eitaa logo
شـھیـــــــدانــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
2.4هزار ویدیو
37 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم تبلیغات ارزان در کانال های ما😍😍 مجموعه کانالای مذهبی ناب👌👌 💠 تعرفه تبلیغات 👇 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 http://eitaa.com/joinchat/2155085856Cb60502bb59 🍂 🍂 🌸🌷🌸اللهم عجل لولیک الفرج 🌸🌷
مشاهده در ایتا
دانلود
#سلام_آقای_من 🍃🌸انصـاف نباشـد کہ در این شـهر درنـدشـت 🌸🍃ضـرب الـمثـل سـوزن در ڪاه، تـو باشی العجل فقط بیا آقاجان 😔💔 🌹تعجیل درفرج #پنج صلوات🌹 ⚘>> @shahidane1
شـهـدا از خوابـــــ و خوراک افتادند تا دنیا نڪند... و این استـــــ معناے مردانگے... اے ڪاش مردانہ قدر مردانگے هایشان را بدانیمـــ .. 🌹🍃 🔮سلام... 🌷 🍃🌸↬ @shahidane1
مدافــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع 🌹🍃 زمان شهادت: 1394/08/16 مکان شهادت: سویه ، حلب 💔🍃 ***************** خاطره اےاز یکےاز همرزمان 👇 من و آقا احسان توی دو سه تا دوره با هم بودیم و از دیگر دوستان صمیمی تر بودیم و با هم دیگه راحتر بودیم.یک روز در حین دوره آموزشی با آقا احسان مرخصی گرفتیم و جهت انجام امورات شخصی از محل آموزش خارج شدیم،در حال انجام کارهامون بودیم که متوجه شدیم موقع نماز شده.به محض شنیدن صدای اذان احسان با اصرار زیاد می گفت: که بریم و نمازمون رو اول بخونیم.🌷هر چقدر گفتیم که احسان جان حالا دیر نشده که چند دقیقه دیگه می خونیم.به کارهامون هم می رسیم.ولی هر چقدر اصرار کردیم فایده ای نداشت و هر دو پاش رو توی یک کفش کرده بود که باید بریم مسجد و نمازمون رو اول وقت بخونم.خلاصه هر چه اصرار کردیم فایده نداشت و به هر طریقی بود خودمون رو به مسجد رسوندیم ونمازمون رو اول وقت خوندیم🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
💞 ۱۵ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ  خیره به آینه 🖱قدی اتاقم لبخندی ازرضایت می زنم.😊 روسری سورمه ای رنگم را مدل لبنانی می بندم و چادرم را روی سرم مرتب می کنم.👌 تا صدای اِف اِف بلند می شود، قلب من می ایستد.😳 سمت پنجره می دوم. خم می شوم و توی کوچه را نگاه می کنم. زهرا خانوم، جعبه شیرینی را دست حاج حسین می دهد. دختری قد بلند کنارشان ایستاده، حتماً زینب است. فاطمه مدام ورجه وورجه می کند. با خودم می گویم: “اونم حتماً داره ذوق مرگ می شه.”😁 😍 . از پشت صندوق عقب ماشینتان، یک دسته گل بزرگ پر از رُزهای صورتی و قرمز بیرون می آوری. چقدر خوش تیپ شده ای!😍 قلبم💗چنان درسینه می کوبد که اگر هر لحظه دهانم را باز کنم، طرف مقابل می تواند آن را در حلقم به وضوح ببیند. بعد از آنکه کمی بزرگ ترها با هم حرف می زنند، زهرا خانوم اجازه می گیرد تا من و تو با هم صحبتی داشته باشیم. به اتاق من می رویم و در را باز می گذارم. سرت پایین است و با گل های قالی ور می روی.👌 یک ربع است⌚️ که همین جور ساکت و سر به زیر نشسته ای. دوست دارم محکم سرم را به دیوار بکوبم. بالاخره بعد از مکثی طولانی می پرسی: من شروع کنم یا شما؟☺️ – 😅اول شما بفرمایید. صدایت را صاف می کنی و آهسته می گویی: راستش… خیلی با خودم فکر کردم که اومدن من به اینجا درسته یا نه؟🤔 ممکنه بعد از این جلسه هر اتفاقی بیفته. خُب. من بخاطر اونی که شما فکر می کنید اینجا نیومدم. بهت زده نگاهت می کنم.😳 – ؟ مِن و مِن می کنی و می گویی: من مدت هاست تصمیم دارم برم . برای . پدرم مخالفت می کنه. به هیچ عنوان رضایت نمیده. از هر دری وارد شدم. خُب…حرفش اینه که… با استرس بین حرفت می پرم: حرفشون چیه؟🤔 – این که ازدواج کنم، بعد برم. یعنی فکر می کنه اگر ازدواج کنم پابند می شم و دیگه نمی رم…😏 خودش رفته اما نمی دونم چرا درکم نمی کنه! جسارته این حرف، اما…من می خوام کمکم کنید. حس می کردم رفتار شما با من یه طور خاصه.😊 اگر اینقدر زود اقدام کردم… برای این بود که می خواستم زودتر برم. گیج و گنگ، فقط نگاهت می کنم.😢 – ببخشید. نمی فهمم! – اگر قبول کنید… می خواستم بریم و بخانواده بگیم اول یه صیغه محرمیت خونده بشه… البته موقت. این جوری اسم من توی شناسنامه ی شما نمیره. این طوری اسما، عرفاً و شرعاً همه، ما رو زن و شوهر می دونن. اما من می رم جنگ و … شما می تونید بعد از من ازدواج کنید. چون نه اسمی رفته… نه چیز خاصی…😳😭 کسی هم بپرسه؛ می شه گفت برای آشنایی بوده و بهم خورده. یه چیز مثل ازدواج صوری.💔    باورم نمی شود این همان علی اکبراست! دهانم خشک شده و تنها با ترس می کنم. ترس از این که چقدر با آن چیزی که از تو در ذهنم داشتم فاصله داری.😳 – شاید فکر کنید می خوام شما رو مثل پله زیر پا بزارم و بالا برم. اما نه. من فقط کمک می خوام. گونه هایم داغ می شوند.😔 با پشت دست، قطرات اشکم را پاک می کنم. – یک ماهه که درگیر این مسئله ام، که اگر به شما بگم چی می شه؟😭 در دلم جوابت را می دهم که : “چیزی نشد… تنها قلبــــ❤️ من شکست!”😭 اما چقدرعجیب که کلمه کلمه ات جای تلخی، برایم شیرین است!👌 تو می خواهی از قفس بپری🕊. پدرت بالت را بسته و من شرط رهایی تو هستم. ذهنم آنقدر درگیر می شود که چیزی جز سکوت در پاسخت نمی گویم. – چیزی نمی گید؟ حق دارید هر چی می خواید بگید. ازدواج کردن بد نیست. فقط نمی خوام اگر نصیبم شد، زن و بچه ام تنها بمونن.👍 درسته خدا بالا سرشونه، اما خیلـی سخته… خیلی. من که قصد موندن ندارم. چرا چند نفرم اسیرخودم کنم؟😔 نمی دانم چرا می پرانم: اگر شدید، چی؟ جمله ام مثل سرعت گیر، هیجانت را خفه می کند. شوکه نگاهم می کنی.😳 این اولین بار است که مستقیم چشم هایم را نگاه می کنی و من تا عمق جانم می سوزم. سریع به خودت می آیی و نگاهت را می گردانی. جواب می دهی: کسی که ، دوباره عاشق نمی شه!👌 ” می دانم که .🕊 اما..چه می شود من درسینه ات باشد و بعد بپری؟” گویـی حرف دلم را از سکوتم می خوانی. – من اگر کمک خواستم، واقعاً کمک می خوام. نه یه مانع ازجنس . بی اختیار لبخند می زنم. نمی توانم این فرصت را از دست بدهم. شاید هر کس که فکرم را بخواند بگوید:” دختر! تو چقدر احمقی!” اما… اما من فقط این را درک می کنم که قرار است مال من باشـی.😅 شاید کوتاه… شاید هم بلند. من این فرصت را، یا نه، بهتر است بگویم . حتی صوری. ....🎋 🍃🌸↬ @shahidane1
🌼🌹🌸 🌹🌸 🌸 🔳همسر شهید: #وصیت کرده بود برای تشییعش #لباس_سفید بپوشم و لبخند 😊بزنم تا قوت #قلب دیگران باشم ياد گرفته بودم به جاي تشكر، به او مي‌گفتم ... #الهي_شهيد_بشــے و هم‌نشين #سيدالشهدا(ع)!❤️🍃 👈روایتی کوتاه از زندگی مدافــ🔻حرمـ🔻ــع #صـــادق_عـدالتـــ_اکبری🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
