eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌾🌸 🌾🌸 🌸 #دݪنوشتـــــہ نامت #ابــراهیــــــمـ است و #هادی ڪــاروان دلم شدی ڪــہ راه را با سرخی قطرات #خونت گم نکنم. ♥⇦تبر عاشقی دست توست ابراهیم! بشکن! این درد فراق را😔 قلبـ♡ـــم شکسته...💔 ‌《 #بمــــان_ابراهیــــم...》 بمــــــــــــان... °•{هـــــادے‌دلهـــــا #شھید_ابراهیــــم‌ھــادے🍃🌹}•° ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «شهید گمنام» 🎙 : مصطفی صفار هرندی 🔹قبل از اذان صبح برگشت، پیکر شهید هم روی دوشش بود، خستگی در چهره‌اش موج میزد. برگه مرخصی را گرفت، بعد از نماز به همراه پیکر شهید حرکت کردیم. خسته بود و خوشحال. 🔸می‌گفت: یک ماه قبل روی ارتفاعات عملیات داشتیم. فقط همین شهید جامانده بود. حالا بعد از آرامش منطقه خدا لطف کرد و توانستیم او را بیاوریم. 🔹خبر خیلی سریع رسیده بود تهران، همه منتظر پیکر شهید بودند. روز بعد، از میدان خراسان تهران باشکوهی برگزار شد، می‌خواستیم چند روزی در تهران بمانیم اما خبر رسید دیگری در راه است. 🔸قرار شد فردا شب از جلوی مسجد حرکت کنیم. بعد از نماز بود با ساک وسایل، جلوی مسجد ایستاده بودیم با چند نفر از رفقا مشغول صحبت و شوخی و خنده بودیم. پیرمردی جلو آمد،او را می‌شناختم پدر شهید بود. همان که پسرش را از بالای ارتفاع آورده بود. سلام کردیم و جواب داد همه ساکت بودند. انگار می خواهد چیزی بگوید: اما! 🌷 @shahidane1🌷 🔹لحظاتی بعد سکوتش را شکست. آقا ممنونم زحمت کشیدی، اما پسرم!!! پیرمرد مکثی‌کرد و گفت: پسرم از دست شما ناراحت است!! 🔸لبخند از چهره همیشه خندان رفت، چشمانش‌ گرد شده بود از تعجب! 🔹بُغض گلوی پیرمرد را گرفته بود چشمانش خیس از اشک بود صدایش هم لرزان و خسته، دیشب پسرم را در خواب دیدم می‌گفت: در مدتی که ما و بی‌نشان بر خاک جبهه افتاده بودیم، هر شب به ما سر می‌زد. 🔸اما حالا دیگر چنین خبری برای ما نیست، می‌گویند: شهدای مهمانان زهرا هستند. پیرمرد دیگر ادامه نداد. 🔹سکوت جمع ما را گرفته بود به نگاه کردم، دانه‌های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می‌خورد و پایین می‌آمد، می‌توانستم فکرش را بخوانم. 🔸 گمشده‌اش را پیدا کرده بود؛ ... 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #کتاب #شهید_گمنام 👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 #گمنــام و #جاویدالاثــــر💚 🌸✾||➼‌┅═🕊═┅┅───
👈 ۷۲ روایت از شهــداے 💚 و 💚 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 📃 📌 : «سلام بر ابراهیم» 🎙 : دوستان شهید 🔻سالهای اول دهه پنجاه را فراموش نمیکنم. مسابقات قهرمان کشتی جوانان بود. در اوج آمادگی سر می‌برد. 🔻وزن هفتاد و چهار کیلو در مسابقات قهرمانی تهران همه حریفان را از پیش رو برداشت، بیشتر آنها را ضربه فنی کرده بود! 🔻حریف فینال او همان سال قهرمان ارتشهای جهان شده بود. گفتم: داش ابراهیم، این حریف تو خیلی قوی نیست تا اینجا هم شانسی اومده، مطمئن باش سریع پیروز میشی، فقط با دقت کشتی بگیر! 🌷 @shahidane1 🌷 🔻جایزه قهرمان مسابقات نقدی بود. مسابقه فینال برگزار شد، اما انقدر ضعیف کشتی گرفت تا حریفش قهرمان شود! 🔻این را حریفش میگفت، قبل از مسابقه به ابراهیم گفته بود: من میخواهم کنم و به این جایزه خیلی احتیاج دارم. مادرم هم اینجا آمده. من نمیدونم که تو پیروز میشی اما من رو ضربه نکن! کاری کن ما ضایع نشیم! 🔻برای همین کار عجیبی کرد. مثل ولی، مردانگی را به نمایش گذاشت. نَفسش را ضربه کرد و او از این قبیل کارها زیاد انجام می‌داد. هر کاری برای شکستن نفس لازم بود دریغ نمی کرد! از در بازار! تا رسیدگی به خانواده های بی سرپرست و ... 🔻ورزشکار بود، چهره زیبا و بدن ورزیده داشت، اما همیشه موهایش را از ته می‌زد! لباس می‌پوشید! مبادا دچار هوای نفس شود و ... 🌷 @shahidane1 🌷 🔻رفته بودیم دیدن عارف وارسته حاج میرزا اسماعیل . ایشان رو کرد به ابراهیم و گفت: آقان جان ما رو نصیحت کن! ابراهیم از خجالت سرخ شده بود. می‌گفت: حاج آقا ما رو خجالت ندین. 🔻مداح بود،صدای زیبایی داشت، در منطقه برای رزمندگان میکرد. بیشتر برای (س) میخواند. 🔻یکبار مسئله‌ای پیش آمد که گفت: دیگر نمی‌خوانم دیگر مداحی نمی‌کنم! اما صبح روز بعد دوباره شروع به خواندن و مداحی کرد! حضرت زهرا (س) را در دیده بود، فرموده بودند: نگو نمی‌خوانم، ما تو را دوست داریم هر کس گفت بخوان تو هم بخوان. 🌷 @shahidane1 🌷 🔻در منطقه گیلان غرب مسئول اطلاعات بود. در جنوب هم جزء نیروهای اطلاعات لشکر بود. قبل از عملیات والفجر مقدماتی از همه رفقا خداحافظی کرد، گویی می‌دانست زمان فرا رسیده. 🔻در شب حمله خودش را به بچه‌های گردان رساند، با شجاعت پنج روز در کانال کمیل در جنوب فکه مقاومت کرد، بیشتر بچه‌های مجروح را به عقب فرستاد. 🔻روز ۲۲ بهمن ۱۳۶۱ عراقیها آماده شدند که به کانای کمیل حمله کنند. ابراهیم باقی مانده بچه‌ها را به عقب فرستاد، او تنهای تنها با خدا همراه شد، دیگر کسی او را ندید، حتی جنازه‌اش پیدا نشد. 🔻معلم وارسته، ورزشکار خود ساخته، مداح دلسوخته، در ماند تا باشد برای . 🔺شادے روح صلوات ⇩↯⇩ ✍ "گروه فـرهنگی شهید ابراهیم هادے" 🔴✾||➼‌┅═🕊═┅┅───┄ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
🔰 🔸ابراهیم جلو رفت و گفت: کجایی پهلوون، چرا بسته‌ است⁉️ عمو عزّت آهی از سَرِ درد کشید و گفت: ای روزگار😞 مغازه رو از چنگ ما درآوردن. آدم دیگه به کی اعتماد کنه، خود آدم که بیاد مغازه‌ی پدر رو بگیره و بفروشه، آدم باید چیکار کنه؟! 🔹بعد ادامه داد: من یه مدّت بیکار بودم تا اینکه یکی از بازاری‌ها این ترازو⚖ رو برام خرید تا کنم. الان هم دیگه خونه خودم نمی‌رم تا چشمم به پسرم نیفته. منزل دخترم همین اطرافه، میرم منزل دخترم🏡 🔸ابراهیم خیلی . گفت: عمو بیا برسونیمت منزل. با موتور🏍 عمو عزّت را به خانه دخترش رساندیم. وضع مالی‌شان بدتر از خودش بود. درآمدِ کارِ خودش را به این پیرمرد بخشید. اصلا برایش مهم نبود که برای این پول💰 یک ماه در بازار کار کرده و سختی کشیده. 📚کتاب سلام بر ابراهیم۲ @shahidane1
ننه می گفت: «آخه پاهات از بین می ره. تو هم مثل بقیه کفش بپوش😒، بعد برو دنبال دسته.» چشم های میشی اش را پایین می انداخت😔 و می گفت: «می خوام برای امام حسین سینه بزنم💔. شما با من کاری نداشته باشین.»😢 https://eitaa.com/joinchat/1733689362Cbd5437fa26