شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیودوم 💠 فعالیتهای شهید پس از پیروزی ان
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوسوم
مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدرقه کرد
پاشدم برم سمت مجتبی که سرم گیج رفت
لبه میز روگرفتم که نیفتم
چندروز بود سرگیجه و حالت تهوع داشتم
مجتبی دوید سمتم رقیه چی شد ؟
خوبی؟
-آره خوبم
فقط یه سرگیجه عادیه
چندروزه حالم همینه
سید:😡😡😡خسته نباشی الان به من میگی
زود حاضرشو بریم دکتر
-چشم
بعداز هفت-هشت نفر نوبت من شد
خانم دکتر:خوب خانمی بگو چی شده ؟
-خانم دکتر چندروزه حالت تهوه وسرگیجه دارم
خانم دکتر:اینا علایم بارداریه
اما بذار نبضت بگیره
نبضم حاکی از بارداریه
این آزمایش انجام بده جواب فردا بیار
چشام داشت از حدقه میزد بیرون باردار😳قراره مادر شم 😐
-چشم حتما
فردا رفتیم جواب آزمایشگاه بارداریمو بگیریم
جواب مثبت عین قند بود تو دلم که اب شد حال مجتبی که اصلا دیدن داشت خیلی شاد بود و هی خداروشکر میکرد
خیلی خوشحال بودیم هم من هم سید
-مجتبی جان لطفا برو پیش بابا
سید:چشم اما به شرطی اینکه زیاد بی تابی نکنی
به مزار بابا نزدیک شدیم
-باباجونم
بابا
ببین دخترت مادر شده
بازم نیستی بهش تبریک بگی
نیستی ذوق کنی مثل بقیه پدربزرگا
آی خدا من دلم بابامو میخاد
بی تابیم داشت زیاد میشد
که سید دستمو گرفت پاشو بریم برات خوب نیست
میریم خونه حاج خانم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوسوم مجتبی آقای محسنی رو تا دم در بدر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوچهارم
مجتبی سرراه یه جعبه شیرینی خرید
به مامان خودشم زنگ زد بیان خونه مامانم
مامانا چقدر خوشحال شدن
مادرجون(مامان آقاسید):رقیه جان دخترم چندوقته مامان شدی؟
-دکتر گفت یه ماهه مادرجون
یک ماه و هفت روز دیگه هم باید برم معاینه سلامت بچه
مادرجون :آره حتما برو عزیزم
وای ما ماجرایی داشتیم چه خونه چه تو کانون تا میومدم یه چیز بردارم سید نمیذاشت
بارداری شیرین ترین دوره زندگی یه خانمه
خدارو شاکرم که همسرم عالیه
توراه دکتر بودیم
بعداز معاینه سلامت بچه ها تایید شد
آره بچه ها
امروز تو ۶۹روز بارداریم متوجه شدیم من دوقلو حامله ام 😍😍
دوتا دوردونه فسقلی واااای خدایا شکرت
سید:خانم چرا زحمت کشیدی من چای میرختم برای هردومون
-دیگه چی من بشینم شما چای بریزیم
سیدجان
دلم یه چیزی میخاد
سید-چی خانمم 😍😍
-الان تقریبا ۱۱ماهه نرفتیم معراج الشهدا
میشه فردا مارو ببری
سید:بله خانمم
اتفاقا فردا دعای کمیل هم هست
راستی رقیه بانو محرم هئیت کجا بریم؟
-هئیت خودمون آقای حسینی 😂😂
سید:چی گفتی؟😡😡
-شوخی کردم
سید:بیخود کردی
دفعه آخرت باشه
فهمیدی
-بله 😢😢😢😭😭😭
دیروز رفتیم سونوگرافی مشخص شد بچه ها یه دختر یه پسرن 👧👶
