شـھیـــــــدانــــــہ
🍃🌹 ♻️ #پرواز_تا_خدا 👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا « شما + دوست شهید شما + خدا » ═══✼🍃🌹🍃✼═══ ⬅️
🍃🌹
♻️ #پرواز_تا_خدا
👈 #راه_اولیه_برای_رفاقت_باشهدا
« شما + دوست شهید شما + خدا »
═══✼🍃🌹🍃✼═══
⬅️ #گام_هشتم
🌹 حفظ و تقویت رابطه تا #شهادت 🌹
▫️گام های سختی را گذرانده اید، درست است ؟
▫️مطمئناً با شیرینی ای که چشیده اید از این مسیر خارج نخواهید شد.
═══✼🍃🌹🍃✼═══
#رفیق_آسمانی
#رفاقت_با_شهدا
#پرواز_تا_خدا
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_پنجــــاه و یک ۵۱ 👈این داستان⇦《 برکت 》 ـــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و دوم ۵۲
👈این داستان⇦《 من مرد این خانه ام... 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎دایی یه خانم رو استخدام کرده بود که دائم اونجا باشه ... و توی کارها کمک کنه ... لگن گذاشتن و برداشتن ... و کارهای شخصی مادربزرگ ...
از در که اومدم ... دیدم لگن رو کثیف ول کرده گوشه حال ... و بوش ...😷
خیلی ناراحت شدم ... اما هیچی نگفتم ... آستینم رو بالا زدم و سریع لگن رو بردم با آب داغ شستم و خشک کردم ...
اون خانم رو کشیدم کنار ...
- اگر موردی بود صدام کنید ... خودم می شورمش ... فقط لطفا نزاریدش یه گوشه یا پشت گوش بندازید ... می دونم برای شما خوشایند نیست ولی به هر حال لطفا مدارا کنید... مادربزرگم اذیت میشه ...😔 شما فقط کارهای شخصی رو بکن ... تمییز کاری ها و شستن ها رو خودم انجام میدم ...
هر چند دایی ... انجام تمام کارها رو باهاش طی کرده بود ... و جزء وظایفش بود ... و قبول کرده بود این کارها رو انجام بده ... اما اونم انسان بود و طبیعی که خوشش نیاد ...🍃
دوباره ملحفه و لباس مادربزرگ باید عوض می شد ... دیگه گوشتی به تنش نمونده بود ... مثل پر از روی تخت بلندش کردم ...✨
ملحفه رو از زیر مادربزرگ کشید ... با حالت خاصی، قیافه اش روی توی هم کشید ...
- دلم بهم خورد ... چه گندی هم زده ...😲
مادربزرگ چیزی به روی خودش نیاورد ... اما من خجالت و شرمندگی رو توی اون چشم ها😥 و چهره بی حال و تکیده اش می دیدم ... زنی که یک عمر با عزت و احترام زندگی کرده بود ... حالا توی سن ناتوانی ...
با عصبانیت بهش چشم غره رفتم ...☹️ که متوجه باش چی میگی ... اونم که به چشم یه بچه بهم نگاه می کرد ... قیافه حق به جانبی به خودش گرفت ... و با لحن زشتی گفت ...
- نترس ... تو بچه ای هنوز نمی دونی ... ولی توی این شرایط ... اینها دیگه هیچی نمی فهمن ... این دیگه عقل نداره ... اصلا نمی فهمه اطرافش چی می گذره ...🍃
به شدت خشم بهم غلبه کرد ... برای اولین بار توی عمرم ... کنترلم رو از دست دادم ... مادربزرگ رو گذاشتم روی تخت ... و سرش داد زدم ...😵
- مگه در مورد درخت حرف میزنی که میگی این؟ ... حرف دهنت رو بفهم ... اونی که نمی فهمه تویی که با این قد و هیکل ... قد اسب، شعور و معرفت نداری ... که حداقل حرمت شخصی با این سن و حال رو جلوی خودش نگهداری... شعور داشتی می فهمیدی برای مراقبت از یه مریض اینجایی ... نه یه آدم سالم ... این چیزی رو هم که تو بهش میگی گند ... من با افتخار می کشم به چشمم👁 ... اگر خودت به این روز بیوفتی ... چه حسی بهت دست میده که اینطوری بگن؟ ... اونم جلوی خودت ...😞
ایستاد به فحاشی و اهانت ... دیگه کارد می زدی خونم در نمی اومد ... با همه وجودم داد زدم ...😵
- من مرد این خونه ام ... نه اونی که استخدامت کرده ... می خوای بهش شکایت کنی❓ ... برو به هر کی دلت می خواد بگو ... حالا هم از خونه من گورت رو گم کن ... برو بیرون ...👈
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨✨✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
💖 سلام آرزوترین بهار #مهدی_جان
یخ زده ایم ، مانند درختان در میانه ی زمستان ، خشک و ترک خورده ...
