🌹✨🌹✨🌹✨🌹
💠«هر زمان که به مرخصی میآمد مانند اینکه دینی به گردن داشته باشد آخر هر هفته به گلزار شهدا میرفت و برای شهدا فاتحه ای میخواند و همیشه می گفت:یعنی می شود یک جای خالی در بین #قبور_شهدا هم به من بدهند؟»
♢⇦راوی همسر شهید↻
#شهیــدمهــدی_اسماعیــــلی💔🍃
《ســــالروزشهــــادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#شهید_حسن_امیریفر
معروف به #عمو_حسن
#شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۸
#شهدای_کربلای۵
🎆تصویر باز شود👆👆
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 #شهید_حسن_امیریفر معروف به #عمو_حسن #شهادت ۱۳۶۵/۱۰/۲۸ #شهدای_کربلای۵ 🎆تصویر باز شود👆👆 🍃🌹
🍃🌹
#خاطرات_شهـــــدا
▫️تصویر شهید بزرگواری رو که ملاحضه می کنید نام مستعارش در بین رزمنده های لشکر ٢٧ عمو حسن بود،
▫️توفیق داشتم اولین اعزامم با اولین اعزام عمو حسن یکی شد و تو اتوبوس که می رفتیم ایشون بلند بلند می گفت: دیشب تو خواب دیدم پرچم بزرگی رو دوشمه و با رزمنده ها عازم کربلائیم و از اون به بعد همیشه یه پرچم تو دست می گرفت و جلوی گردانها کاری مثل #حاج_بخشی رحمةالله علیه داشت و روحیه به بچه ها می داد و ماشاالله حزب الله، کجا میرید کربلا می گفت...
▫️عمو حسن تو محله ی نازی آباد زندگی می کرد، سِمَت نوکری اباعبدالله علیه السلام رو داشت و کنار این سمت بزرگ برای امرار معاشش یخ فروشی می کرد
▫️عمو حسن در عملیات کربلای پنج به درجه ی رفیع #شهادت نائل گشت و اگر چه به حسب ظاهر کربلا نرفت و زائر حرم ارباب نشد ولی در آخرین لحظه هایش سر بر زانوی حضرت اباعبدالله علیه السلام گذاشت و زائر حقیقی شد...
راوی 👈 حاج محمدرضا طاهری
#شهیـــد_حســـن_امیریفـــر🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
🌸 زیباترین لبخند . . .
▫️در آخرین دقایق حضور در این دنیای فانی لبخندی زد پر از حرف ناتمام...
▫️پرده ها کنار رفته اند و حجاب مادی ، از روی دیدگانش رخت بر بسته اند. بر اثر آنچه که او در ورای هستی دیده، لبخندی به زیبایی گلهای شکفته شده بهاری بر لبانش نقش بسته است.
▫️گویی خداوند زیباترین صحنه خلقتش را به هنگام اتصال به معبود برایش به نمایش گذاشته است که چنین شاد است و خندان.
#شهیـــد_حسن_تقی_پور_گلسفیدی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_پنجــــاه و نهم ۵۹ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎و
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت ۶۰
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎فضای سنگین و صدای گریه های بلند خواهر و مادرت…😭 و نوای جگر سوزی که مدام در قلبم می پیچد!
“این گل را به رسم هدیه، تقدیم نگاهت کردیم. حاشا که در راه تو، لحظه ای برگردیم… یا زینب”🌹
خرد شدم از رفتنت، اما احساس غرور می کنم از این که همسر من انتخاب شده.
جمعیت صلوات بلندی می فرستند و دوستانت یک به یک وارد می شوند. همگی اشک😭 می ریزند. نفراتی که آخر از همه می آیند، تو را روی شانه می کشند.
“دل دل می کنم علی! دلم برای دیدن صورتت تنگ شده❗️”
تو را برای من می آورند. در تابوتی که پرچم سه رنگ🇮🇷 رویش را پوشانده، تاج گلی که دور تا دروش بسته شده، آرام خوابیده ای.
آهسته تو را مقابلمان می گذارند. می گویند خانواده اش… محارمش نزدیک بیایند❗️
زیر بازوهای زهرا خانوم را زینب و فاطمه گرفته اند. حسین آقا بی صدا اشک می ریزد.😭 علی اصغر را نیاورده اند. سجاد زودتر از همه ی ما بالای سرت آمده. از گوشه ای می شنوم.
– برادرش روش رو باز کنه❗️
دنبالشان می آیم… نزدیک تو. قابی که عکس سیاه و سفیدت در آن خودنمایی می کند، می آورند و بالای سرت می گذارند. نگاهت👀 سمت من است. پُر از لبخند.😊 نمی فهمم چه می شود. فقط نوا تمام ذهنم را در دست گرفته و نگاه بی تابم خیره است به تابوت تو. می خواهم فریاد بزنم: “خب باز کنید. مگه نمی بینید دارم دق می کنم❗️”
پاهایم را روی زمین می کشم و می روم کنار سجاد می ایستم. نگاه های عجیب اطرافیان😳 آزارم می دهد. “چیزی نشده که! فقط… فقط تمام زندگیم رفته… چیزی نشده… فقط هستی من اینجا خوابیده… مردی که براش جنگیدم… چیزی نیست… من خوبم. فقط دیگه نفس نمی کشم❗️ همراز و همسفر من… علی من!… علی❗️”
سجاد کنارم زمزمه می کند: گریه کن زن داداش…😭 توی خودت نریز.
“گریه کنم؟ چرا… بعد از بیست روز قراره ببینمش…”🌹
سرم گیج😇 می رود. بی اراده تکانی می خورم که سجاد به آرامی چادرم را می گیرد و کمک می کند تا بنشینم. درست بالای سر تو❗️ کف دستم را روی تابوتت می کشم. خم می شوم سمت جایی که می دانم صورتت قرار دارد.
– علی❗️
لب هایم را روی همان قسمت می گذارم. چشم هایم را می بندم.😔
– عزیز ریحانه! دلم برات تنگ شده بود!💔
سجاد کنارم می نشیند.
– زن داداش اجازه بده❗️
سرم را کنار می کشم. دستش را دراز می کند تا پارچه را کنار بزند. التماس می کنم.
– بذارید من این کار رو بکنم.
سجاد نگاهش👀 را بر می گرداند تا اجازه بالا سری ها را بگیرد. اجازه می دهند. مادرت آنقدر بی تاب است که گمان نمی رود بخواهد این کار را بکند. زینب و فاطمه هم سعی می کنند او را آرام کنند. خون در رگ هایم منجمد می شود.❄️
لحظه ی دیدار… پایان دلتنگی ها… بعد از بیست روز می خواهم ببینمت.✨
دست هایم می لرزد. گوشه پرچم🇮🇷 را می گیرم و آهسته کنار می زنم. نگاهم👀 به چهره ات می افتد. زمان می ایستد.
دورت کفن پیچیده اند. سرت بین انبوهی پارچه و پنبه است. پنبه های کنار گونه و زیر گلویت هاله سرخ به خود گرفته اند. ته ریشی که من با آن هفتاد و پنج روز زندگی کردم تقریباَ کامل سوخته. لب هایت ترک خورده و موهایت هنوز کمی گرد و خاک رویش مانده.😭
دست راستم را دراز می کنم و با سر انگشتانم آهسته روی لب هایت را لمس می کنم. دلم برای لبخندت تنگ شده بود! آنقدر آرام خوابیده ای که می ترسم با لمس کردنت، شیرینی اش را بهم بزنم. دستم کشیده می شود سمت موهایت. آهسته نوازشت می کنم. خم می شوم. آن قدر نزدیک که نفس هایم چند تار از موهایت را تکان می دهد.🍃
“دیدی آخرش چی شد⁉️ تو رفتی و من…”
بغضم را قورت می دهم. دستم را می کشم روی ته ریش سوخته ات. چقدر زبر شده❗️
“آروم بخواب… سپردمت دست همون بی بی که به خاطرش پر پر شدی… فقط… فقط یادت نره روزمحشر… با نگاهت👀 منو شفاعت کنی!”
انگار خدا حرف ها را برایم دیکته کرده. صورتم را نزدیک تر می آورم. گونه ام را روی پیشانی ات می گذارم… “هنوز گرمی علی!”❤️
جمله ای که پشت تلفن☎️ تأکید کرده بودی را به یاد می آورم. “هرچه شد گریه نکن… راضی نیستم!”
تلخ ترین لبخند زندگی ام را می زنم.😏” گریه نمی کنم عزیز دلم… از من راضی باش.. ازت راضی ام…”
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🍃✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏴🏴🏴
📜وقتی چند کودک جلوی مداح معروف تهران را گرفتند
✔️حجت الاسلام #دارستانی
👈بسیار شنیدنی و تأثیرگذار، حیفه از دستش بدین
▪️السّلام علیکِ أیّتها الصّدّیقة الشّهیدة
#پیشنهاد_ویژه_دانلود💯
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