مشترک گرامی❤️
بسته سی روزه شما رو به اتمام است...
پس از پایان حجم باقیمانده
عبادات شما با نرخ عادی محاسبه میشود
دیگر قرائت یک آیه قرآن ، برابر با ختم قرآن نخواهد بود‼️
دیگر نفس هایتان تسبیح پروردگار محاسبه نمیشود‼️
دیگر خوابتان عبادت شمرده نمیشود‼️
تمدید این بسته تا سال دیگر امکان پذیر نیست.
از فرصت باقیمانده استفاده کنید✅
و هرگز ناامید نباشید
هیچکس تنها نیست
همراه اول و آخر ، #خدا❤️
#ماه_رمضان
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
ما به این دنیا اومدیم تا قیمت پیدا کنیم نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم👌🏼
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#به_روایت_تصویر📸
▪️آهای آقا!
که جانمازت را کنار خیابان پهن کردی و یه وضوی مشتی ساختی و قامت بستی برای نشون دادن بندگیات...😍
💫خدا بهت سلامتی بده و از اون جایی که فکر نمیکنی روزی و رزقت را چند برابر کند و به دلت قرار و آرامش دهد و سایهات را بالای سر خانه زندگیات مستدام کند و آخر و عاقبت خود و خانوادهات را ختم به خیر...😌🌹
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پـشتبهامامزمانکـردهایموازنیامـدن
ایـشاندممیـزنیم . . .!
همیشهآدمباچیزاییکهخیلی
دوستدارهامتحانمیشه...💔
#تلنگر
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هَمحَسرٺِڪـربلا
وهمدَردِفراق؛
بیچـٰارھدلـم . .
چھصبرخوبۍدارد! 💔
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#خاڪریزخاطرات 🔖
جهاد هیچگاه از کسانی که به آنها
به عنوان الگو مینگریست غافل نبود!
او همواره از پدرش سخن میگفت
و خاطرات مربوط به وی را
تعریف می کرد ...🌱
جهاد همچنین از اشخاصی همچون
حاج قاسم سلیمانی هم حرف می زد!✨
و از خاطرات و رفت و آمدهایش
با ایشان می گفت ...
او درباره سید القائد امام خامنهای
هم حرف می زد ..
و ایشان را بسیار دوست میداشت♥️..
-حاج عماد یکی از بینظیرترین فرماندهان مقاومت محسوب می شود ✌️🏻
که مسئولیت صدور انقلاب اسلامی
ایران را برعهده گرفت ...
حاج عماد همواره می گفت :
من یک پاسدار هستم ..
اما نه فقط در لبنان و حزب الله!
من پاسدار انقلاب هستم؛
انقلابی که امام خمینی (ره) آن را
به ثمر نشاند ...
و اکنون من وظیفه دارم
آن را به سراسر کشورهای دیگر صادر کنم!
وی تصریح می کرد که چارچوب فعالیت
من تنها به لبنان محدود نمی شود ..
به همین دلیل است که ما شاهد بودیم
وی به عراق، فلسطین و دیگر کشورهای
اسلامی سفر میکرد ..
#شهید_جهاد_مغنیه 🕊
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
گفتمگناهنڪن
گفتخداخیلیبخشندس
گفتمبانڪمخیلیپولداره
ولیحسابڪتابداره...
حواستوجمع ڪن رفیق🌱
#حرف_حساب
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🍸مشروب خورده بود و مست کرده بود و داد و فریاد می کشید، رسید به تابلو هیئت ما، شب اول قدر بود، با همون شیشه که دستش بود محکم زد و تابلو هیئت مارو شکست... 😔و شروع کرد به فحش دادن و هی می گفت جمع کنین این بساطتون روووو
❌❌ (این داستان واقعی...)❌❌
به بچه ها گفتم کاریش نداشته باشین بذارین بره... مست متوجه نیست...
بعضیا با صدای آروم بهش فحش میدادن!!!😐 نمیدونم چرا ولی یاد سفارش امام صادق افتادم که برای گناهکار دعا کنین هدایت شه (با خودم گفتم چقدر سخته بخدااا آدم اذیت بشه ازشون فحش بخوره و بعدش هم دعا کنه؟!!!)