دیگر دستهایمان حس قشنگ شکفتن را از یاد برده اند و گل لبخند دیرگاهی است که بر لبهای ما نشکفته است ...
باید برگردی تا خیلی چیزها برگردد💖
🌸الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَــرَج🌸
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
﷽
━━━━━✨🌹✨━━━━━
✍ ای دوستان و آشنایان و ای آنانی که وصیت مرا می خوانید! از تمام شما می خواهم که در پشت جبهه، اسلام و امام را یاری کنید؛ چه با خون، چه با بذل مال، دین خود را نسبت به اسلام ادا کنید تا در آن دنیا سربلند باشید.
#شهید_مجید_افقهی_فریمانی🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادشون_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#شهــــداےمــــــداح👆 #شمــــــاره(7⃣1⃣) #فرازےازوصیتنــــامه👇 💠 وای بر شما که اکنون فریب خوردید
🍃🌹
#شهــــداےمــــــداح👆
#شمــــــاره(8⃣1⃣)
💠 #شهیدی که #مقام_معظم_رهبری شالش را به عنوان تبرک نگه داشت
▫️« قبل از یکی از عملیات ها، بچه های گردان حضرت علی اکبر (ع) می روند پیش رئیس جمهور وقت (مقام معظم رهبری) تا هم دیداری داشته باشند و هم روحیه ای بگیرند.
▫️موقع نماز وقتی حضرت آقا می خواهند نماز را شروع کنند، سید جمال که قرار بود مکبر نماز باشد، شال سبزش را می اندازد روی دوش آقا و می گوید این را گذاشتم تا تبرک بشود و بعدا می برم تا ان شا الله در جبهه به آرزویم برسم و #شهید بشوم.
▫️نماز که تمام می شود، سید می رود شالش را بگیرد که آقا می فرمایند:
《 شما ساداتی و اگر مشکلی ندارد این به عنوان تبرک پیش من بماند که سید جمال قبول می کند 》
─┅═✨🌹✨═┅─
👈 مداح دلسوختهٔ #امام_حسین{ع}
#شهیـــد_ سید_جمال_قریشی🌹
شادے_روحش_صلوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
━━━━━✨🌹✨━━━━━
﷽
✍ حسینگونه در کنار جسد فرزندت به یاد حسین زهرا (سلام الله علیهما) اشک بریز و چشمانم را باز بگذارید که من کورکورانه این راه را انتخاب نکردم؛ چون راه حسین، راه عزت و افتخار است.
▫️دستانم را مشت کنید و از تابوت بیرون اندازید، به مردم بگویید که فرزندم در مقابل ظلم و جنایت جان باخت و به لقای خدای سبحان ملحق گشت،
▫️پدرم! ببال و بناز که سربازی را پرورش دادید و تحویل #امام_زمان دادهاید و همین افتخار بس که فرزندت سرباز کوچک امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) است.
#شهید_جواد_شفیعی_دارابی🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت ۶۰ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 📎فضای سنگین
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و یکم ۶۱
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اسمع و افهم…
📎چه جمعیتی برای تشییع پیکر پاکت آمده!
سجاد در چهار چوب عمیق قبر می نشیند و صورتت را به روی خاک می گذارد. خم می شود و چیزی در گوشت می گوید. صورتت را نگاه می کنم. نیم رخت رو به من است! لبخند می زنی.😊 “برو خیالت تخت که من گریه نخواهم کرد! برو علی جان… برو! دل کندم…برو!”
این چند روز مدام قرآن و زیارت عاشورا خواندم و به حلقه عقیقی که تو برایم خریده ای و رویش دعا حک شده، فوت کردم. حلقه را از انگشتم بیرون می کشم و داخل قبرت می اندازم. مردی چهار شانه سنگ لحد را برمی دارد. یک دفعه می گویم: بذارید یک بار دیگه ببینمش❗️
کمی کنار می کشد و من خیره به چهره سوخته و زخم شده ات، زمزمه می کنم: راستی اون روز پشت تلفن☎ یادم رفت بگم… من هم دوستت دارم!
