادےروحش 🍃🌸↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
🔺🌼🔺 #رمان_مــدافــع_عشــق💓 #قسمتــــ_نوزدهــــم۱۹ ــــــــــــــــ💖♡💖ــــــــــــــــ 🌸👈موهایم ر
💞 ۲۰🔻 🔆همان طور که پله ها را دو تا یکی بالا می روم با کلافگی بافت موهایم را باز می کنم. احساس می کنم کسی پشت سرم می آید. سر می گردانم. تویی!😢 زهرا خانوم جلوی درِ اتاق تو ایستاده. ما را که می بیند لبخند می زند.☺️ – یه مسواک زدن اینقدر طول داره!؟ جا انداختم توی اتاق، برید راحت بخوابید.😊 این را می گوید و بدون این که منتظر جواب بماند، از کنارمان رد می شود و از پله ها پایین می رود. کنم. شوکه به مادرت خیره شده ای. حتی خودم هم توقع این یکی را نداشتم. را با تندی بیرون می دهی و به اتاق می روی. من هم پشت سرت وارد اتاق می شوم. به رختخواب ها نگاه می کنی و می گویی: بخواب!😐 – مگه شما نمی خوابی؟☹️ – من؟!…تو بخواب.😐 و روی پتوهای تا شده می نشینم. بعد از مکث چند دقیقه ای، آهسته پنجره اتاقت را باز می کنی و به لبه چوبی اش تکیه می دهی. سر جایم دراز می کشم و پتو را تا زیر چانه ام بالا می کشم. چشم هایم روی دست ها و چهره ات که ماه نیمی از آن را روشن کرده می لرزد. خسته نیستم اما خواب به راحتی غالب می شود.😊    چشم هایم را باز می کنم. چند باری پلک می زنم و سعی می کنم به یاد بیاورم که کجا هستم. نگاهم می چرخد و دیوارها را رد می کند که به تو می رسم. لبه پنجره نشسته ای و سرت را به دیوار تکیه دادی.😕 – خوابی؟ چرا اونجا!؟ چرا نشسته!؟ آرام از جایم بلند می شوم. بی اراده به دامنم چنگ می زنم. شاید این تصور را دارم که اگر این کار را کنم سر و صدا نمی شود. با پنجه ی پا نزدیکت می شوم. چشمهایت را بسته ای. آنقدر آرامی که لبخند می زنم. ☺️خم می شوم و پتویت را از روی زمین برمی دارم و با احتیاط رویت می اندازم. تکانی می خوری و دوباره آرام نفس می کشی.😊 سمت صورتت خم می شوم. در دلم اضطراب می افتد و دست هایم شروع می کند به لرزیدن. نفسم به موهایت می خورد و چند تار را به وضوح تکان می دهد. کمی نزدیک تر می شوم و آب دهانم را بزور قورت می دهم. فقط چند سانت مانده. فکر ، ❤️ را به جنون می کشد. نگاهم خیره به چشم هایت می ماند. ازترس… ترس اینکه نکند بیدار شوی. صدایی در دلم نهیب می زند. “ازچی می ترسی؟ بذار بیدار شه. .” تو ماه بودی و بوسیدنت… نمی دانی چه ساده داشت مرا هم بلندقد می کرد...😍 ــــــــــــ ♡♥♡ــــــــــــ ...🌹🌸 🍃🌸↬ @shahidane1
🌹دلا بیا شرف و عزّت عظیم ببین 🌹حدود فاصله جنّت و جحیم ببین 🌹فرشتگان خدا روز شب کنند اعلام 🌹به قبّه و حرم سید الکریم سلام 🌷4 رییع الثانی سالروز #ولادت_حضرت_عبدالعظیم_حسنی مبارک 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
↯↯🌼| #کلام_شهید|🌼↯↯ #شهيدمحسن_اسحاقي:🔻⇩🔻 #برادران...! تا آخرين قطره خون، با دشمنان اسلام بجنگيد.👊 نگذاريد كه برادرانتان در #لبنان و #فلسطين زير شكنجه و سلاحهاي كشنده #آمريكا، #اسرائيل و ديگر ابر قدرتها قرار بگيرند. #برادران! نگذاريد دشمنان در بين شما #تفرقه ايجاد كنند، ‌‌⇦ #هميشه_متحد_باشيد.⇨ #شادےروحش_صلوات🌼🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼 👈 را بگو ...  دوربینش📹 را بیاورد ، یک مستند بسازد از ما به نام ، ( ! ... 👈 بگو ... در این جنگ نابرابر نداریم...😔 فقط ⇦  چیزی نفهمد... که اگر بفهمد واویلاست...می میرد برای ... 👈 ... و امانمان را برید...😢 عده ای به اسم جذب حداکثری ؛ حداقل اعتقادشان را به حراج گذاشته اند!... را چه دیده ای! شاید در این مخمصه ای که گیر افتاده ایم... و به دادمان رسیدید...😔 ــــــــــــــــ♢♢🌹♢♢ــــــــــــــــ 🍃🌸↬ @shahidane1
