شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و یکم ۶۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسمع و ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌹
#ڪلیپ_تصویــــری
▫️یک لحظه تا شهادت..
داستان یک شهادت..
راوی 👈 #محمد_احمدیان
#روایتگری_شهدایی
#یـاد_شهـــدا_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#مادرانــــه
▫️مأمور آمار : سلام مادر، از سازمان آمار مزاحم میشم، شما چند نفرید؟
▫️مادر سرشو پایین میندازه و سکوت میکنه بعد میگه: میشه خونه ما بمونه برای فردا؟
▫️مأمور: چرا مادر؟
▫️مادر: آخه شاید فردا از پسرم خبری برسه...
💠 به امید آزادی شیر در زنجیر #حاج_احمد_متوسلیان و سه همسفرش.
✨اللَّهُمَّ فُکَّ کُلَّ أَسِیرٍ✨
#حاج_احمـــد_متوسلیـــــان🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
#صبوری_دل_مادران_شهدا_صلوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹 8⃣ ⇦ #تشنــــگی 🔸رفته بودند پی مجروح ها، برگشته بودند دست خالی، گریه
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
9⃣ ⇦ #فرزنـــــد_شهیــــد
🔸دختر سه ساله بود که پدر آسمانی شد.
🔸دانشگاه که قبول شد، همه گفتند با سهمیه قبول شده!
🔻ولی هیچ وقت نفهمیدند
کلاس اول وقتی خواستند به او یاد بدهند که بنویسد "بابا"...
یک هفته در تب سوخت.
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲ 👈این داستان⇦《 من مرد این خانه ام... 》
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و سوم ۵۳
👈این داستان⇦《 تاج سر من 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎مادربزرگ با اون چشم های بی رمقش بهم نگاه می کرد ...👀 وقتی چشمم به چشمش افتاد ... خیلی خجالت کشیدم...😔
- ببخشید جلوی شما صدام رو بالا بردم ...
دوباره حالتم جدی شد ...
- ولی حقش بود ... نفهم و بی عقل هم خودش بود ... شما تاج سر منی ...💐
بی بی هیچی نگفت ... شاید چون دید ... نوه ۱۵ ساله اش... هنوز هم از اون دعوای جانانه ... ملتهب و بهم ریخته است ...😡
رفتم در خونه همسایه مون ... و ازش خواستم کمک خواستم ... کاری نبود که خودم تنهایی بتونم انجام بدم ...✨
خاله، شب اومد ... و با ندیدن اون خانم ... من کل ماجرا رو تعریف کردم ... هر چند خاله هم به شدت ناراحت شد ...😔 و حق رو به من داد ... اما توی محاسبه نفس اون شب نوشتم...
- امروز به شدت عصبانی شدم ... خستگی زیاد نگذاشت خشمم😖 رو کنترل کنم ... نمی دونم ولی حس می کنم بهتر بود طور دیگه ای حرف می زدم ...
اون شب پیش ما موند ... هر چند بهم گفت برم استراحت کنم ... اما دلم نمی خواست حتی یه نفر دیگه ... به خاطر اون بو و شرایط ... به اندازه یک اخم ساده ... یا گفتن کوچک ترین حرفی توی دلش ... حرمت مادربزرگ رو بشکنه ... حتی اگر دختر مادربزرگ باشه ...✨
رفتم توی حمام ... و ملحفه و لباس ها رو شستم ...
نیمه شب بود ... دیگه قدرت خشک کردن و اتو کردن شون رو نداشتم ... هوا چندان سرد نبود ... اما از شدت خستگی زیاد لرز کردم ...🤒
خاله بلافاصله تشت رو از دستم گرفت ... منم یه پتوی بزرگ پیچیدم دور خودم ... کنار حال، لوله شدم جلوی بخاری ... از شدت سرما 💨... فک و دندون هام محکم بهم می خورد ... حس می کردم استخوان هام از داخل داره ترک می خوره ...⚡️
۳ ساعت بعد ... با صدای اذان صبح از خواب بیدار شدم ... دیدم خاله ... دو تا پتوی دیگه هم روم انداخته ... تا بالاخره لرزم قطع شده بود ...😐
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ❄️❄️❄️
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🔴 محل شهادت
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
🔸هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه؟! آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند :
نفسهای آخرش بود و حرف نمیزد.
نمىدانم ...
شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، #یازهرا گفته باشد.
▫️محل شهادت: سوریه، منطقه «قاسمیة» در جنوب شرقی دمشق
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمود_رضا_بیضائی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#کلام_شهیـــــد
▫️شهید بلباسی به قدری به سپاه علاقه داشت که میگفت: اگر روزی بگویند دیگر به تو حقوقی نمیدهیم میروم یک کار دوم میگیرم اما از سپاه بیرون نمیآیم، اصلا به کارش دید مادی نداشت.
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمـــد_بلباســـی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و یکم ۶۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسمع و ا
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و دوم ۶۲
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎در سیاهی شب و سوسو زدن تیر چراغ برق کوچه، که چند متر آن طرف تر است، لبخند پر دردت را می بینم. چند بار پلک می زنم. حتماً اشتباه شده. یک دستت دور گردن سجاد است. انگار به او تکیه کرده ای.
نور چراغ برق، نیمی از چهره ات را روشن کرده. مبهوت و با دهانی باز یک قدم جلو می آیم و چشم هایم را تنگ می کنم.😑
یک پایت را بالا گرفته ای. حتماً آسیب دیده. پوتین های خاکی که قطرات باران💦 میخواهند گِلش کنند. لباس رزم و نگاه خسته ات که برق می زند. اشک و لبخندم قاطی می شوند. از خانه بیرون می آیم و در کوچه مقابلت می ایستم. باورم نمی شود که خودت باشی!😳
– علی❗️
لب هایت بهم می خورد: جووونِ علی❗️
موهایت بلند شده و تا پشت گردنت آمده و همین طور ریشت که صورتت را پخته تر کرده. چشم های خمار🙄 و مژه های بلندت دلم را دوباره به بند می کشند.
❤️دوست دارم به آغوشت بیایم و گله کنم از روزهایی که نبودی… بگویم چند روزی که گذشت از قرن ها هم طولانی تر بود. دوست دارم از سر تا پایت را ببوسم. دست در موهای پرپشت و مشکی ات کنم و گرد و خاک سفر را بتکانم، اما سجاد مزاحم است. از این فکر بی اختیار لبخند می زنم.😊
نگاهم در نگاهت👀 قفل و کل وجودمان درهم غرق شده. دست راستم را روی یقه و سینه ات می کشم.
– آخ! خودتی؟ خودِ خودت؟ علی من برگشته❓
نزدیک تر می آیم. با چشم اشاره می کنی به برادرت و لبت را گاز می گیری. ریز می خندم😊 و فاصله می گیرم. پر از بغضی❗️ پر از معصومیت در لبخندی که قطرات باران و اشک خیسش کرده💦
سجاد با حالتی پُر از شکایت و البته به شوخی می گوید: ای بابااا بسه دیگه. مردم از بس وایسادم… بریم تو بشینید روی تخت هی بهم نگاه کنید.👀
هر دو می خندیم.😁 خنده ای که می توان هق هق را در صدای بلندش شنید. سجاد ادامه می دهد: راست می گم دیگه. حداقل حرف بزنید دلم نسوزه. در ضمن بارون هم داره شدید می شه ها🌧
تو دست مشت شده ات👊 را آرام به شکمش می زنی و با خنده می گویی: چه غر غرو شدی سجاد! باید یه سر ببرمت جنگ تا آدم بشی.
سجاد مردمکش را در کاسه چشمش👁 می چرخاند و می گوید: ان شاء الله.
چادرم را روی صورتم می کشم. می دانم این کار را دوست داری.😍
– آقا سجاد… اجازه بدید من کمک کنم.
