شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــانــ_مــدافع_عشــق💞 #قسمتــــ_بیستودوم۲۲👇 #هــــــــوالعشــــــــق❤️🍃 ـــــــــــــــــــــــ
#رمــــــــان_مــدافــع_عشــق❤️
#قسمتــ_بیستودوم۲۳
#هــــــــوالعشــــق💞
👈نفس هایم هر لحظه از ترس تندتر می شود.😰 دسته کیفم را می گیرم و محکم تر نگهش می دارم که او دست می اندازد به چادرم و مرا سمت خودش می کشد. کش چادرم پاره می شود و چادر از سرم به روی شانه هایم لیز می خورد. از ترس زبانم بنده می آید و تنم به رعشه می افتد. نگاهش می کنم. لبخند کثیفش حالم را بهم می زند. پاهایم سست می شود و توان فرار ندارم. یک دستش را در جیبش می کند.😭
– 👜کیفت رو بده به عمو.😖
و در ادامه جمله اش، چاقوی🔪 کوچکی از جیبش بیرون می آورد و با فاصله به سمتم می گیرد. دیگر تلاش بی فایده است. دسته کیفم را ول می کنم. با تمام توان، قصد دویدن می کنم که دستم به لبه ی چاقو گیر می کند و عمیق می برد. بی توجه به زخمم، با دست سالمم چادرم را روی سرم می کشم. نگهش می دارم و می دوم.😭
می دانم تعقیبم نمی کند چون به خواسته اش رسیده. همان طور که با قدم های بلند و سریع از کوچه دور می شوم به دستم نگاه می کنم که تقریباً تمام ساق تا مچم، عمیق بریده شده. تازه احساس درد می کنم. بعد از پنج دقیقه دویدن، پاهایم رو به سستی می رود. قلبم❤️ طوری می کوبد که هر لحظه احساس می کنم ممکن است برای همیشه بایستد! به زمین و پشت سرم نگاه می کنم. رد خون طوریست که گویی سر بریده ی گاو را به دنبال می کشی!😢 با دیدن خون و فکر به دستم ضعف غالبم می شود و قدم هایم کندتر می شود. دست سالمم را به دیوار خیابان تکیه می دهم و خودم را به زور جلو می کشم. از بدشانسیم پرنده پر نمی زند. هیچ کس نیست تا کمکم کند. چادرم دوباره ازسرم میفتد. یک لحظه چهره ی تو به ذهنم می دود.😏
” اگر تو منو رسونده بودی …الآن من…”😡
با حرص دندان هایم را روی هم فشار می دهم. حس می کنم از تو بدم می آید. یعنی ممکن است!؟☹️🤔
به کوچه تان می رسم. چشم هایم تار می شود. زانوهایم خم می شود. به زور خودم را نگه می دارم. چشم هایم را ریز می کنم.😥
از دور می بینمت که مقابل درب خانه تان با موتور ایستاده ای.🏍 یعنی هنوز نرفتی! می خواهم صدایت کنم اما نفسم در گلو حبس می شود. خفگی به سینه ام چنگ می زند و با دو زانو روی زمین میفتم. می بینم که نگاهت سمت من می چرخد و یک دفعه صدای فریاد “ #یاحسینِ!” تو را می شنوم.😱
🏃سمتم می دوی و من با چشم صدایت می کنم. به من می رسی و خودت را روی زمین می اندازی. گوش هایم درست نمی شنوند. کلماتت را گنگ و نیمه می شنوم.😭😔
– #یا_جد_سادات!…ر…ریحانه…یا حسین…مامااااان…مااامااان…بیاااا..زنم…ز..زنمممم…😱
😐چشم هایم را روی صورتت حرکت می دهم. داری #گریه می کنی!
حالی برای گفتن دیوان شعر نیست. یک مصرع و خلاصه؛ تو را دوست دارمت.🌸🍃
#ادامه_دارد…🌼🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💐تنها #آرزویــــم این استــــــ
💐که در لحظات آخر عمــــــــر
👈خود را کشان کشان بر روی صورت
به قدم های #اباعبداللّه_الحسین{ع} بیاندازم😭
و بر #خاک_پای مبارک حضرت #بــوســــه😘 زنم
《 #خاک_پایش را توتیای چشم بکنم》
"والســــلام "
♡⇦ #شهیـد_رضــا_داروییـان🌸🍃
🌷👈 #سالروز_ولادتــــــ🔺🔺
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
📞 #همت_همت_مجنون....
