💖✨💖✨💖
عشق❤️
رازیست ڪہ
تنهابہ خدا باید گفتـــ .. 💚🌹
دل❤️م یڪـــ
دنیـا میخـواهد شبیـہ #دنیاے شـما
ڪـہ همـہ چیــزش بـوے خــــدا بدهـد...😔😭😭
#در_آرزوے_شهادت🌹
#حال_هواے_جمع_شهیدانم_آرزوست 💔
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄
زندگی به سبک شهدا✨
ــــــــــــــــــــــــــــــــ
شرط ترک سیگار🚬
( #شهید_محمد_ابراهیم_همت)🌹🍃
💠همان روز خواستگاری یا زمان خواندن خطبه عقد بود که مادرم گفت:« قول می دهد سیگار🚬 نکشد».😳
🔻البته گفته بودیم که سیگار را برای سینوزیت می کشد نه برای تفریح.😁
🔸خانمش هم گفت:« مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار🚬 بکشد، سیگار کشیدن دور از شأن شماست».😔
وقتی برگشتیم خانه رفت جیبهایش را گشت، سیگارها را درآورد، له شان کرد و ریخت توی سطل.👏
🔹گفت:« تموم شد. دیگه کسی دست من سیگار🚬 نمی بینه». همان هم شد.
🔻بعد از حدود چهارده سال سیگاری بودن، دیگر سیگار نکشید
🔸خانمش می گفت:« مدت ها بعد از ازدواجمان💖، رفتم پیشش گفتم این بچه گوشش👂 درد می کنه، این سیگار رو بگیر یه پک بزن، دودش رو فوت کن توی گوشش».
🔹گفت:« نمی تونم، قول دادم دیگه سیگار نکشم».
🔸گفتم:« بچه داره درد می کشه».
🔹گفت :«ببر بده همسایه بکشه و توی گوشش فوت کنه دیگه هم به من نگو».
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💫🍁💫🍁💫🍁💫
💢حسين صبوحی در ششم دي ماه سال1393 به همراه سرهنگ شهيد محمد هاشمي در اثر درگيري با اشرار وسارقان مسلحي که 14 سال تحت تعقيب بودند مورد اصابت گلوله قرار گرفت و به درجه رفيع #شهادتــــــ❤️ نائل شد.
ـ---------------------------------
❣در مسجد براي بچه ها کلاس #قرآن گذاشته بود ماه #رجب و #شعبان را #روزه مي گرفت گويا خودش مي دانست که #شهيد مي شود، من هنوز منتظرم تا حسين بيايد.🌷🍃
#شهیدحسین_صبوحی💔🍃
ســـــالــــروزشهــــــادتــــــــــــــ🌹
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــع_عــــشق❤️ #قسمتــــ_سیوسوم۳۳ ـ------------------------------ 🌼⇦قرار است که یک
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_ســـی وچهارم ۳۴
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
◀️ نمی دانم این اشک ها از درماندگی است یا دلتنگی، اما خوب می دانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم می سوزد🔥.
یک قطره باران💧 روی صورتم می چکد و در فاصله چند ثانیه، یکی دیگر. فاصله ها کم و کم تر می شود و می بارد رأفت از آسمان بهشت هشتم.🌧✨
کف دست هایم را باز می کنم و با اشتیاق لطافت این همه لطف را لمس می کنم. یاد تو و التماس دعای تو را زمزمه می کنم: الیس الله بکاف عبده…⚜❣
که دستی روی شانه ام قرار می گیرد و صدای مردانه ی تو در گوشم می پیچد و ادامه آیه را می خوانی: و یخوفونک بالذین من دونه…✨
چشم هایم👀 را باز می کنم و سمت راستم را نگاه می کنم. خودتی❗️ اینجا❓ چشم هایم را ریز می کنم و با تردید زمزمه می کنم: عل…علی‼️
لبخند می زنی و باران، لبخندت را خیس می کند.
– جانم⁉️
یک دفعه از جا می پرم و کامل به سمتت برمی گردم. از شوق یقه پیراهنت را می گیرم و با گریه😭 می گویم: تو…تو اومدی! اینجا! اینجا…پیش…پیش من❗️
دست هایم را می گیری و لب پایینت را گاز می گیری و می گویی: زشته همه نگاهمون👀 می کنن!…آره اومدم❗️
شوکه و ناباورانه چهره ات را می کاوم. انگار صد سال می شود که از تو دور بودم.❤️
– چه جوری توی این حرم به این بزرگی پیدام کردی⁉️ اصلاً کِی اومدی؟ چرا بی خبر؟ شش روز کجا بودی؟ گوشیت چرا خاموش بود؟ مامان زنگ زد خونه، سجاد گفت ازت خبر نداره. من…
دستت را روی دهانم می گذاری و می گویی: خب خب… یکی یکی. ترور کردی ما رو که❗️😁
یک دفعه متوجه می شوی دستت را کجا گذاشته ای. با خجالت دستت را می کشی.
– یک ساعت پیش رسیدم. آدرس هتل رو داشتم، اما گفتم این موقع شب نیام. دلمم حرم می خواست و یه سلام. بعد هم یادت رفته ها❗️
خودت روز آخر لو دادی رو به روی پنجره فولاد…نمی دونستم اینجایی… فقط…اومدم اینجا چون تو دوست داشتی❤️
آن قدر خوب شده ای که حس می کنم خوابم. با ذوق چشم هایت را نگاه می کنم😃. “خدایا من عاشق این مَردم⁉️ ممنون که بهم دادیش.”
