eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
749 دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
1.9هزار ویدیو
45 فایل
گویند ‌چرادل‌بہ‌شھیدان‌دادے؟ و اللّٰھ‌ کہ‌من‌ندادم‌آنھابردند🕊✨ بگوشیم https://daigo.ir/secret/21603400250 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی؟حالت‌رفیق🌱 کپی‌تولیدکانال‌ومحفل؟فورشود🙏🏻 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹」 「 اِݩقضا؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
#دوراهی #رمان خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟ با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها
از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم، هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و با وقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم می داد... کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شما خوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمونو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمی کرد...من رو به روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم... دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟؟؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟؟ -برای چی؟؟؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال در آورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری ها هم دوست داشتنی هستند... لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... وای برام خیلی عجیبه! چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر، هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم:آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم. بین راه با هم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او... او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوم همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم... از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی... طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا... رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجا رو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا... راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه می خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت... رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری... آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این درد و دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!! _ @shahidane72🪴
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
رو به من گفت: -عزیزم...این هدیه ی من به تو... من که شگفت زده شده بودم با تعجب گفتم: -ای وای!!!این چی
از کار من در شرکت می گذرد با آن دختر چادری بیشتر آشنا شدم اما فقط از نظر کلامی...هیچ چیز هنوز هم ازش نمیدانم خیلی در این مدت با هم، هم کلام شدیم واقعا خوش صحبت و با وقاره... پشت میز نشسته بودم کار توی قسمت بایگانی واقعا عذابم می داد... کاش میتونستم جای آن دختر چادری پشت صندوق بنشینم... بی حوصله بلند شدم مثل هر روز آستین هایم را بالا دادم موهایم را پخش کردم روی صورتم و رفتم به طرف صندوق... سرش شلوغ بود ولی تا مرا دید از روی صندلی بلند شد لبخند عمیقی زد و گفت: -سلام عزیزم...حالت خوبه؟؟ -سلام ممنونم شما خوبی؟ -الحمدلله... صورتم را کج کردم و گفتم: -الحمدلله؟؟؟ ینی چی؟! خندید و گفت: -یعنی شکر خدا... -آهااا خب همون فارسی خودمونو میگفتی دیگه... باهم خندیدیم...باز هم به تیپ بد من نگاهی نمی کرد...من رو به روی دختری ایستاده بودم که زمین تا آسمان با من فرق داشت... دختری که تا به حال با امثالش برخوردی نداشتم... دستم را روی صورتم گذاشتم و دست دیگری ام را زیرش...نگاهم کرد و گفت: -چیزی میخوای بگی؟؟؟ -نه نه!! مزاحمت نمیشم...من برم سرکارم. نگاهی بهم کرد و گفت: -امروز وقت داری؟؟ -برای چی؟؟؟ -بعد از سرکار میخوام برم جایی اگر مایلی بیا بریم. از خوشحالی بال در آورده بودم آن دختر واقعا برایم جذاب بود و دوستش داشتم در حالی که در عمرم از تمام چادری ها متنفر بودم ولی گویی این یکی فرق داشت افکار من راجع به چادری ها افراد خشک و نچسب بود ولی انگار چادری ها هم دوست داشتنی هستند... لبخندی زدم و گفتم: -باعث افتخار منه که با شما بیرون برم... نگاه محبت بارش را به چشمان من دوخت و گفت: -عزیزم...لطف داری...پس بعد از تموم شدن ساعت کاری میبینمت... -چشم. راهم را کج کردم و پشت میزم برگشتم. چند ساعت بعد...پایان وقت کاری... وای برام خیلی عجیبه! چطور یک دختر چادری با یک دختر مانتویی این برخورد خوب را دارد! تا این اندازه که پیشنهاد دهد باهم بیرون بروند... مشغول جمع کردن وسایل هایم شدم تا بروم سمت آن دختر، هنوز هم اسمش را نمیدانستم! لحظه ای بعد متوجه دستی روی شانه ام شدم...دستش را روی شانه ام گذاشت نگاهم به نگاهش گره خورد با همان لبخند همیشگی به من زل زده بود...گفت: -آماده ای؟؟؟ لبخندی زدم این لبخند روی لبم را از او یاد گرفته ام...گفتم:آماده ام. -پس بریم. از شرکت خارج شدیم تاکسی گرفتیم و تا مسیر دربست رفتیم. بین راه با هم حرف های زیادی زدیم او از من پرسید و من از او... او از علایق من و من از علایق او... آستین های مانتوم همچنان بالا بود و موهایم در باد پریشان! بعد از یک ساعت رسیدیم... از ماشین پیاده شدم به اطرافم نگاهی انداختم و گفتم: -اینجااا!!!اینجا کجاست؟؟؟!!! چشم هایش را بست نفس عمیقی کشید و گفت: -بعضی وقتا که دلم می گیره میام اینجا! نگاهی بهش کردم و گفتم: -آخی...خوشبحالت! إم! تنها میای؟؟ اخم هایش در هم فرو رفت و گفت: -نه مکان مناسبی برای تنها اومدن نیست... -اینجا خیلی عجیبه!!! نگاهی به تیپم کردم و گفتم: -چقدر چادری!!! جای مناسبی برای من هست؟ لبخند همیشگی روی لبش بود و گفت: -عزیزم این چه حرفیه!!! دل پاک تو...باعث شده اینجا باشی... طلبیدن... ابروهایم را بالا انداختم و گفتم: -شهدا؟! جوابی نداد...راه افتادیم جای عجیبی بود شبیه بهشت زهرا... رو کردم بهش و گفتم: -ببخشیدا ولی!!! دلت که میگیره...میای بالا سر این قبرا میشینی؟؟؟!!! نگاهش با چشم های عسلی اش در مردمک چشم هایم فرو رفت لبخندش هنوز هم بر روی لبش بود... -اینا...فقط چند تا قبر نیستن، اینجا بهشته...آرامش اینجا رو هیچ جا نداره...بهشت زهرا...قطعه شهدا... راه افتادیم، از بین قبر ها عبور می کردیم... بالای سر چند مزار ایستادیم و فاتحه خواندیم برایم عجیب بود وقتی از او پرسیدم که چرا برای این قبر ها فاتحه میx خواند...جوابم را با لبخند داد... مگر این همه شهید را می شناسد؟؟؟ مسیر را طی می کردیم و سر قبر هر شهیدی برایم خاطره ای می گفت... رسیدیم بالای قبر یک شهید روی سنگ مزارش نوشته بود شهید احمدعلی نیری... آنجا نشست...من هم نشستم! روی سنگ مزارش را با گلاب خیس کرد دستی روی سنگ مزارش کشید و چشم هایش پر از اشک شد... رو بهش گفتم: -ببخشید...ایشون با شما نسبتی داشتن؟؟؟ با چشم های عسلی رنگش که در اشک قرمز شده بود نگاهم کرد لبخند همیشگی را زد و گفت: -من با خودش نه...ولی چادرم با خونش نسبت داره... ابروهایم را بالا دادم و گفتم: -یعنی چی؟؟؟ -من هر وقت دلم میگیره با این درد و دل می کنم... -دردو دل میکنی؟؟؟وا!!! با یه مرده؟؟؟؟!!!
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن... رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت14 رو به گفتم: -میشه بیشتر راجع به این بهم بگی؟؟ -آره عزیز دلم. -این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی گیر، والیبالیست حرفه ای! -واقعا؟؟؟جدی میگی!!!! اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید... -نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه. -بریم... راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت. با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد: - یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی بمونیم. باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم. اشک توی چشماش جمع شد و گفت: -نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... . حرفش رو قطع کردم و گفتم: -روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه... -آخه چی؟؟؟ -راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟ -نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده... روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت: -نفیسه حالت خوبه؟ -خوبم... -آخه داری گریه می کنی... یک لحظه به خودم اومدم. -چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی... روشنک هم شروع به گریه کردن کرد... من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا... بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه هایی که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم ... فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد: -این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه... شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد... کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!! - این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن... -چیزی شده؟؟ لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم: -نه نه...چیزی نیست... شهید علی خلیلی... خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و رو به روی من گفت: -ببین نفیسه......جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این از طرف من به تو... امیدوارم که دوستش داشته باشی... ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم: -وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی. -نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره. -نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم. -جبران لازم نیست گلم. بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت: -امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری. جوابش را با لبخند دادم و گفتم: -ممنونم. -خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟ -باشه بریم. راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم. سر صحبت را باز کردم و گفتم: - ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟ -از چه نظر؟؟ -از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن... -خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن. -آخ دقیقا منم همینجوریم. -خب اینجا باید بگم که تو تا حالا خانوادتو درک کردی؟؟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان دو راهی💗 قسمت16 از جایم بلند شدم. روشنک_بریم؟؟ -بریم. راه افتادیم و سریع تا ماشین رفتیم. روشنک_وای خدا کنه معطل ما نباشن!!!یا بدتر از این اینکه جا نمونده باشیم. لبخندی زدم و گفتم: -مطمئن باش خود درستش میکنه. روشنک لبخند موزیانه ای زد و گفت: -الحق که پاکی! اعتقادت از من قوی تر شده. خندیدم و چیزی نگفتم. روشنک با برادرش تماس گرفت. روشنک_سلام داداش خوبی؟ جان؟!! توی راهیم یه سر رفتیم گلزار. شرمنده. اها خب؟ جدا؟؟؟؟؟؟؟ اها باشه باشه الان میاییم. یاعلی. روشنک متعجب به من نگاه می کرد و بعد زد زیر خنده.با نگرانی گفتم: -چی شده جا موندیم؟؟؟!!! -نه دیوونه!!! -پس چی؟! -برادرم گفت یه مشکلی پیش اومده یکم دیرتر می ریم!!! زدم زیر گریه. من_دیدی گفتم ، شهدا حواسشون هست...شهید خلیلی میدونست همه چیو... -اره عزیزم... ماشین رو روشن کرد و راه افتادیم. تا رسیدیم همه آماده ی رفتن بودن از ماشین پیاده شدم روشنک ماشین رو پارک کرد وسایلمون رو برداشتیم و سوار اتوبوس شدیم بعد از پنج دقیقه حرکت کردیم. چشمام هی میرفت ولی سعی می کردم نخوابم. باهمان پیراهن یقه آخوندی و ریش بلند با چهره ی جذاب شبیه شهید زنده بود...به هیچ خانومی نگاه نمی کرد.بطری آب پخش میکرد. به صندلی ما رسید بطری را رو به روی روشنک گرفت و گفت: -بفرمایین خواهرم. بطری دیگری برداشت سمت من گرفت و گفت: -نوش جان. -متشکرم. رد شد و نگاه من را با خودش کشاند. متوجه روشنک شدم سریع نگاهم را ازش گرفتم و بحث را عوض کردم. -کی می رسیم؟؟؟ -چیزی نمونده خیلی وقته تو راهیم یکی دو ساعت دیگه می رسیم. -آها... روشنک؟؟ -بله؟ -جدا آدم هایی که مذهبی (واقعی) هستن و با خدان...چه آرامشی دارن... -آره عزیزم هرکی با خدا باشه آرامش داره... -چرا؟؟ -چون به اون آرامش حقیقی که خداست رسیده و میتونه این آرامشو منتقل کنه... -چه جالب... -اره عزیزم...با خدا باش و پادشاهی کن...بی خدا باش و هرچه خواهی کن... لبخندی زدم و بعد سکوتی بینمان بر قرار شد... مدت زیادی گذشت...تا برسیم ولی چشم رو هم گذاشتیم پاهامون روی خاک های شلمچه بود... من_روشنک؟! -جان؟ -اینجا که چیزی نداره...همش خاکه... روشنک همونطور که چمدونشو می کشید گفت: -نه عزیزم اولا اینکه همش خاک نیست بعدشم...نمیبینی؟؟؟ -چیو؟؟؟!!! به اطراف اشاره کرد و گفت: -خوش آمد گویی شهدا رو... استشمام کن...هوای شهدا رو حس میکنی... راست می گفت یک لحظه حس کردم همه ی به استقبال ما اومدن... لبخندی زدم و گفتم : -به قول سهراب. چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید... روشنک هم خندید... برادر روشنک یه کوله بیشتر نداشت اونم روی دوشش بود.وقتی دید منو روشنک سختمونه با چادر چمدون ها رو بلند کنیم اومد طرفمون چمدون روشنک رو گرفت و گفت: -بده من آبجی... من هم که تازه یاد گرفته بودم چادر سرم کنم با حالت درگیری چمدونو گرفته بودم. طرفم اومد و گفت: -بدین من بیارم. -نه ممنونم خودم میارم. -نه شما با چادر سختتونه من دستم خالیه. -نه نمیخواد شما اذیت میشین دو تا ساک دستتونه. -نه اذیت نمیشم بدین به من. -نه... یک دفعه چمدون از دستم افتاد.دولا شد و چمدونم رو برداشت و گفت: -با اجازه... دندونمو روی لبم فشار دادم روشنک خندش گرفته بود. گفتم: -عجب زوری بابا ایولا!! یکی رو شونه یکی این دست یکی اون دست! روشنک دستش رو روی بینیش گذاشت و با خنده گفت: -هیسسس...یه خانم اینطوری حرف نمیزنه...ایولا چیه! -اوه بله بله شرمنده. خندیدیم. دستمو گرفت و راه افتادیم.سمت خوابگاه ها رفتیم و یه جا مستقر شدیم . بعد آماده شدیم بریم یه جایی به اسم کانال کمیل. سوار اتوبوس شدیم برای حرکت . روی هرکدوم از صندلی ها یه چفیه بود و روش یه پیکسل از شهیدی. روشنک_وایسا... -چیه؟؟ -ببین هر شهیدی بهت افتاد بدون که اون انتخابت کرده... نفس عمیقی کشیدم و سمت یکی از صندلی ها رفتم. صندلی کنار پنجره ... چفیه رو برداشتم به پیکسل نگاهی انداختم و بعد با چشم های گرد شده گفتم: -روشنک!!!!!! -چی شد؟؟؟ -واای باورم نمیشه... !!! -روشنک سمت من اومد و گفت: -ببینم؟؟ -ایناها... -ببین نفیسه از همون روز اول این شهید بهت نظر کرده بود. -وای خدای من. همون لحظه برادر روشنک اومد کنار ما و با لحن خاصی گفت: -شهید ابراهیم هادی... گفتم: -بله... بله... -برام خیلی جالب بود که این شهید به شما افتاد... -چرا ؟؟؟ نگفت چه دلیلی داره ولی پشت بند حرفش گفت: -ما از این شهید فقط همین یه پلاکو داشتیم، که قسمت شما شد...با اجازه یا علی . بعد هم رفت جلوی اتوبوس.
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
من_وای روشنک...یه دونه بوده فقط...راستی ببین برای تو کی افتاده... نگاهی به پیکسل انداخت و گفت: -إ...
-روشنک راستی!!! شهید هادی پیکرش اینجاست!!! -آره عزیزم... اشک توی چشمام جمع شد راوی ادامه داد: رفقا...یه روزی اینجاها دست دشمن بود ولی بچه ها همه رو از دشمن پس گرفتن، اونا جنگیدن بخاطر شماها بخاطر ناموسشون...خواهرا...چجوری از خونشون پاسداری می کنیم... شهدای مدافع حرم میرن سرشون میره که چادر از سر شماها نره... روشنک رو به من کرد و گفت: -نفیسه چادر خیلی مهمه... خیلی ارزش داره...ولی اولین چیز اعتقاد تو به چادره...اخلاق و ایمان در کنار هم... یه مذهبی واقعی نمونه ی کامل یک انسان باش... همیشه... -روشنک...از خدا از تو از شهدا از شهید ابراهیم هادی از همه چیز و همه کس ممنونم...شکر... راوی راوی گری می کرد و ما گریه می کردیم حرف هاش دل آدمو می لرزوند... رفقا حواستون باشه چیکار میکنید...یاد شهیدا باشین... گریه می کردم... سرم و گذاشتم روی پای روشنک و بلند بلند گریه کردم... دو روز از بودن ما در کانال کمیل و شلمچه میگذرد و من روز به روز حس های قشنگ تری را تجربه می کنم. هوا تاریک شده بود. من_روشنک کجا می ریم؟ روشنک با همان لبخند همیشگی گفت: -گردان تخریب. قدم هایم را بلندتر بر میدارم و راه می افتم. همه ی هم اتوبوسی هایمان هم مسیر راه گردان تخریب هستن. ماشینی کنار دستمان می آید با صدای مداحی بلند که فضا را حسابی شهدایی می کرد. با بسم رب الشهدا دفتر دل وا می کنم مثل یه قطره خودمو راهی دریا می کنم یه عده گریه می کردن بقیه هم توی حال خودشون بودن. من هم با بغض به راه رفتن ادامه می دادم. برادر روشنک از کنار ما رد شد و زیر لب زمزمه کرد: -التماس دعــــــــــا... همراه با رفتنش گفتم: -محتاجیم. پسرهای کوچیک حدود 14.15 ساله با سربند یا زهرایی که روی سرشون بسته بودن با عشق راه می رفتن. یه پسر که هیکل ریزتری نسبت به بقیه داشت نظرمو خیلی به خودش جلب کرد. لباس خاکی جبهه تنش بود. سربند یا زینب روی پیشونیش بسته بود. با مداحی که از نو داشت پخش می شد می خوند و بلند بلند گریه می کرد... یه پلاک که بیرون زده از دل خاک... روی اون...