#حاجی صدای منو میشنوید؟؟؟
📞 #همت_همت_مجنون...
⭕️✅مجنون جان به گوشم.
#حاج_همت اوضاع خیلی خرابه برادر!😔
#محاصره_تنگ_ترشده،
#اسیرامون خیلی زیاد شدند اخوی.😭
👈 #خواهرا و #برادرا رو دارند قیچی می کنند...😔
اینجا شیاطین مدام شیمیایی می زنند!
⭕️ خیلی برادر به بچه ها تذکر می دیم ، ولی انگار دیگه اثری نداره!😢
عامل خفه کننده دیگه بوی گیاه نمیده، #بــــــوےگنــــــاه میده ...😭
📞 #همـت_جان ،فکر نمی کنم حتی هنوز نیمه ی راهم باشیم...
#حاجی اینجا به #خواهرا همش میگیم پر #چادرتون رو #حائل کنید ،
تا #بوی_گناه مشامتونو اذیت نکنه ولی کو اخوی #گوش_شنوا👂...
⭕️حاجی #برادرامونم اوضاعشون خرابه!
👈همش می گیم
( #برادر_نگاهت ، برادر نگاهت..)😔
⭕️حاجی این ترکش های نگاه برادرا فقط #قلبــــــــو💔 میزنه....
🔷 #ڪمڪ_میخوایم_حاجــے..😢😭
👈به بچه های اونجا بگو کمکـــــ برســـــونند😔
#داری_صدا_رو...؟!
#همتــــ_همت_مجنـــون...📞
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸👈 #شهیدمؤذن⇦در سال 1385 ازدواج کرد و پس از به دنیا آمدن اولین فرزندش به شهر سیستان و بلوچستان اعزام شد.
☆⇦ حدودا 5 ماه در شهر #چابهار خدمت کرد و سر انجام در #آذر1389 همراه با چند نفر دیگر از هموطنان خویش مصادف با روز #تاسوعا به وسیله ی بمب گذاری در هیئت عزاداری😭 به درجه ی رفیع #شهادتــــــ💔 نائل آمد.
🏴💔🏴💔🏴💔🏴
#شهیدمنــصورمــؤذن🌹🍃
#سالــــروزشهادتــــــــ💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#دعــــــاےشهیــــــــد🔻👌🔻
#پروردگارا...
#ریــــــا سراسر وجودم را گرفته ،
و هر کاری که برای #رضاےتو کردم
برای دیگران تعریف کردم 😔و مزدش را از تعریف دیگران گرفتم.😔
بنابراین #دستهایم_تهــــی و #گونه_ام از توشه آخرت خالی است،
#خدایا اگر با عدالت خود،
با من رفتــار کنــــی ↯ ↯ ↯
♡ـــــــــ #واے_بــــرمــــن 😭ـــــــ♡
#شهیدنــــادراســــــدے🌹🍃
👈#سالروزشهادت💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چــهاردهــم۱۴ 👈 این داستان ⇦ #تاوان_خیانت 🔳 بچه ها همه ر
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پانزدهم۱۵🔻🔻
👈این داستان⇦ #امتحان_خدا_یا...؟
ــ~~~~~~~~~~~~~
✨🌸- آقا نمیشه یه لحظه بیاید دم در؟ ... کارمون واجبه ...☝️😢
معلوم بود خسته و بی حوصله است ...
- یا بگو ... یا در رو ببند و برو ... سرده سوز میاد ...☹️
چند لحظه مکث کردم ...
- مهران ... خودت گند زدی و باید درستش کنی ... تا اینجا اومدن تاوان #گناهت بود ... نیومدن آقای غیور امتحان خداست...😣
#امتحان_خدا؟ ... یا امتحان علوم؟😕🤔 ...
- آقا ما تقلب کردیم ...😥
یهو سر همه معلم ها با هم اومد بالا ... چشم هاشون گرد شده بود ... علی الخصوص مدیر و ناظم ... 😰که توی زاویه در... تا اون لحظه ندیده بودم شون ...😯
- برو فضلی ... مسخره بازی در نیار ... تو شاگرد اول مدرسه ای ...😢
چرخیدم سمت مدیر ...
- ☝️سلام آقا ... به خدا جدی میگیم ... من سوال سوم رو یادم نمی اومد ... بلند شدن برگه ام رو بدم چشمم افتاد به برگه جلویی ... بعدشم دیگه ...😔
آقای رحمانی ... یکی از معلم های پایه پنجم ... بدجور خنده اش گرفت 😆...
- همین یه سوال؟ ... همچین گفتی: آقا ما تقلب کردیم ... که الان گفتم کل برگه ات رو با تقلب نوشتی😄 ... برو بچه جون...
همه فکر کردن شوخی می کنم اما کم کم با دیدن حالت من... معلوم شد اصلا شوخی نیست 😅... خیلی جدی دوباره به معلم مون نگاه کردم ...😒
- آقا اجازه☝️ ... لطفا سوال سوم رو به ما صفر بدید ... از ما گفتن بود آقا ... از اینجا گناهی گردن ما نیست ... ولی اگر شما باور نکنید و خطش نزنید😥 ... حق الناس گردن هر دوی ماست ...
- عجب پر رویی هم هست ها ☹️... قد دهنت حرف بزن بچه...😟
سرم رو انداختم پایین ... حتی دلم نمی خواست ببینم کدوم یکی از معلم ها بود ...😣
- اگر فکر کنم همه اش رو تقلب کردی و کلا بهت صفر بدم چی؟ ...😞☹️
.
#ادامه_دارد...🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🎉🎊🎉🌸🎉🎊🎉🌸
#ولادت_امام_حسن_عسکری_ع_مبارک❣
💫از محیط عظمت گوهر زهرا آمد
💫البشارت حسن دیگر زهرا آمد
💫آمد از برج ولایت قمر یازدهم
💫یا ز دریای امامت گهر یازدهم
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#شــــهــــــداےمــــداح👆
#شمــــــــــاره1⃣👇
♥⇦ما در بهشت هم، همه دنبال #هیئتیم
❤️⇦جنّت بدون #روضهٔ_ارباب، بی صفاست
❤️⇦جای گلایه نیست که تکفیر می شویم
♥⇦داریم #باحسین{ع}حسین{ع} پیرمیشویم
#جانم_حسین ع🌹🍃
👈این #عشــــق💔ــ تمام نمی شود
👈به یاد #شهیــــــدان↯↯
#حسیــــن_فیــــاضــی🌹
#غلامعلــــی_رجبــــــی🌷
و دلسوختگان اهلبیت ع #صلواتــــ🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
♥⇦ #سیـــــره_شــھــــدا《1⃣》 مثــــݪ⇦ #اهلبیتــ_امامــ_حسین ؏ #شهیـده_خاتـون_حسینــےنژاد🌹🍃 🎆تصویر
🔶 #سیــــــره_شهــــــدا《2⃣》
#مثــــــــݪ_مــــولا...👌
اومده بود مرخصی، نصف شب بود که با صدای ناله اش از خواب پریدم رفتم پشت در اتاقش، سر گذاشته بود به #سجده و بلند بلند گریه می کرد می گفت (خدایا اگر #شهادت را نصیبم کردی، می خوام مثل مولایم #امام_حسین علیه السلام سر نداشته باشم ، مثل #علمدار امام حسین ع بی دست #شهید بشم...
🌹《وقتی جنازه اش را آوردند سر نداشت و یک دستش هم قطع شده بود.😭》🌹
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#ماشاالله_رشیـــــدے🌹🍃
شادے روحش #صلواتــــــ🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــــان_مــدافــع_عشــق❤️ #قسمتــ_بیستودوم۲۳ #هــــــــوالعشــــق💞 👈نفس هایم هر لحظه از ترس
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞
قسمتــ_بیستوچهارم۲۴
#هوالعشــــــق❤️
🎋 دستی که سالم است را سمت صورتت می آورم تا لمس کنم چیزی را که باور ندارم. #اشک هایت! چند بار پلک می زنم. صدایت گنگ و گنگ تر می شود.
– ریحان! ریحا… ری…
و دیگر چیزی نمی بینم جز سیاهی.😔
🌼چیزی نرم و ملایم روی صورتم کشیده می شود. چشم هایم را نیمه باز می کنم و می بندم. حرکات پی در پی و نرم همان چیز قلقلکم می دهد🍃. دوباره چشم هایم را نیمه باز می کنم. نور اذیتم می کند. صورتم را سمت راست می گیرم. نجوایی را می شنوم:
– #عزیزم! صدامو می شنوی؟
تصویر تار مقابل چشمانم واضح می شود. مادرم خم می شود و پیشانی ام را می بوسد.😘
👈– ریحانه! مادر!
پس چیز نرم، همان دستان مادرم است.
فاطمه کنارش نشسته و با بغض نگاهم می کند. پایین پایم هم علی اصغر نگاه معصومانه اش را به من دوخته. از بوی بیمارستان بدم می آید. نگاهم به دست باندپیچی شده ام می افتد و باز چشم هایم را با بی حالی می بندم.😔
زبری به کف دستم کشیده می شود. چشم هایم را باز می کنم. یک نگاه خیره و آشنا که از بالای سر مرا تماشا می کند. کف دست سالمم را روی لب هایت گذاشته ای!خواب می بینم!؟😳چند بار پلک می زنم. نه! درست است. #این_تویی! با چهره ای زرد رنگ و چشمانی گود افتاده. کف دستم را گاهی می بوسی و به ته ریشت می کشی. به اطراف نگاه می کنم. توی اتاق توام!☺️
“ #یعنی_مرخص_شدم!؟” صدایت می لرزد.
– می دونی چند روز منتظر نگهم داشتی!؟
نا باورانه #نگاهت می کنم.
– هیچ وقت خودمو نمی بخشم.
یک قطره اشک مژه های بلندت را رها می کند.😢
– دنبال چی هستی؟ چی رو می خواستی ثابت کنی؟ اینکه #دوستت_دارم؟ آره! ریحان من #دوستت_دارم…
صدایت می پیچد و چشم هایم را باز می کنم. روی تخت بیمارستانم.😞
پس تمامش خواب بود!
پوزخندی می زنم و از درد دستم لب پایینم را به دندان می گیریم.😁
چند تقه به در می خورد و تو وارد می شوی. با همان چهره زرد رنگی که در خواب دیدم. آهسته سمتم می آیـی. صدایت می لرزد: به هوش اومدی؟
چیزی نمی گویم. بالای سرم می ایستی و نگاهم می کنی. درد را درعمق #نگاهت لمس می کنم.
– چهار روز بیهوش بودی! خیلی ازت خون رفته بود. نزدیک بود که…😢
لب هایت می لرزد و ادامه نمی دهی. یک لیوان برمی داری و برایم آب میوه می ریزی.
– کاش می دونستم کی این کار رو کرده…😔
با صدای گرفته در گلو جواب می دهم.
– تو این کار رو کردی.
نگاهت در نگاهم گره می خورد. لیوان را سمتم می گیری. #بغض را در چشم هایت می بینم.😳
– کاش می شد جبران کنم.
– هنوز دیر نشده. #عاشق_شو.
با خودم می گویم:
“من نه آنم که به تیغ ازتوبگردانم روی… امتحان کن به دو صد زخم مرا، #بسم_الله”
#ادامه_دارد.....🌸🌸🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۩ #آرزوےشــھادتــــــــــ💔😭۩
#ڪلیپــــــــ_ویــــژه👇
🌹ما سینه زدیم ، بی صدا باریدند
🌹از هرچه که دم زدیم ، آنها دیدند
🌹 #ما_مدعیان_صف_اول_بودیم
🌹از آخرمجلس #شهدا را چیدند
زمانی که حضرت آقا به مصرع "از آخر مجلس #شهدا را چیدند" رسیدند به یکباره بعضشان ترکید و اشک ریختند و همین لحظه بود که بغض #خانواده_های_شهدا هم ترکید و یک شور حسینی در مجلس برپا شده بود.😭
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
👈ایڹ شب
نیست ڪہ
طولانےسٺ!
خیـاݪِ داشتـڹِ تـو اسٺ
ڪہ بنـد نمےآیـد...!! 😔
#شهیداحمد_امینی💔
#شبتون_شهدایی👌🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌻🌥🌻🌥🌻
🔶چونکه #صبــــح
آمد و چشمم باز شد🌸
#خلقـتم بـا #خـالقم همـراز شد🍃
👈غرق رحمت
میشود آنروز که،
صبح من بانام " #تــــو" آغاز شد👌
#بسم.الله.الرحمن.الرحیم
🌹 سلام...
#صبحتــــــون_شــهدایــــے🌷🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🔴 #اسلام_درڪلام_شهــــدا⬇️
(شمــــــــــاره1⃣)
♦️ای عزیزان دانش آموز، #درس_بخوانید...