💟🍁🌾 🍁🌾 🌾 متولد = ساری عضو لشگر ۲۵ کربلا . #شهادت = ۱۳۶۵/۳/۸ #شب_نوزدهم_ماه_رمضان پدافندی فاو . بخشی از #وصیتنــــامه :🔻 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈بیشتر طرف سخنم به آنهایی است که هنوز بعضی‌ ها از میان #اسلام و #قرآن و #دینشان خدای ناکرده #زندگی_دنیایےجوانانشان را ترجیح می‌دهند😔 که نمی‌دانم چطور خود را برای پس دادن حسابشان در مقابل " #اللّه" در فرا رسیدن آن روز #موعود آماده می کنند...! #شهیدسیدمحمدرضوےجمالے💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
afshordi.pdf
334.8K
#کتاب_مسافر (براساس زندگےشهيدغلامحسين_افشردي ( #حسن_باقري) بصورت #PDF ✍نويسنده: 🔻 داوود بختياري دانشور 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
تقابل #عقل و #عشق💞 " آخرین منزلی است که سالکین مقصد #ولایت را گرفتار می کند و از این منزل ، جز آنان که از سر تسلیم و رضا و ترک عقل کرده اند نمی گزرند🌼 #سیدشهیدان_اهل_قلم #شهیدسیدمرتضےآوینی🌹🍃 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
#وصیتنـــــــــامــہ🔻🔻 👈« کسانی که اکنون شنونده وصیت اینجانب هستند در #روضه_ها می گوییم، ای کاش ما در #کربلا بودیم و آقایمان #امام_حسین {ع} و #اهلبیتش را یاری می کردیم . #به_خدا_قسم... زمانی نه چندان دور می رسد که آیندگان ما می گویند ای کاش ما در زمان #امام {ره} و #سیدعلی_خامنه_ای می بودیم و او را #یاری می کردیم چه کسانی بودند و او را یاری نکردند . #شاید ما هم مثل خیلی های دیگر در صحرای #کربلا مورد بد و بیراه قرار بگیریم . قدر #ولایت_فقیه_را_بدانید👌 و نگذارید خدشه ای به این #ولایت وارد شود که آن وقت دودش، اول به چشمان خودمان می رود این #سید را تنها نگذارید »😔 . . هدیه به #شهید_محسن_اسدی #صــــــــــلواتــــــــ🔻🔻🔻 الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ و عَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ أعْداءَهُم أجْمَعِین . 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔺🔺🔺 مدیریت جهادی به رسم #شهدا ـ🌹 🔶راه را با ایــن #ستــــاره_ها مــــی توان پیــدا ڪـــرد...🍃 شماره3⃣ #شهیددکترمحمدجوادباهنر💔 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖️
🔻 ۷ــــم این_داستـــــان👈 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔷سینه سپر کردم و گفتم ...💪 - همه پسرهای هم سن و سال من خودشون میرن و میان... منم بزرگ شدم ... اگر اجازه بدید می خوام از این به بعد خودم برم مدرسه و برگردم👌 ... تا این رو گفتم ... دوباره صورت پدرم گر گرفت ... با چشم های برافروخته اش بهم نگاه کرد ...😡 - اگر اجازه بدید؟؟!! ... باز واسه من آدم شد ... مرتیکه بگو...😡 زیر چشمی یه نگاه به مادرم انداخت ...😒 و بقیه حرفش رو خورد ... مادرم با ناراحتی ... و در حالی که گیج می خورد و نمی فهمید چه خبره ... سر چرخوند سمت پدرم ...😐 - حمید آقا ... این چه حرفیه؟ ... همه مردم آرزوی داشتن یه بچه شبیه مهران رو دارن ...😔 قاشقش رو محکم پرت کرد وسط بشقاب ... - پس ببر ... بده به همون ها که آرزوش رو دارن ... سگ خور...😳 صورتش رو چرخوند سمت من ... - تو هم هر گهی می خوای بخوری بخور ... مرتیکه واسه من آدم شده 😳😭... و بلند شد رفت توی اتاق 🚪... گیج می خوردم ... نمی دونستم چه اشتباهی کردم ... که دارم به خاطرش دعوا میشم ...🤔 بچه ها هم خیلی ترسیده بودن ... مامان روی سر الهام دست کشید و اون رو گرفت توی بغلش ... از حالت نگاهش معلوم بود ... خوب فهمیده چه خبره ... یه نگاهی به من و سعید کرد ...😕 - اشکالی نداره ... چیزی نیست ... شما غذاتون رو بخورید...🍲 اما هر دوی ما می دونستیم ... این تازه شروع ماجراست ...☹️ . ...🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨شروع هفته #سلام_مولای_من😘 درتمناے نڪَاهت بيقرارم تابیایي مڹ ظهورلحظہ‌هاراميشمارم تابیایي خاڪ لایق نیست تا بہ رویش پاڪَذارے درمسیرت جاڹ فشانم گل بڪارم تابیایي #السلام_علیک_یااباصالح_المهدےعج 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🔷🌸🍃🌹 🌸🍃🌹 🍃🌾 🍃🌹 🌹 خوب نگاه ڪنید بہ چهره هاشان↑ آن ها ڪہ تنها بہ زبان نگفتند ...  را درڪ ڪردند و ڪوشیدند👌 و مصداق " 🌹🌸🍃 🌷💐 🍃🌸↬ @shahidane1
🌴🌾🍁 #مــےگفتند :🔻 #شهیدابراهیم_هادی برای دوران جنگ بود... #امـــا_هـــادی ثابت کرد که #نسل_سوم_انقلاب هم میتواند #ابراهیم_گونه زندگی کند..👌 ـ🌷〰🌷〰🌷〰🌷〰🌷 #شهید_ابراهیم_هادی #شهید_هادی_ذوالفقاری 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞 ۱۶ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 🔮چاقوی بزرگی🔪 که دسته اش رُبان صورتی🎀 رنگی گره خورده بود، دستت می دهند و تأکید می کنند که باید کیک🎂 را با هم ببریم. لبخند می زنی😊 و نگاهم می کنی. عمق آنقدر سرد است که تمام وجودم یخ می زند. .👌 – دی_خانوم؟☺️ و چاقو را سمتم می گیری. در دلم تکرار می کنم “ ! خانومِ تو!”😢 دو دلم که دستم را جلو بیاورم. می دانم که در وجود تو هم آشوب است. تفاوت من با تو و . نگاهت روی دستم سُر می خورد. – چاقو 🔪دست شما باشه یا من؟ فقط می کنم. دسته ی چاقو را در دستم می گذاری و دست لرزان خودت را روی مشت گره خورده ی من💞… دست هر دویمان یخ زده. با ناباوری نگاهت می کنم.😳 ! با شمارش مهمانان، لبه ی تیز چاقو را در کیک فرو می بریم و همه می فرستند.💐 زیرلب می گویی: یکی دیگه. و به سرعت برش دوم را می زنی، اما چاقو هنوز به ظرف کیک نرسیده به چیزی گیر می کند😳. با اشاره ی زهرا خانوم، لایه ی روی کیک را کنار می زنی و جعبه ی شیشه ای🎁 کوچکی را بیرون می کشی. درست مثل داستان ها. مادرم ذوق زده به من چشمکی می زند. کاش می دانست دختر کوچکش وارد چه بازی شده است! درِ جعبه را باز می کنی و 💍 را بیرون می آوری. نگاه سردت می چرخد روی صورت خواهرت زینب. او هم زیر لب تقلب می رساند: !☺️ اما تو بی هیچ عکس العملی فقط نگاهش می کنی. اکراه داری و من این را به خوبی احساس می کنم. زهرا خانوم لب می گزد و برای حفظ آبرو می گوید: علی جان! مادر! یه بفرست و 💍رو دست کن. من باز زیر لب تکرار می کنم.”عروست!عروس علی اکبر!” صدای زمزمه صلواتت را می شنوم. رو می گردانی با یک لبخند نمایشی، نگاهم می کنی😊. دستم را می گیری و انگشتر 💍را در دست چپم می اندازی. بعد دوباره یک دسته جمعی دیگر فرستاده می شود.👌 فاطمه، هیجان زده اشاره می کند: دستش رو نگه دار تو دستت تا عکس بگیرم.📸 می خندی و طوری که طبیعی جلوه کند، دستت را کنار دستم می گذاری.💞 – فکر کنم این جوری عکس قشنگ تر بشه!👍 فاطمه اخم می کند: اِاِاِ داداش! بگیر دست ریحانو…😁 – تو عکست رو بگیر، بگو چشم! این جوری توی کادر جلوه اش بیشتره. – واااا! خُب آخه…😢 دستت را به سرعت دوباره می گیرم و وسط حرف فاطمه می پرم. – خوب شد؟😜 چشمکی می زند: آفرین به شما زن داداش!