#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و پنجم ۵۵
👈این داستان⇦《 دستخط 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎تمام وجودم می لرزید ... ساکی🎒 که بیشتر از 20 سال درش بسته مونده بود ... رفتم دوباره وضو گرفتم ... وسایل شهید بود ...🌹
دو دست پیراهن قدیمی ... که بوی خاک کهنه گرفته بود ... اما هنوز سالم مونده بود ... و روی اونها ... یه قرآن و مفاتیح جیبی ... با یه دفتر ...📒
تا اون موقع دستخطی از پدربزرگم ندیده بودم ... بازش که کردم ... تازه فهمیدم چرا مادربزرگ گفت باید به یکی می دادم که قدرش رو بدونه ...😍
کل دفتر، برنامه عبادی و تهذیبی بود ... از ذکرهای ساده ... تا برنامه دعا، عبادت، نماز شب و نماز غفیله ... ریز ریز همه اش رو شرح داده بود ... حتی دعاهای مختلف ...✨🍃
چشم هام برق می زد و محو دفتر بودم📒 ... که بی بی صدام کرد ...
- غیر از اون ساک ... اینم مال تو ...😳
و دستش رو جلو آورد و تسبیحش📿 رو گذاشت توی دستم ...
- این رو از حج برام آورده بود ... طواف داده و متبرکه ... می گفت کربلا که آزاد بشه ... اونجا هم واست تبرکش می کنم ...🍃
خم شدم و دست بی بی رو بوسیدم 😘... دلم ریخت ... تازه به خودم اومدم و حواسم جمع شد ... داره وصیت می کنه ... گریه ام گرفته بود ...😭
- بی بی جان ... این حرف ها چیه؟ ... دلت میاد حرف از جدایی میزنی❓ ...
- مرگ حقه پسرم ... خدا رو شکر که بی خبر سراغم نیومد... امان از روزی که مرگ بی خبر بیاد و فرصت توبه و جبران رو از آدم بگیره ...😔
دیگه آب و غذا هم نمی تونست بخوره ... سرم هم توی دستش نمی موند ... می نشستم بالای سرش ... و قطره قطره💧 آب رو می ریختم توی دهنش ... لب هاش رو تر می کردم ... اما بازم دهانش خشک خشک بود ...😑
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🍃🌹
🌸با ذکر #یازهرابه میدان رفته ماییم
ما پاســدار حرمــت آل عبــاییم
🌸میلرزد از نام بلند #فاطمیون
هر روز وشب پیوسته برخودکوه صهیون
شهیدان مدافع حرم 🔻
#شهیدسیدمحمدحسینی🌹🍃
و #شهیدبرات_سلطانی🌹🍃
>>لشکر فاطمیون <<
《سالروز شهادت》
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#رمــــــان_مدافــــع_عشق💞
#قسمتــــ_شصـــت و چهارم ۶۴
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎یک نان تست برمی دارم. تند تند رویش خامه می ریزم و بعد مربای آلبالو🍒 را به آن اضافه
می کنم. از آشپزخانه بیرون می آیم و با قدم های بلند سمت اتاق خواب می دوم. روبه روی آینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفید رنگت را می بندی. عصایت زیر بغلت چفت شده تا بتوانی صاف بایستی. پشت سرم محمدرضا چهار دست و پا وارد اتاق می شود. کنارت می ایستم و نان🍞 را سمت دهانت می آورم.
– بخور بخور❗️
لبخند می زنی و یک گاز بزرگ از صبحانه سر سری ات می زنی.😊
– هووووم! مربا❗️
محمدرضا خودش را به پایت می رساند و به شلوارت چنگ می زند. تلاش می کند تا بایستد. زور می زند و این باعث قرمز شدن پوست سفید و لطیفش می شود.😳 کمی بلند می شود و چند ثانیه نگذشته با پشت روی زمین می افتد. هر دو می خندیم. حرصش می گیرد. جیغ می کشد😵 و یک دفعه می زند زیر گریه. بستن دکمه ها را رها می کنی. خم می شوی و او را از روی زمین بر می داری. نگاهتان در هم گره می خورد. چشم های پسرمان با تو مو نمی زند.👌
محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره فولادش، شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد.🍃 لبخند می زنم و نون تست را دوباره سمت دهانت می گیرم. صورتت را سمتم بر می گردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ می زند و صورتت را سمت خودش بر می گرداند. اخم غلیظ و بانمکی می کند😞 و دهانش را باز می کند تا گازت بگیرد. می خندی و عقب نگهش می داری.
– موش شدیا❗️
با پشت دست لپ های آویزان محمدرضا را لمس می کنم.
– خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش در میاد.
– نخیرم موش شده❗️
سرت را پایین می آوری و روی شکم پسرمان می گذاری و قلقلکش می دهی.😁
– هام هام هام هااااام… بخورم تو رو!
محمدرضا ریسه می رود و در آغوشت دست و پا می زند. لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سر دو تا دندان تیز از لثه های فک پایینش بیرون زده. آن قدر شیرین و خواستنی است که گاهی می ترسم نکند او را بیشتر از من دوست داشته باشی. روی دو دستت او را بالا می بری و می چرخی، اما نه خیلی تند. در هر دور، لنگ می زنی. جیغ می زند😵 و قهقهه اش دلم را آب می کند. حس می کنم حواست به زمان نیست. صدایت می زنم.
– علی! دیرت نشه⁉️
رو به رویم می ایستی و محمدرضا را روی شانه ات می گذاری. او هم موهایت را از خدا خواسته می گیرد و با هیجان، خودش را بالا و پایین می کند.
لقمه ات را در دهانت می گذارم و بقیه دکمه پیراهنت را می بندم. یقه ات را صاف می کنم و دستی به ریشت می کشم. تمام حرکاتم را زیر نظر داری و من چقدر لذت می برم که شمارش نفس هایم بازرسی می شود در چشم هایت.👀
تمام که می شود عبایت را از روی رخت آویز برمی دارم و پشتت می ایستم. محمدرضا را روی تختمان می گذاری و او هم طبق معمول غرغر می کند. صدای کودکانه اش را دوست دارم.😍
زمانی که با حروف نامفهوم و واج های کشیده سعی می کند تمام احساس نارضایتی اش را به ما منتقل کند.👶
عبا را تنت می کنم و از پشت، سرم را روی شانه ات می گذارم… “آرامش”
شانه هایت می لرزد. می فهمم که داری می خندی. همان طور که عبایت را روی شانه ات می اندازم، می پرسم: چرا می خندی؟😁
– چون توی این تنگی وقت که دیرم شده، شما از پشت می چسبی بهم! بچه ات هم از جلو با اخم بغل می خواد.😄
روی پیشانی می زنم و می گویم: آخ وقت❗️
سریع عبا را مرتب می کنم. عمامه مشکی رنگت را بر می دارم و مقابلت می آیم. لب به دندان می گیرم و زیر چشمی نگاهت می کنم.😶
– خب این قدر سید ما خوبه که همه دلشون تند تند عشق بازی می خواد.❤️
سرت را کمی خم می کنی تا راحت تر عمامه را روی سرت بگذارم.
– چقدر بهت میاد❗️
ذوق می کنم و دورت می چرخم. سر تا پایت را برانداز می کنم. تو هم عصا به دست سعی می کنی بچرخی. دست هایم را بهم می زنم.👏
– واااااای سید جان عالی شدی❗️
لبخند دلنشینی می زنی😊 و رو به محمدرضا می پرسی: تو چی می گی بابا؟ بهم میاد یا نه؟ خوشگله؟….
او هم با چشم های گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت می کند. طفلی فسقلی مان اصلاً متوجه سؤالت نیست!👶
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ 💫❄️✨
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
✍ ای برادران حزبالله که در محل فعالیت دارید و از انقلاب اسلامی دفاع میکنید مواظب اعمال و رفتار خود باشید و اول خودتان را کاملا بسازید تا بهتر بتوانید دیگران را بسازید
▫️امر به معروف و نهی از منکر که دارید انجام میدهید اخلاق و رفتار اسلامی خودتان را حفظ کنید مواظب باشید که خدای ناکرده در میان شما افراد نفاق افکن نباشد و توطئه نکند و اگر چنین افرادی در میان شما پیدا شد آن را هدایت کرده و اگر هدایت نشد حزبالله را وارد عمل کنید.
#شهید_مرتضی_حسین_زاده🌹
《ســــالــــروزشهــــادتــــ》
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖️
🍃🌹
#دلنوشتـــــه
▫️یادته؛
یه روزی شونه هام جای دستات بود...
▫️حالا خاطراتت، یادت، خیالت، منو مثل یه شمع میسوزونه؛
▫️با این حال
من از یادت نمیکاهم....
لااقل تو هم یادآر زشمع مرده یادآر
رفیــــــــــق....
#مدافـــع_حــــرم
#شهیـــد_محمودرضا_بیضایی🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🌹 #لحظه_های_جـــــــاودانه 🌹
0⃣1⃣ ⇦ #وصیت_نامه
🔸کر و لال بود در جبهه با کسی گرم نمی گرفت و معمولا توی خودش بود.
🔸شهید که شد توی وصیت نامه اش نوشته بود :
- یک عمر هر چی گفتم، به من می خندیدند
- یک عمر هر اشاره ای کردم، شوخی گرفتند
- یک عمر کسی رو نداشتم باهاش حرف بزنم،
🔸خیلی تنها بودم.
🔻اما مردم!!
حالا که ما رفتیم بدانید هر روز با آقام حرف می زدم و آقا بهم گفت : تو شهید میشی.
جای قبرم رو هم بهم نشود داد. همین حرف را هم گفتم اما باور نکردید!
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
⬅️ فرازی از #وصیت_نامه_شهید
✍ آرزوی دیرینه ام #شهادت با دشمن ترین دشمنان خدا و ائمه اطهار (علیهم السلام) و در میدان نبرد با آنها پس از زیارت کربلا و عتبات بوده که امیدوارم به آن برسم ولی چنانچه مشیت الهی غیر از این بود، امیدوارم در حال عبادت و در بهترین حالات ارتباط عبد و معبود از دنیا بروم.
#مدافـــع_حــــرم
#شهیــد_مسلــم_خیـــزاب🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#يك_درس_بزرگ_براي_بعضي_مداحها!
💠 يك بار يكي از بچه های هيأت آمد و به سيد گفت: تُو مراسم ها و #روضه_اهلبيت عليهما السلام، اصلاً گريه ام نمی گيرد!
🔸#سيد گفت: اينجا هم كه من خواندم، گريه ات نگرفت؟!
🔹گفت: نه!
🔸#سيد گفت: مشكل از من است! من #چشمم آلوده است، من #دهنم آلوده است، كه تو گريه ات نمی گيرد!😔
🔹اين شخص با تعجب می گفت: عجب حرفی! من به هر كسی گفتيم، گفت: تو مشكلی داری، برو مشكلت را حل كن، گريه ات می گيرد! اما اين سيد می گويد مشكل از من است!
✨بعدها می ديدم كه او جزو اولين گريه كنندگان #مصائب ائمه اطهار عليهما السلام بود...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
▓مداح و ذاکر شهید↯
#سیدمجتبی_علمــــــدار🌹
#یـادش_بـا_ذڪـر_صـلـوات
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
🍃🌹
#خاطرات_شهدا
💠 عاشــقِ آلبــــالو بود
🔻دو سه تا صندوق گرفتم
برایش شربت و مربا درست کنم.
خودش نشســت کنارم
و درشت هایش را سوا کرد.✨
ازم خواست برایش فریز کنم
که #زمستان هم داشته باشیم...
🔻آلبالوها توی فریزر بود
ولی محسنــم...🕊
راوے 👈 همسر شهید
#شهید_محسن_حججے🌹
#شادے_روحش_صلواتــــــــ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_پنجــــاه و ششم ۵۶
👈این داستان⇦《 ساعت به وقت کربلا 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎بی حس و حال تر از همیشه ... روی تخت دراز کشیده بود... حس و رمق از چشم هاش رفته بود ... و تشنگی به شدت بهش فشار می آورد ... هر چی لب هاش رو تر کردم... دیگه فایده نداشت ... وجودش گر گرفته بود ...🔥
گریه ام گرفت ... بی اختیار کنار تختش گریه می کردم😭 ... حالش خیلی بد بود ... خیلی ...
شروع کردم به روضه خوندن ... هر چی که شنیده بودم و خونده بودم ... از کربلا و عطش بچه ها ... اشک می ریختم😭 و روضه می خوندم ... از علی اکبر امام حسین ... که لب هاش از عطش سوخته بود ... از گریه های علی اصغر ... و مشک پاره ابالفضل العباس ... معرکه ای شده بود ...🍃
ساکت که شدم ... دستش رو کشید روی سرم ... بی حس و جان ... از خشکی لب و گلو ... صداش بریده بریده می اومد...
- زیارت ... عاشورا ... بخون ...✨
شروع کردم ... چشم هاش می رفت و می اومد ...
- " اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللهِ ... اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللهِ ... اَلسَّلاٰمُ عَلَیْکَ یَا بْنَ اَمیرِالْمُؤْمِنین ...✨🍃
به سلام آخر زیارت رسیده بود ...
- عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ...🌸
چشم های بی رمق خیس از اشکش ... چرخید سمت در... قدرت حرکت نداشت ... اما حس کردم با همه وجود می خواد بلند شه ... با دست بهم اشاره کرد بایست ... ایستادم...
دیگه قدرت کنترل خودم رو نداشتم ... من ضجه زنان گریه می کردم😭 ... و بی بی ... دونه دونه ... با سر سلام می داد... دیگه لب هاش تکان نمی خورد ... اما با همون سختی تکان شون می داد ... و چشمش توی اتاق می چرخید ...👀
دستم رو گرفتم توی صورت خیس از اشکم ...
- اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ ... وَعَلٰی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلیٰ اَوْلادِ الْحُسَیْنِ ... وَعَلی ...✨
سلام به آخر نرسیده ... به فاصله کوتاه یک سلام ... چشم های بی بی هم رفت ...👀
دیگه پاهام حس نداشت ... خودم رو کشیدم کنار تخت و بلندش کردم ... از آداب میت ... فقط خوابوندن رو به قبله رو بلد بودم ...
نفسم می رفت و می اومد ... و اشک امانم نمی داد ... ساعت 3 صبح بود ...😭😭
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
🍃🌹↬ @shahidane1
#شــہیـــــدانــہ↖
May 11