🌿لیست شرکت کننده هامون🌿
#روزاول
۱- حاج جهاد✅
۲-بنت حیدر✅
۳-زهرا صادقی✅
۴-بنت الزهرا✅
۵-فاطمه مغدانی✅
۶-پالیزدار✅
۷-شهدا شرمنده ایم❌
۸-نور علیزاده✅
۹-هنارک✅
کانال:【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@bent_zahra313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ😍
🔴 دل بکن تا جون نکنی ‼️
#دکتر_انوشه
استـادفاطمـینیـا :
ازصبـحکـهپـامیشـن ؛ فلانکسچـیگفت ، فلانکـسچیکـارکـرد .
ولکن،ولکن!
روایـتداریـمکـهاغلبجھنمیهـا
جھنمـیزبانهستنـد ...
فکـرنکنیـدهمـهشرابمیخورنـدواز
درودیـوارمـردمبالامیرونـدنه!
یـهمشـتمؤمـنمقدسرامیآورنـدجھنـم!
غیبتنکنیم!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از ﴾ღ سراج ღ﴿
سلااام رفقا✋
الوعده وفا آقا گفتیم هرکسی میخواد کاری کنه برای غدیر برامون عکس بفرسته😍
اول از خودمون شروع کردیم البته هنوز مونده🦋
منتظر عکس کارهای شما هم هستیم🌸
🌱🦋¦⇢ #غدیریام✨
🌱🦋¦⇢ #فورواردهمسنگری🙃
↯
❀🪴🍀@saz1401🍀🪴❀
شـ🌙ـب عرفه
شب دعا، عبادت، توبه و آمرزش الهی
💠🔹پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله⇩
◽️همانا در شب عرفه
هر دعای خیری مستجاب میشود
◽️پاداش کسی که در این شب
به عبادت خداوند متعال بپردازد
معادل پاداش عبادت صدوهفتاد سال است
◽️شب عرفه شب مناجات است
و در این شب خداوند توبه
توبه کننده را میپذیرد
↲اقبال الاعمال، صفحه ۶۳۴
─┅═ೋ❅♥️❅ೋ═┅─
#ڪپیباذڪرصلواتبراےظهورقائم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥سه خصوصیت مهم شب عرفه
🎙مرحوم آیت الله آقا مجتبی تهرانی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از ‹مفتـون›
همسایه ها دوتا دختر گل بسیجی این ور میفرستید رند بشیم؟
#فور_مرامی
اکونومیست عکس دلار رو در حال آب شدن کار کرده...
اونوقت بعضی داخلی های غرب زده هنوز ول کن نیستن و دلار رو آقای همیشگی دنیا میدونن!!!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
کسانیکهالانموبایلدستشونهستدهثانیههم طولنمیکشهولیبرایاخرتذخیرهمیشه🙃
سبحانالله(3)
الحمدالله(3)
لاالهالاالله(3)
اللهاکبر(3)
لاحولولاقوةالاباالله(3)
استغفرالله(3)
توهرگروهیاکانالیکههستیبفرستتاتوثوابش شریکشدهباشی🤲🏻
#ثواب_یهویی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
:))دامن آلوده
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالدلمبدهحرممیخوام❤️🩹
#تلنگر ⚠️
☝️یادمان باشــد . .
گناه🥀ڪھ ڪردیمــ.
آنرا بھ حسابِــ
جوانے🍁 نگذاریمـ..
مےشود
جوانے🌱ڪرد بھ
عشق مھدے "عج"
بھ شھادتــ.. رسید
فداےِ مھدے "عج"🌹
#امام_زمان
∞♡∞♡
به میزانی کھ منقطع بشیم ؛ متصل میشیم . . -⛓🌱-
+حاجحسینیکتا♥
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_وهشتم همگی متأثر به حوریا نگاه می کردند که او ادام
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتاد_ونهم
نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش برقی زد و برای قاضی که چنین حکمی صادر کرده بود دعای خیر کرد و از بچه ها و پرسنل مرکز خداحافظی کرد و با ذوق خودش را به حسام رساند. سر حال بودن و ذوق حوریا، حسام را هم سر ذوق آورد. نزدیک حسام که شد نامه را توی هوا تکان داد و گفت:
_ بالاخره تموم شد. خلاص شدم.
_ مبارکت باشه عزیزدلم. چقدر خوشحالی تو دختر...
_ نمی دونی چقدر انتظار این نامه رو کشیدم. این حکم مثل یه اسارت بود برام. بازم خدا رحمت کنه رفتگان اون قاضی رو که اگه حکمم زندون میشد حتما دق می کردم.
_ دیگه بهش فکر نکن. فردا نامه رو باهم می بریم دادگاه و پرونده رو برا همیشه میبندیم.
حوریا نفس راحتی کشید و با لبخند عمیقی بیرون را نگاه کرد که حسام گفت:
_ نمی خوای شیرینی بهمون بدی؟
_ ای به چشم... شما جون بخواه. بریم جایی که شیرینی هم مهمون من...
حسام گفت:
_ هر جا من بگم؟
حوریا پلک زد و سری تکان داد و گفت:
_ هر جا حسامم بگه.
و حسام در کمال شیطنت و ذوق ماشین را به پرواز درآورد. نزدیک محله، حوریا گفت:
_ اینجا که کافه و رستوران خیلی معتبری نداره.
حسام در سکوت می خندید که سر ماشین به سمت آپارتمان کج شد و حوریا تازه فهمید چه رودستی خورده. خنده اش گرفت و خیره به حسام، از دیدن چهره ی شیطنت آمیز و چشمان براق حسام سیر نمی شد.
_ اونجوری نگاهم نکن... خودت گفتی هر جایی که دلم خواست.
قهقهه ی مردانه و دلفریبش فضای ماشین را گرفت که ادامه داد:
_ دلم آپارتمانمونو خواست، حرفیه؟
حوریا شانه بالا انداخت و بی صدا در ماشین را باز کرد و قبل از حسام به سمت آسانسور رفت.
نزدیک شام بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت. حوریا نا نداشت از روی تخت بلند شود. صدای گوشی اش از کیفش که روی مبل وسط هال جا مانده بود، می آمد. دلش می خواست بخوابد اما می دانست کسی جز پدر یا مادرش در این ساعت با او تماس نمی گیرند. نمی خواست نگرانشان کند. رو به حسام سرش را چرخاند و گفت:
_ میری کیفمو بیاری؟
حسام با رخوت از تخت جدا شد و کیف را به حوریا رساند. تماس قطع شده بود و حوریا خودش با مادرش تماس گرفت. صدایش را صاف کرد و با مادرش احوالپرسی کرد.
_ منتظرتونیم. کی میاید شام بخوریم؟
حسام با اشاره به حوریا فهماند که فعلا همینجا بمانند. حوریا دستپاچه جواب داد:
_ شما شام بخورید. ما یه چیزی از بیرون میخوریم.
_ باشه عزیزم. فقط وقتی میرید بیرون برق اتاقا رو خاموش کنید اصراف میشه.
حوریا لبش را به دندان گزید و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتاد_ونهم نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نود
#قسمت_پایانی
همه چیز عالی بود. حوریا مثل فرشته ها شده بود و حسام جذابترین داماد شهر. همه ی مهمانها جمع بودند و افشین و النا در همراهی و تدارکات عروسی حسام، سنگ تمام گذاشته بودند. حوریا بین شنل و کلاه بیش از حد جلو کشیده ی آن، داشت از گرما آب می شد که به حسام گفت:
_ زودتر مجلسو جدا کن آب پز شدم.
حسام خندید و گفت:
_ دلم نمیاد تنها بشم ولی چون نمی خوام تموم بشی، چشم... تازه پیدات کردم.
مجلس جدا شد و حوریا با برداشتن شنل نفسی کشید و تازه مدل آرایش و مو و لباسش معلوم می شد. طبق دستورات فیلمبردار عمل می کردند و شب عروسی شان به بهترین نحو برگزار و ثبت خاطره شد. حاج رسول و حاج خانم سراسر ذوق بودند و ته دل حسام دلتنگی عمیقی رخنه کرده بود که حضور پدر و مادرش را در این شب بیشتر از هر وقت دیگری تمنا داشت و این خلأ مدام دلش را می شکست. حوریا متوجه بغض حسام شده بود اما نمی خواست با پاپیچ شدن اشک مردش را در بیاورد. حوریا برای بار دوم به حسام بله گفت و مراسمات حلقه و عسل خوری و کادو ها انجام شد. حاج رسول بعنوان کادو برای آنها سفر کربلا ترتیب داده بود که حواله های ثبت نام شان را به آپها داد.
_ ان شاءالله هفته ی آینده عازم کربلایید. رییس کاروان دوستمه. نظم سفرشون عالیه و مطمئنم بهتون خوش میگذره.
بعد از کارناوال عروسی که عروس و داماد را تا جلوی در آپارتمان همراهی کردند، حوریا دلتنگی اش را در آغوش پدر و مادرش سبک کرد. النا گفت:
_ یه قرقره از بالکن وصل کن به حیاط خونه پدرت. این لوس بازیا چیه عروس خانوم؟ کشور غریب که نمیری... از این کوچه به اون کوچه...
همه خندیدند و حاج رسول و همسرش سفارش حوریا را به حسام کردند و با بقیه ی مهمانها آنها را تنها گذاشتند و فقط مانده بود افشین و النا که قصد اذیت کردنشان، گل کرده بود. به هر ترتیبی بود آنها را هم رد کردند و باهم به آپارتمانشان رفتند. حسام دست حوریا را گرفت و شنل را در آورد و از او فاصله گرفت و سیر نگاهش کرد. این فرشته ی زیبا با این موهای اغوا کننده و نگاه کهربایی و مشتاق، میان این لباس سفید، تمام و کمال به خودش تعلق داشت. حوریا به حسام می بالید. هر رنگ کت و شلواری که می پوشید به او می آمد. چه کت و شلوار سورمه ای نامزدی و چه کت و شلوار نباتی عقدِ مرکز، و حالا با این تیپ زغالی و پیراهن سفید خواستنی ترین مرد دنیا شده بود. هر دو تشنه ی هم بودند. هردو دوست داشتند زندگی ابدی و عاشقانه ای داشته باشند. چه توی ذهنشان گذشت که صدای خنده ی مستانه شان کل آپارتمان را پر کرد. انگار فصل جدید زندگی شان با همین خنده، آغاز شده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal