【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ونهم ( حوریا می گوید ) وارد کلاس که شدم سلامی پرانرژ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد
_ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانات و التهاب های جنسی رو مثل یه خواسته ی سیری ناپذیر افزایش میده. غریزه ی جنسی هر چی بیشتر اطاعت بشه بیشتر سرکش و حریص میشه. توی غرب با رواج برهنگی، اطاعت از غریزه ی جنسی بیشتر شده و هجوم مردم به مسأله ی س.کس به شدت زیاد شده و حتی تیراژ مجله هایی در این خصوص خیلی بالا رفته. پس هرگز فکر نکنید گرفتاری های کشورمون بابت این محدودیت هاست. هیچوقت فکر نکنید اگه روابط جنسی آزاد بشه، حرص و ولع از بین میره و چشم آقایون پر و سیر میشه و عادی میشه. نه... غرب که این محدودیت رو برداشته حرص و ولعشون از بین رفته؟ پاسخ روشنه. نه تنها حرص و ولعشون از بین نرفته بلکه هرروز شکل های جدیدتری از بهره برداری های جنسی بینشون رواج پیدا میکنه. پارسال با یه خانم غربی هم کلام شدم. توریست بود و توی خیابون دنبال آدرس اماکن تاریخی می گشت که به پست من خورد. خودم اکیپ سه نفره شونو بردم به آدرسی که میخواستن. باهاشون وارد بحث شدم و دقیقا بحثمون به این قضیه کشیده شد. در مورد وضعیت جنسی غرب می گفت:
( بعضیا میگن مسأله ی غریزه ی جنسی و مشکلات زنان و حجاب در جوامع غربی حل شده. بله... حل شده اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم که مردم از زن ها روی گردان شدن و به بچه ها و سگ و هم جنسشون برای س.کس روی آوردن. واقعا تاسف آوره... مدتیه که این مسأله باب شده و توی غرب با این همه ادعای پیشرفت و فرهنگشون، در لجنزار افکار کثیف جنسی و زیاده خواهی های چندش آور غرق شدن و دست و پا می زنن و عادیش میکنن. پس میبینید؟ گاهی این محدودیت ها بخاطر محافظت از ما و جامعه ست هر چند باعث سختی ابتدایی ما میشه اما نتیجه ی بهتری برای ما دارند. درست مثل بستن کمربند ایمنی.
از مدیریت خدا حافظی کردم و با حسام راهی مزون های لباس عروس شدیم. امروز سر حالتر بودم و کلاس، انرژی زیادی از من نگرفت. حسام به سر حال بودنم که نگاه می کرد لبخندی زد و گفت:
_ اذیتت نکردن؟
خندیدم و گفتم:
_ نه خداروشکر. بچه های خوبی بودن.
_ خب حوریا جان من نمی دونم باید کجا برم. آدرس بده که رد نشیم.
سه مزون را در نظر داشتم که باید به هر سه سری می زدیم. لباس ها را می دیدم و می پوشیدم و در آخر انتخاب می کردم. آدرس را به حسام دادم. اولین مزون که رفتیم وا رفتم. چه لباس های مسخره و زشتی... اینهمه ذوق داشتم لباسهای این مزون را ببینم که چقدر هم اسم و رسم داشت. توی ذوقم خورد و سرسری لباس ها را دید زدم و به حسام گفتم که به مزون بعدی برویم. حسام با تعجب گفت:
_ تو که حتی یه دونه شونو نپوشیدی. نگران هزینه ش نباش. قراره یه عمر این لباسو داشته باشی.
لبخندی به مهربانی اش زدم و گفتم:
_ خیلی تعریف اینجا رو شنیده بودم ولی کاراشون خیلی پیش پا افتاده و عجق وجق بود. توی ذوقم خورد. می ترسم دو تا مزون بعدی از این بدتر باشن.
حسام سر ماشین را به مسیر بعدی کج کرد و گفت:
_ نگران نباش. زیباترین لباس این شهر مال تو میشه. چون تو میپوشی چندین برابر بهتر هم دیده میشه.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد _ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_ویکم
حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مردد بود. هر سه در نوع خودشان زیبا بودند اما تنوع مدل ها قدرت انتخاب را از او می گرفت. حسام دل توی دلش نبود که حوریا را توی لباس عروس ببیند. دختری که عروس ها را در انتخاب کمک می کرد، رو به حوریا گفت:
_ چرا نمی پوشی؟
حوریا مستأصل گفت:
_ میخوام بدونم انتخابم چه سبکیه که بعد بپوشم.
دختر دست حوریا را گرفت و گفت:
_ سبک رو ولش کن الان اینقدر تنوع مدل بالاست که فقط باید بپوشی ببینی کدومش توی تنت خوشگل میشینه. برو آماده شو اینی که چشمتو بیشتر گرفته بیارم، تن بزنی توی آینه قِر بدی باهاش، ببینی کدومش ملکه ت میکنه.
حوریا از لحن شیطنت آمیز دختر خنده اش گرفت و به اتاق پرو بزرگی رفت که چهار طرفش آینه بود. چادر و کیف را آویزان کرد و منتظر ماند. دختر به زحمت لباس را حمل می کرد. با تقه ای به در اتاق، وارد شد و با دیدن حوریا متعجب گفت:
_ تو که هنوز لباس تنته.
حوریا محجوبانه گفت:
_ خب منتظر بودم شما بیای که لباسو ازتون تحویل بگیرم.
دختر زیرِ حجمِ پفِ دامنِ لباسِ عروس به سختی دیده میشد که گفت:
_ نکنه فکر کردی این لباسو میتونی خودت به تنهایی بپوشی؟!
و قهقهه ی ریزی زد و گفت:
_ لباستو در بیار عروس خانوم که کمکت کنم اینو بپوشی.
حوریا با خجالت شال و مانتو را درآورد و با تاپ و شلوار همانطور ایستاد. دختر کلافه گفت:
_ فکر کمر منم باش قربونت برم. دست بجنبون.
حوریا جلو آمد که لباس را بپوشد. دختر گفت با این تاپِ بندی فسفری، چطور این لباس دکلته رو میپوشی؟ ضمنا کمر شلوارت نمیذاره لباسو برات فیکس تن و بدنت کنم.
حوریا کلافه گفت:
_ من اینجوری معذبم. نمی تونم که جلو چشم شما بی لباس باشم.
دختر پفی کشید و لباس را به سختی آویزان کرد و بیرون رفت و طولی نکشید که با حسام به اتاق پرو بازگشت. حوریا در حال وارسی چپ و راست لباس بود که آنها را دید.
_ آقای داماد بی زحمت به عروس خانوم خجالتی تون کمک کنید. فقط خواهش میکنم مراقب لباس باشید و وقتی تنش رفت صدام بزنید.
حسام چشمش برقی زد و حوریا از خجالتِ شرایطی که در آن گیر افتاده بود، با صورتی سرخ شده و شوکه به حسام نگاه می کرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_ویکم حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتاد_ودوم
( حسام می گوید )
دختر از اتاق پرو بیرون رفت و حوریا با آن تاپ و شلوار، مثل مجسمه رو به رویم ایستاده بود. خندیدم و گفتم:
_ میخوای من پُرو کنم؟
حوریا هم خنده اش گرفت و گفت:
_ خدا بگم چیکارش نکنه. گفته بودم خودم میپوشمش چرا تو رو آورد...
یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم:
_ تا اینجا اومدم عمرا اگه از این اتاق بیرون برم.
و نگاهی به لباس انداختم و گفتم:
_ و عمرا اگه اینو بتونی تنهایی بپوشی.
زیر لب گفت:
_ کاش مامانمم می اومد.
دلخور به چشمش خیره شدم و سکوت کردم. نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت:
_ منظور بدی نداشتم.
_ حوریا جان... به هم محرمیم ها...
_ می دونم حسام. اینو انقدر تکرار نکن.
اخمم توی هم رفت و گفتم:
_ باشه. لباستو بپوش بریم دنبال مامانت و برگردیم. یا بذاریم یه روز با حاج خانوم بیایم.
چرخیدم و قفل اتاق پرو را باز کردم که خارج شوم. عصبی بودم و دوست نداشتم حوریا را با رفتارم برنجانم.
_ حسام جان... می پوشمش فقط... خب... سعی کن نگام نکنی. فقط کمکم کن حتی شده با چشم بسته.
دلم برای مظلومیت صدایش سوخت. هنوز هم از این خلق و خوی خجالتی و سختگیرانه اش ناراحت بودم اما نمی خواستم ذوق و هیجان این روز را تا آخر عمر، برای جفتمان خرابش کنم. لباس را از چوب رختی جدا کردم و پشت به حوریا ایستادم. چهار طرف اتاق آینه بود اما حوریا انقدر با دستپاچگی لباسش را درآورد که انگار حواسش به آینه ها نبود. تمام تنم خیس عرق بود و مدام چشمم را مهار می کردم که حریصانه حوریای داخل آینه را می بلعید. تازه که سرش را بلند کرد و گفت (لباسو نزدیکم بیار) متوجه نگاه وحشی ام توی آینه شد. چشم بست و لبش را به دندان گرفت و تسلیمانه لباس را پوشید و پشت به من ایستاد که زیپ آن را بالا بکشم. تمام وجودم او را تمنا می کرد که توی آن لباس پف و دکولته، مثل یک افسونگرِ رویایی دلربایی می کرد. دیگر تاب نیاوردم و او را به آغوشم کشیدم و شانه هایش را بوسه باران کردم. خودم را این همه بی جنبه ندیده بودم و از این رفتار مهار نشدنی ام در حضور حوریا خجالت کشیدم اما ولع و تمنای خواستنِ حوریا بر رفتار رام و جنتلمنانه ام چربید و هیچ رقمه دوست نداشتم از او جدا شوم. بوسه ای به گونه ام زد و گفت:
_ هنوز لباسو به تنم ندیدم حسام جان.
به سختی او را رها کردم و گوشه ای ایستادم که خودش را وارسی کند. کاش تا ابد این لباس را به تن داشت و هرگز آن را عوض نمی کرد. خودش هم به ذوق آمده بود و خجالت چند لحظه ی پیشش محو شده و با نگاهی که می درخشید مدام می چرخید و خودش را از چهار جهت دید می زد. آنقدر لباس، چشمش را گرفته بود که همین را پسندید و گفت دختر را صدا بزنم که لباس را روی تنش تنظیم و اندازه کند. دوست نداشت لباس های دیگر را بپوشد و همین را با تمام وجود پسندیده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
#رهبرانہ💕
﮼𓏲 ࣪ روزه دار چشمانٺ هسٺم
بہ آن امید ڪه در افطار دیدار🌱
موذن پلڪ هایت دعوت ڪند
مرا بہ ربناے نگاهٺ..😍
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از راھ شهدا🕊
#تلنگر
📌 پزشک...
🔸 پزشک متخصص گفت: مریضتون باید زودتر عمل بشه.
زن مستأصل پاسخ داد: پول عمل رو نداریم. اگه میشه عملش کنین تا پولش رو جور کنیم.
پزشک بیحوصله گفت: ببرینش یه بیمارستان دولتی. اینجا یه بیمارستان خصوصیه. اول پول، بعد عمل! بفرمایید. نفر بعدی بیاد تو...
پزشک، شب موقع نماز، دعای فرج میخواند.
👤 او هم خودش را #یک_منتظر میدانست!
#امام_زمان عج الله تعالی فرجه الشریف در نامه ای به شیخ مفید می فرمایند:
سعی کنید اعمال شما (شیعیان) طوری باشد که شما را به ما نزدیک سازد و از گناهانی که موجب نارضایتی ما را فراهم نماید بترسید و دوری کنید.
@soleimani0313
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
#تلنگر✨
چهسکوتیدنیارافرامیگرفتاگر
هرکسبهاندازهعملشسخنمیگفت؛
اميرالمؤمنين«؏»
+یعنیماآدمابهاندازهای
کهحرفمیزنیم،عملنمیکنیم
ماهمشحرفیم...
چوناگهغیراینبودالانداشتیم
رخزیبایپدرمون،امامزمانﷻرومیدیدیم..
#شایدتلنگر
#حرفقشنگ
@ManjiMahdi313
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
«🌼🕊»
بویعطرعجیبیداشت!
نامعطرروکهمیپرسیدمجوابسربالامیداد شهید کهشدتویوصیتنامهاشنوشته بود: بهخدا قسمهیچوقتبهخودمعطرنزدمهروقتخواستممعطربشومازتهدلمی گفتم:
"السَّلامُ عَلَیکَ یا اباعَبدالله الحُسَین عَلَیهِ السَّلام"
#شهیدانه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
14.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهید همت:
🌿 من #زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم.
علی وار زیستن و علی وار شهید شدن، حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم.
📚کتاب طنین همت
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
آیت_الله بهجت (ره) :
نماز مثل لیمو شیرین است، هرچه از اول وقت دور شود تلخ تر میشود
#شایدتلنگر