📸 پوستر/ شهید احمد کشوری
🔸به مناسبت سالروز شهادت شهید
#ڪلام_شهید:
بی تفاوتی را از خود دور کنید، در مقابل حرف های منحرف بی تفاوت نباشید. مردم کوفه نشوید و امام را تنها نگذارید. در راهپیمایی ها بیشتر از پیش شرکت کنید. در دعاهای کمیل شرکت کنید. فرزندانتان را آگاه کنید. و تشویق به فعالیت در راه الله کنید.
🍃🌸↬ @shahidane1
# الگوبردارےازشهدا🔻🔻
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
در #تفحص_شهدا...
دفترچه ی یک #شهید16ساله،
که گناهان هر روزش را می نوشت
پیدا شد.😳👇
🔻لیست #گناهان یک هفته:👇
🔶شنبه: #بدون_وضوخوابیدم.
🔶یکشنبه: #درجمع_بلندخندیدم.
🔶دوشنبه: وقتی در بازی گل زدم #احساس غرور کردم.
🔶سه شنبه: #نماز_راسریع_خواندم.
🔶چهار شنبه: #فرمانده_درسلام_کردن،از من #پیشه گرفت.
🔶پنجشنبه: #ذکر روز را فراموش کردم.
🔶جمعه:به جای #1000تاصلوات، #700تا_صلوات فرستادم
🍃🌸 @shahidane1
#خاطرات_شــهدا
(از زبان خانواده شهيد):
زمانی که در شادگان بود شبانه تیپشان می خواستند پیشروی کنند، شخصی که برای شناسایی رفته بود اشتباهی شناسایی کرده بود و آنها نزدیک دام عراقی ها بودند تا این که شهید عبدالحمید خود متوجه می شود و سربازانش را به عقب برمی گرداند. ولی در راه گم می شوند سربازانش را در چاله هایی پنهان می کند تا عراقی ها آنها را نبینند ولی باز هم عده ای از بچه ها اسیر می شوند. هر طوری که بود شهید عبدالحمید خود، سربازانش را نجات می دهد.
بعد از مدتی که به مرخصی آمد، لباسش را بیرون آورد تا مادرش آن را بشوید لباس هایش خاکی بود، مادرش از او پرسید مگر کجا بودی؟ عبدالحمید گفت: ما داخل خاک خوابیده بودیم. تنها چیزی که حامی ما بود این قرآن کوچک و عکس حضرت امام که من روی سینه ام گذاشت
#شهید_عبدالحمید_انشایی
#ســـالروز شهادت
🍃🌸@shahidane1
شـهـدا از خوابـــــ
و خوراک افتادند
تا دنیا #خوابمان نڪند...
و این استـــــ معناے مردانگے...
اے ڪاش مردانہ
قدر مردانگے هایشان را بدانیمـــ ..
#شهید_محمدجعفر_سعیدی
#شهدا_را_یادی🌹🍃
🔮سلام...
#صبحتون_شهدایی🌷
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
مدافــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع
#شهیداحســان_فتحـــے🌹🍃
زمان شهادت: 1394/08/16
مکان شهادت: سویه ، حلب
#سالروزشهادتـــــــ💔🍃
*****************
خاطره اےاز یکےاز همرزمان #شهید👇
من و آقا احسان توی دو سه تا دوره با هم بودیم و از دیگر دوستان صمیمی تر بودیم و با هم دیگه راحتر بودیم.یک روز در حین دوره آموزشی با آقا احسان مرخصی گرفتیم و جهت انجام امورات شخصی از محل آموزش خارج شدیم،در حال انجام کارهامون بودیم که متوجه شدیم موقع نماز شده.به محض شنیدن صدای اذان احسان با اصرار زیاد می گفت: که بریم و نمازمون رو اول بخونیم.🌷هر چقدر گفتیم که احسان جان حالا دیر نشده که چند دقیقه دیگه می خونیم.به کارهامون هم می رسیم.ولی هر چقدر اصرار کردیم فایده ای نداشت و هر دو پاش رو توی یک کفش کرده بود که باید بریم مسجد و نمازمون رو اول وقت بخونم.خلاصه هر چه اصرار کردیم فایده نداشت و به هر طریقی بود خودمون رو به مسجد رسوندیم ونمازمون رو اول وقت خوندیم🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمانـ_مـدافــع_عشقــ💞
#قسمتــــــ_پانزدهــم۱۵
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خیره به آینه 🖱قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم.😊 روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم.👌 تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد.😳 سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است.
فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”😁
😍 #نگاهم_دنبال_توست. از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!😍
قلبم💗چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند.
بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم.
سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی.👌 یک ربع است⌚️ که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟☺️
– 😅اول شما بفرمایید.
صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟🤔 ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم.
بهت زده نگاهت می کنم.😳
– #یعنی_چی؟
مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم #جنگ. برای #دفاع. پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که…
با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟🤔
– این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…😏
خودش #جبهه رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه.😊 اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم.
گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.😢
– ببخشید. نمی فهمم!
– اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی…😳😭 کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.💔
باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس #نگاهت می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.😳
– شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام.
گونه هایم داغ می شوند.😔 با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم.
– یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟😭
در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلبــــ❤️ من شکست!”😭
اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!👌
تو می خواهی از قفس بپری🕊. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم.
– چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر #توفیق_شهادتـــ نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن.👍 درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟😔
نمی دانم چرا می پرانم: اگر #عاشق شدید، چی؟
جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی.😳 این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که #عاشقه، دوباره عاشق نمی شه!👌
” می دانم که #عاشق_پریدنی.🕊 اما..چه می شود #عشق من درسینه ات باشد و بعد بپری؟”
گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی.
– من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس #عشق.
بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی.😅 شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم #من_تو_رابه_جان_مےخرم. حتی صوری.
#ادامــــــہ_دارد....🎋
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💟🍁🌾
🍁🌾
🌾
متولد = ساری
عضو لشگر ۲۵ کربلا
.
#شهادت = ۱۳۶۵/۳/۸
#شب_نوزدهم_ماه_رمضان
پدافندی فاو
.
بخشی از #وصیتنــــامه :🔻
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈بیشتر طرف سخنم به آنهایی است
که هنوز بعضی ها از میان #اسلام و #قرآن و #دینشان
خدای ناکرده #زندگی_دنیایےجوانانشان را ترجیح میدهند😔
که نمیدانم چطور خود را برای پس دادن حسابشان
در مقابل " #اللّه" در فرا رسیدن آن روز #موعود آماده می کنند...!
#شهیدسیدمحمدرضوےجمالے💔🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
afshordi.pdf
334.8K
#کتاب_مسافر
(براساس زندگےشهيدغلامحسين_افشردي
( #حسن_باقري)
بصورت #PDF
✍نويسنده: 🔻
داوود بختياري دانشور
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
#وصیتنـــــــــامــہ🔻🔻
👈« کسانی که اکنون شنونده وصیت اینجانب هستند
در #روضه_ها می گوییم، ای کاش ما در #کربلا بودیم
و آقایمان #امام_حسین {ع} و #اهلبیتش را یاری می کردیم
.
#به_خدا_قسم...
زمانی نه چندان دور می رسد
که آیندگان ما می گویند
ای کاش ما در زمان #امام {ره}
و #سیدعلی_خامنه_ای می بودیم
و او را #یاری می کردیم
چه کسانی بودند و او را یاری نکردند
.
#شاید ما هم
مثل خیلی های دیگر
در صحرای #کربلا
مورد بد و بیراه قرار بگیریم
.
قدر #ولایت_فقیه_را_بدانید👌
و نگذارید خدشه ای به این #ولایت وارد شود
که آن وقت دودش، اول به چشمان خودمان می رود
این #سید را تنها نگذارید »😔
.
.
هدیه به #شهید_محسن_اسدی
#صــــــــــلواتــــــــ🔻🔻🔻
الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین
.
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#داستان_دنبــاله_دارنسل_سوخته🔻
#قسمتـــــ_هفتــــ۷ــــم
این_داستـــــان👈 #شروع_ماجرا
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
🔷سینه سپر کردم و گفتم ...💪
- همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم👌 ...
تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...😡
- اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...😡
زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ...😒 و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...😐
- حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...😔
قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ...
- پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...😳
صورتش رو چرخوند سمت من ...
- تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده 😳😭...
و بلند شد رفت توی اتاق 🚪... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...🤔
بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...😕
- اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...🍲
اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...☹️
.
#ادامــــــــہ_دارد...🍃
🍃🌸↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