با این حال که سخت بود به بچه ها گفتم امشب براش دعا کنیم؟؟ 🤔
مسخره ام کردن که این مگه آدم میشه؟؟؟
گفتم : بیاییم توکل کنیم دعا کنیم ما وظیفه مون رو انجام بدیم دیگه، هااا؟
گفتن: بااااااااش😒
خیلی عجیب بود! یک روز نشد دوباره پیداش شد و منو پیدا کرد، بغض کرده بود و خیلی شرمنده😞 .... گفت من .... اضافی خوردم غلط کردم ، گفتم عزیزم به من ربطی نداره مجلس مال اهل بیت بوده ،،، زد زیر گریه گفت چطور جبران کنم؟؟؟
گفتم می تونی تابلو رو درست کنی؟!
گفت آره که درست می کنم ، اصن یک شب شام هم می خوام بدم همرو قبوله؟ یه شب شام هیئت امام علی با من؟😢
گفتم چه عااالی شغلت چیه؟ گفت: برق ساختمون
گفتم میای به جلسه ما؟؟؟
گفت نه تو نمیام جای من نیست...
گفتم : هست پاشو بیا
گفت : نه من یه گناهایی کردم که روم نمیشه...
گفتم : اگر نیای تو جلسه شب قدر شامتم قبول نمی کنم🤨
گفت: باشه پس میام ولی زشت نیست من دست و صورتم خالکوبیه😰
گفتم : تو بیا میزبان من و رفیقام نیستیم که !!! خداست
... اومد ...
خیلی عجیب شد اون شب ! صدای گریه این دوستمون از هممون بیشتر بود به پهنای صورت گریه میکرد 😭 بلند بلند فریاد میکشید خدایا غلط کردم، از صدای گریه اون بچه ها گریه می کردن😭😭
اون شب قدر گذشت.... بعد از دو سال اتفاقی دیدمش پشت فرمون پژو پارس، خیلی شاد و سرحال بود و بلند سلام کرد و گفت: حاجیییییی مشروب رو خیلی وقته گذاشتم کناااار نمازامو می خونم و عجیب برکتی افتاد تو کارم😎 مادرم همش داره برام دعا می کنه، الان می فهمم اون زندگی قبل شب قدر چقدر بازی کثیفی بود الان دو ساله زنده شدم ....
✅ این داستان واقعی بود و دوست داشتم باهات به اشتراک بذارم...
آره رفیق هدایت دست خداست ولی یه جاهایی منو شما رو آزمایش می کنه با رفتارهای بقیه، فحش بدیم یا دعا کنیم براشون😊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا حافظ ای بهترین ماه خدا😔
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_دهم ] روز به روز بی حال و حوصله تر می شدم. ه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_یازدهم ]
از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست داشتم اگر خودم بانی مهمانی هستم فقط محیط شاد و پرهیجانی برای شرکت کنندگان مهیا کنم درست چیزی که خودم به آن احتیاج داشتم. خانه باغ فقط یک سالن بزرگ داشت و یک آشپزخانه. خیالم راحت بود که اتاق خاصی برای کثافت کاری بعضی ها مهیا نیست. از آن لحظه مدام چشمم به عقربه های ساعت مچی ام بود و لحظه شماری می کردم برای اتمام پارتی. اصلا به من خوش نگذشت و تمام حواسم به ساناز بود که توی مهمانی من باز هم سگش را به کسی نسپرد و خودش پی عیاشی نرود. انگار نگهبان خصوصی اش شده بودم. یک آن گمش کردم و به همه جا سرک کشیدم. آنقدر حالم بد بود و عصبی شده بودم که حال خودم را نمی فهمیدم. لیوان... را به زمین کوبیدم و شش دنگ حواسم را به اطراف جمع کردم. یک آن متوجه دستی به شانه ام شدم که تا روی رگ متورم گردنم به آرامی کشیده شد و صدایی مزخرف:
_ خوردی منو... چه خبرته همش دنبالم می گردی؟
با نفرت دستش را از گردنم جدا کردم و خودم را به مهزیار رساندم. میکروفن را برداشتم و گفتم:
_ مهمونی لو رفته. پلیس نزدیکه سریع اینجا رو ترک کنید.
به ربع ساعت نکشید که من تنها توی خانه باغ ماندم. درب را قفل کردم و از درب ورودی خارج شدم و در سکوت محض به آپارتمانم رفتم. هوای خانه سنگین بود. توی بالکن بودم که صدای جیر جیر پنجره و دخترک و ایستادنش به نماز توجهم را جلب کرد. ساعتم را نگاه کردم باز هم از نیمه می گذشت. پوزخندی زدم و به داخل اتاقم آمدم.