چند لحظه بعد، مرد سنگ لحد را می گذارد. زهرا خانوم زیر چادر فقط اشک می ریزد. مرد بیل را برمی دارد. یک بسم الله می گوید و خاک می ریزد. با هر بار خاک ریختن گویی مرا جای تو دفن می کنند. “چطور شد که تاب آوردم و تو را به خاک سپردم⁉️”
باد چادرم را بازی می گیرد. چشم هایم پر از اشک می شود. بالاخره یک قطره پلکم را خیس می کند.😢
– ببخش علی!…اینها اشک نیست… ذره ذره جونمه…❤️
نگاهم😐 خیره می ماند. تداعی آخرین جمله ات، در ذهنم نقش می بندد. “می خواستم بگم دوستت دارم ریحانه!”
چشم هایم👀 را باز می کنم. پشتم یک بار دیگر می لرزد از فکری که برای چند دقیقه از ذهنم گذشته بود. سرما به قلبم می نشیند و دلم کم مانده از حلقم بیرون بیاید. به تلفن همراهم📱 که در دستم عرق کرده، نگاه می کنم.
سجاد پشت خط با عجله می گفت که باید مرا ببیند…
چه خیال سختی بود دل کندن از تو❗️ به گلویم چنگ می زنم. “علی نمی شد دل بکنم. فکرش منو کشت چه برسد در واقعیت.”
روی تخت می نشینم و به عقیق براق دستم خیره می شوم. نفس های تندم هنوز آرام نگرفته. خیال آن لحظه که رویت خاک ریختند، دیوانه ام کرد. دستم را روی سینه ام می گذارم و زیر لب می گویم: آخ… قلبم علی❗️
بلند می شوم و در آیینه قدی اتاق فاطمه به خودم نگاه می کنم. صورتم پر از اشک😭 و لب هایم کبود شده. خدا خدا می کنم که فکرم اشتباه باشد. “علی خیال نکن راحته عزیزم… حتی تمرین خیالیش برام سخته!”
بعد از شام همه زود خوابیدند. من منتظر سجاد بودم تا ببینم چه کارم دارد اما شب به نیمه رسیده و هنوز به خانه نیامده. فاطمه در رختخواب غلت می زند و سرش را مدام می خاراند. حدس می زنم گرمش شده. بلند می شوم و کولر را روشن می کنم.
اضطراب همه ی بدنم را می گیرد. لب به دندان می گیرم و زیر لب می گویم: خدایا خودت رحم کن…🍃
همان لحظه صفحه گوشی ام📱 روشن می شود و دوباره خاموش… روشن،خاموش. اسمش را بعد از مکالمه سیو کرده بودم “داداش سجاد” لبم را با زبان تر می کنم و آهسته، طوری که صدایم را کسی نشنود جواب می دهم: بله❓
– سلام زن داداش… ببخشید دیر شد.
عصبی می گویم: ببخشم؟ آقا سجاد دلم ترکید. گفتید پنج دقیقه دیگه میاید. حالا نصف شبه❗️
لحنش آرام است: شرمنده! کار مهمی داشتم. حالا خودتون متوجه می شید.
قلبم کنده می شود. تاب نمی آورم. بی هوا می پرسم: علی من شهید شده⁉️
مکثی طولانی می کند و بعد جواب می دهد: نشستید فکر و خیال کردید؟🤔
خودم را جمع و جور می کنم و می گویم: دست خودم نبود. مردم از نگرانی❗️
– همه خوابن؟ بله! خب پس بیاید در رو باز کنید. من پشت درم.
متعجب می پرسم: درِ حیاط❓
بله دیگه. الآن میام.
تماس قطع می شود. به اتاق فاطمه می روم و چادرم را از روی صندلی میز تحریرش بر می دارم. چادرم را روی سرم می اندازم و با عجله به طبقه پایین می روم. دمپایی پایم می کنم و به حیاط می دوم. هوا ابری است و باران نم نم🌧 می بارد.
خودم را آماده شنیدن تلخ ترین خبر زندگی ام کرده ام. پشت در که می رسم یک دم عمیق بدون باز دم می کشم و نفسم را حبس سینه ام می کنم.
تداعی چهره سجاد همان جور که در خیالم بود با موهایی آشفته… و بعد خبر پریدن تو. ابروهایم درهم می رود. “اون فقط یه فکر بود…آروم باش ریحانه❗️”
چشم هایم را می بندم😑 و در را باز می کنم. آهسته و ذره ذره. می ترسم با همان حال آشفته سجاد را ببینم. در را کامل باز می کنم و مات می مانم.😳
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ ✨🌸✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
شـھیـــــــدانــــــہ
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞 #قسمتــــ_شصـــت و یکم ۶۱ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ اسمع و ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا