eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #رمان_بــدون_تـــو_هرگـــز #زندگے_نامه شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَ
شهید سیدعلی حسینی •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• 🌸بِسمِ رَبِّ الشُهَدا و الصِدّیقین🌸 《 سومین پیشنهاد 》 🖇علی اومد به خوابم … بعد از کلی حرف، سرش رو انداخت پایین … – ازت درخواستی دارم … می‌دونم سخته اما رضای خدا در این قرار گرفته … به زینب بگو سومین درخواست رو قبول کنه… تو تنها کسی هستی که می‌تونی راضیش کنی …👌 🔹با صدای زنگ ساعت⏰ از خواب پریدم … خیلی جا خورده بودم…و فراموشش کردم … فکر کردم یه خواب همین طوریه …پذیرش چنین چیزی برای خودم هم خیلی سخت بود …چند شب گذشت … علی دوباره اومد … اما این بار خیلی ناراحت… 🔸هانیه جان … چرا حرفم رو جدی نگرفتی؟ … به زینب بگو باید سومین درخواست رو قبول کنه …خیلی دلم سوخت … 💔 🔻اگر اینقدر مهمه خودت بهش بگو … من نمی‌تونم …زینب بوی تو رو میده … نمی‌تونم ازش دل بکنم و جدا بشم… برام سخته …با حالت عجیبی بهم نگاه کرد …😳 ▫️هانیه جان … باور کن مسیر زینب، هزاران بار سخت‌تره …اگر اون دنیا شفاعت من رو می‌خوای … راضی به رضای خدا باش … 🍀گریه‌ام گرفت … ازش قول محکم گرفتم … هم برای شفاعت، هم شب اول قبرم … دوری زینب برام عین زندگی توی جهنم بود … همه این سالها دلتنگی و سختی رو… بودن با زینب برام آسون کرده بود …حدود ساعت یازده از بیمارستان برگشت … رفتم دم در استقبالش … 💠سلام دختر گلم … خسته نباشی …با خنده، خودش رو انداخت توی بغلم … – دیگه از خستگی گذشته … چنان جنازه‌ام پودر شده که دیگه به درد اتاق تشریح هم نمی‌خورم … یه ذره دیگه روم فشار بیاد توی یه قوطی کنسرو هم جا میشم …رفتم براش شربت بیارم … یهو پرید توی آشپزخونه و از پشت بغلم کرد…✨ 🌸مامان گلم … چرا اینقدر گرفته است؟ …ناخودآگاه دوباره یاد علی افتادم … یاد اون شب که اونطور روش رگ گرفتن رو تمرین کردم … همه چیزش عین علی بود … 🔻از کی تا حالا توی دانشگاه، واحد ذهن خوانی هم پاس می‌کنن؟ … 😁خندید … – تا نگی چی شده ولت نمی‌کنم … 🔹بغض گلوم رو گرفت … – زینب … سومین پیشنهاد بورسیه از طرف کدوم کشوره؟… دست هاش شل شد و من رو ول کرد …😳😔 ✍ ادامه دارد ... •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈• 🔰 👉 @MODAFEH14 ____✨🌹✨____ 🆔 @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_از_سوریه_تا_منا ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ #قسمت_چهل‌وششم 🔹به محض اینکه در مدینه