بدون هیچ رغبتی به ساعت دیواری اتاقم زل زده بودم و حوصله بلند شدن و کندن از تختم را نداشتم. سرم گیج میرفت. شب گذشته تا نزدیک صبح خوابم نبرده بود. خسته بودم از مهمانی نیمه تمام شده و بی محتوایی که صرفا جهت وقت گذرانی بود. فکر می کردم حالم خوب می شود. فکر می کردم تنوعی می شود بر زندگی کسالت بار و ویرانه ی تنهایی ام. چرا این روز ها اینقدر حس تنهایی خفه ام می کرد؟ من که از کودکی تنها بودم. مادربزرگ هم که چندسال پیش تنهایم گذاشت و باید به وضع خودم ثابت می شدم پس چرا این روزها اینقدر سایه شوم تنهایی را روی خودم و زندگی ام حس می کردم؟ از همان شب که غریبانه تا روز بعد بی حال افتاده بودم روحم تلنگر خورده بود و خوف تنهایی به عمق قلبم ریشه دوانده بود و هر لحظه بیشتر قلبم را می فشرد. باید کاری کنم. باید به خودم می آمدم. حسام همیشه تنها بوده و تنها می ماند. مگر تا چه اندازه می تواند این خفقان را تحمل کند؟ باید کمی حالم راعوض کنم اما نه مثل مهمانی پر دردسر و تهوع آور دیشب...
تلفنم زنگ خورد. طبق معمول تنها احوال پرس من افشین بود.
_ کجایی خوابالو؟
_ رو چه حسابی بهم میگی خوابالو؟
_ رو حساب صدای نخراشیده و کروکودیلیت. رو حساب کرکره مغازه بسته ت. رو حساب این لگنت که بیرون پارکینگ پارکه...
به عروسک من توهین کرد؟ اصلا چرا تو پارکینگ نیست؟ یعنی از دیشب بیرون بوده؟ عجب خریتی کردم حواسم کجا بوده؟ با صدای افشین به خودم آمدم.
_ مردی؟ درو باز کن پایینم.
دکمه آیفون را زدم و قبل از آمدن افشین به آپارتمانم آبی به دست و رویم زدم و منتظر روی مبل لم دادم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_یازدهم ] از پارتی های کثیف بدم می آمد. دوست
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_دوازدهم ]
هوا رو به تاریکی می رفت که راه افتادم. همیشه رانندگی به من آرامش می داد. تصمیم داشتم تا جایی که میتوانم با عروسکم بتازم و کمی از تلاطم های ذهنم را سبک کنم. وسایلم خلاصه می شد به کوله پشتی ام که حامل وسایل شخصی ام بود و روی صندلی کنارم جا خوش کرده بود. شیشه را پایین زده بودم. هوا خنک بود و عطر بهار و بوی گل های محمدی باغ های دو طرف جاده در آن خنکی اول شب به مشام می رسید. کمی سرعتم را کاهش دادم و با تمام وجود بو کشیدم. مجموعه ای از باغ های گل که قطعا گذر از کنارشان در ساعت روز زیبایی چشم نوازی داشت اما حالا که هوا سورمه ای رنگ شده بود اکتفا کردم به ، به مشام کشیدن عطر هوای آن منطقه...
ساعت از نیمه گذشته بود که به ابتدای گردنه رسیدم. آخرین غذاخوری قبل از گردنه را که دیدم توقف کردم. تک چراغ درب ورودی روشن بود اما غذاخوری تعطیل شده بود. ساعت را که نگاه کردم از ۲ می گذشت. ناخودآگاه جیرجیر پنجره ی خانه ی قدیمی توی گوشم پیچید و دخترک در ذهنم تداعی شد که این ساعت شب روی ایوان به نماز ایستاده. لبخندی بی معنا روی لبم نقش بست که...
_ تعطیله پسرم
_ بله... متوجه شدم پدرجان. یه آب به صورتم بزنم میرم.
_ خواهش میکنم. گردنه میری؟
_ بله. ویلا دارم اون بالا...
_ الآن که گردنه خیلی سرده. کسی توی ویلا هست؟
_ نه... مدتیه خالیه.
_ الآن بری اونجا یخ میزنی که. چیزی هم برا خوردن نداری حتما.
_ وسیله گرمایشی داره. فردا بازم برمی گردم پایین مواد خوراکی تهیه میکنم.
_ حالا برو سر حوض آبی به صورتت بزن.
مثل یک پسر حرف گوش کن رفتم و شیر آب را باز کردم و دو مشت آب سرد به صورتم پاشیدم. پوست صورتم کرخت شد و خواب از چشمانم پرید. پیرمرد با دستمال دور گردنش مرا تعارف کرد که صورتم را پاک کنم.
_ دستتون درد نکنه خشکش نمیکنم که خواب از سرم بپره.
_ از من میشنوی امشب رو اینجا بمون. تازگیا توی گردنه خبراییه. ساعت از نیمه که میگذره دیگه امن نیست. کاری به اون بالا ندارم که پر از ویلاست و شلوغه. مشکل اصلی مسیر گردنه تا ویلاهاست.
_ چی شده مگه؟
_ راهزنا کمین می کنن. ماشینای مدل بالا رو هدف میگیرن در حال حرکت میزنن شیشه رو میشکونن. راننده های بی خبر هم پارک میکنن ببینن چی شده چرا شیشه شون خورد شده که یهو میریزن و میزنن و می برن. بیچاره ها خیلیا رو اینجوری سرقت کردن. ماشین تو هم که... اسمش چیه؟ من که دیگه این جدیدا رو نمیشناسم.
_ قابلتونو نداره "های لوکس"...
_ نمی تونم تعارفت کنم خونه م بیای زن و بچه م هستن و خونه م کوچیکه پسرم. غذاخوری هم که مال من نیست اجازه ندارم کسی رو راه بدم من فقط نگهبانم. اما میرم برات پتو میارم توی ماشینت امشبو سر کن. صبح که شد راه بیفت برو بالا هم تا شب ویلاتو گرم میکنی هم خدایی نکرده اتفاقی نمی افته.
با سکوت خود فهماندم که می مانم. ماشین را زیر چراغ ورودی غذاخوری پارک کردم و با آمدن پیرمرد آماده خواب شدم. پتو را دور خودم پیچیدم و درب ها را قفل کردم و با فکر اینکه روزی عروسکم را از دست بدهم خوابم برد
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
💛#وداع_ماه_رمضان🌙
💛دارد بساط ماه خدا جمع میشود
🤍از سفره نان و آب و غذا جمع میشود
💛آن دامنی که دست کرم پهن کرده بود
🤍دارد ز دستهای گدا جمع میشود
💛فرصت گذشت، این رمضان هم تمام شد
🤍زیباترین بهانه ما جمع میشود
💛یک ماه شهر ما نفس راحتی کشید
🤍اما چه زود حال و هوا جمع میشود
💛نزد طبیب حال دلم خوب میشود
🤍وقتی طبیب هست شفا جمع میشود
💛من تازه انس، تازه گرفتم به نام تو
🤍ربّ کریم! سفره چرا جمع میشود؟
💛#خداحافظ_ای_ماه_خوب_خدا ...
🌸الهی
✨بحق رسالت محمد
🌸بحق ولایت علی
✨بحق طهارت زهرا
🌸بحق مظلومیت حسین
✨بحق حقانیت
🌸حسن مجتبی
✨بحق غربت رضا
🌸بهترینها را در روز
✨پایانےماه رمضان
🌸براے همه دوستان بزرگوار و دانش آموزان عزیز مقدر فرما
🌸 طاعات وعباداتتان مورد قبول درگاه حق پیشاپیش
عیـد سعید فطر بر شما خوبان مبـارک🌸
رمضان امسال رابا تمام دعاهای فرج وقت افطارش،
با تمام گلههای هر شب افتتاحش،
با تمام «عجّل» های شبهای قدرش،
میسپارم به شما ای آقای من!
به این امید که
به یمن آمینهایت،
آخرین رمضان بی حضورت باشد!
مولای من شرمنده ایم ....
نشدیم لایق دیدار
شبتون امام زمانی🌙
#رهبرانہـ💕
﮼𖡼 هلال عید میبینی🌙
و من پیوسته ابرویت👌🏻
﮼𖡼 مبارک باد بر تو عید🎉
و بر من دیدن رویت🥰
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------