🍃🌹
✍ واژه #شهید چیست ⁉️
💟 ش: شهادت، شهامت، شجاعت
💟 ه: هدایت، هادی
💟 ا: اراده، آزادی، امنیت، آرامش
💟 د: دوستدار اهل بیت، دیندار، دانا
💟 ت: توانا، تجلی عشق
👆 همه را نیمی از معنای #شهادت است ..
🌹 #شهادت چیست که لاله زاری از پرچمش رفتند و آمدند و رفتند و نیامدند ..
آری آنان عاشقانی بودند که رفتند تا ما بمانیم و رفتند تا نمانند و نماندند تا نمیرند ..
⬅️عاشقان را "عشق" فرمان میدهد ..
#اللهــــمارزقنــــاشهــــادتـــــ
┅═✼✨❉✨❉✨✼═┅
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💠💠🌹💠💠
به عشق شیر سامرا
افتخار حزب الله
خار چشم منافقین و کفار
فاتح لانه فتنه
فدایی نهضت روح الله
بسیجی امام خامنه ای
شهید مبارزه با داعش داخلی و خارجی
شهیدی که تا آخرین گلوله تفنگش جنگید
مبارزه تا آخرین نفس
ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ...ــ
🔻مــدافــع حــــرم🔻
#شهیـــدمهــدےنــوروزے🌹🍃
《❣سالروزشهادت❣》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
💠💠🌹💠💠 به عشق شیر سامرا افتخار حزب الله خار چشم منافقین و کفار فاتح لانه فتنه فدایی نهضت روح الله بسی
🔺🔺🔺
#ادامــــــه....
#متولد_نهضت_امام_روح_الله بود، ۱۵ خرداد ۶۱ به دنیا آمد...
♦️⇦شاید باور کردنش سخت باشد ولی در شش سالگی به طور پنهانی پشت وانت دایی اش پنهان شد و به #منطقه_عملیاتی رفت😳
♦️⇦اصلا این بشر از هیچ چیز و هیچ کس جز #خدا نمی ترسید، شجاعت محض بود، شیعه واقعی #امیرالمومنین (ع) بود👌
♦️⇦در کرمانشاه با قاچاقچی های اسلحه درگیر می شد، در زاهدان و کردستان کلی ماموریت سنگین انجام داد، در #فتنه_ننگین_۸۸ منافقین و ضدانقلاب برای سرش جایزه گذاشتند، اگر روز عاشورای ۸۸ آقا مهدی و رفقایش به میدان نمی آمدند، فضاحت آن روز صد برابر بیشتر می شد🌸👌
❤️⇦در #سامرا و اطرافش هر کجا کار نیروهای مقاومت به مشکل بر می خورد و کار گره می خورد؛ شیر سامرا به میدان می رفت و خط شکنی می کرد، لقب شیر سامرا را قبل از شهادت به او داده بودند
حماسه آخرش عاشورایی بود، حتی زمانی که تیر خورده بود و غرق به خونش بود باز تیراندازی می کرد و تا شلیک #آخرین_گلوله_اش مقاومت کرد
روز آخر پیراهن مشکی پوشیده بود و وصیت کرده بود بعد از #شهادت آن پیراهن را داخل قبرش بگذارند...
▓⇦اگر مهدی نوروزی شیر سامرا شد به خاطر این بود که پدری داشت که #لقمه_حلال به او داده بود و شیر زنی مادرش بود که وقتی خبر شهادتش را شنید #سجده شکر کرد👌
🌹⇦آقا مهدی راهت را با قوت ادامه می دهیم، یعنی همانطور که با داعش خارجی می جنگیم، حواسمان به داخل نیز هست، اگر کفتارها دوباره از لانه فتنه بیرون آمدند، امانشان نمی دهیم و روی سرشان آوار می شویم❣...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔻مــــــدافــــــع حــــــــرم🔻
#شهیــدمهــــدی_نــوروزی💔🍃
*(ســــــــالــــروزشهــــــادت)*
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⚽️ توپ را در دستش گرفت، آمد بزند که صدائی آمد؛
✨ #الله_اکبر
ندای #اذان_ظهر بود.
⚽️ توپ را روی زمین گذاشت. رو به قبله ایستاد و بلند بلند #اذان گفت.
⚡️در فضای دبیرستان صدایش پیچید.
بچه ها رفتند. عده ای برای وضو، عده ای هم برای خانه.
🔻او مشغول نماز شد. همانجا داخل حیاط. بچه ها پشت سرش ایستادند. جماعتی شد داخل حیاط. همه به او اقتدا کردیم.👌
#شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃
#سلام_بر_ابراهیم
#هادی_دلها
•۰┈••✾✨💖✨✾••┈۰•
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔸 در محضـــر #شهیـــد....
✍ حمیدآقا بیشتـر با #دستـش بعد از نمـاز #تسبیحـات میگفت و انگشتاش رو فشار میداد وقتی این رو ازشون مےپرسیدم ڪه چرا ❓
🌼 مےگفتن بنـدهـای انگشتـام رو فشار میدم تا #یـادشـون بمونه و اون دنیـا برام #گواهی بدن ڪه با این دست ذڪر خدا رو گفتم.
#شهید_حمید_سیاهکالی_مرادی🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
•┈••✾✨🌼✨✾••┈•
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_چهل و هفتم ۴۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎سجاد ک
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_چهـــــــل و هشتم ۴۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎سرم را به بدنت محکم فشار می دهی و می گویی: خب حالا عروس خانوم رضایت می دن❓
به چشمانت👀 نگاه می کنم و با نگرانی می پرسم: یعنی نمی خوای اسمم بره تو شناسنامه ات❓
– چرا…ولی وقتی برگشتم. الآن نه. اینجوری خیال منم راحت تره. چون شاید بر…🌹
حرفت را می خوری، از زیر بازوهایم می گیری و بلندم می کنی.
– حالا بخند تا …☺️
صدای باز شدن در می آید. حرفت را نیمه رها می کنی و از پنجره آشپزخانه به حیاط نگاه می کنیم. مادر و پدرم آمدند. به سرعت از آشپزخانه بیرون می رویم و همزمان با رسیدن ما به راهرو، پدر و مادر من هم می رسند. هر دو با هم سلام و عذرخواهی می کنند، بابت اینکه دیر رسیدند.😔
چند دقیقه که می گذرد از حالت چهره هایمان می فهمند خبرهایی شده. مادرم درحالیکه کیف دستی اش🛍 را به پدرم می دهد تا نگه دارد می گوید: خب… فاطمه جون گفتن، مثل اینکه قبل از رفتن علی آقا مراسم خاصی دارید❗️
و بعد منتظر می ماند تا کسی جوابش را بدهد.
تو پیش دستی می کنی و با رعایت کمال ادب و احترام می گویی: درسته. قبل از رفتن من، یه مراسمی قراره باشه… راستش…🌸
مکث می کنی و نفست را با صدا بیرون می دهی.
– راستش من البته با اجازه شما و خانواده ام… یه عاقد آوردم تا بین من و تک دخترتون، عقد دائم بخونه. می خواستم قبل رفتن…💞
پدرم بین حرفت می پرد: چی کار کنه❓
– عقد دائم….😳
این بار مادرم می پرد: مگه قرار نشده بری جنگ❓
– چرا چرا. الآن توضیح می دم که…
باز پدرم با دلخوری و نگرانی می گوید: خب پس چه توضیحی!…پسرم اگر شما خدای نکرده یه چیزیت…💔
بعد خودش حرفش را به احترام زهرا خانوم و حسین آقا می خورد.
می دانم که خونشان در حال جوشیدن است اما اگر داد و بیداد نمی کنند فقط به خاطر حفظ حرمت است و بس. بعد از ماجرای دعوا و راضی کردنشان سر رفتن تو، حالا قضیه ای سنگین تر پیش آمده❗️
لبخند می زنی و به پدرم می گویی: پدرجان!☺️ من و ریحانه هر دو موافقیم که این اتفاق بیفته. این خطبه بین ما خونده بشه. اینجوری موقع رفتن من…
مادرم می گوید: نه پسرم! ریحانه برای خودش تصمیم گرفته.
و بعد به جمع نگاه 👀 می کند و ادامه می دهد: البته ببخشیدا. ما اینجور می گیم. بالاخره دختر ماست.
زهرا خانوم جواب می دهد: باور کنید ما هم این نگرانی ها رو داریم… بالاخره حق دارید.
تو می خندی 😁 و می گویی: چیز خاصی نیست که بخواید نگران بشید. قرار نیست اسم من بره توی شناسنامه اش. هر وقت برگشتم این کار رو می کنیم.
پدرم جواب می دهد: خب اگر طول کشید… دخترمن باید منتظرت بمونه❓
احساس کردم لحن ها دارد سمت بحث و جدل کشیده می شود که یک دفعه حاج آقا چارچوب در هال می آید و خطاب به پدر و مادرم می گوید: سلام علیکم! عذر می خوام من دخالت می کنم ولی بهتر نیست با آرامش بیشتری صحبت کنید❓
پدرم می گوید: و علیکم السلام. حاج آقا یه چیزی می گید ها…دخترمه.😳
– می دونم پدرعزیز… من تو جریان تمام اتفاقات هستم از طرف آسید علی.. ولی خب همچین بیراهم نمیگه ها❕قرار نیست اسمش بره تو شناسنامه اش که…
مادرم می گوید: بالاخره دختر من باید منتظرش باشه❗️
– بله خب با رضایت خودشه.
پدرم می گوید: من اگر رضایت ندم نمی تونه عقد کنه حاجی.🤔
حاج آقا لبخند می زند و می گوید: چطوره یه استخاره بگیریم ببینیم خدا چی میگه⁉️
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨💖✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌸
🔴 نامهای عجیب از #شهید_"سید_مجتبی_میر_غفاری"
که ۳۰ سال پس از شهادت به خانوادهاش رسید.
در بخشهایی از این نامه آمده است:
﷽
━━━━━💠🌸💠━━━━━
🔸وقتی در شلمچه با دشمن نبرد میکردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی کربلا میآید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکهای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن اباعبدالله الحسین در کنار سرور شهیدان یافتم.
🔻آری مادر، آری #مادر_شهید مجتبی و ای مادران و همسران #شهدا، این است مقام #شهیدان.
🔸مادر ماها پشت سر سرور شهیدان نماز میخوانیم، هنوز باور ندارم چه میبینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچههای فلاح به من خوشآمد میگویند، همه بچهها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچهها جویای حال خانوادهشان بودند...
🔻مادر حال میفهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بیجانی بیش نبودهام...
#روح_الله_طالبی_اقدم🌹🍃
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#صبوری_دل_مادران_شهدا_صلوات
┅══✼✨❉✨❉✨✼══┅
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
💠 شخصیت متفاوت و خاصی داشت
گاهی حاج قاسم برای بازدید به منطقه می آمد
می گفتیم: مرتضی تو هم برو یک عکس با سردار بگیر❗️
می گفت: حالا وقت برای عکس گرفتن زیاد است
قصد ظاهرسازی نداشت
واقعا به این کارها علاقه ای نداشت‼ ️
حتی وقتی فرماندهان دیگر برای بررسی منطقه می آمدند، به دلایل مختلف به قسمت های دیگر شهر می رفت🙁
می گفتیم: تو به منطقه تسلط داری
بهتر است بمانی و راهنمایی کنی
می گفت: دوستان عراقی هستند..
آن ها بهتر از من منطقه را می شناسند
🔻#هیچ_وقت این روحیاتش را درک نکردیم‼ ️
#شهید_مرتضی_حسین_پور🌹?
#فرمانده_شهید_حججی
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
─┅═✨🌹🌿🌹✨═┅─
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