eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
796 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
امام علی (ع) سخت ترین گناهان گناهی است که انجام دهنده ی آن آن را ناچیز بشمارد 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
متولد کدوم ماهی؟ فروردین: ۱۰ صلوات🌸 اردیبهشت: ۱ دعای فرج🌸 خرداد: یک آیةالکرسی🌸 تیر: یک معوذتین🍀 مرداد: ۳ سوره توحید🍀 شهریور: ۱۴ صلوات🍀 مهر: ۱ تسبیحات حضرت زهرا(ع)🍁 آبان: ۷ صلوات🍁 آذر: ۲ آیةالکرسی🍁 دی: ۳ معوذتین❄ بهمن: ۲ دعای فرج❄ اسفند: ۷ سوره توحید❄ ثوابش بره به: فروردین. امام علی (ع)❤ اردیبهشت. امام حسن (ع)🧡 خرداد. امام حسین (ع)💛 تیر. امام سجاد (ع)💚 مرداد. امام باقر (ع)💙 شهریور. امام صادق (ع)💜 مهر. امام کاظم (ع)🤎 آبان. امام رضا (ع)🤍 آذر. امام جواد (ع)❤ دی. امام هادی (ع)🧡 بهمن. امام حسن عسکری (ع)💛 اسفند. امام زمان (عج)💟 هدیه کوچکیه ولی دل آقا (عج) شاد میشه..❣ 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
نمی فهمم وقتی به نماز می ایستم من ، تو را می خوانم… ؟! یا تو ، مرا می خوانی …. ؟! فقط کاش که عشق مان دو طرفه باشد . 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
❤️🍃 🗓امروز 19 خرداد 1402 🌷 تا 😍 🌸در دلم مهر علے، ماه شب افروز اسٺ ✨شعلہ اش عالمگیر ،آتشش جانسوز اسٺ 🌸سوختم اے ساقے ، سر خُم را بگشا ✨بین ما تا به غدیر ،بیست و هشت روز اسٺ 🌾💐 🌾💐 ∞| ♡『 ڪــانـــال پــــیـــروان حــــاجـــے』∞♡
❤️🍃 🗓امروز 19 خرداد 1402 🌷 تا 😍 🌸در دلم مهر علے، ماه شب افروز اسٺ ✨شعلہ اش عالمگیر ،آتشش جانسوز اسٺ 🌸سوختم اے ساقے ، سر خُم را بگشا ✨بین ما تا به غدیر ،بیست و هشت روز اسٺ 🌾💐 🌾💐 ∞| ♡『 ڪــانـــال پــــیـــروان حــــاجـــے』∞♡
-نیازمندی ها : ۱- کربلای حسین (: ۲- کربلای حسین:)❤️ ۳-کربلای حسین 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
به‌تماشایِ‌تویک‌عمر،تعلُّل‌کردم... گفته‌بودندمیایید،تحمّل‌کردم... من‌سرم‌گرمِ‌گناه‌است،توراگم‌کردم... بانگاهی،بطلب،سویِ‌خودَت‌برگردم... کفر،بازآمده،ایمانِ‌مرا‌،پَس‌گیرد... بی‌تو‌این‌نَفْس،گریبانِ‌مَرا‌میگیرد... کاسه‌ی‌صبر،به‌سرآمده‌آقا،برگرد... جانِ‌این‌«قلب»،به‌لب‌آمده‌آقا،برگرد... "الّلهُــــــمَّ‌عَجِّــــــل‌لِوَلِیِّکَـــــ‌ الْفَـــــــــرَجْ" ‌ تعجیل‌درفرج‌آقاامام‌زمان‌‌صلوات ‌التماس‌دعا
🚨توئیت رسمی حزب الله: 🚀از بیروت تا تل آویو چند ثانیه میشود؟ 🔶بالاخره کار از سال و ماه و روز گذشت و به ثانیه رسید....😂
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_ودوم ( حوریا می گوید ) توی بی حوصلگی خودم بودم و از ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف قاب عکس قرار دادم و سریع مشغول پختن پتزا شدم. پیراهن بلندی پوشیدم که نسکافه ای رنگ بود و با روسری قهوه ای شکلاتی به زیبایی خودش را نشان میداد. کمی آرایش ملایم صورتم را از رنگ پریدگی درآورد. افشین و النا که رسیدند خیالم راحت شد. چیزی به آمدن حسام نمانده بود که خانه را غرق تاریکی کردیم و به انتظار حسام نشستیم. به خاطر افشین چادر کرمی رنگم را که گلهای درشت قهوه ای داشت پوشیده بودم و با ذوق به چشمان متعجب حسام چشم دوخته بودم که گفتم « تولدت مبارک حسام جان » النا فیلم می گرفت و من از خدا می خواستم همه چیز آنطور