🍃🌹
#کلام_شهید
─┅═✨🌹✨═┅─
🔴 اگر دعوتکننده #زینب (س) باشد، سلام بر #شهادت
✍ احمد رضا بیضایی میگوید: یکی از دوستان شهید جملهای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست.
▫️آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة»
▫️یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»
#شهید_محمود_رضا_بیضایی🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و هفتم ۵۷
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ🌯 که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید.
– داری کجا می ری❓
– خونه مامان زهرا.
– دختر الآن می رن⁉️ سرزده❓
– باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم.
لقمه🌯 را سمتم می گیرد.
– بیا حداقل اینو بخور. از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی.😞
لقمه🌯 را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود.
– یه کیسه فریزر بده مامان.
می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه🌯 را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم.
– می ذاریش تو کیفم؟👝
شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف👝 را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم.😘
– به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ.👋
از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم.
حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند.😳
سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز🚦 می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود.
– خاله یه دونه گل🌹 می خری❓
و دسته ی بزرگی از گل های سرخ💐 که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم.
– نه خاله جون.
کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. ناامید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود.
چراغ🚦 سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم.
– آی کوچولو❗️
با خوشحالی به سمتم برمی گردد.😁
– یه گل بده بهم.
یک شاخه گل بلند و تازه🌹 را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام🌯 می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند.😀 لبانش را کودکانه جمع می کند.
– اممم…مرسی خاله جون❗️
و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم👀 دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه🌯 را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم.☺️ چقدر دنیایشان با ما فرق دارد!
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💖💫💖
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5920243325226452494.m4a
3.7M
🍃🌹
◾️ السلام علیک یا رُقَیـّـِــه بنت الحسین(س)
🎙#مداحی با صدای ماندگار👇
#خلبان
#مدافع_حرم
#شهیـــد_قاســــم_غریـــــب🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
♻️ #خاطرات_شهدا
▫️می گفت:
همه کلاسای محرم رو دوس داشتند
آدم باعلم و شیرین زبونی بود
خنده هاش بین همه معروف بود
اصلاً محرم و به مهربونی و خنده هاش می شناختند.
▫️می گفت:
یه بار تو کار عملی با یکی از نیروهاش اومد پیشم، اون بنده خدا یه ذره چشاش چپ بود و دیر می گرفت.
▫️گفت به عربی بهش بگو این کار رو بکنه و اون کار رو بکنه و اونجا بره و اینجا.
▫️می گفت:
براش ترجمه کردم و گفتم.
اون هم با تعجب به محرم نگاه کرد و گفت:
شوو؟ (همون ماذا یا به فارسی یعنی چی)
▫️دوباره به عربی براش توضیح دادم.
اینبار با تعجب بیشتری به محرم نیگا کرد و گفت: شوو؟
▫️محرم گفت ولش کن خودم بهش میگم.
و تمام اون توضیحات رو فارسی بهش گفت.
اون بنده خدا هم سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت: عه عه فهمت علیک (آره آره فهمیدم) و رفت.
▫️می گفت:
هنگ کردم. من همش رو عربی گفتم اون نفهمید ولی محرم فارسی بهش گفت اون متوجه شد!!!!
▫️محرم از شدت خنده به ماشین تکیه داد و بلندبلند می خندید و مسخره ام می کرد و می گفت: با این عربی صحبت کردنت. از این به بعد هر جا گیر افتادی به خودم بگو برات ترجمه اش می کنم.
👈 به روايت يكى از همرزمان
#مدافع_حرم
#شهیـد_محـــــرم_تـــــــــرک🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
🌸 هر کاری این دکترها میکردند سید به هوش نمی آمد، اگر هم می آمد.. یه #یازهــــرا (سلام الله) میگفت؛ دوباره از هوش می رفت.
▫️کمی آب #زمزم با #تربت به دستم رسیده بود، با هم قاطی کردم مالیدم رو لبهای سید.
▫️چشمهایش را باز کرد و گفت: این چی بود؟
▫️گفتم: آب...
▫️گفت: نه آب نبود، ولی دیگه این کار را نکن..!
من با مادرم تو کوچه های #مدینه بودیم
🔻تازه اینجا بود که من راز #یازهــــرا (سلام الله) گفتن هاشو فهمیدم.
#شهید_سید_مجتبی_علمدار🌹🍃
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
♻️ همسرم عاشق #شهدا بود. بهخصوص علاقه ی خاصی به #شهید_صیاد_شیرازی داشت.
▫️یک شب بدون اینکه #شهید_کوچک_زاده را بشناسد خوابش را دید، از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد.
▫️در عالم خواب شهید کوچک_زاده به همسرم گفته بود به زودی به شهادت می رسی، روزی که با #شهادت یکی از بزرگان ایران مصادف است.
راوی 👈 همسر شهید
#مدافـــع_حـــرم
#شهیـــد_حسیـــن_بـــــواس🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
♻️ علاقه خاصی به مکتوب کردن صلوات داشت.
▫️دفتری داشت که صلوات می نوشت هر تکه کاغذی که در کیفش بود، هر کتابی که داشت ، حتی جزوه های دانشگاه ، کلا هر کاغذی که پیدا می کرد صلوات می نوشت.
▫️همیشه در اوقات فراغت در حال نوشتن صلوات
بود و به دیگران هم توصیه می کرد .
راوی 👈 مادر شهید
#یوســــف_فدایــــی_نــــژاد🌹🍃
《ســــالــــروزولادتــــــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🏴🏴
▪️مقام معظم رهبری:
#فاطمیه را باید عاشورایی برگزار نماییم...
🏴"فاطمیه در راه هست"
آقا سلام، روضه مادر شروع شد
باران اشکهای مکرر شروع شد
آقا اجازه هست بخوانم برایتان
این اتفاق از دَم یک در شروع شد
▪️الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج▪️
#ایام_فاطمیه_تسلیت
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_چهـــــــل و نهم ۴۹
👈این داستان⇦《 با صدای تو 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حال مادربزرگ ... هر روز بدتر می شد ... تا جایی که دیگه مسکن💊 هم جواب نمی داد ... و تقریبا کنترل دفع رو هم از دست داده بود ... 2 تا نیروی کمکی هم ... به لطف دایی محسن ... شیفتی می اومدن ...
بی بی خجالت😓 می کشید ... اما من مدام با شوخی هام ... کاری می کردم بخنده ...
- ای بابا ... خجالت نداره که ... خانم ها خودشون رو می کشن که جوون تر به نظر بیان ... ولی شما خودت داری روز به روز جوون تر میشی ... جوون تر، زیباتر ... الان دیگه خیلی سنت باشه ... شیش ... هفت ماهت بیشتر نیست ... بزرگ میشی یادت میره ...😊
و اون می خندید ...🙂 هر چند خنده هاش طولی نمی کشید...
اونها مراقب مادربزرگ می شدن ... و من ... سریع لباس ها و ملحفه هاش رو می بردم توی حمام ... می شستم و آب می کشیدم ... و با اتو خشک می کردم ...نمی شد صبر کنم ... تعداد بشن بندازم ماشین ... اگر این کار رو می کردم... لباس و ملحفه کم می اومد ... باید بدون معطلی حاضر می شد ...👌
دیگه شمارش شستن شون از دستم در رفته بود ... اما هیچ کدوم از دفعات ... به اندازه لحظه ای که برای اولین بار توی مدفوعش خون دیدم ... اذیت نشدم ... بغضم شکست ...😭 دیگه اختیار اشک هام رو نداشتم ... صدای آب، نمی گذاشت کسی صدای اشک های من رو بشنوه ...
با شرمندگی توی صورتش نگاه کردم ...😔 این همه درد داشت و به روی خودش نمی آورد ... و کاری هم از دست کسی برنمی اومد ...
آخرین شب قدر ... دردش آروم تر شده بود ... تلویزیون📺 رو روشن کردم ... تا با هم جوشن گوش کنیم ... پشتش بالشت گذاشتم و مرتبش کردم ... مفاتیح رو دادم دستش و نشستم زیر تخت ... هنوز چند دقیقه نگذشته بود که ...
- پاشو مادر ... پاشو تلویزیون📺 رو خاموش کن ...
- می خوای بخوابی بی بی ...❓
- نه مادر ... به جای اون ... تو جوشن بخون ... من گوش کنم... می خوام با صدای تو ... خدا من رو ببخشه ...✨
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌹🌸🌼🌸🌹
《آنها که اهل ایمان هستند در راه خدا و کافران در راه طاغوت جهاد میکنند. پس شما با یاران شیطان پیکار کنید و از آنها نهراسید زیرا مکر شیطان همانند قدرتش سست و ضعیف است.》
سوره نساء آیه۷۶
ـ•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•
#شهیــــدمحمــــدغفــــارے🌹🍃
⚡️ســــالــــــروزولادتــــــــ✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#زندگینامــــه
▫️"محمد معافى" متولد شهرستان نکا در استان مازندران، فرمانده زبده نظامی و مستشار ایرانى با نام جهادى "صابر" که در سوریه به #شهادت رسید.
▫️این شهید مدافع حرم در ۳۰ دى ماه ۹۶ در شهر البوکمال واقع در استان دیرالزور سوریه در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) به دوستان شهیدش پیوست.
▫️#شهید معافی متولد سال ۶۱ بود که در ۳۵ سالگی به شهادت رسید.
▫️یک پسر ۹ساله و یک دختر ۲ساله از او بهیادگار مانده است.
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمــــــد_معافی🌹🍃
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_پنجــــاه و هشتم ۵۸
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎فاطمه مرا دلسوزانه به آغوش می کشد. در حالی که سرم را روی شانه اش قرار داده ام زمزمه می کند: امروز فردا حتماً زنگ☎️ می زنه. ما هم دلتنگیم…
بغضم را فرو می برم و دستم را دورش محکم تر حلقه می کنم.
“بوی علی رو می دی…❣”
این را در دلم❤️ می گویم و می شکنم. فاطمه سرم را می بوسد و مرا از خودش جدا می کند.
– خوبه دیگه بسه… بیا بریم پایین به مامان برای شام کمک کنیم.
به زور لبخند😏 می زنم و سرم را به نشانه تأیید تکان می دهم. سمت درِ اتاق می رود که می گویم: تو برو… من لباس مناسب تنم نیست. می پوشم، میام.
– سجاد نیست ها❗️
– می دونم. ولی بالاخره که میاد.
شانه بالا می اندازد و بیرون می رود. احساس سنگینی در وجودم، بی تابی در قلبم و خستگی در جسمم می کنم. سر درگمم.😑 نمی دانم باید چه طور مابقی روزها را بدون تو سپری کنم.
روسری سفیدم را بر می دارم و روی سرم می اندازم. همان روسری که روز عقد💞 سرم بود و چادری که اصرار داشتی با آن رو بگیرم. لبخند کمرنگی لب هایم را می پوشاند. احساس می کنم دیوانه شده ام. با چادر در اتاقی که هیچ کس نیست رو می گیرم و از اتاق خارج می شوم. یک لحظه صدایت می پیچد: حقا که تو ریحانه منی❗️
سرم را برمی گردانم. هیچ کس نیست❗️ وجودم می لرزد. سمت راه پله اولین قدم را که بر می دارم باز صدایت را می شنوم: ریحانه!…ریحانه من…❗️
این بار حتم دارم خودت هستی. توهم و خیال نیست. اما کجایی..❓ به دور خودم می چرخم و یک دفعه نگاهم روی اتاقت خشک می شود. از زیر در… درست بین فاصله ای که تا زمین دارد، سایه کسی را می بینم که پشت در، داخل اتاقت ایستاده…❗️ احساس ترس و تردید می کنم. با احتیاط یک قدم به جلو برمی دارم… باز هم صدای تو می آید.
– بیا…❗️
آب دهانم را به زور از حلق خشکیده ام پایین می دهم. با حالتی آمیخته از درماندگی و التماس زیر لب زمزمه می کنم: “خدایا… چرا اینجوری شدم⁉️”
سایه حرکت می کند. مردد به سمت اتاقت حرکت می کنم. دست راستم را دراز می کنم و دستگیره را به طرف پایین آرام فشار می دهم. در با صدای تق کوچک و جیر کشیده ای باز می شود. هوای خنک به صورتم می خورد. طعم تلخ و خنک عطرت در فضا پیچیده. دستم را روی سینه ام می گذارم و پیراهنم را در مشتم جمع می کنم. چه خیال شیرینی است خیال تو…❗️
سمت پنجره اتاقت می آیم… یاد بوسه ای😘 که روی پیشانی ام نشست می افتم. چشمانم را می بندم و با تمام وجود تجسم می کنم لمس زبری چهره مردانه ات را… تبسمی تلخ… سرم می سوزد از یاد تو❗️
یک دفعه دستی روی شانه ام قرار می گیرد و کسی از پشت به قدری نزدیکم می شود که نفس هایش را احساس می کنم. دست از روی شانه ام به دورم حلقه می شود. قلبم دیوانه وار می تپد.💓 صدای تو در گوشم می پیچد: دل بکن ریحانه… از من دل بکن❗️
بغضم می ترکد.😭 تکانی می خورم و با دو دستم صورتم را می پوشانم. با زانو روی زمین می افتم و در حالیکه گریه می کنم، اسمت را پشت هم تکرار می کنم. همان لحظه صدای زنگ تلفن همراهم📱 را از اتاق فاطمه می شنوم. بی خیال گوش هایم را می گیرم. نمی خواهم هیچ چیز بشنوم… هیچ چیز❗️ فقط تو را می خواهم.
زنگ تلفن📱 قطع می شود و دوباره مخاطب سمج شانسش را امتحان می کند. عصبی به اتاق فاطمه می روم. صفحه گوشی ام روشن و خاموش می شود. نگاهم👀 به شماره ناشناس می افتد. تماس را رد می کنم. “برو بابا…”
کمتر از چند ثانیه می گذرد که دوباره همان شماره روی صفحه ظاهر می شود. “اَه! چقدر سیریشه❗️”
بخش سبز روی صفحه را سمت تصویر تلفن می کشم.
– بله؟
– سلام زن داداش!
با تردید می پرسم: آقا سجاد❓
– بله خودم هستم… خوب هستید!
دلم می خواهد فریاد بزنم خوب نیستم، اما اکتفا می کنم به یک کلمه: خوبم.😞
– می خوام ببینمتون❗️
متعجب درحالی که دنبال جواب برای چند سؤال می گردم، می گویم: چیزی شده؟😳
– نه! اتفاق خاصی نیفتاده.
“اتفاق خاصی نیفتاده! پس چرا صدایش می لرزد❓”
– مطمئنید؟….من الآن خونه خودتونم تا پنج دقیقه دیگه می رسم.
– می شه یه کم از کارتون رو بگید❓
– نه❗️…میام می گم فعلاً یاعلی زن داداش.
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫🌸💫
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