#رمــــانــ_مدافــــــع_عــشقـــ❤️🍃
#قسمتــــ_دهـــــــم🔻🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
صدای بوق آزاد🔊 در گوشم می پیچد.😫 شماره را عوض می کنم. جواب نمی دهند. خاموش می کنم و کلافه دوباره شماره گیری می کنم. باز هم خاموش می کنم.😢
فاطمه دستش را مقابل چشمانم تکان می دهد:👋 چی شده؟ جواب نمی دن؟😐
– نه. نمی دونم کجا رفتن. تلفن خونه رو جواب نمیدن. گوشی هاشونم خاموشه. کلید هم ندارم برم خونه.😔
فاطمه چند لحظه مکث می کند و بعد می گوید: خُب بیا فعلاً خونه ی ما.☺️
کمی تعارف کردم و ” نه ” آوردم. دو دل بودم اما آخر در برابر اصرارهای فاطمه تسلیم شدم.😅
وارد حیاط که شدم، ساکم را گوشه ای گذاشتم و یک نفس عمیق کشیدم.🔹 مشخص بود که زهرا خانوم تازه گلها 🌷را آب داده. فاطمه داد می زند: ماااماااان! ما اومدیم.👋📢
و تو یک تعارف می زنی که: اول شما بفرمایید.😏
اما بی معطلی سرت را پائین می اندازی و می روی داخل.😀
چند لحظه بعد، علی اصغر، پسر کوچک خانواده و پشت سرش زهرا خانوم بیرون می آیند.👦
علی جیغ می زند و می دود سمت فاطمه. خنده ام می گیرد. “چقدر شیطونه!”😅
زهرا خانوم بدون اینکه با دیدن من جا بخورد لبخند گرمی می زند و اول به جای دخترش به من سلام می کند.☺️ با خودم می گویم: چقدر خونگرم و مهمان نواز!
– سلام مامان خانوم! مهمون آوردم.🤗
این را فاطمه می گوید و پشت بندش ماجرای مرا تعریف می کند.
– خلاصه اینکه مامان باباشو گم کرده اومده خونه ی ما.🙄
علی اصغر با لحن شیرین و کودکانه می گوید: آجی! خاله جُم شده؟ واقیهنی؟😧
زهرا خانوم می خندد و بعد نگاهش را سمت من می گرداند.
– نمی خوای بیای داخل دخترخوب؟😐
– ببخشید مزاحم شدم. خیلی بد شد.
– بد این بود که توی خیابون می موندی. حالا تعارف رو بذار پشت در و بیا تو. ناهار حاضره.🍲
لبخند می زند، پشت به من می کند و می رود داخل.
خانه ای بزرگ، قدیمی و دو طبقه که طبقه ی بالایش متعلق به بچه ها بود.
یک اتاق برای سجاد و تو. دیگری هم برای فاطمه و علی اصغر. زینب هم یک سالی می شود که ازدواج کرده و سر زندگی اش رفته.🌷
از راهرو عبورمی کنم و پائین پله ها می نشینم. از خستگی شروع می کنم به مالیدن پاهایم. همین موقع صدایت را از پشت سرم می شنوم.😌
– ببخشید! میشه رد شم؟🔹
دستپاچه از روی پله بلند می شوم. یکی از دستانت را بسته ای. همانی که موقع افتادن از روی تپه صدمه دیده بود. علی اصغر از پذیرایی به راهرو می دود و آویزان پایت می شود.😁
– داداش علی! چلا نیمیای کولم کنی؟😄
بی اراده لبخند می زنم. به چهره ات نگاه می کنم. سرخ می شوی و کوتاه جواب می دهی.😄
– الآن خسته ام، جوجه ی من!😘
کلمه ی جوجه را طوری آرام گفتی که من نشنوم اما شنیدم.😂
یک لحظه از ذهنم می گذرد. “چقدر خوب شد که پدر و مادرم نبودن و من الآن اینجا هستم.”😊
#ادامه_دارد…🔹🔶
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته↯↯
⇦ #قسمتــــ_دهــــم۱۰↯↯
👈این داستان⇦ #احسان
ـــــــــــــــــــــ⇩♥⇩ــــــــــــــــــ
👈از اون روز به بعد ... دیگه چکمه هام رو نپوشیدم ... دستکش و کلاهم رو هم ... فقط تا سر کوچه ...🙂
می رسیدم سر کوچه درشون می آوردم و می گذاشتم توی کیفم ... و همون طوری می رفتم مدرسه ...☺️
آخر یه روز ناظم، من رو کشید کنار ...
