eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 ♻️ سرزمین من بودند که زودتر از شان به مردانگے رسیدند. ▫️و بے مثال ترین را براے سرزمین واعتقاداتشان آفریدند. ▫️ کہ هیچگاه بہ دنبال قدردانے و قدرشناسے از خود نبودند. ▫️وخالص ترین ایرانیان بودند کہ دشمن این مرز و بوم را بہ خاک نشاندند.. 🌸 🌸 🍃🌹↬ @shahidane1
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_چهـــــــل و هفتم ۴۷ 👈این داستان⇦《 فامیل خدا 》 ــــــــــ
🔻 و هشتم ۴۸ 👈این داستان⇦《 مهمان خدا 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎چقدر به اذان مونده بود ... نمی دونم ... اما با خوابیدن مادربزرگ ... منم همون پای تخت از حال رفتم ... غش کرده بودم ... دیگه بدنم رمق😥 نداشت که حتی انگشت هام رو تکان بدم ... خستگی ... گرسنگی ... تشنگی ... صدای اذان بلند شد ... لای چشمم😶 رو باز کردم ... اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن نداشتم ... چشمم پر از اشک شد...😭 - خدایا شرمندتم ... ولی واقعا جون ندارم ... و توی همون حالت دوباره خوابم برد ... ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود ...🤒 باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود ... با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب 💦... من رو به سمت خودش کشید ... چشمه زلال و شفاف ... که سنگ های رنگی کف آب دیده می شد ... با اولین جرعه ای که ازش خوردم ... تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج شد ...😌 دراز کشیدم و پام رو تا زانو ... گذاشتم توی آب ... خنکای مطبوعش ... تمام وجودم رو فرا گرفت ... حس داغی و سوختگی جگرم🔥 ... آرام شد ... توی حال خودم بودم و غرق آرامش ... که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده ... با سینی پر از غذا ...🍜🌮🍛 تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم ... چهره اش پر از شرمندگی ...😔 که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره ... آخر افطار کردن ... با تماس مجدد خاله📞 ... یهو یادش اومده بود ... اونم برای عذرخواهی واسم جوجه کباب گرفته بود ... هنوز عطر و بوی اون غذا ... و طعمش توی نظرم بود ... یکم به جوجه ها نگاه کردم ...🍛 و گذاشتمش توی یخچال ... اونقدر سیر بودم ... که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم ... توهم بود یا واقعیت❓ ... اما فردا ... حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس نکردم ... خستگی سخت اون مدت ... از وجودم رفته بود ... و افتخار خورده شدن ... افطار فردا ... نصیب جوجه های داخل یخچال شد ...☺️ هر چند سر قولم موندم ... و به خاله نگفتم ... آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...🍃 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 🍃✨🍃 🍃🌹↬ @shahidane1
ـ✨♡✨♡✨♡✨ برای #ظهور اقا امام زمان عج هر نفر یک بار دعای فرج رو با تمام وجود و از ته قلبتون بخونید... ان شاالله بحق ارباب بی کفن ، ظهور آقا امضا بشه .... ان شاالله...🌹🌼🌹 #اللهم_عجل_لولیڪــ_الفــرج💐 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖ #شبتــــون_مــهــدوے❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#مهـدے_جان باشد ؛ بہ التمـاسِ دلِ❤️ ما محل نده پس لا اقل بہ خاطر زهـرا ظهـور ڪن . . .😞 #اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌱 #واجعلنا_من_انصاره_و_اعوانہ #فاطمیہ◾️ 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