تا بتوانید آینده #اسلام را بیمه کنید
که اگر شما نتوانید، #زالوصفتان جامعه
گوی دانش را از شما خواهند ربود😔
و بر شما مسلط خواهند شد⚡️
شما چرخانندگان آینده مملکت و اسلام هستید👌
#اےجوانان_ازسرمایه_جوانی
به خوبی استفاده کنید🌹
👈و قدر خود و دوستانتان را بدانید
چرا که از لحظات بعد خود خبر ندارید
جوانان نکند #در_رختخواب_ذلّت_بمیرید😢
که #حسین {علیه السلام} در میدان نبرد #شهید شد...💔
🌼وظیفه ما انجام تکلیف است
(#به_یادخدا_باشید)
و همیشه او را یاد کنید
تا #قلبهایتان آرام گیرد
#أَلاَبِذِکْرِ_اللّهِ_تَطْمَئِنُّ_الْقُلُوب »
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#شهیــــدحجتــــ.مقــــــدم🌹🍃
#شادے.روحش.صلوات🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مــدافــع_عــشقــ💞 قسمتــ_بیستوچهارم۲۴ #هوالعشــــــق❤️ 🎋 دستی که سالم است را سمت صور
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمت_بیستوپنجم۲۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🌸👈گرچه می دانم دیر است! گر چه با دیدنت احساس خشم می کنم. اما می دانم در این شرایط بدترین جبران برایت لمس همین #عشق💞 است. دهانت را باز می کنی تا جوابم را بدهی، که زینب با همسرش وارد اتاق می شوند. سلام مختصری می کنی و با یک عذرخواهی کوتاه بیرون می روی. یعنی ممکن است در وجودت حس شیرین عشق بیدار شده باشد!؟
بیسکویتم را در چای فرو می برم تا نرم شود. 💐ده روز است از بیمارستان مرخص شده ام. بخیه های دستم تقریباً جوش خورده اند، اما دکتر مدام تأکید می کند که باید مراقب باشم. مادرم تلفن☎️ به دست از پذیرایی وارد هال می شود و با چشم و ابرو به من اشاره می کند. سرتکان می دهم که یعنی چی؟😳🤔
لب هایش را تکان می دهد که: #مادرشوهرته!
دست سالمم را کج می کنم که یعنی چیکار کنم!؟ و پشت بندش با لب می گویم: پاشم برقصم؟😅
چپ چپ نگاهم می کند و با دستی که آزاد است اشاره می کند، خاک تو سرت!😁
بیسکویتم در چای می افتد و من در حالی که غرغر می کنم به آشپزخانه می روم تا یک فنجان دیگر برای خودم چای بریزم. مادرم هم خداحافظی می کند و پشت سرم وارد آشپزخانه می شود.
– این همه زهرا خانوم دوستت داره. تو چرا یه ذره شعور نداری؟😠
– وااااا! خُب چی کار کنم؟ پاشم پشتک بزنم؟😟
– ادب نداری که!…زود چاییتو بخور حاضر شو.
– کجا ان شاالله؟🤔😳
– بنده خدا گفت عروسم یه هفته ست توی خونه مونده. می آم دنبالتون بریم پارکی، جای
مثل خودت سرد جواب می دهم.😕
– #سلام.
مادرم کمک می کند #چادرم را سر کنم و از خانه خارج می شویم. زهرا خانوم روی صندلی شاگرد نشسته. در را باز می کند و تعارف می زند تا مادرم جلو بنشیند.
راننده سجاد است و فاطمه و زینب هم عقب نشسته اند. مادرم تشکر می کند و سوار می شود.
“ #پس.من.و.تو.کجا.بشینیم!؟”😳 مادرت می خندد.😃
– شرمنده عروس گلم! یه جوری شده که تو و علی مجبورید با موتورش بیایید.
و اشاره می کند به جلو. موتورت کنار تیر برق پارک شده. لبخندی می زنم و می گویم:
– دشمنت شرمنده مامان. اتفاقاً از بوی ماشین خیلی خوشم نمیاد.😜
همان لحظه تو پوزخندی می زنی و جلوتر از من سمت موتور می روی. سجاد هم ماشین را روشن و حرکت می کند. پشت سرت راه میفتم. سکوت کرده ای حتی حالم را نمی پرسی. پس اشتباه فهمیده بودم. تو همان سنگدل قبلی هستی.☹️ فقط اگر هفته پیش اشک می ریختی به خاطر شوک و فضای ایجاد شده بود. صدایم را صاف می کنم و می گویم:
– دست منم بهتر شده.😝
– #الحمدلله.
“ #چقدر.یخ!”
سوار موتور می شوی. حرصم می گیرد. کیفم را بینمان می گذارم و سوار می شوم. اما نه. دوباره کیف را روی دوشم می اندازم و از پشت دستانم را محکم دورت حلقه می کنم. حس می کنم چیزی در من تغییر کرده. شاید دیگر دوستت ندارم. 😔فقط می خواهم تلافی کنم. از آینه به صورتم نگاه می کنی.
– حتماً باید این جوری بشینی؟
– مردا معمولاً بدشون نمیاد.
اخم می کنی و راه میفتی.😠
#ادامــــــــــه👇👇👇👇
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــان_مــدافــع_عشــــق❤️ #قسمت_بیستوپنجم۲۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🌸👈گرچه می د
#ادامه_قسمت_بیستوپنجم👆🔻🔻
🎋پارک خلوت است و شاید بهتر بگویم پرنده هم پر نمی زند. مادرم میوه پوست می کند و گرم صحبت با زهرا خانوم می شود.
– می بینم که آقای شما هم نیومدن، مثل آقای ما.☺️
– آره. علی اصغر رو برده پیش یکی از همرزماش.
از جایم بلند می شوم و به فاطمه اشاره می کنم تا دنبالم بیاید. حرف گوش کن به دنبالم می آید.😊
– نظرت چیه بریم تاب بازی؟
– الآن؟ با چادر؟
– آره خُب. کسی نیست که.
مردد نگاهم می کند. دستش را با شیطنت می کشم و سمت زمین بازی می رویم.😁 سجاد به پیست دوچرخه سواری رفته بود تا دوچرخه کرایه کند. تو هم روی یک نیمکت نشسته ای و کتاب می خوانی.📖 اول من سوار تاب می شوم و زیر چشمی نگاهت می کنم. می خواهم بدانم عکس العملت چه خواهد بود.😉 فاطمه اول به تماشا می ایستد ولی بعد از چند دقیقه سوار تاب کناری می شود و هر دو با هم مسابقه سرعت می گذاریم. کم کم صدای خنده هایمان بلند می شود. نگاهت می کنم از روی نیمکت بلند می شوی و عصبی به سمتمان می آیی.😡
– #چه.خبرتونه؟ زشت نیست!؟ یهو یکی بیاد چی!؟ آروم تربخندید.
فاطمه سریعاً تاب را نگه می دارد و شرم زده نگاهت می کند😒. اما من اهمیت نمی دهم. دوست دارم کمی هم من نسبت به تو بی اهمیت باشم.😐
– ریحانه با تو هم هستما. تاب رو نگه دار.
گوش نمی دهم و سرعتم را بیشتر می کنم.
– ریحان مجبورم نکن نگهت دارم.
– #مگه_مےتونی؟😁
پوفی می کنی. آستین هایت را روی ساق دست هایت تا می زنی. این حرکت یعنی هشدار.😳
– نگهت دارم یا خودت میای پایین؟
– یه بار گفتم که نمی تونی…😅
– هنوز جمله ام کامل نشده که دستت را دراز می کنی ومچ پایم را می گیری. تاب شروع می کند به لرزیدن. تعادلم را از دست می دهم و جیغ می کشم.
– هیس!
عصبی پایم را می کشی و من با صورت توی بغلت پرت می شوم. دست باند پیچی شده ام بین من و تو می ماند و من از درد “آخ” بلندی می گویم😱. زهرا خانوم از دور بلند می گوید: خب مادر این کارا جاش تو خونه ست.😂
و با مادرم می خندند. تو خجالت زده خودت را عقب می کشی و در حالی که از خشم سرخ شده ای می گویی: شوخی این جوری نکن. هیچ وقت.😡😁😬
👈 #ادامه_دارد…🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#الله.اکبر✨
🌸👌دیگه از این واضح تر که #بسیجی.امام.خامنه.ای {روحی له الفداء}
داره جاپای #بسیجی.امام.خمینی {ره} می ذاره😍
❣(خدایا این در شرف و افتخار را نبند)❣
شهیدِ دفاع مقدس
" #شهید.مهدی.محمد.باقری"🌹🍃
مدافــ🔻حــــرمــ🔻ــــــــع
" #شهید.امیــــر.سیاوشی"💔🍃
#شادےروحشان.صلواتــــــــ🌼
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌸🍃🌸🍃🌸
#هادی_دلها❤️❤️
🌾🌺تعداد زیادی چفیه و #پیشانی_بند با نام مقدس #یا_فاطمه_الزهرا سلام الله علیها آماده کرد و با خودش به عراق آورد.🌾🌺
او می دانست بهترین کار فرهنگی برای رزمندگان، پیوند دادن آنان با حضرات معصومین، به خصوص مادر سادات #حضرت_زهرا سلام الله علیها است.🌸🍃🍃
#شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری🌷 🕊
#خاکیان_خدایی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