- مهران ... راست میگن پدرت #ورشکست شده؟ .🤔😳..
🙄برق از سرم پرید ... مات و مبهوت بهش نگاه کردم ...😳
- نه آقا ... پدرمون ورشکست نشده ...😢
یه نگاهی بهم انداخت ... و دستم رو گرفت توی دستش ...
- #مهران_جان ... خجالت نداره ... بین خودمون می مونه ... بعضی چیزها رو باید مدرسه بدونه ... منم مثل #پدرت ... تو هم مثل پسر خودم ...😕
از حالت نگاهش تازه متوجه منظورش شدم😟 خنده ام گرفت 😁... دست کردم توی کیفم و ... شال و کلاه و دستکشم رو در آوردم ... حالا دیگه نگاه متعجب چند دقیقه پیش من ... روی صورت ناظم مون نقش بسته بود ...😊
- پس چرا ازشون استفاده نمی کنی؟ ...
سرم رو انداختم پایین ...🙁
- آقا شرمنده این رو می پرسیم ... ولی از احسان هم پرسیدید ... چرا دستکش و شال و کلاه نداره؟ ...🤔
چند لحظه ایستاد و بهم نگاه کرد ... دستش رو کشید روی سرم ...☺️
- قبل از اینکه بشینی سر جات ... حتما روی بخاری موهات رو خشک کن ...👌😊
#ادامــہ_دارد...🍂🌸
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
﷽
#رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز
#زندگے_نامه
شهید سیدعلی حسینی
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸
#قسمت_دهم
《 دستپخت معرکه 》
🖇چند لحظه مکث کرد ... زل زد توی چشمهام ... واسه این ناراحتی، می خوای گریه کنی❓...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و زدم زیر گریه ... آره ... افتضاح شده ...😱😭
با صدای بلند زد زیر خنده 😆... با صورت خیس، مات و مبهوت خندههاش شده بودم ... رفت وسایل سفره رو برداشت و سفره رو انداخت ...
غذا کشید و مشغول خوردن شد🍜 ... یه طوری غذا میخورد که اگر یکی میدید فکر میکرد غذای بهشتیه ... یه کم چپ چپ ... زیرچشمی بهش نگاه کردم ... 😒
- می تونی بخوریش❓ ... خیلی شوره ... چطوری داری قورتش میدی❓ ...
از هیجان پرسیدن من، دوباره خندهاش گرفت ...😁
- خیلی عادی ... همین طور که میبینی ... تازه خیلی هم عالی شده ... دستت درد نکنه ...😳
- مسخره ام می کنی❓...
- نه به خدا ...
چشمهام رو ریز😑 کردم و به چپ چپ نگاه کردن ادامه دادم ... جدی جدی داشت میخورد ... کم کم شجاعتم رو جمع کردم و یه کم برای خودم کشیدم ... گفتم شاید برنجم خیلی بینمک شده، با هم بخوریم خوب میشه ... قاشق اول رو که توی دهنم گذاشتم ... غذا از دهنم پاشید بیرون ...😳
🔹سریع خودم رو کنترل کردم ... و دوباره همون ژست معرکهام رو گرفتم ... نه تنها برنجش بینمک نبود که ... اصلا درست دم نکشیده بود ... مغزش خام بود ... دوباره چشمهام رو ریز کردم و زل زدم بهش 😐... حتی سرش رو بالا نیاورد ...
🔻- مادر جان گفته بود بلد نیستی حتی املت درست کنی ... سرش رو آورد بالا ... با محبت بهم نگاه میکرد ... برای بار اول، کارت عالی بود ... 👌
اول از دست مادرم ناراحت شدم که اینطوری لوم داده بود ... اما بعد خیلی خجالت کشیدم😓 ... شاید بشه گفت ... برای اولین بار، اون دختر جسور و سرسخت، داشت معنای خجالت کشیدن رو درک می کرد ...✨
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال🔰
👉 @MODAFEH14
____✨🌹✨____
🆔 @shahidane1
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_از_سوریه_تا_منا
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#قسمت_دهم
🔹دیدن صالح در کت و شلوار سفید و پیراهن یاسی رنگ حسابی مرا سر ذوق آورده بود. میدانستم کار سلماست.😍
🔸صبح به منزل ما آمد و گفت چه میپوشم. کلی هم سر به سرش گذاشتم که میخواهم سورپرایز باشد که با جیغ و داد سلما😵 تسلیم شدم و بلوز و دامن سفید و روسری یاسی رنگم را به او نشان دادم. حالا کاملا با صالح یکرنگ بودم و لبخندهای از سر ذوق دیگران مرا شرمگین میکرد.😊😥
🔹خانه شلوغ شده بود. اقوام ما و آنها کم و بیش آمده بودند و کمی استرس داشتم چادر حریر سفیدی که گلهای صورتی🌸 داشت به سر داشتم. دسته گل صالح را با خودم به آشپزخانه بردم. گل خواستگاری💐 را از گلدان روی اپن برداشتم و دسته گل آلستر بنفش را که باز هم با گلهای نرگس تزئین شده بود، توی گلدان روی اپن گذاشتم.
🔸مادرم خودش چای را آماده کرد و به پسر عمویم داد که تعارف کند. من را کنار خودش نشاند و بحثهای متداول مردانه...
🔹بحث که به قرار و مدار ازدواج💞 رسید، آقای صبوری خطاب به پدرم گفت:
ــ بهتره بریم سر اصل مطلب. اگه شرط خاصی مد نظرتونه بفرمایید بگید.
🔸پدرم جابه جا شد و گفت:
ــ والا شرط خاصی که نه... فقط...
ــ بفرمایید
ــ اگه اجازه بدید یک بار دیگه دخترم با پسرتون صحبت کنه💑
🔹از قبل از پدر خواسته بودم که با صالح اتمام حجت کنم. صالح با شرم و سردرگمی بلند شد و همراهم به داخل اتاق آمد. درب را بستم و بیتوجه به نگاه متعجب صالح لبهی تخت نشستم. صالح روی صندلی ننشست. زانو زد و پایین تختم روی فرش وسط اتاق مودبانه و سربه زیر نشست.
🔸ــ اااام... میخواستم باهاتون اتمام حجت کنم.😔
سرش را بلند کرد و لحظهای از نظر مرا گذراند و متوجه پیشانی بندش شد که به دیوار پشت سرم وصل بود. لبخندی کشیده رو لبش نشست و گفت:
ــ امر بفرمایید. گوشم با شماست.👂
🔹ــ میخوام قول بدی نمیری...
صدای خندهاش بلند شد😂 و خیلی زود خودش را جمع کرد. بدنم میلرزید و نمیتوانستم ادامه دهم. لحنم صمیمی شده بود و جملهام کودکانه بود.
🔸ــ منظورت چیه مهدیه خانوم❓
ــ سوریه... میدونم دوباره میری و من اصلا مخالف نیستم و خودمو فدای اهل بیت میکنم اما... دلم نمیخواد شهید بشی... خواهش میکنم قول بده سالم برگردی.
🔹کمی کلافه بود و جدی شد.
ــ آخه مگه دست خودمه❓ کمی منطقی باشید😳
🔸ــ می دونم. حداقل که میتونی واسه شهادت سینه سپر نکنی. مواظب خودت باشی و سالم برگردی خونه.
🔹سرم را از شرم پایین انداختم و چشمم را بستم. صدایش آرام شده بود و محبت آمیز گفت:
ــ چشم خانوم... قول میدم بیشتر از همیشه مواظب باشم. چون دیگه یه نفر تو خونه منتظرمه. امر دیگهای نداری❓
🔸لحن او هم صمیمی شده بود. بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم و او بیصدا به دنبال من.🚶
🔹عمویم صیغهی محرمیت را خواند و ما را شرعا با هم محرم کرد. حالا دل سیر او را نگاه میکردم.😍 چادر را کمی عقب دادم و چشمان خیرهاش را نگاه کردم. زیر لب گفت:
ــ مبارک باشه خانومم. ان شاءالله به پای هم پیر بشیم.💞
از ته دل گفتم "ان شاء الله"
و انگشتر نامزدی💍 را در دستم چرخاندم.
#فدایی_خانم_زینـــــب
✍ ادامه دارد ...
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @MODAFEH14
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
🔷🔹🔹
#گذری_بر_زندگی_شهدا
#شهید_محمودرضا_بیضـــــائی
#قسمت_دهم
🔸در فروردين سال ٩٠ بود كه محمودرضا با همسرش از تهران آمدند تبريز . محمودرضا آمد پيش من. تنها هم آمد. آن شب به من گفت: من نيامدهام عيد ديدنى؛ آمدهام تبريز چيزى به تو بگويم!
🔸گفتم: اين همه راه آمدهاى که چی بگی؟ زنگ ميزدى خب! گفت: پشت تلفن نمىشد. تعجب كردم. گفتم: بگو... گفت: من چند وقت ديگه مىخواهم بروم سوريه....
🔸از مدتها قبل مىدانستم كه محمودرضا يك روز حرف از مأموريت برون مرزى خواهد زد. وقتى گفت مىخواهد برود سوريه، مثل اين بود كه از قبل منتظر شنيدنش بودم و حالا وقت شنيدنش شده بود....
🔸محمودرضا بعد از اتمام دورهاش، پاسدار واحد برون مرزى سپاه بود و مىدانستم يك روز يا سر از لبنان درخواهد آورد يا عراق و اصلا براى همين از اول #نيروى_قدس سپاه را انتخاب كرده بود. ولى سوريه تا آن روز به ذهنم خطور نكرده بود.
🔸به محمودرضا گفتم: كى ميروى؟ گفت: هنوز معلوم نيست ولى فكر كردم لازم است يك نفر توى خانه بداند، گفتم به تو بگويم كه در جريان باشى. گفتم: تو برو، خيالت بابت اين طرف راحت باشد. خم شد و پيشانىام را بوسيد و بلند شد. رفت ولى مثل اين بود كه بال در آورده باشد....
🔸محمودرضا #جزو_اولين_گروه از بچههاى سپاه بود كه با شروع درگیریها در سوريه بعنوان مستشار در آنجا حضور پيدا كردند.....
👈 #ادامـــــہدارد ...
#یاد_شهدا_با_صلوات
#اللهم_صل_علي_محمدﷺو_آل_محمدﷺو_عجل_فرجهم
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_واقعی
#رمان_عاشقانهای_برای_تو
💖═══════💖═══════💖
#قسمت_دهم
《معنای تعهد》
📌گل خریدن تقریباً کار هر روزش بود ... گاهی شکلات🍫🌹 هم کنارش می گرفت ... بدون بهانه و مناسبت، هر چند کوچیک، برام چیزی میخرید ... زیاد دور و ورم نمیومد ... اما کم کم چشمهام👀 توی محوطه دانشگاه دنبالش میدوید ... .
رفتارها و توجه کردنهاش به من، توجه همه رو به ما جلب کرده بود ... من تنها کسی بودم که بهم نگاه میکرد👀 ... پسری که به خنثی بودن مشهور شده بود حالا همه به شوخی رومئو صداش می کردن ... .
اون روز کلاس نداشتیم ... بچهها پیشنهاد دادن بریم استخر🏊♀، سالن زیبایی و💅💄... .
همه رفتن توی رختکن اما پاهای من خشک شده بود .. برای اولین بار حس میکردم در برابر یه نفر تعهد دارم ... کیفم👜 رو برداشتم و اومدم بیرون ... هر چقدر هم بچهها صدام کردن، انگار کر شده بودم ... .
چند ساعت توی خیابونها بی هدف پرسه زدم ... رفتم برای خودم چند دست بلوز و شلوار👚👕👖 نو خریدم ... عین همیشه، فقط مارکدار ... یکیش رو همون جا پوشیدم و رفتم دانشگاه ... .
همون جای همیشگی نشسته بود ... تنها ... بی هوا رفتم سمتش و بلند گفتم: هنوز که نهار نخوردی⁉️ ...
امتحانات تموم شده بود ... قرار بود بعد از تموم شدن امتحاناتم برگردم ... حلقه💍 توی جعبه جلوی چشمم بود ... .
دو ماه پیش قصد داشتم توی چنین روزی رهاش کنم و زیر قولم بزنم ... اما الان، داشتم به امیرحسین فکر میکردم🤔 ... اصلا شبیه معیارهای من نبود ... .
وسایلم رو جمع کردم ... بی خبر رفتم در خونهاش و زنگ زدم🖲 ... در رو که باز کرد حسابی جا خورد ... بدون سلام و معطلی، چمدونم رو هل دادم تو و گفتم: من میگم ماه عسل کجا میریم ... .
آغاز زندگی ما، با آغاز حسادتها همراه شد ... اونهایی که حسرت رومئوی من رو داشتند ... و اونهایی که واقعا چشم شون دنبالش افتاده بود ... .😳
مسخره کردنها ... تیکه انداختنها ... کم کم بین من و دوستهام فاصله میافتاد ... هر چقدر به امیرحسین😍 نزدیکتر میشدم فاصلهام از بقیه بیشتر میشد ... .
✍ #این_داستان_ادامه_دارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
#شهید_سیدطاهـــــا_ایمانی
💖═══════💖═══════💖
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
➣ @zahrahp
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
✨﷽✨
#داستان_مذهبی
#رمان_عاشقانه_دو_مدافع
════════ ✾💙✾💙✾
#قسمت_دهم
ببیـݧ اسماء ۱ سال باهمیم💑
چند ماه بعد از دوستیموݧ بحث ازدواج و پیش کشیدم و با دلیل و منطق دلیلش و بهت گفتم شرایطمم همینطور همـوݧ روز هم بہ خانوادم👨👩👧👦 گفتم جریان و اما بہ تو چیزے نگفتم. از همـوݧ موقع خانوادم منتظر بودݧ ک مـݧ بهشوݧ خبر بدم کے بریم براے خواستگارے اما مـݧ هر دفعہ یہ بهونہ جور میکردم چند وقت پیش همون موقعے ک تو با مامانت حرف زدے خانوادم منو صدا کردݧ و گفتـݧ ایـݧ دختر بہ درد تو نمیخوره وقتے خوانوادش اجازه نمیدݧ برے خواستگارے💞 پس برات ارزش قائل نیستـݧ چقد میخواے صبر کنے....
ولے مـݧ باهاشوݧ دعوام شد😔
حال ایـݧ روزام بخاطر بحث هرشبم با خوانوادمہ دیشب باز بحثموݧ شد. بابام باهام اتمام حجت کرد و گفت حتے اگہ خوانوادهے تو هم راضے بشـݧ اوݧ دیگہ راضے نیست
ببین اسماء گفتـݧ ایـݧ حرفها برام سختہ
اما باید بگم دیشب تا صبح فکر کردم حق با خوانوادمہ خوانوادهے تو منو نمیخواݧ منم دیگہ کارے ازم بر نمیاد مخصوصا حالا کہ...😔
گوشیش زنگ📱 خورد هل شد و سریع قطعش کرد
نزاشتم ادامہ بده از جام بلند شدم شروع کردم بہ خندیدݧ😁 و دستهام و بہ هم میزدم👏
آفریـݧ رامیـݧ نمایش جالبے بود
با عصبانیت بلند شد و روبروم ایستاد
اسماء نمایش چیہ جدے میگم باید هم و فراموش کنیم اصلن ما بہ درد هم نمیخوریم
از اولم... از اولم چے رامیـݧ اشتباه کردیم❓یادمہ میگفتے درستتریـݧ تصمیم زندگیتم، بدوݧ مـݧ نمیتونے زندگے کنے چیشده😳
حالا!! اسماء جاݧ تو لیاقتت بیشتر از اینهاست
اره معلومہ که بیشتر تو لیاقت من و عشق❤️ پاکے بهت دارم و ندارے فقط چطورے میخواے روزهایے که با تو تباه کردم و بهم برگردونے❓
سکوت کرد😐 دوباره گوشیش زنگ📱 خورد و قطع کرد پوزخندے بهش زدم و گفتم هہ جواب بده تصمیم جدید زندگیت از دستت ناراحت میشہ
از جاش بلند شد اومد چیزے بگہ کہ اجازه ندادم حرف بزنہ بهش، گفتم برو دیگہ نمیخوام چیزے بشنوم😲
سرش و انداخت پاییـݧ و گفت ایشالا خوشبخت بشي و رفت براے همیشہ باورم نمیشد پاهام شل شد و افتادم زمیـݧ بہ یہ گوشہ خیره شده بودم اما اشک نمیریختم آرزوهام و تصوراتم از آینده روسرم خراب شد😳
از جام بلندشدم چشمام سیاهے میرفت نمیتونستم خودم و کنترل کنم یہ ساعتے بود رامیـݧ رفتہ بود خودم و به جلوے در پارک رسوندم صحنہاے رو که میدیدم باورم نمیشد😳
رامیـݧ بایکے از دوستام دست در دست👫 و با خنده میومدݧ داخل پارک
احساس کردم کل دنیا داره دور سرم میچرخہ قلبم به تپش💓 افتاده بود و یہ صدایے تو گوشم میپیچید دیگہ چیزے نفهمیدم از حال رفتم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ خانم علیآبـــــادی
════════ ✾💙✾💙✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
°•|🍃🌸
#قسمت_دهم ⬇️
🔴 #منزل_یازدهم
◾️ #نام_منزل⇦《خُزیمیّه "حُزیمیّه"》
◽️ #وجه_تسمیه⇦تصغیر خزیمه منسوب به خزیمه بن حازم.
◽️ #زمان_ورود⇦۱۸ ذیالحجه (روز جمعه)
◽️ #مدت_توقف⇦یک شبانه روز، به دلیل فراوانی مسافران و مناسب بودن محل.
◽️ #ویژگی_و_امکانات⇦یکی از منزلگاههای حج بوده است. میان آن تا ثعلبیه ۳۳ میل فاصله بوده است. منطقه نسبتاً سرسبز و خرم و دارای چند خانه و درختان سبز بوده است.
◽️ #رویدادها⇦در این منزلگاه حضرت زینب (س) زیر آسمان پر ستاره قدم زد و صدایی شنید که میخواند:
الا یا عین فاحتفلی یجهد
و مَن یبکی علی الشهداء بعدی
علی قومٍ تسوقهم المنایا
بمقدارٍ الی انجازٍ وعدی
امام هاتف و این صدا را جنیان معرفی کرد و فرمود: یا اختاهُ کُلَ الّذی قضی الله فَهُوَ کائن. خواهرم آنچه خدا تقدیر کرده است گریز ناپذیر است.
🔘➼┅══┅┅───┄
🔴 #منزل_دوازدهم
◾️ #نام_منزل⇦《شقوق》
◽️ #وجه_تسمیه⇦به معنی ناحیههاست. این منطقه شامل بخشهای کوچک چندگانه بوده است.
◽️ #زمان_ورود⇦شنبه نوزدهم ذیالحجه یا یکشنبه بیستم ذیالحجه معادل ۲۹ شهریور
◽️ #مدت_توقف⇦کوتاه و اندک
◽️ #ویژگی_و_امکانات⇦قبر عبادی رئیس قبیله بنی اسد در این منطقه بوده است. برکهها و چاههای متعدد در این منطقه بوده است. محل نزول کاروانهای قبایل بنی اسد و بنی نهشل بوده است.
◽️ #رویدادها⇦مهمترین رویداد در این منزل، دریافت خبر شهادت حضرت مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را نوشتهاند. امام در سوگ این دو شهید اشعاری را زمزمه کرد که این اشعار گواه بیاعتباری و غدّاری دنیا و اهل آن است. برخی دیدار فرزدق با امام را در این آبگاه نگاشتهاند که بعید به نظر میرسد.
#ادامه_دارد ...
╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮
🆔➣ @shahidane1
╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_دهم
همه بچهها رفتن
منو آقای حسینی موندیم
حاج آقا: بچهها، شما دوتا خیلی وظیفتون سنگینه
همه این لیست، فرمانده هستن
ازتون توقع کار عالی دارم👌
نه مصاحبه معمولی
منو آقای حسینی اصلا سربلند نکردیم
حاج آقا: خوب بچهها من دارم میرم مزارشهدا🌷
اگه میخاید بیاید یاعلی
البته حسین آقا میاد
سرراهم میریم دنبال دخترم😊
-آخ جون حسنا مییاد
با حسین وارد خونه شدیم
مامان: بچهها خوش اومدین😊
-مامان باید باهاتون حرف بزنم
مامان: باشه عزیزم بیا
-مامان
فکرکنم باید برای پسرت آستین بالا بزنی
مامان: یعنی چی؟😳😳😳
-مامان امروز منو داداشم و حسنا و آقای حسینی رفتیم مزارشهدا
مامان این دوتا سکوت و سرخ😐😊
مامان: تو مطمئنی
-۹۹درصد💯
مامان : باشه عزیزم
حسین جان پسرم بیا ناهار
سر میز ناهار مامان شروع کرد به حرف زدن
_حسین جان
حسین : بله مادر ما برات یه دختر خوب سراغ داریم 😳
غذا پرید تو گلوی داداش، با دست زدم پشتش
برادر من آروم😁
حسین: مادر
من فعلا بهش فکر نمیکنم 🤔
آب ریختم دادم دستش داشت آب میخورد گفتم کلا فکر نمیکنی یا به حسنا فکر میکنی😳
باز آب پرید گلوش
-مبارک باشه داداش جان😍
مامان : زنگ بزنم خونشون؟
حسین سرش انداخت پایین
-مبارکه 👏👏👏👏😍😍😍
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_عشق_که_در_نمیزند
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#قسمت_دهم
هورا عروس دومادم اومدم صدای جیغ بچهها تا بیرون باغ میرسید. واسه صرفه جویی، مراسم رو تو باغ باباش گرفتیم قرار نبود تو زندگیمون اصراف کنیم. علی درو باز کرد واسم و بعد روبوسی با مامانم و مامانش و ....😘
خیلی حال خوبی داشتم بودن کنار علی بهم ارامش میداد. خدایا بازم بابت تمام چیزایی که دادی و ندادی شکرت.🍃
...............
اون شب هم بهترین شب رقم خورد و بعد از عروس گردون رفتیم خونمون.
- علی
جونم
- ممنونم ازت
واسه چی⁉️⁉️
- واسه بودنت، اینکه هستی و هوام و داری یه دنیا میارزه من الان خوشبخت ترینم دیگه هیچی نمیخوام واقعا خوشبختم.
اااا ببین چرا دروغ میگی؟
- 😐من کی دروغ گفتم!؟
یعنی تو از خدا بچه نمیخوای؟!
- 😉اون جای خودش ولی هنوز زوده .
..................
علی بدو دیگه دیرم شد. روز اخر دانشگام بود دیگه مدرکم و میگرفتم و باید کار میکردم دوست نداشتم تو خونه بمونم.
- اومدم بانو اومدم
در دانشگاه پیاده شدم و رفتم علی یه ماه دیگه سال تحصیلی شروع میشه یادت نره به بابات بگیا....
- چشم خانومی برو دیرت نشه.
چون بابای علی تو اموزش پرورش بود بهش گفته بودم واسم تو یه مدرسه کار پیدا کنه. میخواستم مشاور مدرسه بشم چون دوست داشتم رشتم و.....
..............
- خانمی خانمی بدو بیا یه خبر توپ برات دارم!!
- جونم اقایی چی شده؟!
بفرما مبارکه؟!
-این چیه؟!
شما به عنوان مشاور تو مدرسه راهنمایی استخدام شدی!!؟
- جدی میگی علی؟! بگو جون نرجس؟!
ااا مگه جونتو از سر راه اوردم اینو بابا بهم داد گفت بهت بگم.!
- وای خدایا شکرت عاشقتممم😍😍
...............
علی بیا دیگه باهام تا باهم بریم باهم داخل.
- سلام خانم
سلام عزیزم بفرما خوش اومدی
- ممنونم .من خانم محمدی مشاور جدید مدرستون هستم.
خوشبختم عزیزم بفرما
- معرفی میکنم اقا علی همسرم
سلام خوش امدید
ممنونم
علی اروم در گوشم گفت پس من میرم دیگه روز اول کاریت گند نزنی فردا اخراجت کننا!!😉
- ااا علی باز شروع کردی
باش باش من تسلیم هرچی خانم بگن. من رفتم .خدافظ✋
- علی یارت عشقم مراقب خودت باش.
.............
خدارو شکر از کارم راضی بودم. دیگه وارد شده بودم تو سر و کله زدن با بچهها دوست داشتم مشکلاتشون و حل کنم و از کارم لذت میبرم. تقریبا ۴ ماه از سال تحصیلی گذشته بود و میشد.....
اهان الان دقیقا ۷ ماه از ازدواجمون میگذشت. چون علی تک بچه بود مادرش بعد ازدواج علی تنها شده بود و تنها امیدش نوه دار شدنش بود.