که شایسته بود پیش برود. افشین به جای حسام شمع را فوت کرد و او را اذیت می کرد و می گفت: _ آرزو نکن دیگه... به منتهای آرزوت رسیدی. و اشاره ای به من داد و گفت: _ ایناهاش. حی و حاضر... و با النا قهقهه زدند. کیک که بریده شد آنرا در یخچال گذاشتم که اول شام بخوریم بعد کیک را با چای بیاورم. حسام پر از شور و شوق بود و مدام تشکر می کرد و از اینکه خودم را به زحمت انداخته بودم قدردانی می کرد. من هم بابت قاب عکس زیبایی که برایم گرفته بود تشکر کردم و از او عذرخواهی کردم که فرصت خرید کادو را نداشتم. افشین و النا این سبک از حرف زدنمان را مسخره می کردند که انقدر رسمی و عصا قورت داده از هم تشکر می کنیم و افشین شاکی تر از قبل رو به حسام گفت: _ از وقتی مادربزرگت فوت شد دیگه جشن تولد نگرفتی. حتی یه بار که من برات جشن گرفتم زدی تو پَرم. الان چیه هی راه به راه تشکر و سپاسگزاریت به راهه برای حوریا خانوم؟! حسام حق به جانب به افشین گفت: _ خودتو با حوریا مقایسه می کنی؟ حوریا زندگیمه ها... ولی واقعا امروز یادم نبود که تولدمه. خیلی زحمت کشیدین بچه ها و رو به من گفت: _ مخصوصا شما خانومم. شب خوبی در کنار هم داشتیم. افشین و النا سکه ی پارسیان هدیه شان را به حسام دادند و ما را تنها گذاشتند. من ماندم و حسامی که چشم هایش برق می زد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وسوم کیک را توی یخچال گذاشتم و بادکنک ها را دو طرف ق
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید) ساعت که از زمان بازگشت حوریا به خانه گذشته بود مدام گوشی ام را چک می کردم که پیامی یا تماسی از جانب او داشته باشم. دوست داشتم بدانم واکنشش چه می تواند باشد بعد از دیدن عکس روی دیوار اتاقش. کمی هم نگران شده بودم از این سکوت و بی خبری. آنقدر مغازه شلوغ بود و مشتری ها یکی پس از دیگری مراجعه می کردند که نمی توانستم تعطیل کنم. چند باری هم که سرسری تماس گرفته بودم، حوریا جواب نداده بود. حتی نگران بودم از این کارم خوشش نیامده باشد و قهر کرده باشد یا اتفاقی... خدا نکند... طبق ساعت همیشگی بازگشتم. زنگ را فشردم و بلافاصله در برایم باز شد. خانه تاریک بود و فقط یکی از چراغهای حیاط روشن بود. با تردید پله های ایوان را بالا رفتم و حوریا را صدا زدم. _ خانومم... حوریا جان. کجایی؟ به سمت اتاقش رفتم و در اتاق را باز کردم که میان تاریکی با حوریا و افشین و النا مواجه شدم. نور زرد رنگ شمع و فشفشه به صورت خسته اش می خورد و او را مثل فرشته ها زیبا می کرد. میان حجم سر و صدای افشین و النا لب زد ( تولدت مبارک حسام جان ) و جانی دوباره به وجودم تزریق کرد. بعد از اینکه افشین و النا را راهی کردم به خانه بازگشتم. حوریا چادرش را برداشته و مشغول جمع کردن ظزف ها و وسایل پذیرایی شد. گره روسری را باز کرده بود و با خستگی کارش را انجام می داد. گردن کج کردم وگفتم: _ نمی خوای این روسری رو برداری از رو سرت؟ به خامه ی ته بشقابا میخوره کثیف میشه ها... آرام و خجول روسری را برداشت و روی دسته ی مبل انداخت و ظرف ها را برداشت. من هم کمکش کردم و سعی داشتم زیاد محو صورت و موهایش نشوم که ماهرانه آن را با گیره جمع کرده بود. روی مبل ولو شدم و صدایم را بلند کردم: _ بیام کمکت؟ همانطور با صدای بلند از آشپزخانه جوابم را داد: _ نمی خواد... تو هم خسته ای. ظرفا رو میشورم الان تموم میشه. از این لحن صمیمانه که از امشب آغاز کرده بود مسرور بودم و شیطنتم گل کرد. _ باشه پس من منتظرتم. انگار از این جمله نگران شده بود که شستشوی ظرفها را بیش از حد طول داد و وقتی دید نگاه منتظرم به آشپزخانه است توی چارچوب ورودی آشپزخانه بی صدا ماند. دیدن چهره ی نگران و پر هیاهویش دلم را به تب و تاب انداخت و دیگر تحمل نداشتم که بلند شدم و با دو گام خودم را به او رساندم و تمامش را به آغوشم کشیدم. نفسش بریده بریده و پر هیجان به سینه ام می خورد و از شرم سرش را میان بازوانم پنهان کرده بود. روی سرش را بوسیدم و گیره را از موهایش باز کردم و موها روی دستم ریخت. کم کم یخش آب شد و دست هایش را دور کمرم حلقه کرد و سرش را عقب گرفت و به چشمم زل زد. گفتم: _ امروز رو هیچوقت فراموش نمی کنم. خیلی زحمت افتادی. پلک زد و لب ورچید و گفت: _ چه فایده کادو نخریدم. تحمل این هیجان را نداشتم. پیشانی اش را بوسیدم و گفتم: _ خودت، وجودت، حضورت، داشتنت بهترین کادو هستین. الانم تا کار دست جفتمون ندادم لطف کن برو اتاقت بخواب و کم دلبری کن. با خنده ی ریزی شب بخیر گفت و مرا تنها گذاشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وچهارم (حسام می گوید) ساعت که از زمان بازگشت حوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منتظر نتیجه بودند. فقط یکی از امتحانات حوریا باقی مانده بود که سه روز دیگر برگزار می شد. حسام به حوریا قول داده بود بعد از امتحانش او را به شیراز ببرد که خودشان را به حاج رسول و زنش برسانند. این سه روز باقیمانده برای حسام به سرعت نور می رفت و برای حوریا کشنده و جانفرسا. حسام دلش می گرفت از تنهایی و آپارتمانش. این چند روز گرچه با حوریا مثل نامزد که نه اما مثل یک هم خانه ی عزیز و نور چشمی زندگی کرده بود، دیگر بعد از این طاقت تنهایی و سکوت آپارتمانش را قطعا نخواهد داشت. همسایه ی دیوار به دیوار حاج رسول در حال تعمیرات بود و دو روز بود صدای ضربات ابزارها آرامش و سکوتی که حوریا برای درس خواندن محتاج آن بود را سلب می کرد. از همه بدتر میان تعمیراتشان دیوار را زیادی کنده بودند و لوله ی آب حمام منزل حاج رسول با ضرباتشان شکسته و دردسری جدی برایشان درست کرده بود که توی این وضعیت فعلا باید فلکه ی اصلی انشعاب آب ساختمان را می بستند و قطع می کردند که حسام بتواند تعمیرکار منظور را برای رفع این گندکاری بیاورد و اوضاع را درست کند. حوریا علنا گریه اش می آمد. امتحان سخت و غولِ اَبَر امتحانش از یک طرف، سر و صدا و نداشتن تمرکز از یک طرف دیگر و مشکل اصلی، ساختمانِ بدون آب و لوله ی ترکیده به واقع، روال عادی زندگی را مختل کرده بود. مگر می شد بدون آب زندگی کرد. حسام با تعمیرکار وارد خانه شد و بعد از بررسی به این نتیجه رسید که اقلا دو روز کار دارد و از فردا برای تعمیر می آید و این یعنی سه روز پیش رو را در قحطی آب به سر می بردند. حوریا کلافه روی تختش نشسته بود و سرش را میان دستش گرفته بود. حسام تعمیرکار را راهی کرد و به اتاق حوریا رفت. حال حوریا را که دید کنارش روی تخت نشست و دستش را دور شانه اش انداخت و او را به سمت خودش کشید. _ اینهمه ناراحتی برای چیه؟ حوریا نیم نگاهی به حسام انداخت و به سکوتش ادامه داد. حسام دست حوریا را گرفت و او را بلند کرد. _ وسایلتو جمع کن بریم آپارتمان من. حوریا متعجب لب زد: _ اونجا چرا؟ _ با این وضعیت و بی آبی مگه میشه اینجا سر کرد؟ چه فرقی داره؟ بریم اونجا تا تعمیرکار اوضاع رو درست می کنه. اینجوری از دست سر و صدای همسایه هم خلاص میشی درستو میخونی. پیشنهاد حسام منطقی و عاقلانه بود اما از رفتن به آپارتمانش حس جالبی نداشت. کمی هم در دل به حسش خندید. با حسام که تنها باشد چهاردیواری که فرق نمی کند کجا باشد. تا حسام دوباره جای پارک ماشین خودش را با ماشین حاج رسول عوض کرد، حوریا هم آماده شده بود و وسایلش را برداشته بود. حسام نگران شلختگی آپارتمانش بود و دوست داشت در موقعیت بهتری او را به آنجا ببرد اما چه می شود کرد؟ شرایط اینطور ایجاب می کرد. وسایل حوریا را از او گرفت و باهم راهی شدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سی_وپنجم جراحی نمونه برداری حاج رسول انجام شده بود و منت
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . انگار رنگ و روی خانه با ورود حوریا عوض شده بود. تک تک ذرات خانه غرق شادی بودند و حسام مست این انرژی ها... حوریا دستپاچه بود. انگار بار اولش بود که با حسام تنها می شد. نمی دانست چطور برخورد کند. جو غریب آپارتمان روی رفتارش تأثیر گذاشته بود. لوازمش را گوشه ای گذاشت و همانجا روی کاناپه نشست. حتی چادرش را از سرش در نیاورده بود. حسام متعجب به سمتش آمد و کنار کاناپه ایستاد. _ چرا نشستی؟ نمی خوای لباستو عوض کنی؟ _ حالا میرم... دیر نمیشه که... حسام متوجه حالات او شد. کنارش نشست و متمایل به او به چشمان کنجکاو و پر استرسش خیره شد. دستش را گرفت و کش چادر را از سرش عقب کشید و آن را روی دوش حوریا انداخت. _ غریبگی نکن. الان دو هفته س که با هم تنهاییم. از من رفتار بدی دیدی؟ حوریا دلش برای حسام و لحن کلامش رفت. با لبخندی رو به او گفت: _ نه ندیدم. خیلی هم احساس آرامش دارم در کنارت. فقط... خب... اولین باره که... نمی دونم چی بگم. خونه خودمون فقط کمی خجالتی بودم اما اینجا انگار اومدم یه شهر دیگه. حسام از این حرف خنده اش گرفت و دست حوریا را گرفت و محکم از روی مبل بلندش کرد. چادر روی مبل جا ماند. دست حوریا را رها نکرد و او را کشاند سمت اتاق خودش. حوریا نمی دانست چه کار باید بکند و فقط همراه حسام که محکم و خندان دستش را گرفته بود، کشیده می شد. وارد اتاق حسام که شد قالب تهی کرد اما حسام او را به سمت بالکن برد. در بالکن را باز کرد و با حوریا به آنجا رفت. انگشت اشاره اش را به سمت خانه ی حاج رسول گرفت و دست دیگرش را دور کمر حوریا حلقه کرد و گفت: _ فقط انقد از خونه ی بابات دور شدی. اصلا فکر نکن که اومدی یه شهر دیگه. و قهقهه ی خنده اش پخش شد و حوریا را به خودش چسباند. از حالت های محجوبانه و خجالتی این دخترِ متفاوت لذت می برد. حوریا زومِ حیاط و ایوان شده بود که آرام لب زد: _ از اینجا منو میبینی؟ حسام جدی شد و گفت: _ معبد من اینجاست... حوریا متوجه لحن عاشقانه و برق چشمان حسام شد. دیگر از آن همه غربت و دستپاچگی خبری نبود و انگار سالهاست خانم این خانه شده بود. به اتاق حسام بازگشت و حسام هم به دنبالش. رو به حسام گفت: _ نمی خوای خونه تو نشونم بدی؟ حسام نوک بینی حوریا را کشید و گفت: _ خونه م نه... خونه مون... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal