eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
795 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
ثواب‌ یهویۍ🙂🌱 اللهم‌صل‌علے‌محمد‌ و آل‌محمد✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
💠 دنیا محل گذر است، ابد در پیش دارید. 👤 شهید محمد بلباسی ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
- جـھـت زیبـٰا سازے فضای ڪانال . .♥️!' ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
بیھوده‌نگردید‌بہ‌تڪرار‌در‌این‌شھر او‌طرز‌نگاهش‌بخداشعبہ‌ندآرد . . !🚶🏿‍♂ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
از تو گدا با دست خالۍ رد نشد . . نیست عاقل هر کسۍ دیوانه‍ مشهد نشد🚶🏿‍♂♥️- ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
از این عکس قشنگا:) ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
『🖇📌』 هیچ‌وقت نگو: - محیط خرابه، منم خراب شدم!🤭💔 ❄️هر چه هوا سردتر باشد، لباست را بیشتر می‌کنی!!! 💢پس هر چه جامعه فاسدتر شد، تو لباس تقوایت را بیشتر کن:)! 🌱🌹 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
•~🌸🌿~• بھم‌گفـت:خیـلۍ‌قلبم‌درد‌میڪنہ! گفتم‌:دلیلش‌چۍ‌میتونه‌باشہ؟ گفت:یه‌مدته‌حس‌میڪنم‌از‌حجم‌زیاد‌ گناهامه‌ڪہ‌قلبمم‌آروم‌ندارھ💔 گفتم:مشتۍ‌گنـاھ‌نڪن؛ خیلۍ‌هم‌سخت‌نیـست:)) گفت‌:چند‌بار‌توبه‌ڪردم‌ولۍ‌شڪستم خستم‌از‌خود‌‌م🖐🏻🙂 گفتم‌:ببین‌‌حاجۍ‌همین‌ڪہ‌توبه‌ڪردی یعنۍ‌خداخریدَتت‌،صدات‌ڪرده‌ برگردۍ'! تـا‌نصف‌مسیر‌ورفتۍ‌با‌ڪمڪ‌خدا از‌این‌نصف‌بہ‌بعـدم‌بـا‌خودته اینڪہ‌پاروۍ‌نفست‌بزارۍ‌وفرمون‌ روڪدوم‌طرف‌بچرخونۍ‌‌‌شرطه‌ مشتـۍ🚶🏻‍♂️:) 💥 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وششم ] برگشتم و راه را پیش گرفتم. توی ت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] گیج و وحشت زده پایم را از روی پدال گاز برنمی داشتم. عجب حماقتی کرده بودم. کم مانده بود همه چیزم را از دست بدهم. شرافتم را، حیثیتم را، حتی عمر و جوانی ام را... مابین رانندگی پر سرعت و هراسناکم، از آینه نگاهی به پشت سرم می انداختم. از ورودی شهر، متوجه چراغانی و آذین بندی خیابان ها، میدانها و تمامی معابر و ساختمانها شدم. انگار لحظه ای که شهر را به قصد آن پارتی کذایی ترک می کردم متوجه اینهمه چراغانی نشده بودم. یا مهدی، یا اباصالح، یا حجة بن الحسن، یوسف زهرا، گل نرگس، یاصاحب الزمان ادرکنی... تمام بنرها و تزئین ریسه ها اسمی این چنین را در خود جای داده بودند. سرم به طرز وحشتناکی گیج می رفت. اثر ضرباتی که امروز به سر و گردنم خورده بود، منگ و گیجم کرده بود. نمی توانستم تا پارکینگ آپارتمانم تاب بیاورم. ماشین را گوشه ی خیابان پارک کردم. جای لگد های آن دو نامرد روی عروسکم به وضوح معلوم بود. چه بر سر ماشینم آورده بودند. قلبم تیر کشید. همه جا شلوغ بود. نگاهم سمت مسجد چرخید. مردم رفت و آمد داشتند. نوایی شاد از بلندگوی مسجد به گوش می رسید. همه شاد بودند. با لباسهایی آراسته‌. انگار جشن عروسی یا یک مهمانی عمومی بود. از خیابان شلوغ عبور کردم. دوست داشتم هر چه سریعتر به وضوخانه ی مسجد برسم و آبی به صورتم بزنم. وسط حیاط مسجد افتادم و صدایی سوت مانند تمام گوشم را پرکرد. چشمم به مهتابی ال ای دی بالای سرم باز شد و روی چکه چکه ی سرم ثابت ماند. روی تختی دراز کشیده بودم. به محیط اطرافم که مسلط شدم... _ حالت خوبه پسرم؟ سرم را چرخاندم و او را روی ویلچر دیدم. با لبخندی بی ریا و پسر بلند بالایی که کنارش ایستاده بود. _ ضعف کردی پسرجان. وسط حیاط مسجد افتادی. سرمت تموم بشه مرخصی. یه شماره بده به خانواده ت خبر بدم نگرانت نشن. هول شدم و دستپاچه گفتم: _ نه... نمی خوام نگرانشون کنم. خودم بر می گردم خونه. _ آخه شاید حالت دوباره بد شد. باید حواسشون بهت باشه. ضربه خوردی؟ _نه... _ بغل سرت خون اومده بود... و منتظر به چشمانم زل زد. _ ن... نمیدونم. شاید وقتی تو حیاط مسجد افتادم سرم به زمین خورده... _ چی بگم والا... خیره... بچه این محلی؟ _ نه... « چرا اینقدر دروغ میگی؟» _ تا حالا ندیده بودمت. کسی رو تو این محل میشناسی؟ _ نه... گذری از اینجا گذشتم. سرم گیج رفت اومدم تو مسجد آبی به صورتم بزنم. سرش را پایین انداخت و لبخندی معنادار گوشه ی لبش نشست. پیراهن سفید و تسبیح سبز و انگشتر عقیق دستش حال خوبی به من داد و حسی آرامش بخش و اعتمادآور به من تزریق می کرد، اما با این وجود ترسیدم از ماهیت ام با خبر شود. چرا؟ نمیدانم. شاید نمی خواستم بفهمد کسیکه پنجاه میلیون به تهیه جهیزیه ها کمک کرده، امشب وسط یک پارتی شیطانی گیر افتاده بود. انگار خجالت می کشیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_بیست_وهفتم ] گیج و وحشت زده پایم را از روی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] جلوی بیمارستان خیلی اصرار داشتند مرا برسانند اما ترسیدم دروغ هایم لو برود. تاکسی گرفتم و مسیری اشتباهی به تاکسی گفتم. کمی که از بیمارستان دورشدیم به راننده گفتم مسیر را به سمت مسجد تغییر دهد. درب مسجد بسته و خیابانها خلوت شده بودند. کرایه را دادم و ماشینم را روشن کردم و به آپارتمانم رفتم. خوابم می آمد اما قرار نداشتم. وحشت وقایع چند ساعت گذشته تمام روح و جسمم را گرفته بود و مدام خودم را سرزنش می کردم. مدام به این فکر می کردم که مگر آن عفریطه چند بار مرا دیده بود یا چقدر پست و ناچیز شده بود که اینگونه از انسانیت و شرافتش گذشته بود و به مرحله ای رسیده بود که حیوان صد برابر شرف او را داشت. اصلا خود من... با چه شرایطی تربیت شده بودم که اینقدر کم بها و لاقید زندگی می کردم؟ تا نزدیک هجده سالگی که تنها نبودم... تا ده سالگی پدر و مادرم و بعد از آن تا هجده سالگی تحت تربیت مادربزرگم بودم و باید شخصیتم شکل می گرفت... چه موقع به این حد از پستی و بی ارزشی رسیده بودم که حاضر بودم برای خوش گذرانی به پارتی نامعلوم و ناامنی پا بگذارم؟! پدر و مادرم که همیشه طبق اصول و قواعدی خدا پسندانه زندگی می کردند و مادربزرگ هم الهه ی قداست بود. نماز و روزه اش ترک نمیشد و نذورات و هیئت رفتن هایش همیشه برقرار بود. چرا آنها را الگوی رفتاری ام قرار ندادم و غرق شدم در حسامی که زمین تا آسمان فرق داشت با دانش آموز کلاس پدر و مادر و مادربزرگم؟! هوای بالکن را محکم و عمیق به ریه هایم کشیدم. سرم به سمت پایین کشیده شد و نگاهم دوخته شد به خانه ی پنج طبقه پایینتر کوچه پشتی. خواب که نداشتم. هنوز هم زمان داشتم به ساعت نماز آن دختر. صندلی را جلوی بالکن کشیدم و نشستم و منتظر چشم دوختم به پایین. خیلی نگذشته بود که پیدایش شد. بین حجم درختان وسط حیاط ناپدید شد و بعد از مدتی روی ایوان تمام وجودش را با چادر نمازش قاب کرد و سجاده را پهن و به نماز ایستاد. نسیم که وزید متوجه خیسی صورتم شدم. گریه می کردم. به حال خودم و بلایی که سر خودم آورده بودم. گریه می کردم به حال دلم به حال روح و جسمم که چقدر با لاقیدی از خدا دورشان کرده بودم. گریه کردم به حال پوزخندی که به دختر و نماز بی موقعش زدم. اصلا چه می دانستم. شاید نذری داشت یا شاید یک قرار عاشقی با خدا. خدایی که اینروزها بدون اینکه برایش دلبری کنم تمام حواسش را به من داده بود. خدایی که افشین را فرشته ی نجاتم قرار داده بود که بیاید و با ضربات سنگینش به هوشم بیاورد. خدایی که مرا توان داد امشب... آخ امشب... از دست حماقتم و آن شیطان پست فرار کنم و نجات یابم. خدایی که مادرانه آغوشش را به رویم گشود و پاهایم را به سمت خانه اش پیش برد و همانجا وسط جماعتی مرا بی حال رها کرد که بنده ای مخلص از بندگانش باشد و به دادم برسد نه اینکه در تنهایی خانه ام شاید لحظات آخر عمرم را سپری می کردم و چقدر من دور بودم و نمیدیدم این همه مراقبت را... من با حسامِ خدا چه کرده بودم؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
💕 ﮼𖡼 ز دستم بر نمی‌خیزد👋 که یک دم بی تو بنشینم😌 ﮼𖡼 به جز رویت نمی‌خواهم🌱 که روی هیچ کس بینم✋ /✍ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🌷امام زمان (عج)، گناهکارا رو دوسشون دارن؟ یا نه؟ 🤔چطور باید بهشون تذکر بدیم؟ 🌟‌به آمرین بپیوندید