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوچهارم مجتبی سرراه یه جعبه شیرینی خری
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوپنجم
روزها از پس هم میگذشت و من هرر وز به زمان زایمانم نزدیک می شد
دقیقا ۴-۵ساعت دیگه بچه ها دنیا میان
سیدبهم نزدیک شد
خانمی استرس نداشته باشیا توکل کن به خود بی بی حضرت زهرا
-سید چند ساعت دیگه فاطمه و علی بدنیا میان
سید: آره خانمم
تا دم اتاق عمل همراهیم کرد پیشانیم بوسید
بعداز یک ساعت نیم دیگه از اتاق عمل بیرون اومدم
بعداز چندساعت به هوش اومدم
سید: مامان خانم خوبی؟
-بچه ها کجان؟
سید: تو اتاق کودک
الان میارنشون
سید حالت قهر به خودش گرفت
_بچهاتو دیدی باباشونو یادت رفت☹️
خندم گرفت 😅
دوقلوهای من باهم وارد اتاق شدند
سیدمجتبی رفت به سمت پسرمون وبغلش کرد داد بغلم خودشم دخترمون بغل کرد
-سیدکوچولوی مامان خوش اومدی
سیدمجتبی:فاطمه خانم دخترم چشماتو باز کن بابا چشمای خوشگلتو ببینه دخترم
نه فاطمه سادات نه سیدعلی چشمامشون باز نمیکردن
-سیدجان این دوتا چرا چشماشون باز نمیکنن
وای سید خاک تو سرم نکنه بچه ها یه مشکلی دارن که چشماشون باز نمیشه
سید:باهوش ادیسون
خانم دکتر
این بچه ها باید صدای قلبت گوش بدن
-خب چیکار کنم من که ندیده بودم
سید:😂😂😂😂بذار رو قلبت بچه سیدهارو
باصدای گریه سیدعلی فاطمه سادات هم چشماشو باز کرد
-وای سید ببین ببین رنگ چشماشون شبیه چشمای توه 😍😍😍❤️❤️
سید:اما من دوست داشتم مثل رنگ چشمای تو مشکی باشه
-إه آقا چشمای عسلی شما تمام دنیا منه
تق تق
مجتبی درباز کرد مامان ها و حسین و حسنا و مطهره و محدثه و فرحناز اومده بودن دیدنم
حسین خیلی خوشحال بود مدام بچه ها رو میگرفتو نازشون میکرد که یهوحسنا گفت اقایی بچها تموم شدن ولشون کن
با حرفش همه زدیم زیر خنده
بعداز ۳-۴روز از بیمارستان مرخص شدم
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوپنجم روزها از پس هم میگذشت و من هرر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوششم
تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
امروز بچه ها ۵۸روزشونه
سبداشون برداشتم اول فاطمه سادات برداشتم ای جانم دخملمو ببین چه بزرگ شده سرهمی قرمزشو تنش کردم
بعد سیدعلی برداشتم ای جانم سیدکوچولوی مامان
ببینمت سرهمی آبی شو تنش کردم
بعد گذاشتمشون تو سبد
به سمت کانون راه افتادم
وارد کانون شدم
صدای بحث محدثه و مطهره از توی اتاق مدیریت میومد
وارد اتاق شدم
-بچه ها چه خبره ؟😡😡😡
مطهره:وای رقیه بخدا تقصیر این محدثه است
-چی شده 😡😡😡
محدثه:بهش میگم بیا زن سیدعلی شو
-کدوم سیدعلی؟ 😳😳😳
محدثه:سیدعلی خودمون
-محدثه حواست به این بچه ها باشه
مطهره بیا بریم پایین باهم بگو
مطهره:چشم
رفتیم زیرزمین
-خب بگو
مطهره:چیو 😳😳😳
-کیو دوست داری؟
مطهره :بخدا ....
-قسم دورغ
مطهره:جواد 🙈🙈🙈
-جواد رفیعی ؟
مطهره:اوهوم
-خب پس چرا به حاج خانم نمیگه ؟
مطهره:روشو نداره
-منو سید میگیم
گوشیم زنگ خورد
-سلام حلال زاده ای سیدجان
سید:إه چی شده؟
کل ماجرا رو براش تعریف کردم
سید:باشه تا یه ساعت دیگه بهت خبر میدم
-منتظرم عزیزم
بعدم بیا کانون دنبال ما
سید:چشم خانم
بعداز یه ساعت سید زنگ زد که جواد فقط روش نمیشه به حاج خانم بگه
الان زنگ میزنم به حاج خانم میگم
شب میریم اونجا
سید: آفرین خانم گل
فعلا یاعلی
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوششم تا ۴۰روز که از خونه بیرون نرفتم
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوهفتم
من و سید با پدر و مادر جواد حرف زدیم مطهره و جواد بهم محرم شدن
امروز قراره همگی بریم مشهد
من و مجتبی و بچه ها یه کوپه گرفتیم بقیه بچه ها هم یه کوپه
رفتیم هتل
اتاقمون گرفتیم
سید:رقیه بانو لباس ها بچه ها رو بده من تنشون کنم
شما خودت آماده شو
-ممنونم عزیزم
رفتیم حرم ما خانمها تو هتل وضو گرفته بودیم آقایون رفتن وضو بگیرن
رو به فرحناز و محدثه و حسنا گفتم تنبلا شما نمیخاید سه نفربشید
حسنا:ان شالله تابستان سال بعد که لیسانس گرفتم
محدثه :ما بریم قم بعد
-فرحناز تو چی
فرحناز:من من
-وا توچی؟
فرحناز :من ۲۵روزه باردارم
-إه به آقامهدوی گفتی؟
فرحناز :خخخخخ نه میخام غافلگیرش کنم
-أأأ منو بگو بدو بدو باخودش رفتم
فرحناز :نه دیگه شب بعداز نماز بهش میگم
-عزیزم
فرحناز:رقیه و حسنا فهمیدید اعزام همسرامون برای سال بعد ماه رمضان است
-وای یاامام حسین
یا امام رضا 😭😭😭😭😭
فرحناز:رقیه آروم باش
گفتم سال بعد
تو پیشواز میری 😡😡😡
هیجده ماه از اون سفر مشهد میگذره
پسر فرحناز و رضا الان هفت ماهشه
حسنا زن داداشم الان ۳-۴ماهه حاملست
محدثه یه ماهه بارداره
حسین و سید مجتبی دنبال کارای اعزامشون ب سوریه ان
دیروز مجتبی با شوق و ذوق میگفت یه هفته دیگه اعزامن
جیغ زدم گریه کردم التماس کردم نره
منو با دو تا بچه نزدیک به دوساله تنها نذاره
اونم فقط منو در آغوش گرفت و گفت به اسارت عمه جان زینب قسمت میدم
آرام باش
پامو سست نکن رقیه
تروبه باب الحوائج حضرت عباس قسمت میدم
اجازه بده برم
-وای مجتبی
وای تو رو خدا قسم نده سخته 😭اخه چطور از تو که همه چیزمی بگذرم
_به این فکر کن اگه جای من بودی ناموس شیعه اینطوری تو این وضعیت بودن چیکار میکردی
حرفاش داشت ارومم میکرد ولی اشک پهنای صورتم رو سیراب میکردن 😢
چشامامو رو هم گذاشتم فشردمشون اشکها از لابه لای مژه های بلندم از هم سبقت میگرفتن برای فرود لبامو تر کردم
_برو عزیزم
برو آقا