سجاد می خندد و می گوید: نه زن داداش. علی ما یه کم سنگینه. کار خودمه…😄
نگاهت همان را طلب می کند که من می خواهم. به برادرت تنه می زنی و می گویی: خسته شدی داداش برو…خودم یه پا دارم هنوز… ریحانه هم یه کم زیر دستمو می گیره.😍
سجاد از نگاهت می خواند که کمک بهانه است. دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده. لبخند شیرینی می زند☺️ و تا دم در همراهیت می کند. لِی لِی کنان کنار در می آیی و کف دستت را روی دیوار می گذاری…
سجاد از زیر دستت شانه خالی می کند و با تبسم معنا داری یک شب به خیر می گوید و می رود.👋
حالا مانده ایم تنها… زیر بارانی که هم می بارد🌧 و هم گاهی شرم می کند از خلوت ما و رو می گیرد از لطافتش. تاریکی فرصت خوبی است تا بتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم. نزدیک می آیم. آنقدر نزدیک که نفس های گرمت پوست یخ کرده صورتم را می سوزاند. با دست آزادت چانه ام را می گیری و زل می زنی به چشم هایم.👀 دلم می لرزد!
– دلــ❤️ــم برات تنگ شده بود ریحان…
دستت را با دو دستم محکم فشار می دهم و چشم هایم را می بندم. انگار می خواهم بهتر لمس پر مهرت را احساس کنم. پیشانی ام را می بوسی، عمیق و گرم.😘 وسط کوچه زیر باران… از تو بعید است. ببین چقدر بیتابی که تحمل نداری تا به حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم❗️
ریز می خندم و می گویی: جونم! دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود.
دستت را سریع می بوسم.😘
– چرا این جوری کردی⁉️
کنارت می ایستم و درحالی که تو دستت را روی شانه ام می گذاری جواب می دهم: چون منم دلـــ❤️ـم برای دستات تنگ شده بود.
لی لی کنان با هم داخل می رویم و من پشت سرمان، در را می بندم. کمک می کنم روی تخت بنشینی… چهره ات لحظه نشستن جمع می شود و لبت را روی هم فشار می دهی. کنارت می نشینم و مچ دستت را می گیرم.💗
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🌹✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ☜سمت راست: #شهید_حجت_مقدم ☜نفر وسط: آقا عطا ☜سمت چپ: #شهید_مالک_اوزمچلویی 🔴 ماجرای این عکس
🍃🌹
✍ اما ماجرای عکس:
▫️زمستان سال ۶۵، عملیاتی به نام بیت المقدس۲ در منطقه غرب کشور در کردستان صورت می گیرد در ساعات ابتدایی بامداد اول بهمن طی درگیری هایی در منطقه کوهستانی #ماووت عراق و در جنگ روبرو توسط تیر بار عراقی در تاریکی شب این دو شهید بزرگوار به شهادت میرسند
▫️همرزمان این شهدا این عزیزان رو زیر برف پنهان می کنند و به عقب برمی گردند اما آقا عطا و چند نفر دیگه می مانند تا حتما دوستانشون رو برگردونن...
▫️روزها به خاطر داشتن دید توسط دشمن حرکتی نداشتن و در تاریکی شب و در اون برف و سرما و کوهستان، شهدا رو روی دوششون حمل میکردن...
▫️سه شبانه روز طول میکشه تا به نیروهای خودی برسند و پیکرها رو تحویل بدن که اونجا این عکس و چند تا عکس دیگه به یادگار می مونه...
🌸 دعای مادران شهدا همیشه پشت سر عزیزانی ست که نگذاشتند مادرها چشم انتظار بمانند...
#شهیــــد_حجـــــت_مقـــدم🌹
#شهیـــد_مالک_اوزمچلویـی🌹
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
💢 شهید مدافع حرمی که شهادتش را به روز عرفه گره زد؛
▫️#شهید_مرتضی_عطایی با نام جهادی "ابوعلی" از فرماندهان لشکر فاطمیون است بود که در روز عرفه سال 95 حین مبارزه با تروریستهای تکفیری و دفاع از حرم حضرت زینب(س) در لاذقیه سوریه به #شهادت رسید.
#مدافـــع_حــــرم
#شهیــد_مرتضـــی_عطایـــی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
✍ وچه خوب گفت که #شهادت عسل است و از عسل شیرین تر ، این را استادمان در کربلا به ما آموخت، و چه زیبا نوشت که کربلا رفتن خون می خواهد.
▫️لذا می نویسم تا همه بدانند که ما بسیجیان هیچگاه انقلاب ، اسلام و رهبرمان را تنها نمی گذاریم.
#مدافـــع_حــــرم
#شهید_محمدرضا_الوانــــی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