eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
744 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق، کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ مراسم تشییع پیکر معلمان شهید شیعه پاراچنار با حضور هزاران پاکستانی 🔸 هزاران نفر از مردم پاکستان در مراسم تشییع هفت معلم مدرسه شیعه که روز پنجشنبه توسط افراد مسلح ناشناس ترور شدند، شرکت کردند. در سکوت کامل رسانه ها هفت معلم......... اینجا یه دختر مُرد مملکت رو به آتش کشیدن و تمام دنیا براش بیانیه دادن شیطان چقدر قوی عمل میکنه😐‼️ بر همه ما واجب است ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
12.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺 این فیلم را یک هنرمند آمریکایی با 3 میلیون فالور منتشر کرده است / این 56 ثانیه از نگاهِ تهیه کننده ی امریکایی ، تفاوت آمریکای واقعی و آمریکای رسانه ها را نشان میدهد در فیلم منتشر شده توسط جیمز وود یک شهرِ چادریِ تمام عیار قابل مشاهده است... بر همه ما واجب است ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
هدایت شده از متروکه .
دوستان عزیز دوباره اعلام میکنم هرکسی ۱۰ نفر عضو اورد حالا ازمخاطبین یا تبلیغ پی دی اف رمان مسیحای عشق رو براش میفرستم...🌹 @emam_zamanam_313
همسایه ها بشیم570!؟ بشیم 570برنامه خودسازی میزارم تو کانال براتون🥺❤️ ❤️ ️📿 @The_way_to_Allah_313
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاهم ] حاجی حرف هایش را شروع کرده بود و من
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 قسمت های [ ] ناهار که خوردیم دوست داشتم تمام حواسم به بشقابم باشد. نمی توانستم نسبت به حوریا بی تفاوت باشم اما انگار از او رنجیده بودم که محمدرضا مستحق زندگی با او بود. می دانم... حرف های ذهن و رنجشم ربطی به حوریا نداشت اما بی منطق ترین دلخوری دنیا به جانم افتاده بود. من همه چیز داشتم. کار و شغلم مناسب بود. دارایی ام قطعا بیشتر از محمدرضا بود. از نظر تیپ و قیافه هم به نظر خودم بهتر از محمدرضا بودم اما چرا باید محمدرضا برای حوریا مورد مناسب و برازنده ای باشد؟ « چون تو اصلا درخواست ازدواج ندادی » _ از غذا خوشت نیومد پسرم؟ _ اتفاقا من عاشق قورمه سبزی هستم. حاج خانوم خندید و گفت: _ حتما به خوشمزگی قورمه سبزیای مادرت نیست. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ مزه ی قورمه سبزیای مامانم رو یادم رفته. مامانم فوت کردن. وقتی که بچه بودم. حاج رسول گفت: _ خدابیامرزه. سایه ی پدرت از سرت کم نشه... لبخند تلخی زدم و گفتم: _ کم شده... توی یه شب باهم فوت شدن. هر چه حوریا خویشتن داری کرده بود، با شنیدن این حرف، سرش را بالا گرفت و به چشمانم برای لحظه ای خیره شد و سرش را پایین انداخت. برای فرار از جو حاکم، بشقابم را دستم گرفتم و بلند شدم و روی اپن آشپزخانه گذاشتم. _ دستتون درد نکنه. سفره جمع شد و من کنار حاج رسول سراپا گوش شدم برای شنیدن مباحثی که بیش از پیش تشنه ی آنها شده بودم. _ بدن در سجدہ توی جمع ترین حالت قرار میگیرہ. حضرت علی(ع) فرمودند: سجدہ نزدیک ترین حالت انسان به خداست. بدن انسان در سجدہ فرم جنینی میگرہ. جنین چجوریه؟ بی ارادہ، محو در ارادہ ی مادر، از مادر تغذیه میکنه هم تغذیه معنایی و هم جسمانی. در حالت سجدہ ما میگیم خدایا ببین بندت چقدر ضعیفه، افتادہ به خاک، من میخوام که ازت تغذیه کنم، میخوام که تو جمع ام کنی. چرا سر رو مهر؟ چرا مهر خاکی؟! از حضرت فاطمه (س) پرسیدند که چرا مهر، چرا خاکی؟ حضرت فاطمه فرمودند: یکی از دلایلی که خداوند نماز رو واجب کرد این بود که تکبر رو از انسان ها بگیرہ. تکبر،غرور... کجای نماز تکبر رو از آدم میگیرہ؟ سجده، چون در برابر خدا به خاک می افتی. اینجا بازم حضرت علے(ع) می فرمایند: وقتی سر روی مهر خاکی میذاری داری میگی خدایا من از خاکم، هیچی نیستم. خاک چیه مگه؟ ارزشی ندارہ. حضرت علی هم منظورشون همینه و میفرمایند: سر روی مهر خاکی یعنی من هیچی نیستم و وقتی از سجدہ سر برمیداری یعنی خدایا تو به این خاک جان دادی، مارو از خاک بیرون کشیدی و آوردی توی این عالم برای زندگی. وقتی دوبارہ سر رو مهر خاکی میذاریم، یعنی خدایا من میدونم و گواهی میدم که یه روزی برمیگردم به همین خاک... خدایا میدونم همه مون قرارہ بمیریم پس شهوت پرستی برای چی؟ جنگیدن برای مال دنیا برای چی؟ علے(ع) فرمود: وقتی دوبارہ سر از مهر خاکی برمیداری یعنی خدایا، من میدونم که با مرگم کار تموم نمیشه. من که میدونم دوبارہ یه روز منو از خاک میکشی بیرون و درستم میکنی و قیامت و حساب و کتاب و سوال و جوابی هست... من که میدونم با مرگ کار تموم نمیشه! حسام جان، اگه خدایی نکردہ یکی از آشناهات فوت کنن و غسل و کفن و اینا رو ببینی، میدونی تا دو سه هفته چه آدم ماهی میشی؟! تا میای غیبت کنی یاد مرگ میفتی... اما بعد دو سه هفته بازم... خدای مهربون به ما لطف کردہ و در هر رکعت نماز یاد مرگ رو بهمون تذکر میدہ. همین خاک که هیچی نیست. در تمام دنیا می دونی خاک سمبل چیه؟ سمبل رشد، استعداد، شکوفایی... دونه توی همین خاک قد میکشه. روح من و شما مثل دونه ای هستش که توی جسم خاکی ما قرار میگیرہ. این جسم خاکی، این استعداد رو دارہ که به این روح علو درجات بدہ. روح توی این جسم خاکی اوج میگیرہ... [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 قسمت های [ #قسمت_پنجاه_ویکم ] ناهار که خوردیم دوست
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ پدر و مادرت به رحمت خدا رفتن، ازدواج هم که نکردی، با کی زندگی می کنی؟ _ تنهام. _ اون روز توی بیمارستان... میان حرفش پریدم و گفتم: _ فکر نکردم دیگه به پست هم بخوریم حاجی... گفتم چه لزومی داره بگم تنها زندگی میکنم؟ _ خواهری، برادری... _ هیچکس. تا چند سال پیش مادربزرگمم عمرشو داد به شما. الان تنهام. خودمم وخودم و... _ خدای خودت... لبخند زدیم. من به پیدا کردن خدای خودم و حاج رسول به همدردی با من. _ گفته بودی سر کار میری. _ بله... اگه اجازه بدید الانم میرم که دیر نشه. _ نمیتونی بیشتر بمونی؟ دو سه روز داریم به ماه رمضان. حسام جان... دوست دارم رمضان امسالت با هر سال فرق داشته باشه. _ پس... اگه از نظر خانواده تون موردی نیست، امروز کلا سرکار نمیرم و می مونم که هر چی مونده یادم بدین. می دونید چیه حاجی؟ بعضی وقتا با خودم میگم کاش خدا همون وقتی که به یه راهنما احتیاج داشتم و تنهایی مسیر لاقیدی رو پیش گرفتم، شما رو سر راهم قرار می داد. پدر و مادر خوبی داشتم. مادربزرگمم که... خیلی زن شریفی بود. توی تنهایی و بی خبری از دنیای اطرافم فقط بزرگ شدم و راه و رسم زندگی رو اون طور که زمانه بهم یاد داد، یاد گرفتم. بدتون نیاد ها... امثال شما دیگه یا پیدا نمیشه یا منقرض شدن یا معجزه میشه و یه حاج رسول جلو راه یه حسام سبز میشه. من با افرادی مواجه شدم که بدتر دین گریزم کردن. نمی خوام توجیه کنم اما... همه مثل شما دلسوزانه و صمیمی خدا رو جلو چشم یه نفر مثل من توصیف نمیکنن. خودمم که بزرگتر شدم دیگه پاپی دین و دیانت نشدم. من کارای بد زیادی رو... _ من کشیش نیستم که گوش بدم و تو پاک بشی. کارای بدتو برا خدا بازگو کن و ازش بخواه ببخشدت، نه خلق خدا... از خدات عذربخواه و قول بده تو مسیر قبل نری و بهتر عمل کنی و جبران گذشته کنی. این دقیقا اصل توبه میشه. پشیمانی... عذرخواهی... عهد برای انجام ندادن... و تلاش برای جبران. ان شاءالله چنین توبه ای توبه ی پذیرفته شده ست، توبه ی نصوحه... پس من تا یه تجدید وضو می کنم تو هم کمی برو توی حیاط، یه بادی به کله ت بخوره. تا شب حسابی حرف داریم گل پسر... توی حیاط پر شده بود از عطر اقاقی... از انتهای کوچه تا نزدیک منزل حاج رسول، چند درخت اقاقیا کاشته شده بود که بزرگ و تنومند شده بودند و بوی عطرشان کل کوچه را فرا گرفته بود. با تمام وجود بو کشیدم و کش و قوصی به بدنم دادم و آبی به صورتم زدم. سرم را که بالا آوردم، پرده ی پنجره اتاق حوریا تکان خورد. دلم مالش رفت. بی توجه به اطرافم درب حیاط را باز کردم و از نزدیک ترین درخت اقاقیا یک شاخه ی کوچک از گل های سپید و خوشبو را کندم و به داخل حیاط آمدم. نزدیک پنجره اتاق حوریا شدم و شاخه گل را روی لبه ی پنجره گذاشتم و به داخل رفتم. تمام تنم از استرس و هیجان کاری که کرده بودم می لرزید. یک لحظه با خودم فکر کردم نکند داد و فریاد راه بیندازد، و اهالی این خانه را از خودم برنجانم و ناامید کنم. تمام حس های بد به سراغم آمد. با عجله روی ایوان رفتم که قبل از اینکه حوریا متوجه شود شاخه گل را بردارم اما نبود. پایین پنجره را سرک کشیدم و فکر کردم از لبه پنجره افتاده آنجا هم نبود. از تکان و تاب ریزی که پرده می خورد، فهمیدم حوریا گل را برداشته. با حسی دو به شک به حاج رسول ملحق شدم. یک سمت دلم غنج می رفت که حوریا مرا زیر نظر داشته و گل را برداشته و یک سمت دیگر دلم آشوب بود از اینکه هرلحظه ممکن است از اتاقش بیرون بیاید و رسوایم کند و از خانه شان پرتم کند بیرون. بی تفاوت از اتاق بیرون آمد. توی آشپزخانه رفت و دو فنجان چای ریخت و توی سینی گذاشت. سینی که جلوی دستمان فرود آمد، از تعجب شاخ درآوردم. شاخه ی اقاقی هم کنار فنجان ها بود و بوی عطرش فضا را پر کرد _ اینو از کجا آوردی؟ نیم نگاهی تذکرآمیز اما شیرین به من انداخت و نگاهی شرمناک به پدرش و گفت: _ آقا حسام زحمتشو کشیدن. با این حرف از خجالت آب شدم و حوریا دوباره به اتاقش رفت. حاج رسول با لحنی جدی و کج خند معناداری که گوشه لبش نشسته بود آرام زمزمه کرد: _ این دختر هیچی رو از من پنهان نمیکنه. بریم ادامه حرفامون. کجا بودم؟ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_ودوم ] _ پدر و مادرت به رحمت خدا رفتن
