دلمازاینتابوتهامیخواهد
ازهمینهاکهبویعشقمیدهد
بالایدستانعاشقان🖐🏽🇮🇷'!
#شهادت
「+ یهرفیقیمیگفت:
اونایی که حس شهادت دارن،
بی دلیل نیستا!!!
خدا یہ گوشه از سرنوشتتون
براتون شهادتتَ رو نوشته، ولی..
اون دیگه با توعه که
چجوری بهش برسی
یا کِی بهش برسی..! (:」
#شهادت
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🔶شهیدی که خبر شهادتش را اهل بیت(ع) به مادرش دادند ...
دهه هفتادی بود و بزرگ شده کانادا، در دل فرهنگ غرب؛ اما پرواز را نمی توان از مرغ باغ ملکوت دریغ کرد!
#شهیدحمزه_علی_یاسین، رزمنده ۲۰ ساله حزب الله لبنان و برادرزاده همسر سیدحسن نصرالله بود که در سوم مرداد ۹۳، در دفاع از حرم عمه امام زمان(عج)، در سوریه به #شهادت رسید.
مادرش ابتدا مخالف حضورش در جبهه بود، به همین خاطر بعد از شهادتش، فرماندهان حزبالله نمی دانستند چطور خبرشهادت پسر را به مادر برسانند.
وقتی درِ خانه #شهید رسیدند، در کمال تعجب دیدند بر دیوارهای خانه پارچه مشکی نصب شده، در حالی که هنوز آن خبر مهم اعلام نشده بود! در زدند و مادر حمزه در خانه را باز کرد، نوع تعارف او نشان داد انگار از همه چیز با خبر است.
تعجب فرماندهان زیاد طول نکشید، مادر #شهید بعد از پذیرایی از میهمانان، با آرامش تمام گفت: « دیشب در رویای صادقهای دیدم که وجود نازنین پنج تن آل عبا وارد منزلم شدند و درست همین جایی که شما نشستهاید، نشستند و به من بشارت دادند و گفتند فرزندت در راه ما اهل بیت(ع) به #شهادت رسیده و امروز خبرش خواهد رسید.
شادی روحش صلوات بر محمد و آل محمد
_ @shahidane72🪴
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!!
-آره عزیزم...
اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد:
رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم...
شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره...
روشنک رو به من کرد و گفت:
-نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه...
-روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر...
راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند...
رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین...
گریه می کردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم...
دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم.
هوا تاریک شده بود.
من_روشنک کجا می ریم؟
روشنک با همان لبخند همیشگی گفت:
-گردان تخریب.
قدم هایم را بلندتر بر میدارم و راه می افتم.
همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن.
ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی می کرد.
با بسم رب الشهدا
دفتر دل وا می کنم
مثل یه قطره خودمو
راهی دریا می کنم
یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن.
من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم.
برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد:
-التماس دعــــــــــا...
همراه با رفتنش گفتم:
-محتاجیم.
پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد.
لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود.
با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد...
یه پلاک
که بیرون زده از دل خاک...
روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک...
یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون...
یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون...
به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد...
یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید...
دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید...
پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود...
بلند بلند تکرار می کرد:
#یا_زینب...
صدای گریه هاش آروم آروم کم شد...
تا جایی که بی صدا گریه می کرد...
#روشنک از دور به من نگاه می کرد.
رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن...
در گوشش آروم گفتم:
-چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟
یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید.
دوباره دم گوشش گفتم:
-اسمت چیه؟؟؟
سرشو بالا گرفت و گفت:
-اسمم سید حسینه 12 سالمه.
-آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن.
سرشو پایین انداخت و گفت:
-چشم آبجی...
تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب...
من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟
لرزید و گفت:
-خبر #شهادت بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن...
یه لحظه قلبم ریخت...
ادامه داد:
-خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده...
دوباره زد زیر گریه...
-مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر...
نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم...
دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد...
ایستادم...
همه از بغلم رد می شدن...
رفتم توی فکر...
یک دفعه اشکام سرازیر شد...
افتادم زمین...
سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم...
بلند گریه می کردم...
#روشنک و برادرش اومدن سمتم...
روشنک_ نفیسه... #نفیسه ... چی شد... چی شدی یهووووو...
محمد_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!!
بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن...
-چی شده؟؟
-حالش خوبه؟؟
-چی شد یهو...
روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد...
بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم...
از #شهدا خواستم که بهشون #صبر بده...
این بچه ی دوازده ساله کجا...
پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه...
یه پسر 12 ساله این طرف...
مرد یه خونست...
یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست...
مــــــــــرد به سن نیست...
به میزان معرفتــــــــــه...
🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
°°#خدایا ازمالدنیا
چیزیجزبدهکاریوگناهندارم
°°خدایا توخود
توبهیمراقبولکن🤍
وازفیضعظمای #شهادت،
نصیبوبهرهمندمساز
وازتوطلبمغفرتوعفودارم..!
فرازےازوصیتنامه
#شهیدحسینخرازی
¦🌤مکتبدرسشهدا¦
_ @shahidane72🪴