eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ سلام بر آنان که در راه خدا از جان و مالشان دریغ نمی‌کنند. ▫️امت شهیدپرور از شما درخواست می کنم پشتیبان #ولایت_فقیه باشید طلوع⇦۴۲/۲/۱ عروج⇦۶۴/۱۱/۱ #شهیـــد_تـــــرور #شهیـــد_مجیـــد_تاج_الدیـــن🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ▫️میگفت یه روز به دیدار خانواده رفیق شهیدم رفتم و میدانستم که دختر کوچکی دارد، من هم برایش یه اسباب بازی تهیه کردم و رفتم... ▫️وقتی به خانه آن شهید رسیدم و در زدم، دخترک در خانه را باز کرد، بدون این که به اسباب بازی که توی دستم بود، نگاه بیندازد گفت: ▫️اگر بابام را آورده ای بیا تو، اگر نیاورده ای برو.... و تا چند روز حال شهید کلهر گرفته بود. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
💞 و نهم ۵۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎و پیش از آنکه جوابی بدهم بوق اِشغال در گوشم می پیچد📞 آنقدر تعجب کرده بودم که وقت نشد بپرسم شماره ام را از کجا آورده؟ با فکر اینکه الآن می رسد، به طبقه پایین می روم. حسین آقا با هیجان علی اصغر را کول کرده و در حیاط می دود. هر از گاهی هم از کمر درد، ناله می کند.😞 به حیاط می روم و سلام نسبتاً بلندی به پدرت می کنم. می ایستد و گرم با لبخند و تکان سر جوابم را می دهد. زهرا خانوم روی تخت نشسته و هندوانه بزرگی را قاچ می دهد.🍉 مرا که می بیند می خندد و می گوید: بیا مادر! شام حاضری داریم. گوشه لبم را به جای لبخند کج می کنم.😏 فاطمه هم کنارش قالب های کوچک پنیر را در پیش دستی می گذارد. زنگ در خانه زده می شود.🛎 – من باز می کنم. این را در حالی می گویم که چادرم را روی سرم می اندازم. حتم دارم که سجاد است، ولی باز هم می پرسم: کیه❓ – منم. خودش است. در را باز می کنم. چهره آشفته و موهای بهم ریخته. وحشت زده می پرسم: چی شده❓ آهسته می گوید: هیچی! خیلی طبیعی برید تو خونه… قلبم می ایستد. تنها چیزی که به ذهنم می رسد می گویم: علی!…علی چیزیش شده❓ دستی به لب و ریشش می کشد. – نه. برید تو… پاهایم را به سختی روی زمین می کشم و سعی می کنم عادی رفتار کنم. حسین آقا می پرسد: کیه بابا❓ – آقا سجاده. و پشت بند حرفم، سجاد وارد حیاط می شود. سلام علیکی گرم می کند و به سمت خانه می رود. با چشم👀 اشاره می کند بیا… “پشت سرش برم که خیلی ضایع است❗️” به اطراف نگاه می کنم. چیزی به سرم می زند. – مامان زهرا!؟ آب آوردید❓ فاطمه چپ چپ نگاهم می کند. – آب بعد از نون پنیر❓ – خب پس شربت! – آره. شربت آبلیمو می چسبه… بیا بشین برم درست کنم. از فرصت استفاده می کنم و سمت خانه می روم. – نه❗️ بذارید یه کم هم من دختری کنم واسه این خونه. – خداحفظت کنه. در راهرو می ایستم و به هال سرک می کشم. سجاد روی مبل نشسته و پای چپش را با استرس تکان می دهد.😞 – بیایید آشپزخونه. نگاهش👀 در تاریکی برق می زند. بلند می شود و به دنبالم به آشپزخانه می آید. یک پارچ از کابینت برمی دارم. – من تا شربت درست می کنم کارتونو بگید❗️ و بعد انگار تازه متوجه چیزی شده باشم می پرسم: اصلاً چرا نباید خانواده بفهمن❓ سمتم می آید. پارچ را از دستم می گیرد و زل می زند به صورتم. این اولین بار است که این قدر راحت نگاهم👁 می کند. – راستش…اولاً حلال کنید من قایمکی شماره شما رو ظهر از گوشی📱 فاطمه پیدا کردم. دوم فکر کردم بهتره اول به شما بگم. شاید خود علی راضی تر باشه. اسمت را که می گوید دست هایم می لرزد. خیره به لب هایش منتظر می مانم. – من خودم نمی دونم چه جوری به مامان یا بابا بگم. حس کردم همسر از همه نزدیک تره.🍃 طاقتم تمام می شود. – می شه سریع بگید❗️ سرش را پایین می اندازد. با انگشتان دستش بازی می کند. یک لحظه نگاهم😳 می کند. “خدایا چرا گریه می کنه❓” لب هایش بهم می خورد. چند جمله را به هم قطار می کند که فقط همین را می شنوم. – امروز… خبر رسید که علی … علی شهید…🌹 و کلمه آخرش را خودم می گویم: شهید شده❓ تمام بدنم یخ می زند. سرم گیج😇 و مقابل چشم هایم سیاهی می رود. برای حفظ تعادل به کابینت ها تکیه می دهم. احساس می کنم چیزی در وجودم می میرد. نگاه آخرت❗️… جمله ی بی جوابت… پاهایم تاب نمی آورند. روی زمین می افتم. می خندم و بعد مثل دیوانه ها خیره می شوم به نقطه ای دور… و دوباره می خندم.😊 چیزی نمی فهمم… “دروغ می گه!… تو برمی گردی… مگه من چند وقت.. چند وقته… تو رو داشتم⁉️” گفته بودی منتظر یک خبر باشم… زیر لب با عجز می گویم: خیلی بدی علی… خیلی❗️ ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🌹✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 💢 پلیس موتور سوار شهید استوار دوم محسن شکراللهی جمعی یگان امداد اصفهان که در تاریخ  ۲۸/۱۰/۹۳ به همراه همکار خود شهید استواردوم سید اسدالله جعفری در حال گشت زنی در اتوبان فرودگاه اصفهان بودند که به یکدستگاه خودرو سواری مشکوک شده و راننده خودرو در اقدامی جنون امیز موتور سوار پلیس را زیر گرفته و باعث شهادت این دو بزرگوار شدند. 🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 آهای زمستــــ❄️ــــان؛ حواست جمع باشد !!! دور تو و تمام عاشقانه هایت را خط خواهم کشید، اگر با آمدنت آقای ما حتی یک سرفه کند... اللهم احفظ قائدنا الامام خامنه ای✨ ❤️ 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ▪️کوچڪ بود وقتے ڪه رفت؛ را مے گویم... ▪️ڪوچڪتر شد وقتے ڪه برگشت؛ را مے گویم...! 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ من نتوانستم آنطوری که می‌خواستم به اسلام خدمت کنم، شما از امام پیروی کنید و به نظام مقدس جمهوری اسلامی خدمت کنید... #شهید_محمــدرضا_دستـــواره🌹 《ســــالــــروزولادتــــــــ》 #یـادشون‌_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#اینفوگرافـــــی #شهیـــد_عبــــاس_نجفــــــی🌹 《ســــالــــروزولادتــــــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🎆 تصویر باز شود👆👆 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ اما شما ملت عزیز ایران: بدانید که شما لایق‌ترین امت روی زمین هستید و خدا این لیاقت را به شما داده که اولین حکومت جمهوری اسلامی بعد از ۱۵۰۰ سال در کشور شما برپا شود این حکومت خون‌های پاک فراوانی به پایش ریخته شده این حکومت گل سرخ فعالیت ۱۴۰۰ ساله اولیاء خدا و انصار الهی است و بدانید که اگر آن طور که شایسته است از این انقلاب محافظت نکنید غضب و خشم خداوند را برای خود جستجو کرده‌اید. ▫️عاجزانه از شما می‌خواهم که فرمانبر خدا باشید و هرگز حتی لحظه‌ای رهبر عزیز را تنها مگذارید و در راه اعتلای کلمه توحید و اسلام عزیز از هیچ کوششی فرو گذار نکنید. #شهیـــد_اصغـــــر_توانـــــــا🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 👆 ( 3⃣1⃣)🔻 💠 اولین تظاهراتے بود که راه انداخته بودند. من و رحمت‌الله هم بودیم. می‌خواستیم شعار جمع را تغییر بدهیم. همه می‌گفتند: «قانون اساسی اجرا باید گردد». ▫️ما دوتایی داد زدیم «این شاه آمریکایی اخراج باید گردد» که یک پس گردنی محکم چسبید پشت گردنمان. رو برگرداندیم، بود. خندید و با تندی گفت: «هنوز زوده برای این شعارا. اینا باشه برای بعد» حالا مسیح، یا یه پس‌گردنی بزن و قصاص کن،‌ یا ببخش خیلی وقت بود ندیده بودمش. ▫️از وقتی جنگ شروع شده بود بیش‌تر می‌رفت جبهه و کم‌تر به شهرضا سر می‌زد. آرزو به دل مانده بودم که یکدفعه درست و حسابی بینمش. پریدم سفت بوسیدمش. دلم نمی‌آمد ولش کنم، تازه گیرش آورده بودم. گفتم «قصاص شد» بعد به بهانه‌ی این که یک‌بار دیگر هم ببوسمش گفتم «حالا یکی هم به جای رحمت‌الله که مفقود شده» 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید ﷽ ━━━━━✨🌹✨━━━━━ ✍ از مردم شهیدپرور میخواهم که همیشه در صحنه باشند. ▫️ابرقدرتها بدانند مردم ایران همیشه در صحنه هستند. #شهیــــد_حســــن_تـــــــرک🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔻 و یک ۵۱ 👈این داستان⇦《 برکت 》 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎با وجود فشار زیاد نگهداری و مراقبت از بی بی ... معدلم بالای هجده شده بود ... پسر خاله ام باورش نمی شد😳 ... خودش رو می کشت که ... - جان ما چطوری تقلب کردی که همه نمراتت بالاست؟ ... اونقدر اصرار می کرد که ... منی که اهل قسم خوردن نبودم... کم کم داشتم مجبور به قسم خوردن می شدم ... دیگه اسم تقلب رو می آورد یا سوال می کرد ... رگ های صورتم که هیچ ... رگ های چشم هام هم بیرون می زد ...😖 ولی از حق نگذریم ... خودمم نمی دونستم چطور معدلم بالای هجده شده بود ... سوالی رو بی جواب نگذاشته بودم... اما با درس خوندن توی اون شرایط ... بین خواب و بیداری خودم ... و درد کشیدن ها و خواب های کوتاه مادربزرگ ... چرت زدن های سر کلاس ... جز لطف و عنایت خدا ... هیچ دلیل دیگه ای برای اون معدل نمی دیدم ... خدا به ذهن و حافظه ام برکت داده بود ...🍃 دو ماه آخر ... دیگه مراقبت های شیفتی و پاره وقت ... و کمک بقیه فایده نداشت ...😔 اون روز صبح ... روزی بود که همسایه مون برای نگهداری مادربزرگ اومد ... تا من برم مدرسه ... اما دیگه اینطوری نمی شد ادامه داد ... نمی تونستم از بقیه بخوام لباس ها و ملحفه ها رو بشورن ... آب بکشن و بلافاصله خشک کنن ...😓 تصمیمم رو قاطع گرفته بودم ... زنگ کلاس رو زدن🛎 ... اما من به جای رفتن سر کلاس ... بعد از خالی شدن دفتر ... رفتم اونجا ... رفتم داخل و حرفم رو زدم ... - آقای مدیر ... من دیگه نمی تونم بیام مدرسه ... حال مادربزرگم اصلا خوب نیست ... با وجود اینکه داییم، نیروی کمکی استخدام کرده ... دیگه اینطوری نمیشه ازش پرستاری کرد ... اگه راهی داره ... این مدت رو نیام ... و الا امسال ترک تحصیل می کنم ...😐 اصرارها و حرف های مدیر ... هیچ کدوم فایده نداشت ... من محکم تر از این حرف ها بودم ... و هیچ تصمیمی رو هم بدون فکر و محاسبه نمی گرفتم ... در نهایت قرار شد ... من، این چند ماه آخر رو خودم توی خونه درس بخونم ...📖 ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ 💠✨💠 🍃🌹↬ @shahidane1
#دعــاےفرج به نیابت از 👈مــدافــــــــع حــــــــرم🔻 #طلبه_شهیــد_محمــــد_کیــهانی🌷 🔶 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج🔶 #شبتون_شهدایی💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 #سلام_آقای_من💚 🌸امروز قرار بخش دلها مهدى است 🌸ذكر ملكوتيان همه #يامهدى است 🌸آن روز كه از كعبه برآيد چون ماه 🌸آيات محمد و على با مهدى است 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 #شهیـــــدانه ▫️تمام این "صبحها" بهانه است باور کــــن دلــــ❤️ــــم برای آمدنت خورشیــــد را هم پس می زند... #شهید_سید_محمدهادی_ذوالفقاری🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🌼ســــــلامــ ... #صبحتــــــون_شهــــدایــــے 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🌹✨🌹✨🌹✨🌹 💠«هر زمان که به مرخصی می‌آمد مانند اینکه دینی به گردن داشته باشد آخر هر هفته به گلزار شهدا می‌رفت و برای شهدا فاتحه ای می‌خواند و همیشه می گفت:یعنی می شود یک جای خالی در بین هم به من بدهند؟» ‌♢⇦راوی همسر شهید↻ 💔🍃 《ســــالروزشهــــادت》 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 #شهیـــــدانه شهیدان از می توحید مستند شهیدان سرخوش از جام الستند نمردند و نمی میرند هرگز شهیدان زنده ی جاوید هستند #شهیـــد_احمدعلی_واعظ_جلالی🌹 《ســــالــــروزشهــــادتــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 معروف به ۱۳۶۵/۱۰/۲۸ ۵ 🎆تصویر باز شود👆👆 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 ▫️تصویر شهید بزرگواری رو که ملاحضه می کنید نام مستعارش در بین رزمنده های لشکر ٢٧ عمو حسن بود، ▫️توفیق داشتم اولین اعزامم با اولین اعزام عمو حسن یکی شد و تو اتوبوس که می رفتیم ایشون بلند بلند می گفت: دیشب تو خواب دیدم پرچم بزرگی رو دوشمه و با رزمنده ها عازم کربلائیم و از اون به بعد همیشه یه پرچم تو دست می گرفت و جلوی گردانها کاری مثل رحمةالله علیه داشت و روحیه به بچه ها می داد و ماشاالله حزب الله، کجا میرید کربلا می گفت... ▫️عمو حسن تو محله ی نازی آباد زندگی می کرد، سِمَت نوکری اباعبدالله علیه السلام رو داشت و کنار این سمت بزرگ برای امرار معاشش یخ فروشی می کرد ▫️عمو حسن در عملیات کربلای پنج به درجه ی رفیع نائل گشت و اگر چه به حسب ظاهر کربلا نرفت و زائر حرم ارباب نشد ولی در آخرین لحظه هایش سر بر زانوی حضرت اباعبدالله علیه السلام گذاشت و زائر حقیقی شد... راوی 👈 حاج محمدرضا طاهری 🌹 🍃🌹↬ @shahidane1
🍃🌹 🌸 زیباترین لبخند . . . ▫️در آخرین دقایق حضور در این دنیای فانی لبخندی زد پر از حرف ناتمام... ▫️پرده ها کنار رفته اند و حجاب مادی ، از روی دیدگانش رخت بر بسته اند. بر اثر آنچه که او در ورای هستی دیده، لبخندی به زیبایی گلهای شکفته شده بهاری بر لبانش نقش بسته است. ▫️گویی خداوند زیباترین صحنه خلقتش را به هنگام اتصال به معبود برایش به نمایش گذاشته است که چنین شاد است و خندان. #شهیـــد_حسن_تقی_پور_گلسفیدی🌹 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💞 ۶۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهر و مادرت…😭 و نوای جگر سوزی که مدام در قلبم می پیچد! “این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم. حاشا که در راه تو، لحظه ای برگردیم… یا زینب”🌹 خرد شدم از رفتنت، اما احساس غرور می کنم از این که همسر من انتخاب شده. جمعیت صلوات بلندی می فرستند و دوستانت یک به یک وارد می شوند. همگی اشک😭 می ریزند. نفراتی که آخر از همه می آیند، تو را روی شانه می کشند. “دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده❗️” تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ🇮🇷 رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای. آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند❗️ زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد.😭 علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم. – برادرش روش رو باز کنه❗️ دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت👀 سمت من است. پُر از لبخند.😊 نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم❗️” پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان😳 آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم❗️ همراز و همسفر من… علی من!… علی❗️” سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش…😭 توی خودت نریز. “گریه کنم؟ چرا… بعد از بیست روز قراره ببینمش…”🌹 سرم گیج😇 می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو❗️ کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد. – علی❗️ لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم.😔 – عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود!💔 سجاد کنارم می نشیند. – زن داداش اجازه بده❗️ سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم. – بذارید من این کار رو بکنم. سجاد نگاهش👀 را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود.❄️ لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت.✨ دست هایم می لرزد. گوشه پرچم🇮🇷 را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم👀 به چهره ات می افتد. زمان می ایستد. دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده.😭 دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد.🍃 “دیدی آخرش چی شد⁉️ تو رفتی و من…” بغضم را قورت می دهم. دستم را می کشم روی ته ریش سوخته ات. چقدر زبر شده❗️ “آروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که به خاطرش پر پر شدی… فقط… فقط یادت نره روزمحشر… با نگاهت👀 منو شفاعت کنی!” انگار خدا حرف ها را برایم دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم. گونه ام را روی پیشانی ات می گذارم… “هنوز گرمی علی!”❤️ جمله ای که پشت تلفن☎️ تأکید کرده بودی را به یاد می آورم. “هرچه شد گریه نکن… راضی نیستم!” تلخ ترین لبخند زندگی ام را می زنم.😏” گریه نمی کنم عزیز دلم… از من راضی باش.. ازت راضی ام…” ۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰ ـ ـ ✨🍃✨ 🍃🌹↬ @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴 📜وقتی چند کودک جلوی مداح معروف تهران را گرفتند ✔️حجت الاسلام #دارستانی 👈بسیار شنیدنی و تأثیرگذار، حیفه از دستش بدین ▪️السّلام علیکِ أیّتها الصّدّیقة الشّهیدة #پیشنهاد_ویژه_دانلود💯 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌹 #کلام_شهیـــــد ▫️هیچ لازم نیست که برای کسی که (فی سبیل الله) خون خود را می دهد گریه کنی. تا مجلس ترحیم باشکوهی برپا کنی، یا خوب او را غسل و کفن کنی، یا در بهترین جا دفنش کنی، و یا از عکسش پوستر بسازی و غیره.... ▫️بلکه وظیفه شما در درجه اول به عنوان یک تکلیف رساندن پیامش می باشد، باید بکوشی که پیام #شهید را برسانی. #شهیـــد_شفیع_جیرده_علیزاده🌹 《ســــالــــروزولادتــــــــ》 #یـادش_بـا‌_ذڪـر‌_صـلـوات 🍃🌹↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