سید منو سخت تو اغوشش فشرد همونجا تو اغوشش تنها جایی که بهم ارامش میداد بهترین نقطه جهان
جایی که ضربان قلب همدمم گوشم رو نوازش میداد خوابم برد
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوهفتم من و سید با پدر و مادر جواد حرف
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیوهشتم
مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو میبستم که تلفن خونه زنگ خورد
با یه آه بغضم رو قورت دادم
-الو بفرمایید
فرحناز پشت خط بود الو سلام رقیه خوبی؟
چرا صدات گرفته
-هیچی
فرحناز صداش بغض آلود شد گفت رقیه محمدهادی فردا میره سوریه 😔😔😔
-وای خاک تو سرم آقای مهدوی میره
فرحناز:اوهوم مگه کسی دیگه هم داره میره
-آره 😢😢
سیدمجتبی و حسین هم میرن
فرحناز:حسین آقا داداشت ؟
- آره
فرحناز:حسنا بارداره که
-حسنا میگه نمیتونه اجازه ندم
چون فردا اگه یه کاشی از حرم
بی بی حضرت زینب کم بشه
منم هم تراز با زنان کوفی میشم
فرحناز :راستم میگه
رقیه بنظرت مردامون اجازه میدن بریم بدرقه
-نمیدونم والا حالا من شب به مجتبی میگم
فرحناز :باشه خواهرجان دیگه کار نداری
-نه قربونت
یاعلی
رفتم به بچه ها سر زدم
هردو خواب بودن
دلم سوخت برای خودم و برای حسنا و فرحناز برای بچه هامون
رفتم تو فکر دیشب
دیشب خونه حسین بودیم
بهش گفتم داداش جان من ۲۱سالمه مادردوتا بچم
اما هنوز تو حسرت آغوش پدرم
من نمیگم نرو
میگم بمون بچه ات دنیا بیاد بعدبرو
حسین:رقیه من میدونم میفهمم حرفتو
اما وظیفه من الانه
خود بی بی حضرت رقیه هم مراقب بچه ام میشه
همون جور تو فکر بودم که دستای سید روی دستم قرار گرفت
عاشق گرمای این دستا بودم 😍😍😢😢
سید:بانو کجا غرقی؟
باصدای بغض آلود گفتم اجازه میدی فردا بیایم بدرقه 😭😭😭
سید:اشک نریز رقیه خاتون
نه عزیزم نمیشه ما میریم تهران
سخته
حتی زنداداشت و خانم محمدهادی هم نمیان
-😭😭😭😭باشه
سید:پاشو پاشو بچه ها و خودت حاضر بشید بریم شهربازی
-شهربازی😳😳😳
سید:آره شاید آخرین شب مشترکمون باشه
دلم گرفتم اما به اشکام اجازه ریختن ندادم
بعداز حاضر شدن گفت رقیه بیا یه سلفی چهارنفره بگیریم
بعدش روسریم از سرم برداشت منو کشید سمت خودش
یه سلفی گرفت
اینارو قبل از علمیات پاک میکنم
اون شب هم خیلی خوب هم خیلی بد گذشت
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیوهشتم مجتبی فردا اعزامه داشتم ساکشو م
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_سیونهم
آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمهسادات و سیدعلی آروم نشدند
آخرسر سید مجبور شد انقدر با بچهها بازی کنه تا بخوانن😴😴
وقت رفتن گوشه چادرم گرفت و گفت حلال کن رقیه جان
خیلی دوست دارم😍
مراقب خودت و بچهها باش
-برو خدا به همرات
بدون، منتظرتم
در و بستم و رفتم تو، های های گریه میکردم😭 که یکدفعه سیدعلی پسرم دستاش زد به پشتم و گفت
ماما
ماما
-جان مامان
عزیز مامان
مامان شما دوتارو😍 نداشت میمرد که
داشتم قربون صدقه سیدعلی میرفتم که گوشیم زنگ خورد📱
-الو فرحناز
فرحناز: خواهرجان خوبی؟
-خوب
فرحناز چه میشه؟
مردمون😳
درحال سکتهام
فرحناز: صبور باش
صحیح و سالم برمیگردن
بچهها چطورن؟
-وای فرحناز روضهای بود
سیدعلی و فاطمه سادات فقط گریه میکردن😭😭
فرحناز: الهی بمیرم براشون
رقیه میای بریم هئیت؟
-آره عزیزم
فرحناز به حسنا هم بگم بیاد؟
-آره عزیزم بگو
بی تاب بودم و تنها دوای دردم روضهی حضرت زینب بود
تو هئیت گریه کردم😭 آروم شدم
انگار خود خانم بیبی زینب بهم صبر عطا کرده
یک هفته از رفتن مجتبی میگذشت اما هیچ تماسی نداشت😔
تلگرام و وات ساپش هم آخرین دیدارش برای یه هفته پیش بود
وای خدا دلم مثل سیر و سرکه میجوشه
تو همین فکرا بودم که تلفن زنگ خورد 📱
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_سیونهم آه از لحظه وداع با مجتبی، فاطمه
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلم
گوشی و برداشتم📞
یهو صدای مجتبی تو گوشی پیچید
با بغض گفتم چرا یه هفته زنگ نزدی ؟😔
سید: من بمیرم برات
خانمم بخدا نمیشه
الانم زنگ زدم بگم حلالم کن فردا عملیاته
قلبم برای لحظهایی ایستاد، دیگه نمیتپید پژواک صداها تو سرم بود
یعنی چی حلالم کن یعنی ...😱
وای نه تصورشم کمرم و میشکونه
صدای مجتبی من و از حصار ترس بیرون کشید😔
سید: رقیه جان صدام و میشنوی من باید برم صدام میزنن
آروم طوری که اطرافیانش نشنون گفت : دوستت دارم😍 خداحافظ✋
بدون هیچ جوابی فقط اشک میریختم😭😭 گوشی از دستم سر خورد
نشستم رو زمین و زانوهام و تو اغوش گرفتم، بی تاب بودم
یاد حرفای مجتبی افتادم که میگفت به خدا توکل کن🍃
رفتم نماز بخونم عبای مجتبی رو دیدم گرفتم بغلم عبارو، فقط گریه میکردم😭😭
خدایا کمکمون کن
روزها پشت سر هم میگذشتن و من جرات چک کردن تلگرام و نداشتم
تا گوشی خونه زنگ خورد ☎️
بسم الله گفتم و گوشی و برداشتم
فرحناز بود
بدون سلام و علیک گفت
رقیه تلگرام دیدی؟
-نه چطور؟
فرحناز: میگن تو سوریه یه منطقهای به اسم خان طومان عملیات شده
تعداد شهدا و اسرا خیلی بالاست
-یاحسین😱😱
فرحناز: من دارم میرم ناحیه ببینم چه خاکی تو سرمون شده
تو هم میای؟
-آره حتما
فقط صبر کن بچه ها رو بذارم خونه مامان جون
بعد بریمـ
فرحناز:باشه
به سمت ناحیه رفتیم
غلغله بود
منو فرحناز رفتیم داخل
همکار سید: خواهرا ما به یقین برسیم از اخبار حتما شما رو هم در جریان میذاریم...
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلم گوشی و برداشتم📞 یهو صدای مجتبی تو
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلویکم
ده روز از رفتن ما به سپاه میگذره
اما هنوز از اونا هیچ خبری به ما نرسیده😔
تواین ده روز ما هر نذر و نیازی بلد بودیم کردیم، نگرانی من دو چندان بود
هم از جانب برادرم، هم همسرم
خدایا خودت مراقبشون باش🍃
گوشی خونه زنگ زد☎️
الو بفرمایید
سلام خانم حسینی امروز ساعت۴ ناحیه باشید
بچهها رو همراه بیارید، بله حتما
تو دلم غوغا به پا شد استرس داشت امونم و میبرید
ساعت ۴ بود، رسیدیم ناحیه
زن داداشم و فرحناز هم بودن
بعد از یه ربع چشم انتظاری، فرمانده ناحیه با پیراهن سیاه وارد شد😳
فرمانده: 🍃بسم الله الرحمن الرحیم
وَ لا تَحْسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلُوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمْواتاً بَلْ أَحْياءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ🍃
خواهرای بزرگوار این مصیبت برای ما هم خیلی سنگین هست
شهادت🌷 همرزمهامون واقعا سخته
خبر اسارت همکارمون مارو از پا در میاره😔
از بین همکارا و همرزمای ما ۱۳شهید و ۲ اسیر داشتیم
خانم حسینی و خانم مهدوی انشاءالله صبر زینبی داشته باشید
اسارت کار زینبی هست
همسراتون اسیر شدن😱😱
-یا امام حسین
اسامی شهدا هم به ترتیب
➖حسین جمالی
➖احمد ابوالفضلی
➖صادق عباسی
➖کامران حیدری
➖احمد شیری
➖امیر کریمی
➖بهمن محمدی
➖جواد اکبری
متاسفانه برای تحویل اجساد هم باید چند ماهی صبر کنیم😔😔
خدایا این چه امتحانیه
خودم و فراموش کردم، با فرحناز به سمت حسنا رفتیم زن داداش مظلومم تازه شش ماهه باردار بود
الان با این خبر چه باید کنه😳😔
حسنا پاشد راه بره که غش کرد..
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلویکم ده روز از رفتن ما به سپاه میگذر
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلودوم
با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکتر👨⚕
دکتر گفت الان خیلی خطرناکه باید خیلی مواظبش باشید
خونه هامون سیاه پوش شد🏴
مردای خونه نبودن
وای از فکرامون
الان داعش با سید داره چیکار میکنه😱😭
بچهها خوابیدن😴😴
به سمت کمدمون رفتم کت شلواری که برای عروسی حسین با پول خودم براش خریده بودم و برداشتم😭
مجتبی کجایی؟
کجایی تا مثل همیشه بگی اشک نریز گریه نکن
کجایی تا پناهگاهم باشی
مرد من زیر شنکجهای
خدایا کاش کاش شهید🌷 میشد اما گیر این حرملهها نمیافتاد
اشکام باهم مسابقه داشتن
وای برادر جوانم
بچهاش
خدایا برادرم کی برمیگرده😔
کت شلوار و گذاشتم سر جاش
یه مانتوی سیاه تنم کردم
روسری سیاهم و لبنانی بستم
تن بچهها هم لباس سیاه کردم
هنوز نه خبر اسارت سید و به مامان جون گفتم نه خبر شهادت حسین و😔😔
چه سخته خواهر بشه پیک خبر گفتن شهادت برادر
چه سخته بشی پیک خبر اسارت مردت
یا زینب کبری کمکم کن
دخترم ایام دور از پدریت شروع شد
گوشی☎️ و برداشتم الو سلام مامان جون
مامان جون(مادر سید): سلام دخترم خوبی؟
صدات چرا گرفته؟
-چیزی نیست مادر داریم میایم خونتون
مامان جون: قدمتون سر چشم
استارت رو با ذکر خدا به امید خودت
خودت بهم کمک کن زدم
یه ربع بعد رسیدیم خونه مادرجون
زنگ زدم🛎
مادر مثل همیشه اومد استقبالمون
مامان جون: سلام دخترم خوبی؟
چرا سیاه پوشیدی؟
چیزی شده ؟
-خوبم مادر
آقاجون هستن ؟
مامان جون: آره تو خونست
رقیه چی شده مادر؟
داخل شدیم
-سلام آقاجون
آقاجون : سلام باباجان
-مادر میشه بیاید بشینید
-من امروز سپاه بودم
حدود ده روز پیش تو سوریه تو منطقهای به اسم خان طومان عملیات میشه
بچههای مدافع حرم خیلی شهید و اسیر میشن
مامان جون: یاامام حسین 😱
مجتبی چی ؟
-😔😔😔😔مامان مجتبی من اسیر شده
حسین داداشم شهید شده 😭😭😭😭
مادر با گفتن یازینب کبری از حال رفت
با دادن آب قند و ماساژ مادر به هوش اومد
بعد از چند دقیقه گفت
رقیه الان چی میشه ؟
-تبادل میکنند مادر اول اجساد شهدا رو🌷
مامان جون: به مادرت گفتی؟
-نه
مامان جون: منم میام باهت بریم به مادرت بگیم
رقیه اشک نریز😭😭
دشمن شاد میشه
ما رو از خلقت مدافع حرم آفریدهاند
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلودوم با کمک فرحناز حسنا رو بردیم دکت
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوسوم
روزها از پس هم میگذشت و ما فقط منتظر خبری از سپاه بودیم
حسنا اومده پیش مامان چون وضعش خیلی اضطراری بود
سه ماهی از شنیدن خبر شهادت و اسارت میگذره
من و زینب خونه مادر بودیم
که گوشیم زنگ خورد📱
-الو بفرمایید
آقای حسن پور: سلام خانم حسینی
ببخشید مزاحمتون شدم
-سلام آقای حسن پور مراحمید
خبری شده؟
آقای حسن پور: بله خوشبختانه بالاخره مذاکرات ما با داعش به نتیجه رسید
و حدود ۲۵ روز دیگه شهدا🌷 وارد ایران میشن
بعد از معاینه یعنی حدود ۵ روز بعدش وارد شهر میشن و مراسم تشیع و تدفین انجام میشه
-خیلی ممنونم آقای حسن پور
اجرتون با امام حسین🍃
گوشی رو قطع کردم
حسنا: آجی خبری شده؟
-با گریه گفتم اوهوم حسین ۳۰روز دیگه خونه است
حسنا: وای خدایا شکرت 😭
اشکاش جلوی حرف زدنشون و گرفت بدنش شل شد و روی مبل افتاد، ترسیدم😱 دوییدم سمتش
-حسنا جان خوبی؟
با چهرهایی که از درد توهم رفته بود جوابمو داد: نه آجی
-بریم دکتر
حالش وخیم بود سریع رسوندمش
به محض ورود رفتم داخل بیمارستان🏥 و به همراه چندتا پرستار برگرشتم
بلافاصله حسنا رو بردن اتاق عمل
اشکام کنترل پذیر نبودن و بی مهابا جاری میشدن😭😭
خدایا این مادر و بچه رو نجات بده خدایا تو رو به حضرت زینب نجاتشون بده دونههای تسبیح📿 و روی هم انباشته میکردم و ذکر یازینب کبری رو زیر لب زمزمه میکردم 😢
بالاخره دکتر بعد ۱:۳۰ از اتاق عمل خارج شد
سراسیمه به سمتش رفتم
_اقای دکتر حالش چطوره؟
دکتر: هر دوشون خوبن😍
_خدایا شکرت آهی کشیدم و گفتم حسین جان کاش بودی و پسر کوچولوتو میدید😭
دکتر کنجکاوانه پرسید :ببخشید میشه بپرسم پدرشون چیشده؟
با بغضی که گلوم و چنگ میزد گفتم: برادرم شهید شده
_متاسفم حلالم کنید😔
اون شب خیلی برا همه سخت بود مخصوصا حسنا که حالا باید بدون سایه سرش، مردخونش اسم بچه مظلومش و انتخاب کنه حسنا به یاد همسر شهیدش اسم پسرش و گذاشت حسین🍃
روزها رو میشمردیم تا ۳۰روز بشه
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286
شـھیـــــــدانــــــہ
﷽ #داستان_مذهبی #رمان_مجنون_من_کجایی؟ ══🍃💚🍃══════ #قسمت_چهلوسوم روزها از پس هم میگذشت و ما فقط
﷽
#داستان_مذهبی
#رمان_مجنون_من_کجایی؟
══🍃💚🍃══════
#قسمت_چهلوچهارم
بالاخره روز سی ام رسید
چون تعداد پیکرها بالابود و شوک شدیدی به شهر بود
۱۳پیکر باهم وارد شهر شدن
و پیکرها هم باهم اومدن معراج الشهدا
من،زینب،مامان، حسنا و سید(شوهرخواهرم) رفتیم معراج الشهدا
-حسنا جان شما برو باحسین حرفاتون بزنید ماهم میایم حسین هم ببر پیش باباش😞
حسنا:رقیه آجی میشه شماهم بیایی
حسین رو سینه پدرش قرار دادیم
حسناهم شروع کرد با برادرم حرف زدن
اونشب به همسرا و مادرای شهدا اجازه دادن بمونن پیش شهیدشون
حسنا و مادر و حسین هم موندن پیش داداش
روز تشیع مردم همه اومده بودن
هرکس حسنا میدید اشک میرخت اما حسنا مثل یه شیرزن قطره اشکی نریخت
میگفت اشکامو بمونه تو تنهایی
اینجا اشک بریزم دشمن شاد میشه
همه ما که همسرامون شهید یا اسیر بودند
تو اوج جوانی بودیم
به نظر طول دوره زندگی مهم نیست
این مهم که همسفر زندگیت بهشتی باشه
مراسم تشیع شهدا به عالی ترین نوع پایان یافت
تو مراسم سردار محمودی دیدیم منو فرحناز رفتیم جلو از تبادل اسرا پرسیدیم
گفت حداقل تا شش ماه نمیشه کلا حرف تبادل زد 😩
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
هفت روز از دفن شهدا میگذره
وقتی به همسرای شهدا نگاه میکنی
میبنی همه تو اوج جوانی
تنها شدن
داشتیم از مزار شهدا برمیگشتیم
که یه دفعه فرحناز گفت : رقیه میای بریم کربلا ؟
-هان 😳😳
چی😳😳
کجا؟
فرحناز: إه توام کربلا میای؟
-آخه چه جوری؟
فرحناز: میریم این دفتر زیارتی اسم مینویسیم میریم
البته من پاسپورت دارم تو باید بگیری
از فردا میفتیم دنبال کاراش
-اوووم باشه اما بذار اول با مادر جون مشورت کنم
فرحناز: باشه
رسیدم خونه
شماره مادرجون گرفتم
-سلام مادر خوبید؟
مادرجون:ممنون دخترم
بچه ها خوبن
-الحمدالله
مادر زنگ زدم اگه شما اجازه بدید منو بچه ها با فرحناز و پسرش بریم کربلا
مادرجون :اجازه نمیخاد که التماس دعا
بافرحناز رفتیم عکس گرفتم
فرم گذرنامه پرکردم
همه مدارکم کامل بود
خانمی که مدارک چک میکرد بهم گفت خانمی رضایت محضری همسرتون نیست
هاله اشک چشمامو پوشند
فرحناز: خانمی شوهرش اسیره
خانمه:اسیر😳😳😳
اسیر کجاست ؟
فرحناز :اسیر داعش
خانم:وای الهی
خدا بهت صبر بده
پس یه مدرک بیارید که اسیر هستن
مدارکمون کامل شد
باید صبر کنیم تا گذرنامه بیاد بریم ویزا و ثبت نام
#یا_امام_رضا
تو ضمانت نکنی در شبِ قبرم چه کنم
بارِ عصیانِ مرا جز تو کسی ضامن نیست!
📝 #ادامـــــهدارد ...
#نویسنـــــده⇩↯⇩
✍ بانو............ش
══🍃💚🍃══════
#ارسال_انٺقاداٺ_و_پیشنهاداٺ_به
#آیدی_خادم_کانال👇👇
🆔 @Zahrahp
http://eitaa.com/joinchat/2033647630C22e0467286