– بازم از اون نگاه قورت بده ها کردی بهم؟ چیه خب؟…نه به اون ترمزی که بریدی… نه به این که…عجب❕
– نمی تونم نگاهت نکنم.
لبخندت محو می شود و یک دفعه نگاهت👀 را می چرخانی روی گنبد. حتماً خجالت کشیدی. نمی خواهم اذیتت کنم. من هم نگاهم را می دوزم به گنبد. باران⛈ هر لحظه تندتر می شود. گوشه چادرم را می کشی و می گویی: ریحانه❗️ پاشو الآن خادما فرش ها رو جمع می کنن.
هر دو بلند می شویم و وسط حیاط می ایستیم.
– ببینم دعام کردی؟
مثل بچه ها چند باری سرم را تکان می دهم.
– اوهوم! هر روز…
لبخند تلخی می زنی😏 و به کفش هایت نگاه می کنی. سرت را که پایین می گیری موهای خیست روی پیشانی ات می ریزد.
– پس چرا دعات مستجاب نمیشه خانوم❓
جوابی پیدا نمی کنم. منظورت را نمی فهمم.
– خیلی دعا کن. اصرار کن تا دست خالی برنگردیم.
باز هم سکوت می کنم. سرت را بالا می گیری و به آسمان نگاه می کنی.🌫
– اینم دلش گرفته بودا! یهو وسطش سوراخ شد!
می خندم و حرفت را تأیید می کنم.😁
– خب حالا می خوای همین جا وایسی و خیس بخوری؟ 😳
– نچ❗️
می دویم و گوشه ای پناه می گیریم. لحظه به لحظه با تو بودن برایم عین رویاست. تو همانی هستی که یک ماه برایش جنگیدم.
🔻صحن سراسر نور بود✨. آب روی زمین جمع شده و تصویر گنبد را روی خود منعکس می کند. بوی گلاب و عطر حرم، حال و هوایی خاص دارد. زمزمه خواندن زیارت عاشورایت در گوشم می پیچد.
مگر از این بهتر هم می شود❓ از سرما به دستت می چسبم و بازویت را می گیرم. خط به خط که می خوانی، دلم را می لرزانی. نگاهت👀 می کنم. چشم های خیس و شانه های لرزانت…😭 من پاکیت را دوست دارم. یک دفعه سرت را پایین می اندازی و زمزمه ات تغییر می کند.
💢– منو یکم ببین. سینه زنیم رو هم ببین. ببین که خیس شدم. عرق نوکری ببین. دلم یجوریه، ولی پر از صبوریه. چقد شهید دارن میارن از تو سوریه. چقد…شهید… منم باید برم… برم…😔😭😭
به هق هق میفتی. مگر مرد هم…! با هر هق هق تو، گویی قلبم را فشار می دهند. یک لحظه در دلم می گذرد. تو زمینی نیستی. آخرش می پری.🕊🍃
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
┄༄☘🌸☘༄┄
#ســــردار_سامــــــرا
✅ شهیدی که جان #رهبر معظم انقلاب را نجات داد ...✨🍃
🔸همسر شهید تقوی فر اظهار داشت: تلویزیون، صبحت های حضرت آقا را پخش میکرد که ایشان در حال ذکر خاطرهای بودند.
🔹آقا فرمودند در زمان جنگ در یک مهلکهای گیر افتاده بودیم که بعد از مدتی یک بنده خدایی آمد و ما را نجات داد.
مــدافــ🔻حــرمـ🔻ــع✨
#پاسدار_شهید_حاج_حمید_تقوے🌹🍃
#سالروز_شهادت
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
4_5832469045693122098.mp3
1.67M
🔸 #امتحان_مادر
#صــوتـــــ۲☢
مجتبی در جبهه بود و من هم مثل مادرانی که بچه هایشان درجبهه بودن چشم انتظارمسافرم بودم
روزی زنگ درب خانه مان به صدا درآمد...
📚گزیده کتاب خادم الزهرا
(شهیدسیدمجتبی علمدار)
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
شـھیـــــــدانــــــہ
🔸 #امتحان_مادر #صــوتـــــ۲☢ مجتبی در جبهه بود و من هم مثل مادرانی که بچه هایشان درجبهه بودن چشم ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ـ♥♢♥♢♥♢♥♢
🌸👈پاسخ #تکتیرانداز 12 ساله به همرزمانش....⇩⇩
💠 چندی پس از بازگشت از جبهه با خبر #شهادت برادرش «علیرضا» روبرو میشود و سه روز بعد از شهادت برادرش دوباره راهی جبهه میشود تا #سنگر برادرش خالی و اسلحه او بر زمین نماند👌 اما با این وجود همرزمان برادرش از او به خاطر آمدن مجددش به جبهه و دلداری ندادن به خانواده داغدارش، انتقاد میکنند😢 که در پاسخ آنها میگوید:
⚡️⇦ «علیرضا #برای_خودش_شهید شد و آخرت هم برای اوست نه برای من، پس میمانم و میجنگم . »💪
#شهیدمحمدحسیـن_ذوالفقارے💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️