😉 نگاهت می کنم. چهره ات درهم رفته. خوب می دانم که نمی خواستـی مدت طولانی دستم را بگیری. هر دو می دانیم که همه ی حرکاتمان و از واقعیت به دور است، اما من تنها یک چیز را مرور می کنم، آن هم این که تو قراراست سه ماه . این که نود روز فرصت دارم تا ❤️_تو را مالک شوم، نود روز فرصت دارم که تو را عاشق خودم کنم،این که خودم را در جا کنم. باید هر لحظه تو باشی و تو. فاطمه سادات عکس را که می گیرد با شیطنت می گوید:😅 یه کم ! و من که منتظر فرصتم، سریع می شوم. . نگاهت می کنم. چشم هایت را می بندی و نفست را با صدا بیرون می دهی. در دلم می خندم😃 به خاطر نقشه هایی که برایت کشیده ام☺️. برای تو که نه، برای ❤️ـــ. در گوشت آرام می گویم: ! یک بار دیگر را بیرون می دهی، . این را با تمام وجود احساس می کنم، اما باید ادامه دهم. دوباره می گویم: اخم نکن، 😏جذاب می شی نفس! این را که می گویم یک دفعه از جا بلند می شوی.عرق پیشانی ات را پاک می کنی و به فاطمه می گویی: نمی خوای ازعروس عکس تکی بندازی؟😒 از من دور می شوی و کنار پدرم می روی. فرار کردی، درست مثل روز اول.😢 اما تاس این بازی را خودت چرخانده ای و برای پشیمانی دیر است.😏   …🌴🌴 🍃🌸↬ @shahidane1
🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
4_5999224737258013635.mp3
5.09M
#جامانده_ایم_ازشهدا🌷🍃 دلتنگــــــــــ_شهـــــدا🌹 🎙حمیدعلیمی و محمداصفهانی #پیشنهاددانلود👆 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
مادر شهید:🔻🔻 .......................... چند روز قبل از رفتڹ به سوریہ ازم خواست که بزارم بره سوریہ😔. باهاش مخالفت کردم❌ وگفتم تو مال جنگ⚔ نیستی و من فقط یک پسر 😢دارم و اگر تو بری دیگر کسی را ندارم. شب 🌙که خوابیدم حضرت زینب و پسر مو ازم خواست😳 و  گفت با رفتنش مخالفت نکنم‼️.  وقتی خبر شهادتشو شنیدم اصلا ناراحت نبودم😇 چون حضرت زینب محمد منو انتخاب کرده بود.😍 مــــدافــــ🔻حــرمـ🔻ــــع 🌹🍃 💔🍃ـ 🍃🌸↬ @shahidane1
🌴🌷 💔 شب بیست و یکم ماه رمضان شد.. 👈دو شب قبل شهادتش یعنی به میگه میای امشب باهم بشیم.😍. رفیقش میگه نه بهتره شهید بشیم..👌.. شهیدمهدےیاغی لحظه ی قبل از اینکه رو باز کنه به دیدار رفت...  💔🍃 🍃🌸↬ @shahidane1
#عشـــــــــقـ❤️ را  شب زنده داری خوش است👌 #غــــمـها را  #صبــر _بر_زینب خوش است... #صالحان را نگاه دل نواز... #عاشقـــــــــان💞 را   بیقراریها خوش است.. خبرنگارےاز امیرفرزند #شهید پرسید:🔻 🔳 #چرا_با_لباس_رزم_آمدی؟ 👈گفت : آمدم تا به همه بگویم #راه_پدرم ادامه دارد ، و از #پدرم میخواهم که مرا هم #شهید راه #عمه_سادات س کند...👌🌷 مـدافـــــ🔻حــرمـ🔻ــــــع  #شهیدحبیب_الله_قنبـــــری 🌸 #کلنا_عباسک_یا_زینب_س🌸 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹 🔳 #میگن هر کی هر چی رو دوست داشته باشه به همون میرسه😍.. #عشــــقـ❤️ سید ( #شهیدمصطفی_صدرزاده) رفقای شهیدش و #شهادت بود 🌷 (دوست دارم خودم باشم و اسلحــــم و چند تا رفیق چق چقی) حتی ساعت #شهادتــ رفیقش....آخر هم همون روز و ساعت شهادت رفیقش ( #شهیدحسن_قاسمی_دانا) #شهید💔 شد... نقل از👈 ابوعلی - دوست و همرزم شهید  ــــــــــــــــــــــــــــــــــ #شهیدصدرزاده(ابوابراهیم) 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖
.🌷🍃🌼 🍃🌼 🌼 در #راه_خدا تن به خطر باید داد در مقدم #انقلاب، #سر باید داد . آن شیرزنی که شوهرش گشت #شهید💔 می گفت در این راه، #پسر باید داد👌 خانواده #شهیدمصطفےصدرزاده👆 🍃🌸↬ @shahidane1 #شــہیـــــدانــہ↖