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا بناگوش سرخ شده، سرم را تکان هم نمی دادم. _ دوست دارم وقتی حرف می زنم مخاطبم بهم نگاه کنه. زبانم نمی چرخید اما دستپاچه گفتم: _ حا... حاجی... م... منظوری نداشتم. بدون اینکه حالت چهره اش عوض شود، گفت: _ حواستو بده به من... بعضیا توی سجدہ، سرشون رو هنوز بالا نیاوردن مثل فشنگ میرن پایین. امام صادق(ع) فرمودند: وقتی سر از مهر برداشتی بشین و بگو استغفر اللہ واتوب اليه و سر به مهر بذار. میدونی چرا؟ وقتی سر از مهر برمیداری یعنی خدایا یه روز منو از خاک آفریدی. وقتی سر به مهر میذاری یعنی خدایا یه روز مهلتم برای زندگی تموم میشه، بر میگردم به خاک... پس این سر برداشتن و گذاشتن یعنی مدت زمان زندگی ما. خدایا میدونم از وقتی که اومدم توی این دنیا (سر برداشتن از مهر) تا وقتی که قرارہ بمیرم و برگردم (سر به مهر گذاشتن) همه ی زندگیم خطا بودہ و کوتاهی. طلب بخشش میکنم و بعدش به سمتت باز میگردم. ما توی سجدہ روی شست پاهامون هستیم الان یه تستی بکن. بلندشو، وایسا رو شست پاهات. بلند شدم و کاری که از من می خواست انجام دادم و بی تعادل به چپ و راست می رفتم. بشین پسرم. _ دیدی نتونستی؟ تعادل نداری اصلا. شست یعنی یه حالت ناپایداری. چیزی که میگذرہ. توی دوتا سجدہ روی شست پاهامون هستیم. سجدہ اول(سر به مهر هستیم) ما از خاکیم و هنوز آفریدہ نشدیم. خدا میگه بندہ ی من، این گذرا بود، چون آفریدمت دیگه، ایناهاشی. داری حرفای رسول رو گوش میدی. سجدہ دوم (سر به مهر میذاریم دوباره) میمیریم و میریم تو خاک، اینجا بازم روی شست پاهامون هستیم.خدا میگه بندہ ی من اینم گذراست. خیال کردی با مرگ همه چی تمومه؟! اینم ناپایدارہ، اینم میگذره. خدای خوبم...پس چی موندگارہ؟ بین دوتا سجدہ محکم میشینی رو پاهات. زمانش کوتاهه اومدی بالا میگی استغفر اللہ واتوب اليه... و دوبارہ میری پایین، همش سه ثانیه هم نمیشه. درسته زمانش کوتاهه، اما روی دوتا پاهات محکم نشستی. خدا میگه بندہ ی من اینه که موندگارہ. از وقتی میای توی این دنیا (سر از مهر برداشتن،سجدہ اول) تا وقت مرگ (سر به مهر گذاشتن،سجدہ دوم) اعمالی که اینجا انجام میدی موندگارہ. اگه بد بود اونور برو جهنم، خوب بود تشریف ببر بهشت... خدا میگه بندہ ی من، فرصتی که برای زندگی بهت دادم خیلی کمه... فکر نکن هزارسال بهت فرصت دادما... اینم یکی از درس های نمازه. فرصت کوتاهه... اما توی همین فرصت کوتاہ هر کاری بکنی موندگاری دارہ. موج دریا چه شکلیه؟! قد میکشه، خم میشه، فرو میریزہ. نمازم همینه. می ایستیم... در رکوع خم میشیم، در سجدہ فرو می ریزیم. خدا میگه بندہ ی من، گاهی فشارهای زندگی و حملات شیطان کمرت رو خم میکنه. گاهی این فشار انقدر زیادہ که فرو میریزی. اگه فشار ها زیاد بود، اگه فرو ریختی، خودت رو نبازیا... به من خدا تکیه کن و بلند شو... آخ حسام، چقدر این نماز قشنگه. بعد سجدہ که میخوایم بلند بشیم یه ذکر مستحبی داریم «به حول اللہ و قوته اقوم و اقعد» بلند میشم، خدایا اگه به تو تکیه کنم همه چی حله. پس درس دیگه ی نماز چی میشه؟ نا امیدی ممنوع ...!! حاج خانوم... یه عصرونه برامون نمیاری؟ فکر شام هم باش. _ اگه اجازه بدید شام مهمون من، بریم بیرون. برای شما که سخت نیست؟ _ نمیخواد پولاتو خرج کنی پسر... ناهار دیروز هم تو آوردی. _ در عوض هرروز مزاحمتونم. اجازه بدید بیشتر از این معذب نباشم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وسوم ] تا بناگوش سرخ شده، سرم را تکان
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] از کاری که حوریا کرده بود، سر در نمی آوردم. اگر از گل گذاشتن من ناراحت بود چرا گل را از لبه ی پنجره برداشت؟ اگر از کارم خوشش آمده بود، چرا جلوی حاج رسول خجالتم کرد؟ هر چه به حالات و رفتار به ظاهر بی تفاوتش دقت می کردم، حتی اثری از تنفر یا فرصتی برای بیرون راندن من از حریم زندگی شان نمی دیدم. عصبانی هم نبود، مثل همان روزیکه فکر می کرد از طرف نیایش نامی آمده ام برای آزار پدرش. چقدر دست نیافتنی بود این دختر. بعد از عصرانه ای که حاج رسول خورد و من با تعارف به خوردن میوه اکتفا کردم، بحثمان را ادامه دادیم با این تفاوت که هنوز هم حاج خانوم و حوریا در جمع دونفره ما حضور داشتند. _ در چهار حالت حضرت آدم و حوا( راندہ شدن و مستأصل شدن) حضرت نوح(سیل) حضرت ابراهیم(ماجرای آتش) حضرت موسی(مقابله با جادوگر ها) این چهارنفر توی این سختی ها یه دفعه به ذهنشون رسید که باید دست به دامن خدا بشن. جبرئیل وحی میکنه که خدا فرمود: منو به محمد و آل او قسم بدید تا نجاتتون بدم. توی روایات هست که اکثر پیامبرا وقتی به مسئله بزرگی بر میخوردند به پنج تن آل عبا متوسل میشدن. میدونی پنج تن چه عزیزانی میشن؟ طبق قصه ای که از یک حدیثی که نامش را یادم رفته بود و مادربزرگ برایم تعریف کرده بود، پنج تن را می شناختم. _ بله... حضرت محمد. حضرت علی. حضرت فاطمه. امام حسن و امام حسین. _ احسنت... معصومین نورشون قبل از خوشون خلق شدہ... حتی وقتی به یوسف گفته میشه‌ به اینها متوسل شو. یوسف میگه پنج تن دیگه کیا هستن؟ جبرئیل میگه این رازیه که در زمان آخرین پیامبر برملا میشه. خب... دست ما چندتا انگشت دارہ؟ پنج تاست. دوتا پنج تا یعنی تأکید... چرا خدا توی قرآن گفته: فان مع العسر یسرا... ان مع العسر یسرا... خب یه بار میگفت دیگه... دو بار گفته به نشانه ی تأکیدہ. دو تا دست تأکید بر این پنجه... هرجای نماز از دست استفادہ میشه درس توسله. توسل به اهل بیت و پنج تن آل عبا... حالا... الله اکبر اول نماز، خدایا میخوام با تو اوج بگیرم (رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند) خدا میگه که واسطه ی بالا اومدن و اوج گرفتن، این پنج تن هستن. اگه دست به دامن اینا نشی نمیتونی. پس دو تا دستمونو میاریم بالا و الله اکبر میگیم. توی رکوع سر خم میکنی. خدایا سر بندگی خم کردم میخوام بار بندگی رو بر دوشم بذارم. توی رکوع تکیه به چی داریم؟ به دوتا دستمون. خدا میگه: تنها به کمک این پنج تا میتونی بار بندگی رو حمل کنی. پس دو دست رو به زانو میگیریم بلند میشیم. توی قنوت... خدایا اینو میخوام، اونو میخوام و... واسطه ت چیه؟ این پنج تا... خدا میگه واسطه ت این پنج تن باشه حله. پس دوتا دستتو بالا میاری و دعای قنوت رو میخونی. در سجدہ... گفتیم ما از خاکیم دیگه. با تکیه به دست، سرت رو بلند میکنی. مگه حدیث قدسی نداریم که خدا میگه عالم رو نیافریدم مگر بخاطر این پنج تا؟! توی حدیث کساء دقیقا اینو نوشته اگه معنیشو بخونی. دست میزاری رو زمین و بلند میشی یعنی اومدن من به این عالم به واسطه ی این پنج تنه. دوباره سر به مهر میذاری. یعنی یه روز بر میگردم به خاک... خدا میگه: اگه با پنج تن مأنوس باشی توی قبر هم نجات پیدا میکنی. نترس... از قبر نترس... از نکیر و منکر نترس... از هیچی نترس وقتی تکیه به این پنج تن داری. میری نماز جماعت دیر میرسی وقتی میای که به رکعت دوم میرسی. توی رکوع اقتدا کردی. امام جماعت و بقیه بعد از دوتا سجدہ دارن تشهد میخونن چون رکعت دومشونه و تو رکعت اولته. در این حالت میگن به حالت تجافی بشین... یه حالتیه که نیم خیز میشی تکیه میدی به پنج تا انگشتت. درست مثل دوندہ ای که خیز برداشته و آمادست و میخواد بپرہ. روی این پنج تا تکیه دادیم. خدا میخواد بگه توی دینت هم اگر عقب موندی، با تکیه به این پنج تن عقب موندگیت هم جبران میشه. یه عمر بی خدایی کردی، نماز نخوندی؟! عیب ندارہ. به این پنج تن متوسل شو ببین چجوری اون عمر از دست رفته رو جبران میکنی. نگاهم توی صورت متفکر حوریا حل شد و حرف های حاج رسول از ذهنم گذشت. فکر می کنم متوسل شده بودم‌ [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجاه_وچهارم ] از کاری که حوریا کرده بود، س
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] برای رفتن به رستوران قصد داشتم بروم و ماشین خودم رابیاورم اما می ترسیدم محل زندگی ام لو برود و در ثانی، نشستن در آن ماشین با آن ارتفاع، کمی برای وضعیت حاج رسول سخت می شد. پس ترجیح دادم سکوت کنم و من همراه آنها با ماشین آنها بروم. گوشه ی ایوان منتظر نشستم که حاضر شوند. حاج رسول و حاج خانوم روی ایوان آمدند. حاج رسول با عصا و کمک من سوار ماشین شد. ویلچر را محض احتیاط روی باربند ماشین بستم. آخرین نفر حوریا بود که به حیاط آمد. خدا می داند که دیدن آن چهره ی مهتابی و چشمان کهربایی اش میان شال سبز خوشرنگی که پوشیده بود چقدر تماشایی بود. چادرش را جلو کشید و درب حیاط را باز کرد و سوییچ را به سمتم گرفت: _ رانندگی که بلدید؟ من میخوام صندلی عقب، کنار مامانم بشینم. با این حرفش لبخندی به لبم آمد. _ اگه تصادف کردم و ماشینتونو داغون کردم چی؟ _ مهمون بابام هستید دیگه... یا بیخیال میشم یا میام از صاحب کارتون، حقوق یه ماهتونو برای خسارتم برمیدارم. از پاسخ شوخی ام به وجد آمدم و پشت رل نشستم و ماشین را بیرون زدم. تمام طول مسیر سعی کردم به کف خیابان متمرکز باشم و نگاهم آینه را دید نزند و محیط ماشین را برای حوریا خفقان آور نکنم. رستوران زیبایی را سراغ داشتم که فکر می کردم برای عرض اندام و کمی جنتلمن بازی، جای مناسبی بود. روی میز نشستیم و منتظر منو غذا شدیم. بعد از انتخاب و سفارش غذا، به درخواست من و موافقت حاج رسول، با حوریا به قسمت سلف رفتیم و بشقاب های اردو و سالاد و مخلفات راطبق سلیقه مان پر کردیم که تا صرو غذا، مشغول باشیم. با فاصله از حوریا و در سکوت حرکت می کردم. _ چشمم روشن فراری... و صدایی منزجر کننده و قهقهه ای عصبی... « خدایا نه...» بدون اینکه کاری کنم و بی توجه به اینکه مثلا با من نبود، به کارم ادامه دادم. حوریا نیم نگاهی به ساناز انداخت و مشغول شد. _ لیاقتت همینه با این امل مشکیا هم قدم بشی. کار داشت خراب می شد و مرا با این چرت و پرت ها عصبی می کرد. حوریا ایستاد. بشقاب را زمین گذاشت و رو به من گفت: _ ایشون با شما هستن؟ ساناز با لب هایی که بیش از حد بزرگ شده بود گفت: _ اوه... چه لفظ قلم. میخوای بگی باهم ندارین؟ یا حتی صمیمی نیستین؟ یا اینکه... _ دهنتو ببند و مزاحم نشو... و رو به حوریا گفتم: _ شما بفرمایید. منم میام خدمتتون. حوریا برافروخته بود اما محجوب تر از قبل با قدم هایی استوار به سمت میز رفت و چند کلمه با پدر و مادرش حرف زد و سرش را پایین انداخت. _ اینجا چه غلطی می کنی؟ حقش بود همون شب جاتو به پلیس لو می دادم و مینداختمت زندون کثافط هرجایی. _ تند نرو... می خواستی نیای... دندانم را روی هم ساییدم و بشقاب ها و مخلفات را روی سینی چیدم و به مسئول پخش گفتم که دنبالم بیاید. سر میز که نشستم از شرم سرم را نمی توانستم بلند کنم و از عصبانیت سرخ شده بودم. نگاهم سمت حوریا رفت که عرق روی پیشانی اش نشسته بود و سعی می کرد بی تفاوت باشد اما چهره اش رنجور به نظر می رسید. گارسون مخلفات را پخش کرد و رفت. مشغول خوردن شدیم که... _ اینا رو از کدوم امل آبادی پیدا کردی؟ قاشق و چنگال را وسط بشقابم کوبیدم و از روی صندلی بلند شدم و گفتم: _ حرف حسابتون چیه؟ چرا مزاحمت ایجاد می کنید؟ مگه نمی بینید خانواده نشستن؟ پوزخندی زد و لب هایش را کج و کوله کرد و گفت: _ نه بابا... این چه طرز حرف زدنه عشقم... حاج خانوم گفت: _ دخترم... اگه غذات تموم شده برو. اگه تموم نشده برو بشین بخور. اگه هم آشنای آقا حسام هستین یا صبر کنین غذامون تموم بشه یا صندلی بیارید کنارمون بشینید شاید بیشتر باهم آشنا بشیم. لحن آرام و کوبنده ی حاج خانوم هر سنگی را آب می کرد اما ساناز برای آبروریزی آمده بود. _ تو چی میگی خاله سوسکه؟ من هرگز همنشین عقب افتاده ای مثل تو نمیشم. حوریا مشتش را گره کرده بود قبل از اینکه چیزی بگوید زبان باز کردم. _ حرف دهنتو بفهم و تنهامون بذار. _ ساناز بیا دیگه... از چند میز آن طرف تر، چند دختر و پسر اورا صدا می زدند. _ برو زودتر... بدتر از خودت سر اون میز نشستن منتظر سرگروه بی مقدارشون هستن. مگه نمیگی همنشین ماها نمیشی؟ گورتو گم کن. حاج رسول دستم را گرفت و مرا نشاند. توی یک حرکت یقه ام کشیده شد. ناچار از روی صندلی بلند شدم. _ تو هم با اینا همنشین نمیشی. بی لیاقت... جات اونجاست پیش خودم. حوریا با عصبانیت بلند شد و روی بازوی ساناز را چنگ زد و گفت: _ دستتو بکش. گورتو گم می کنی یا... _ مثلا میخوای چه غلطی بکنی؟ سیلی ام توی گوش ساناز فرود آمد و دست حوریا از بازوی ساناز ول شد. _ یا همین الآن با دار و دسته ی بدتراز خودت از اینجا میری یا زنگ میزنم به پلیس. تمام رستوران به تماشا نشسته بودند و رییس رستوران به سمت ما آمد و گفت: _ چه مشکلی پیش اومده؟ _ مزاحمت ایجاد کردند. همه ی حضار هم شاهدن. همهمه فروکش کرد