✨🌸✨🌸✨ وجودتـان را . . . با #عشق سرشته بودنـد و سرنوشت تان را با #شهادت #رزقک_شهادت🌷 🌼ــــ ســــلامــ ... #صبحتــــون_شــھدایــی🌹🍃 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌹🍃 گفتم کلید قفل شهادت شکسته است یا انـدر این زمانه، در بـاغ بسته است خندید وگفت... ساده نباش ای قفس پرست در بسته نیست بال و پر ما شکسته است #شهید_عباس_آسمیه #شهید_مدافع_حرم 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #کلام_شهید ─┅═✨🌹✨═┅─ 🔴 اگر دعوت‌کننده #زینب (س) باشد، سلام بر #شهادت ✍ احمد رضا بیضایی می‌گوید: یکی از دوستان شهید جمله‌‌ای عربی را برایم پیامک کرده بود و اولش نوشته بود: این سخنی از محمودرضاست. ▫️آن جمله این بود: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» ▫️یعنی: «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت» #شهید_محمود_رضا_بیضایی🌹🍃 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🏴ایام فاطمیه تسلیت باد🏴 🔸به حرمت دل مادر(س) کمتر #گناه کنیم 🔹مادر دعایمان کن بــا #دوری از #گــنـاه پسر غریبت #مهدی(عج) رو روسفید کنیم #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🌹🍃 #دهه_فاطمیه_تسلیت #یازهــــــرا 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عڪــــس_نــوشتــــہ👆 ـ------------------------------------- ✍ #خــاطــــراتــــ_شــھــــدا⇧ ❣«شهیدی که به دیدار ولی فقیه نرفت!»😍 #خاطره_ای از هادی دل ها #شهید_ابراهیم_هادی🌹🍃 🌅تصویــــربــاز شــود👆 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و ششم ۵۶ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎د
💞 و هفتم ۵۷ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎تند تند بندهای رنگی کتانی ام را به هم گره می زنم. مادرم با یک لقمه بزرگ🌯 که بوی کوکو از بین نون تازه اش کل فضا را پر کرده، به سمتم می آید. – داری کجا می ری❓ – خونه مامان زهرا. – دختر الآن می رن⁉️ سرزده❓ – باید برم. نرم توی این خونه خفه می شم. لقمه🌯 را سمتم می گیرد. – بیا حداقل اینو بخور. از صبح توی اتاق خودت رو حبس کردی. نه صبحونه نه نهار. اینو بگیر. بری اونجا باید تا شام گشنه بمونی.😞 لقمه🌯 را از دستش می گیرم. با آنکه می دانم میلم به خوردنش نمی رود. – یه کیسه فریزر بده مامان. می رود و زود با یک کیسه می آید. از دستش می گیرم و لقمه🌯 را داخلش می گذارم و بعد دوباره دستش می دهم. – می ذاریش تو کیفم؟👝 شانه بالا می اندازم و مشغول کتونی دومم می شوم. کارم که تمام می شود کیف👝 را از دستش می گیرم. جلو می روم و صورتش را آرام می بوسم.😘 – به بابا بگو من شب نمیام. خداحافظ.👋 از خانه خارج می شوم. در را می بندم و هوای تازه را به ریه هایم می کشم. از اول صبح یک حس وادارم می کرد که امروز به خانه تان بروم. حواسم به مسیر نیست. فقط راه می روم. مثل کسی که از حفظ نمازش را می خواند بی آنکه به معنایش دقت کند.😳 سر یک چهار راه، پشت چراغ قرمز🚦 می ایستم. همان لحظه دخترکی نیمه کثیف، با لباس کهنه سمتم می دود. – خاله یه دونه گل🌹 می خری❓ و دسته ی بزرگی از گل های سرخ💐 که نصفش پژمرده شده را سمتم می گیرد. لبخند تلخی می زنم. سرم را تکان می دهم. – نه خاله جون. کمی دیگر اصرار می کند و من با کلافگی ردش می کنم. ناامید می شود و سمت مابقی افراد عجول خیابان می رود. چراغ🚦 سبز می شود اما قبل از حرکت بی اراده صدایش می کنم. – آی کوچولو❗️ با خوشحالی به سمتم برمی گردد.😁 – یه گل بده بهم. یک شاخه گل بلند و تازه🌹 را به دستم می دهد. کیفم را باز می کنم و اسکناس ده تومانی بیرون می آورم. نگاهم به لقمه ام🌯 می افتد. آن را هم کنار پول می گذارم و دستش می دهم. چشم های معصومش برق می زند.😀 لبانش را کودکانه جمع می کند. – اممم…مرسی خاله جون❗️ و بعد می دود سمت دیگر خیابان. من هم پشت سرش از خط عابر پیاده عبور می کنم. نگاهم👀 دنبالش کشیده می شود به سمت پسر بچه ای تقریباً هم سن و سال خودش. لقمه🌯 را با او تقسیم می کند. لبخند می زنم.☺️ چقدر دنیایشان با ما فرق دارد! ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💖💫💖 🍃🌹↬ @shahidane1