#رمــــــان_مدافــع_عــــشق❤️
#قسمتــــ_سیوسوم۳۳
ـ------------------------------
🌼⇦قرار است که یک هفته در #مشهد بمانیم. دو روز به سرعت گذشت و در تمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود😭. من #دلواپس و #نگران، فقط #دعایت می کردم. علی اصغر به خاطر مدرسه اش همسفر ما نشده و پیش سجاد مانده بود. از این که بخواهم با خانه تان تماس بگیرم و حالت را بپرسم، خجالت می کشیدم. فقط منتظر ماندم تا بالاخره پدر یا مادرت دلشوره بگیرند و خبری از تو به من بدهند.😔
💠چنگالم را در ظرف سالاد فشار می دهم و مقدار زیادی کاهو با سس را یک جا می خورم.😳 فاطمه به پهلویم می زند و می گوید: آروم بابا! همه اش مال خودته.😁
ادای مسخره ای در می آورم و با دهان پُر جواب می دهم: دکتر؛ دیرشده؛ می خوام برم #حــــــرم.
– وا خب همه قراره فردا بریم دیگه.
– نه من طاقت نمیارم. شیش روزش گذشته. دیگه فرصت زیادی نمونده.🌸
فاطمه با کنترل تلویزیون را روشن و صدایش را صفر می کند.🖥
– بیا و نصفه شبی از خر شیطون بیا پایین.
چنگالم را طرفش تکان می دهم و می گویم: اتفاقاً این شیطون پدر سوخته ست که توی مُخ تو رفته تا منو پشیمون کنی.🌼
– وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه، همه خوابن.😳
– من می خوام نماز صبح حرم باشم.😔 دلم گرفته فاطمه.😢
یادت میفتم و سالاد را با بغض قورت می دهم.😭
– باشه. حداقل به پذیرش هتل بگو تا برات آژانس بگیرن. پیاده تو تاریکی نرو.
سرم را تکان می دهم و از روی تخت پایین می آیم. در کمد را باز می کنم، لباس خوابم را عوض می کنم و به جایش مانتوی بلند و شیری رنگم را می پوشم. #روسری_ام را لبنانی می بندم و #چادرم را سر می کنم. فاطمه با موهای بهم ریخته، خیره خیره نگاهم می کند. می خندم و با انگشت به موهایش اشاره می کنم.😔
– مثل خُلا شدی!😟
فاطمه اخم می کند و در حالی که با دست هایش سعی می کند وضع بهتری به پریشانی موهایش بدهد، می گوید: ایشششش! تو زائری یا فضول؟😁
زبانم را بیرون می آورم و می گویم: جفتش خانوم.😛
آهسته از اتاق خارج می شوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد می کنم. از داخل یخچال کوچک کنار اتاق، یک بسته شکلات 🍫و بطری آب برمی دارم و بیرون می زنم. تقریباً تا آسانسور می دوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار می دهم و بی خود ذوق می کنم.😊 شاید از این خوشحالم که کسی نیست و مرا نمی بیند، اما یک دفعه یاد دوربین های مدار 📹بسته می افتم و انگشتم را از روی دکمه برمی دارم.
آسانسور که می رسد سریع سوارش می شوم و درعرض یک دقیقه به سالن انتظار می رسم. در بخش پذیرش، خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته و خمیازه می کشید. با قدم های بلند سمتش می روم.😊
– سلام خانوم! شبتون بخیر.
– سلام عزیزم؛ بفرمایید.
– یه ماشین تا #حرم می خواستم.
لبخند مصنوعی می زند و اشاره می کند که منتظر روی مبل بنشینم.
در ماشین را باز می کنم و پیاده می شوم. هوا نیمه سرد و ابری است. عطر خوش فضا را می بلعم. #چادرم را روی سرم مرتب می کنم و تا ورودی خواهران تقریباً می دوم. نمی دانم چرا عجله دارم. از این همه اشتیاق، خودم هم تعجب می کنم. هوای ابری و تیره☁️، خبر از بارش مهر می دهد. بی اراده لبخند می زنم و نگاهم را به #گنبد پر نور #امام_رضا (ع) می دوزم. دست راستم را این بار نه روی سینه بلکه بالا می آورم و عرض ارادت و ادب می کنم. “ممنون که دعوتنامه ام را امضاء کردید. #من_فدای_دست_حیدری_ات.”
چقدر حیاط خلوت است. گویی یک منم با #امامم😍❤️. #دلتنگی چهره ام را خیس می کند. یعنی این قدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت!؟ 😔حال غریبی دارم. آرام آرام حرکت می کنم و جلو می روم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم. یک هدیه می خواهم. “یک #سوغاتی بدید تا برگردم. فقط مخصوص من.” احساسی که الآن در وجودم می تپد، سال پیش مرده بود. مقابل پنجره فولاد می نشینم. #قرارگاه_عاشقی شده برایم. کبوترها از سرما پُف کرده و کنار هم روی گنبد نشسته اند. تعدادی هم روی #سقاخانه وول می خورند. زانوهایم را بغل می گیرم و با نگاه،😭 جرعه جرعه آرامش این بارگاه ملکوتی را می نوشم. صورتم را رو به آسمان می گیرم و چشم هایم را می بندم. یک لحظه در ذهنم چند بیت می پیچد.🌸
– #آمدم_ای_شاه_پناهم_بده.
#خط_امانی_زگناهم_بده
ـ---------------♡♥♡-----------
#ادامــــــــــه_دارد.....🌸🌼🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️