══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 🔹از صبح درگیر قربانی کردن گوسفندی بودیم که پدرجون و بابا خریده بودند.🐏 آرام و قرار نداشتم و دلتنگ صالح بودم. هرچه با هتل تماس می‌گرفتم کسی پاسخگو نبود و این مرا دل آشوب کرده بود.😔💔 🔸"مگه میشه حتی یه نفر اونجا نباشه که جواب بده؟!" گوشی صالح هم که خاموش بود. به هر ترتیبی بود ساعت انتظارم را به ظهر رساندم. علیرضا و سلما کباب را درست می‌کردند و پدرجون و بابا سهم فقرا را بسته بندی می‌کردند. من هم در حین انجام کارهایم، کنار تلفن می‌نشستم و مدام شماره‌ی هتل را می‌گرفتم. 🔹زهرا بانو کلافه شده بود. ــ شاید شماره رو اشتباه گرفتی😒 ــ نه زهرا بانو... خودم ده بار با همین شماره با صالح حرف زدم😔 الان کسی جواب نمیده😭 🔸مشغول خوردن ناهار بودیم که با شنیدن خبری از اخبار سراسری ساعت ۱۴، لقمه توی دهانمان خشک و سنگ شد. 😳 توی منا اتفاقاتی افتاده بود که قابل باور نبود و به قول گوینده‌ی خبر، اخبار تکمیلی هول محور این خبر هولناک هنوز به دستشان نرسیده بود. 🔹مثل مرغ سرکنده از روی سفره بلند شدم و دویدم به سمت تلفن... چندین بار شماره را تا نیمه گرفتم، اشتباه می‌شد و دوباره می‌گرفتم. سلما لیوان آب را به سمت من گرفت و گوشی را از دستم کشید. ــ چیکار می کنی مهدیه؟؟؟؟؟ بیا یه کم آب بخور... 🔸با چشمانی خشک و حریص به سلما خیره شدم. سلما صدایش را بالا برد و گفت: ــ چیه؟ دوباره می‌خوای فرضیه سازی کنی؟ از کجا معلوم که صالح هم تو اون اتفاق بوده؟ می‌خوای برای خودت دلشوره ایجاد کنی؟😡 🔹ــ سلما نشنیدی گفت زائرای ایرانی هم بین اون اتفاق بودن؟ اگه کاروان صالح اینا هم رفته باشه اونا هم گیر افتادن. اصلا اینا چرا تلفن رو جواب نمیدن؟ مطمئن باش اتفاقی افتاده نمی‌خوان جوابگو باشن.😭 🔸ــ تو مگه شماره‌ی رئیس کاروان رو نداری؟ ــ دارم... قبل از اینکه سلما حرفش را بزند به اتاق دویدم و موبایلم را آوردم و به صفحه‌ی مخاطبین رفتم. این هم بی‌فایده بود. یا ارتباط برقرار نمی‌شد و یا اگر برقرار می‌شد کسی جواب نمی‌داد. 🔹عصبی و هراسان بودم و دلم هزار فکر و خیال ناجور داشت. تلویزیون را از شبکه‌ی خبر جدا نمی‌کردیم. مدام همان خبر را تکرار می‌کردند.😫 غذاها سرد شده بود و کسی دست به بشقاب غذایش نزده بود و سفره همانطور پهن بود. 🔸بابا گفت: ــ مهدیه جان با سلما سفره رو جمع کنید گناه داره بی‌حرمتی میشه. زهرا بانو بلند شد و گفت: ــ نمی‌خواد. خودم جمعش می‌کنم شما شماره رو مدام بگیرید شاید خبری شد☹️ 🔹هر چه بیشتر شماره‌ها را می‌گرفتیم بیشتر ناامید می‌شدیم. صدایی توی ذهنم پیچید" خدایا صالحم رو از گزند حوادث سوریه حفظ کن" "خدایاااااا این چه دعایی بود که من کردم؟!😭 مگه خطر فقط تو سوریه در کمین صالحم بود؟ ای خدااااا😭" ✍ ادامه دارد ... ══💖══════ ✾💖 ✾ 💖✾ 👇👇 ➣ @MODAFEH14 ╭━═━⊰❀❀⊱━═━╮ 🆔➣ @shahidane1 ╰━═━⊰❀❀⊱━═━╯
شـھیـــــــدانــــــہ
✨﷽✨ #داستان_مذهبی #رمان_عاشقانه_دو_مدافع ════════ ✾💙✾💙✾ #قسمت_چهل‌وششم چشمامو بستم😑 و گفتم: علے
✨﷽✨ ════════ ✾💙✾💙✾ با کمک فاطمہ غذا رو گذاشتم🍲 تا آماده شدنش یکے دو ساعت طول می‌کشید علے پیش بابا رضا نشستہ بود از پلہ‌ها رفتم بالا وارد اتاق علے شدم و در و بستم، بہ در تکیہ دادم و نفس عمیقے کشیدم اتاق بوے علے رو میداد میتونست مرحم خوبے باشہ زمانے کہ علے نیست🍃 همہ جا مرتب بود و ساک نظامیش و یک گوشہ‌ے اتاق گذاشتہ بود لباس‌هاش رو تخت بود کنار تخت نشستم و سرمو گذاشتم رو لباسها چشمامو بستم😑 ناخودآگاه یاد اوݧ باز و بند خونے کہ اردلاݧ آورده بود افتادم💬 اشک از چشمام جارے شد 😭 قطرات اشک روے لباس ریخت اشکهامو پاک کردم و چشمامو بستم، دوست نداشتم بہ چیزے فکر کنم ، بہ یہ خواب طولانے💤💤 احتیاج داشتم ، کاش میشد بعد از رفتنش بخوابم و وقتے کہ اومد بیدار شم. با صداے باز و بستہ شدݧ در بہ خودم اومدم. علے بود😍 اسماء تنها اومدے بالا ؟؟چرا مـݧ صدا نکردے کہ بیام⁉️ آخہ داشتے با بابا رضا حرف میزدے راستے علے نمیخواے بهشوݧ بگے؟؟ الاݧ با بابا رضا حرف زدم و گفتم بهش: بابا زیاد مخالفتے نداره اما ماماݧ نه قرار شد بابا با ماماݧ حرف بزنہ🍃 اسماء خوانواده ے تو چے؟؟ خوانواده‌ے مـݧ هم وقتے رضایت منو ببینـݧ راضے میشݧ اسماء بگو بہ جوݧ علے راضے‌ام. راضے بودم اما نه از تہ دل❤️ جوابے ندادم، غذا رو بهونہ کردم و بہ سرعت رفتم پاییݧ😔 مادر علے یہ گوشہ نشستہ بود داشت گریہ میکرد😭 پس بابا رضا بهش گفتہ بود با دیدݧ مݧ از جاش بلند شد و اومد سمتم چشماش پر از اشک بود 😭 دوتا دستش و گذاشت رو بازوم و گفت: اسماء، دخترم راستش و بگو تو بہ رفتݧ علے راضے هستی⁉️ یاد مامانم وقتے اردلاݧ میخواست بره افتادم، بغضم گرفت سرم و انداختم پاییݧ و گفتم: بلہ😔 پاهاش شل شد و رو زمیݧ نشست بر عکس ماماݧ آدم تو دار و صبورے بود و خودخوري می‌کرد دستش و گرفت بہ دیوار و بلند شد و بہ سمت اتاقشوݧ حرکت کرد 😔 خواستم برم دنبالش کہ بابا رضا اشاره کرد کہ نرو آهے کشیدم و رفتم بہ سمت آشپزخونہ غذا آماده بود 🍲 سفره رو آماده کردم و بقیہ رو صدا کردم اولیـݧ نفر علے بود کہ با ذوق شوق اومد 😍 بعد هم فاطمہ و بابا رضا همہ نشستـݧ علے پرسید: إ پس ماماݧ کو؟؟ بابا رضا از جاش بلند شد و گفت: شما غذا رو بکشید مـݧ الاݧ صداش میکنم بعد از چند دیقہ مادر علے بے حوصلہ اومد و نشست😞😔 غذاها رو کشیدم بہ جز علے و فاطمہ هیچ کسے دست و دلشوݧ بہ غذا نمیرفت علے متوجہ حالت مادرش شده بود و سعے میکرد با حرفاش ما رو بخندونہ🙃 ساعت ۵ بود گوشے و برداشتم و شماره‌ے اردلاݧ و گرفتم📲 بعداز دومیـݧ بوق گوشے برداشت. الو الو سلام داداش بہ اهلا و سهلا کربلایے اسماء خوبے خواهر⁉️ یہ خبرے چیزے از خودت ندیا مـݧ اخبارتو از شوهرت میگیرم خندیدم😂 و گفتم خوبے داداش، زهرا خوبہ⁉️ الحمدوللہ داداش میدونے کہ علے امروز داره میره ، میشہ تو قضیہ رو بہ ماماݧ اینا بگے؟؟ گفتم اسماء جاݧ گفتے؟؟؟!! آره خواهر ما ساعت ۸ میایم اونجا براے خدافظے✋ آهے کشیدم و گفتم باشہ خدافظ. ظاهرا مـݧ فقط نمیدونستم ،پس واسہ همیـݧ بهم زنگ نمیزنـݧ😔 میخواݧ کہ تا قبل از رفتنش پیش علے باشم.. 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ خانم علی‌آبـــــادی ════════ ✾💙✾💙✾ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهل‌وششم روزها پی هم میگذشت من با لبخند
؟ ══🍃💚🍃══════ بعداز ۱۱-۱۲ ساعت رسیدیم نیشابور با آدرس گرفتن بیمارستان امام رضا پیدا کردیم با استرس و ترس بدون توجه به اینکه بچها یا فرحناز همراه من هستن به سمت پذیریش رفتم با صدای که بغض آلود بود گفتم خانم ببخشید به من زنگ زدن گفتن مادر و پدرم تصادف کردن اینجان ؟ خانم پرستار:ما فقط دو تصادفی داریم ک متاسفانه فوت کردند با شنیدن این ماجرا پخش زمین شدم وقتی به هوش اومدم پرستار گفت :مامان و بابات بودن ؟ -پدر و مادر همسرم هستن اما فرقی با پدر و مادر خودم ندارن پرستار:پس همسرت کجاست ؟ -همسرم اسیره میشه زنگ بزنید خواهرشوهرم از اهواز بیاد پرستار:باشه شمارشو بده فرحناز میگفت وقتی با مبیناسادات (خواهر سیدمجتبی)تماس گرفت گفت چندساعته با پرواز خودش میرسونه مشهد بااومد مبینا سادات با کمک سیدحسن با هماهنگی اجساد مادر و پدر با پرواز رفتیم تهران از تهران با آمبولانس رفتیم قزوین داغهای پشت هم شهادت برادر جوانم ، اسارت همسرم ، فوت مامانم، رفتن مادر و پدر صبورم کرد امروز بعداز هفتم مادر و پدر خودم تو آینه دیدم رقیه ۲۲ساله چقدر پیر شده بود چقدر موهام سفید شده بود قرآن باز کردم ""بعداز هر سختی آسانی ""است دوبارهم تکرار شده بود خدایا راضیم به رضات عکس سید مجتبی برداشتم لب ها رو عکس گذاشتم اشکام جاری شد مجتبی همه کسم الان کجایی؟ این یه سال و خورده ای اسارت چقدر آزارت داده مجتبی به عهدتم پایبندما تو این همه آزمایش الهی نذاشتم اشکم تو جعمیت ریخته باشه که نکنه دشمن بگه اشک زن مدافعین حرم درآوردیم مجتبی تمام سعیم کردم زینب وار برم جلو مجتبی یه هفته دیگه ولادت خانم حضرت زهراست چندروز بعدشم ولادتم آقا أمیرالمومنین مامان ها نیستن تا براشون کادو بخرم مردمم نیست تا براش کادو بخرم همین طور داشتم اشک میخرتم که سیدعلی بیدار شد اومد ستم که با لحن بچگانه ای گفت :مامانی شرا گلیه میکنی ؟ بغلش کردم بوسیدمش من قربون پسرخوشگلم بشم یه کوچلو دلتنگم فقط سیدعلی:دلتنگ کی مامان جون؟🤔🤔 -دلتنگ باباسید سید:مامان بابایی کی از سفل میاد؟ -بابا رفته از آجی امام حسین که میشه عمه شما دفاع کنه نذاره آدم بدا دوباره اذیتش کنن دیشب که قصه اش برای شما و آجی جون گفتم سیدعلی:اوهوم مامان منم بزرگ بشم میرم اونجا که کسی عمه جون اذیت نکنه -من فدای پسر باغیرتم بشم بریم آجی جان بیدار کنیم که بریم کانون رفتیم کانون بچه ها رفتن کلاس وسط کلاس که زنگ تفریح بود دیدم سیدعلی اومده پیش فرحناز و با صدای آرومی حرف میزد سیدعلی:آله یه هفته دیگه روژ مادره میشه با منو آجیم بیاید بریم براش کادو بخریم فرحناز :آره عزیز خاله 📝 ... ⇩↯⇩ ✍ بانو............ش ══🍃💚🍃══════ 👇👇 🆔 @Zahrahp http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286