اسمیه از یه جوون...یه پلاک از دل خاک... یه پوتین فقط مونده از یه جوون که خوابید روی مین...استخون... یه کلاه با یه عکس وصیت نامه ی غرق خون... به این جای مداحی که رسید بلند بلند گریه می کرد... یه جوون...که پدر شد و پر زد و دخترکش رو ندید... دختری... که پدر رو ندید و آغوش پدر نچشید... پشت سرش راه می رفتم...حالت های این پسر عجیب و غریب بود... بلند بلند تکرار می کرد: ... صدای گریه هاش آروم آروم کم شد... تا جایی که بی صدا گریه می کرد... از دور به من نگاه می کرد. رفتم سمت اون پسر کنارش شروع کردم به راه رفتن... در گوشش آروم گفتم: -چیزی شده که اینطوری گریه میکنی؟؟؟ یه نیم نگاهی به من انداخت و نفس عمیقی کشید. دوباره دم گوشش گفتم: -اسمت چیه؟؟؟ سرشو بالا گرفت و گفت: -اسمم سید حسینه 12 سالمه. -آخی...سید هم هستی... منو خیلی دعا کن. سرشو پایین انداخت و گفت: -چشم آبجی... تعجب کرده بودم یه بچه ی 12ساله انقدر با قدرت حرف بزنه انقدر مودب... من_خب حالا میگی برای چی گریه می کردی؟؟؟ لرزید و گفت: -خبر بابامو دیروز وقتی توی کانال کمیل بودم بهم دادن... یه لحظه قلبم ریخت... ادامه داد: -خواهرم هم دیروز به دنیا اومد... تا چشم باز کرده بابام پرکشیده... نه بابام اونو دیده...نه اون بابامو دیده... دوباره زد زیر گریه... -مادرم تنهاست، از این به بعد من مرد خونه ام. باید برای خواهرم هم برادر باشم هم پــــــــــدر... نه... نه... من یتیم نیستم... نه نیستم... دوباره زد زیر گریه و بلند بلند گریه می کرد... ایستادم... همه از بغلم رد می شدن... رفتم توی فکر... یک دفعه اشکام سرازیر شد... افتادم زمین... سنگینی غم بزرگی رو توی قلبم احساس کردم... بلند گریه می کردم... و برادرش اومدن سمتم... روشنک_ نفیسه... ... چی شد... چی شدی یهووووو... محمد_نفیسه خانم؟؟؟ نفیسه خانم حالتون خوبه؟؟؟!!! بقیه ی مردم هم همش سوال میپرسیدن... -چی شده؟؟ -حالش خوبه؟؟ -چی شد یهو... روشنک دو طرف بازویم را گرفت و من را بلند کرد... بغلش کردم و گریه کردم بعد از مدتی که آرام شدم راه افتادیم و قضیه را برای روشنک تعریف کردم... از خواستم که بهشون بده... این بچه ی دوازده ساله کجا... پسر بیست و خورده ای ساله کجا...که توی اینستا میچرخه... یه پسر 12 ساله این طرف... مرد یه خونست... یه پسر دوازده ساله یه جای دیگه...دنبال کارای دیگست... مــــــــــرد به سن نیست... به میزان معرفتــــــــــه... 🍁به قلم: مریم سرخہ اے🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
3.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گلزارشهدا❤️‍🩹🥀 ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
خیلی‌دلتنگ‌عباس‌شده‌بودم؛بعضی‌ وقتا‌ همینجوری‌داخل‌خونه‌صداش‌ میزدم..یه شب‌اومدتوخوابم‌باهمون‌ لبخند همیشگیش‌بهش‌گفتم‌عباس‌تو کجایی‌دلم‌برات‌ تنگ‌شده پسرم..گفت:من‌شهیدشدم‌ مگه‌نمیدونی‌خدا گلچینه! گفتم‌الان‌کجایی: گفت:«پیش‌امام‌حسین؏.....❤️‍🩹!» مادر بزرگ شهیدعباس‌دانشگر | ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
همرزم شهید حاج قاسم سلیمانی گفت یه بار ازش پرسیدم خسته نشدی؟ نمیخوای با خانواده بری استراحت کنی؟ حاج قاسم گفت: ما داریم وظیفمونو انجام میدیم، آدم که از انجام وظیفه خسته نمیشه! چقدر درس بود این یه جمله🥺💔 ! | ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
♨️تصویری تکان دهنده از کودک غزه‌ای که در اثر بمباران دیروز  صهیونیست‌ها گوشت و تکه‌های بدن به بدنش چسبیده است!!!! اَلا لَعنَةُ اللهِ عَلَی الْقَومِ الظّالِمین ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴
5.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما که این شهر را هرکجا را که بگویی گشتیم، اثری از عشق نبود..❤️‍🩹🌱! جز میان استخوان ها و پلاکها... ¦🌤مکتب‌درس‌‌شهدا¦ _ @shahidane72🪴