💔👈 #یواشکےهاےشهدا...↯↯ 🌼⇦ #و_یواشکےهاےما😔 ♡⇦ و به راستی چه رازیست #بین_شهدا 📸عکس⇧⇧ #شهید_حجت_الله_رحیمی🌹🍃 👈 در کنار مزار #شهیدگمنام❤️ 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
♥↯♢ #وصیتنــــــــــامــہ ♢↯♥ 👈دوستان گرامى...، بدانيد روزگار خود را آرايش به #زيور_هاى_دنيوى مى كند و شما سعى كنيد كه #فريب اين زيورهاى دنيوى را نخوريد. ⭕️ #مردان رادعوت به #حيا و #بانوان را دعوت به رعايت #حجاب مى كنم كه جامعه #سعادتمند شود.👌 #شهیدسیدسجـــــادخلـیـلــے💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌼🌹🌼 #حجت_جــــان_سلام...👋 🌾 این روزها تنهاو تنها فقط تو از درد های ناگفته ی دلم با خبری ...😭 👈تنها تو میفهمی چه دردی میکشیم روزهای نبودن و جای خالی تو و حجت خدارا ...🌷 #حجــــت تو برای #دردهاےدلمان از خدا مرهم بخواه و خودت مرهم شو برایمان ...😔 🌸حجت دردهای دلم نگفتنی ست ... #حجت_دلتنگتم و روزها میگذرند... 《 #حجت_دلتنگےهایمان_را_دریاب》 ••••••••••♢🌹♢••••••••••• 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
. #داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_یــازدهــم۱۱ 🌼این داستان: #دستهاےکثیف🔻 ــــــــــــــــ
🔺🌸🔺 ↯↯ ۱۲ این داستان⇦: ↯↯ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ▓ توی همون حالت ... کیفم رو گذاشتم روی میز و نیم چرخ ... چرخیدم سمتش ... خیلی جدی توی چشم هاش زل زدم... محکم مچش رو گرفتم و با یه ضرب ... یقه ام رو از دستش کشیدم بیرون ...😡 - بهت گفتم برو بشین جای من ... برای اولین بار، پی یه دعوای حسابی رو به تنم مالیده بودم😠... اما پیمان کپ کرد ... کلاس سکوت مطلق شده بود ... عین جنگ های گلادیاتوری و فیلم های اکشن😟 ... همه ایستاده بودن و بدون پلک زدن ... منتظر سکانس بعدی بودن... ضربان قلب خودمم حسابی بالا رفته بود💗 ... که یهو یکی از بچه ها داد زد ... - برپا ...😐 و همه به خودشون اومدن ... بچه ها دویدن سمت میزهاشون ... و سریع نشستن ... به جز من، پیمان و احسان ...😐 ضربان قلبم بیشتر شد💗 ... از یه طرف احساس غرور می کردم ... که اولین دعوای زندگیم برای بود ... از یه طرف، می ترسیدم آقای غیور ... ما رو بفرسته دفتر ... و... اونم من که تا حالا پام به دفتر باز نشده بود ...😢 معلم مون خیلی آروم وارد کلاس شد ... بدون توجه به ما وسایلش رو گذاشت روی میز ... رفت سمت تخته ...😐 رسم بود زنگ ریاضی ... صورت تمرین ها رو مبصر کلاش روی تخته می نوشت ... تا وقت کلاس گرفته نشه ... بی توجه به مساله ها ... تخته پاک کن رو برداشت ... و مشغول پاک کردن تخته شد ... یهو مبصر بلند شد ... - آقا ... اونها تمرین های امروزه ...😓 بدون اینکه برگرده سمت ما ... خیلی آروم ... فقط گفت ... - می دونم ...😥 سکوت عمیق و بی سابقه ای کلاس رو پر کرد ... و ما سه نفر هنوز ایستاده بودیم ...😨 - میرزایی ... - بله آقا ... - پاشو برو جای قبلی فضلی بشین ... قد پیمان از تو کوتاه تره ... بشینه پشتت تخته رو درست نمی بینه ...😣 بدون اینکه حتی لحظه ای صورتش رو بچرخونه سمت کلاس... گچ رو برداشت ... - ، ... ، ...👌 ⭕️ــ~~~~~~🌹~~~~~~⭕️ 🍃🌸↬ @shahidane1