.........
اون روز بعد مدرسه رفتم ازمایشگاه تا جواب ازمایشم و بگیرم. منشی یه نگاه به کامپیوتر کرد و گفت:🤔🤔😢😢
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو shiva_f@
💜══════ ✾💜 ✾ 💜✾
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_هادی_دلها
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_نهم
امروز حال خانواده عطایی فرد داغون بود...
مادر و پدر با چشمای گریون.. و زینب با هق هق..😩😭 آماده اعزام حسین بودن.
حسین ساک رو روی زمین گذاشت و دستاشو واسه زینب از هم باز کرد.. زینب به آغوش حسین پناه برد. اشکهاش به حدی زیاد بودن که جلوی لباس نظامی حسین خیس شد😭
حسین تو گوش زینب گفت:
_خانم رضایی هواتو داره.. همیشه همه جا هواتو دارم.. موقع عقدت میام.. دوست دارم دکتر بشی باعث افتخارم بشی.. مواظب خودت و حجابت باش..😊
حسین رفت.. و زینب رفتنش را تماشا کرد.. غافل از اینکه تو این رفت دیگه برگشتی وجود نداره..
حدود ده روزی از اعزام حسین میگذشت.. چند باری زنگ☎️ زده بود.
از اون طرف توسکا پریشان حال بود..
حدود دوهفته بود ذهن و فکر توسکا بهم ریخته بود.
توسکا بعد از تشییع 🌷محمد🌷 خواب عجیبی دیده بود..
«خواب دیده بود تو یه باتلاق گیر افتاده و یه دست فقط .. استخوان بود..
که اومده بود توسکا را نجات داد..
بعد یه صدا گفت:
🕊"خواهرم! برو به همسنات بگو"..
اگه #شهدا نباشن شما تو #باتلاق_روزگار خفه میشین..🕊
توسکا میخواست به زینب بگه اما روش نمیشد..
دم دفتر منتظر خانم مقری بود
خانم مقری از دفتر خارج شد، توسکا پرید و خوابش و تعریف کرد😔
خانم مقری وارد کلاس شد
_بچهها قبل از شروع درس میخوام دوتا نکته بگم
🍃اول اینکه برادر زینب جان که #سوریه هستن چند روزیه هیچ تماسی نداشتن و قرار بوده واسه عملیات برن واسشون دعا کنین
🍃دوم اینکه خواب شهدا رو دیدن یعنی چی⁉️
هرکس نظری داد..
خانم مقری پای تخته رفت و نوشت:
✍" ولاتحسبن الذین قُتِلوا فی سبیل الله امواتا ًبلْ أحیاءُعند ربهم یرزقون.."
_بچه ها خدا این مورد رو واسه شهدا فرموده.. تو جنگ تحمیلی، عموهام شهید میشن، با توسل بهشون بارها مشکلاتم حل شد چرا که شهدا زندهان.
زنگ آخر بود..
موقع خروج قلب زینب لرزید😥😭
حالش بد شد..
در خطر افتادن بود که خانم مقری و بچهها گرفتنش...
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#قسمت_دهم
🍀راوے زینب🍀
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه، تا رسیدیم سر کوچمون دنیا رو سرم آوار شد😨
دو تا آقا با لباس سبز پاسداری دم در خونمون وایستاده بودن
🌹🕊یا حضرت زهرا، داداش منو انتخاب کردی؟🕊🌹
فاصله سر کوچه تا خونمون زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭
هربار که میخوردم زمین..
یه خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد.
تا رسیدم دم در خونه....
یکی از اون پاسدارا گفت:
_"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم..
وقتی چشمامو باز کردم سرم تو دستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😭
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔
🥀عزیز خواهر..
حسین من..
کجا دنبالت بگردم..
کدوم خاکو بو کنم..
تا آروم بشم..
مزار نداری..
تا نازتو بکشم..
برات سر کدوم مزار گریه کنم😭😭😭
حسییییییییین😭😭😭
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه👀 کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم
بی بی جان
منم داغ حسینم و دیدم..
بی بی..
حسین منو چجوری کشتن
حسین من..
الان پیکرش کجاست😭😭😭
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم و گفتم: "مراقب حسینم باش"😭💔
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو مینودری
═════ ✾❤️✾❤️✾ ═════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286