eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
739 دنبال‌کننده
3.9هزار عکس
1.7هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق، کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سیزدهم (محمدرضا می گوید) حوریایی که متعلق به من بود حالا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام کلافه به آپارتمانش بازگشته بود. از عصبانیت کله اش سوت می کشید. از خدا که پنهان نبود، دوست داشت خرخره ی محمدرضا را می جوید و از دست و پای شکسته آویزانش می کرد. پسره ی احمق، پاک زده بود به سرش. با یادآوری پریدن رنگ گوشه ی گلگیر، پفی کشید و سری تکان داد و دوباره توی ذهنش با محمدرضای خیالی دعوا کرد و او را کشت. داغ کرده بود. هوا رو به گرمی می رفت و کولر آپارتمان را هنوز راه نینداخته بود. دست برد و دکمه های پیراهنش را یکی یکی با حرص باز کرد و رکابی را پشت بندش از تن درآورد و در بالکن را باز کرد و تن برهنه اش را روی تخت انداخت بلکه کمی خنک شود. می دانست تنفر محمدرضا از او، ممکن است برایش دردسر ساز شود اما چیزی ته دلش می گفت شاید یک لجبازی موقتی باشد. ساعت از پنج عصر گذشته بود که بیدار شد. برای رفتن به مغازه حسابی دیر شده بود. پنجشنبه بود و فکری به سرش زد. گوشی موبایل را برداشت و با حاج رسول تماس گرفت. _ سلام حاجی وقتتون بخیر _ سلام حسام جان. عاقبتت بخیر. _ حاجی زیاد وقتتو نمی گیرم. خواستم بدونم می تونید جایی همراه من بیاید؟ البته... شما و حاج خانوم و حوریا... خانوم منظورمه. وقتشون آزاده که بیام دنبالتون؟ _ خیره ان شاءالله حسام جان؟ کجا می خوای بری؟ من و من کرد و گفت: _ والا گفتم پنجشنبه س زیارت اهل قبور بریم. بالاخره باید پدر و مادرمو ببینید دیگه... هر چند، سنگ مزارشون. _ خدا رحمتشون کنه. باشه پسر... من با اهل منزل حرف میزنم اگه شد که میگم حوریا خبرت کنه. بعد قطع تماس حسام خودش را به حمام انداخت و دوشی سریع گرفت. در حال سشوار کشیدن موهایش بود که گوشی اش زنگ خورد. هنوز از زنگ های حوریا دلش غنج می رفت و شوری غیر قابل وصف بند بند جانش را می گرفت. _ سلام خانومم. خوبی؟ _ سلام آقا حسام. ممنونم. شما خوبین؟ _ من که عالی. خب... بگو ببینم نتیجه چی شد؟ _ میایم باهاتون. فقط بی زحمت نیم ساعت دیگه بیاید دنبالمون چون مادرم داره خیرات آماده می کنه. _ زحمت نکشید. خودم سر راه یه چی می خریدم. _ نه دیگه... مامانم حلواهاش حرف نداره. منم دارم خرما و گردو آماده می کنم. شما هم هر چی خواستی بگیر. حسام لبخندی زد و در دل بوسه ای به نوک انگشتان حوریا زد که گردو و خرما را آماده می کند. قرار ساعت را با آنها گذاشت و خودش به گل فروشی محل رفت و یک دسته ی بزرگ گلایول سفید خرید و به دنبال حوریا و خانواده اش رفت. لحظه ی سوار شدن به ماشین حسام، حاج رسول به اصرار صندلی عقب نشست و حوریا را کنار دست حسام نشاند. حوریا و حسام هر دو خجالتی شده بودند و مدام می گفتند بخاطر شرایط حاج رسول، جلو نشستن راحت تر است. حاج رسول رگ شوخی اش بالا زده بود و گفت: _ خیلی حسودین. چند ساله من و حاج خانوم مثل عروس و دوماد کنار هم ننشستیم، حالا هم شما نمیذارین. و با این حرف، حسام و حوریا به گفته ی حاج رسول اطاعت کرده و حوریا با شرم صندلی کنار حسام جای گرفت . [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
۲ پارت بخاطر قهرمانیمون😂❤️❤️😍
خیلی تباهی بابا :)! 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
مرا به قصد شهادت دعا کنید(: 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
•. دخترونه ::::✓:::: 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
•. پسرونه ::::✓:::: 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
•. دخترونه ::::✓:::: 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
•. پسرونه ::::✓:::: 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
48487511875776.mp3
زمان: حجم: 1.24M
من اراده‌ام ضعیفه؛ چیکار کنم ؟!‌ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
دلتنگِ‌؛مشهدیم مجنونِ؛کربلا آواره‌یِ‌؛سامرا وخرابِ؛‌نجف ولی‌همچنان‌سرگردانیم‌در‌این‌دنیای‌فانی . . . 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
_
دوست‌دارم‌‌درجواب‌ حاج حسین یکتا که‌میگه : داری‌یه‌رفیق‌خوب‌که تو‌میدون‌مینِ‌گناه... دستتو‌بگیره ونذاره‌که به‌گناه‌بیوفتی؟! بگم‌ که : آره،حسین:) 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