شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و چهارم ۴۴ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با عج
#رمــــــان_مــدافــع_عشــــق❤️
#قسمتــــ_چهلوپنجم۴۵🔻🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
❣برمی گردی و نگاهم می کنی. با پشت دست صورتم را لمس می کنی.
– قرار بود این جوری کنی؟
🌸لب هایم را روی هم فشار می دهم.
– مراقب خودت باش.
دست هایم را می گیری.💞
– #خدا_مراقبه.
خم می شوی و ساکت را برمی داری.
– روسری و چادرت رو سرکن.
متعجب نگاهت می کنم.
– چرا؟ مگه نامحرم هست؟
– شما سرکن بعداً می فهمی.
🌼شانه بالا می اندازم و از روی صندلی میز تحریرت روسری ام را برمی دارم و روی سرم می اندازم و گره می زنم که می گویی: نه نه. اون مدلی ببند.
نگاهت می کنم که با دست صورتت را قاب می کنی.
– همونی که گرد می شه، لبنانی.
می خندم. لبنانی می بندم و چادر رنگی ام را روی سرم می اندازم. سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم می کشی.
– روبگیر. به خاطر من!
🌸نمی دانم چرا به حرفهایت گوش می دهم، درحالی که در اتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت!
رو می گیرم و می پرسم: این جوری خوبه؟
– عالیه #عروس خانوم.
ذوق می کنم.
– عروس؟ هنوز نشدم.
– چرا نشدی؟ من دومادم، شما هم عروس منی دیگه.
💠خیلی به حرفت دقت نمی کنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت می کنم.
از اتاق بیرون می روی و تأکید می کنی با چادر پشت سرت بیایم. می خواهم همه چیز هر طور که تو می خواهی باشد. از پله ها پایین می رویم. همه در راهرو جلوی در حیاط ایستاده اند و گریه می کنند. تنها کسی که بی خیال تمام عالم به نظر می رسد علی اصغر است که مات و مبهوت گوشه ای ایستاده. مادرت ظرف آب را دستش گرفته و حسین آقا کنارش ایستاده. فاطمه درست کنار در ایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم آمده اند برای بدرقه. پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند.
💐نگاهت را در جمع می چرخانی و لبخند می زنی.
– خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم.
همه با چشم ازت می پرسند: کی؟ کی مهمونه؟
روی آخرین پله می نشینی و به ساعت مچی ات نگاه می کنی. زینب می پرسد: کی قراره بیاد داداش؟
– صبرکن قربونت برم.
🌹هیچ کس حال صحبت ندارد. همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یک دفعه صدای زنگ در بلند می شود. از جا می پری و می گویی: مهمون اومد.
🌼به حیاط می دوی و بعد از چند لحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش می رسد.
– به به سلام علیکم حاج آقا! خوش اومدی.
– ✨علیکم السلام شاه دوماد! چطوری پسر؟ دیر که نکردم؟
– نه سر وقت اومدید.
🌷 همان طور صدایتان نزدیک می شود که یک دفعه خودت با یک روحانی عمامه مشکی با سیمایی نورانی، جلوی در ظاهر می شوید. مرد رو به همه سلام می کند و ما گیج و مبهوت جوابش را می دهیم. همه منتظر توضیح تو هستیم که تو به روحانی تعارف می زنی تا داخل بیاید. او هم کفش هایش را گوشه ای جفت می کند و وارد خانه می شود. راه را برایش باز می کنیم. به هال اشاره می کنی و می گویی: حاجی بفرمایید برید بشینید. ما هم الآن میایم خدمتتون.
🌴او می رود و تو سمت ما برمی گردی و می گویی: یکی به مادرخانوم و پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه؛ بیان اینجا.
🌼مادرت ظرف آب را دستم می دهد و سمتت می آید.
– نمی خوای بگی این کیه؟ باز چی تو سرته مادر؟
لبخند می زنی و رو به من می کنی و می گویی: حاجی از رفقای حوزه ست. ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقد من و ریحان رو بخونه…
حرف از دهانت کامل بیرون نیامده، ظرف از دستم میفتد.
همگی با دهان باز نگاهت می کنیم. خم می شوی و ظرف را از روی زمین برمی داری.
– چیزی نشده که… گفتم شاید بعداً دیگه نشه.
دستی به روسری ام می کشی.
–🌸 ببخش خانوم بی خبر شد. نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروسها کنی. می خواستم دم رفتن غافلگیرت کنم.
علاقه ات می شود بغض در سینه ام و نفسم را به شماره می اندازد.
“ #چقدر_دوست_دارم_علی! چقدر عجیب خواستنی هستی! خدایا خودت شاهدی کسی را راهی می کنم که شک ندارم جزو ما نیست. از اول آسمانی بوده. “
امن یجیب قلب من چشمان بی همتای توست.
#ادامه_دارد…🌸🌸🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ ✍#نمــــــاز_شبــــــــ👇👇 (شهیدمدافع حرم محمودرضابیضایی) ـ⇩⇩⇩⇩⇩⇩
═══✼🍃🌹🍃✼═══
👈با #شهدا
🔹پذیراییمان، اتاق بزرگی بود که فقط مواقعی که مهمان داشتیم و مواقعی که میخواستیم درس بخوانیم اجازه ورود به آن را داشتیم❗️
🔸یک شب بعد از نصفه شب برای درس خواندن به اتاق پذیرایی رفتم و دیدم محمودرضا قبل از من آنجاست. اما درس نمیخواند. به نماز ایستاده بود.❣❣
🔹آن موقع تقریبا نوجوان بود دوازده سیزده سال بیشتر نداشت. جا خوردم. آمدم بیرون و به اتاق خودم رفتم.✨
🔸فردا شب باز محمودرضا توی پذیرایی بود و نشد آنجا درس بخوانم. چند شب پشت سر هم همینطور بود؛ محمودرضا بعد از نیمه شب بلند میشد میآمد توی اتاق پذیرایی و به نماز میایستاد. هر شب که میگذشت نمازش طولانیتر از شب قبل می شد.🌺
🔹یک شب تقریبا حدود دو ساعت طول کشید. به او گفتم نماز شب خواندن برای تو ضرورتی ندارد؛ هم کسر خواب پیدا میکنی و صبح توی مدرسه چرت میزنی و هم اینکه تو هنوز به تکلیف نرسیدهای و نماز واجب نداری چه برسد به نماز شب، آنهم اینجوری!🍃
🔸صحبت که کردیم، فهمیدم طلبهای در مورد فضیلت نماز شب برای محمودرضا صحبت کرده و محمودرضا چنان از حرفهای آن طلبه تأثیر گرفته بود که تا یک هفته مرتب نماز شب را ادامه داد.🌺
🔹بخاطر مدرسهاش، نهایتا مانع نماز شب او شدم و قانعش کردم که لازم نیست نماز شب بخواند! ولی محمودرضا نمازها را واقعا باحال خوبی میخواند. هنوز چهره و حالت ایستادنش سر نماز یادم هست…🌾🌿
#شهید_محمود_رضا_بیضائی🌹🍃
#حال_هواے_جمع_شـــــهیدانم_آرزوست 💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄✿❀🌹❀✿┄
💢 #کلام_شهید
👈 بدانید
▫️امروز هم پیام شهیدان اگر به گوش ما برسد
از ما خوف را و حزن را برطرف خواهد کرد
▫️آنهایی که دچار خوفند، آنهایی که دچار حزنند
این پیام را نمی گیرند، نمیشنوند
▫️وَالّا اگر صدای شهیدان را بشنویم
خوف و حزن ما هم محو خواهد شد
💠 به برکت صدای شهیدان
این حزن و خوفِ ما را از بین خواهد برد
و بهجت و شجاعت و اِقدام را برای ما به ارمغان خواهد آورد.🌺🌿
〰〰〰〰〰〰〰〰
⬅️ #شهیدِ_دفاع_مقدس
⬅️ #شهیدِ_مدافع_حرم
🔻#شهید_حمید_کیهانی🌹🍃
🔻#شهید_سید_مصطفی_صادقی🌹🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸کربلای چهار و قصه #آن_آشنای_نفوذی (۳) بعد از عملیات #الی_بیت_المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد،
🔸کربلای چهار و قصه
#آن_آشنای_نفوذی (۴)
کاشف به عمل آمد، در روز سوم و چهارم دی ماه سال ۱۳۶۵، که مصادف با عملیات #کربلای_چهار بود، یک #روحانی (بسیار معروف) که با خانواده در مسافرت کیش به سر می برد، جانشینی در کسوت لباس #روحانیت را به جای خود در قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) گمارد... که ... القصه...
حالا بگردید یک #آشنا به این اطلاعات را پیدا کنید تا #سیه_روی شود هر که در او غش باشد... در ضمن! همگان بدانند، #آشنا بازی همه جا جواب نمی دهد!
#کربلای_چهار
#آشنا_نفوذی
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 4⃣ ⇦ #مادران_شهید 🔸قول داده بود چشمش که به کعبه می افتد دعا کند که فر
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
5⃣ ⇦ #پیر_مردها
🔸پیر بود ولی مایه ی شادی همه ما بود، عادت داشت پیشانی شهدا را ببوسد.
🔸وقتی شهید شد بچه ها تصمیم گرفتند به تلافی آن همه محبت، پیشانی او را غرق بوسه کنند.
🔻پارچه را که کنار زدیم پیکر بی سر او دل همه ما را آتش زد...
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