💢چگونگی مبارزه با نفس💯
خیلی وقتا توجه کردید مثلا نماز صبح میخوای پاشی نفست میگه حالا یکم دیگ بخواب بعد پاشو بخون
یا مثلا میخوای به نامحرم نگاه نکنی
نفست میگه حالا یه نگاه کن طوری نمیشه که🤧
تو مسیر ترک گناه نفس آدم خیلی اذیت میکنه
یکی از راه های مبارزه با نفس
🔅تشویق و تنبیه هست
شاید خنده دار باشه و بگی خب چه ربطی داره❗️ 😐😁
فکر میکنیم ربطی نداره
ولی واقعا تاثیر گذاره
شما تو مسیر ترک گناه
برای خودت تعیین میکنی که هر هفته که موفق بودم فلان کار را انجام میدم که دوست دارم یا مثلا فلان چیز را میخرم که علاقه دارم
و تعیین میکنی هر هفته که شکست خوردم
مثلا ۱۰۰ هزارتومن میندازم صندوق صدقات😂
شاید بامزه باشه😅
ولی اگه واقعا پای حرفت بمونی
و بعد از گناه اون تنبیه یا تشویق را انجام بدی
میتونی خودبخود نفست را رام کنی😇
یادمه توی یکی از سخنرانی ها شنیدم
میگف هر روز که نماز صبح بیدار نشدی
اشکالی نداره عوضش بعدا که بیدار شدی به جای یکی بیست تا دورکعتی بخون❗️😁
اگه اینکارو کنی خود نفست صبح اذون بیدارت میکنه😂😉
من تجربه کردم اگه تنبیه بدنی باشه خیلی تاثیر گذار تره
مثلا اگه فلان گناها کردی
باید هر جور شده حتی دلتم درد بگیره ۵۰ تا دراز نشست بری
واقعا تشویق و تنبیه
حتی کوچیک
تاثیر گذاره
تجربه کنید..
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
درمشکلاتاست؛ڪهانسانراآزمایش
مۍڪندصبرپیشہڪنیدکہدنیافانیاست
ومامعتقدبهمـعادهستیم!(:☝️🏼🌿"
_شهیدحسینخࢪازۍ
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
یڪ ماه رمضان ڪوشش ڪنیم "انسان" باشیم آن وقت شما ببینید بعد از یڪ ماه عبادت و عبودیت اثر خودش را مۍبخشد یا نمۍبخشد؟
ببینید بعد از یڪ ماه همین روزه شما را عوض مۍڪند یا نمۍڪند...!
#شهیدمطهری🌼
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🌸حدیث روز یکشنبه🌸
#پیری_زودرس
🌺عن الامام الکاظم علیه السلام:
《كَثرَةُ الهَمِّ یورِثُ الهَرَمِ》
فراوانی غصّه، موجب پیری است🌺
تحف العقول، ص ۴۰۳
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
✅ راهکارهای زندگی موفق در جز یازدهم قرآن کریم
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
Tahdir joze11.mp3
4.07M
#تندخوانی_قرآن_کریم
#جزءیازدهم
(تحدیر)
🎙 استاد معتز آقائی
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#رمضان🌱🕊
#ماه_مهمانی🌙
🔹دعای روزیازدهم ماه مبارک رمضان✨
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
#رمضان🌱🕊 #ماه_مهمانی🌙 🔹دعای روزیازدهم ماه مبارک رمضان✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -----
روزه داری نیست....✨🌻
🌱🍂 که نزد گروهی که غذا میخورند حاضر شود جز آنکه اعضاء او تسبیح گویند و فرشتگان هم برایش طلب رحمت کنند و آن موجب آمرزش او شود.🌱🍂
✉️امالی صدوق مجلس 86 حدیث 9
"🌻"
---------•••🌿•••---------
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
وای وای جمهوری اسلامی تلسید
نظام کمرش رگبهرگ شد با این حرکت
بنده خداها به چه روزی افتادن
چندوقت پیش جلسه گذاشته بودن کی بشه رهبر ایران بعد از براندازی. الان میخوان سبزه گره بزنن😩🤣
حسیندارابی 👈 عضوشوید
@hosein_darabi
ظرف میوه خوری از طرف شوهرعمه داماد 😂😂😁😁
#خنده_حلال
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
ثانیه ب ثانیه میخواهمت💋💋💋
اینترنتم رو میگم روانی
🙃🙃🙃
😂😂😂
#خنده_حلال
#کمی_بخندیم
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🧔بابام گیر داده میگه نمی خواد روزه بگیری...
میگه
اینجوری که تو سحری و افطاری میخوری حساب کردم کفارشو بدم کمتر در میاد!!!
خب چیکار کنم گشنم میشه!😂😂😅😅
#خنده_حلال
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
نصیحت حیف نون به پسرش: ببین پسرم سعی کن از تو فامیل زن بگیری
😂😂
مثل داییت که با زنداییت ازدواج کرد، عموت با زن عموت ،😳
منم که با مامانت ازدواج کردم😂😃😃😃😃
#خنده_حلال
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
من توی دو حالت خوشگلم:
۱. وقتی نور خیلی زیاده و قیافم معلوم نیست
٢. وقتی نور خیلی کمه و قیافم معلوم نیست😂😂😂🤣🤣🤣🤣
#خنده_حلال
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
اقا اصلا این عکس عالیی بوددد!!! 😂🤣
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🔴اولین واکنش مادر حاج احمد متوسلیان به خبر رسمی شهادت پسرش: خدا قبولش کند...
#فرمانده_شهیدم_شهادتت_مبارک
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
هدایت شده از مـ؏ـﺮاجیها³¹³ 🇵🇸
گره ۱۳ از زندگیت بازشود،
نغمه عشق به آهنگ دلت سازشود،
سوسن و سنبل و مریم همه تقدیم شما،
این بهار و صد بهارت با گل آغاز شود.
سیزدتون مبارک..🌱
هدایت شده از ⌝ناحِلھ|🇵🇸Naheleh⌞
روضه یک خطی برای دانش آموزان
امروز روزِ آخر تعطیلاته😂🤕
هدایت شده از داعیَالله🇮🇷
🌱سبزه ام را می سپارم دستِ آقای نجف
🌱طالِعم دستِ علی باشد برایم بهتر است
🌱اِعتقاد هر کسی باشد برایش محترم
🌱۱۳ را دوست دارم... زادروزِ حیدرست
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_وششم بعدبه حرم خیره شدوآهسته ترادامه داد: هرچندمطمئنم فقط
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیست_وهفتم
البته حیف روشناهیچی متوجه نمیشد و همینطور خیره نگاهش میکرد!
بالاخره یک نفر که من باشم به خودش اومد و به ژانت یادآوری کرد:
_انگلیسی بلد نیست ژانت جون
هینی کشید و با خجالت گفت:
_چی بهش بگم؟!
گفتم:
_بگو سلام خوبی
اون هم ربات وار تکرار کرد:
_سلام خوبی
روشنا خوشحال از مفهوم شدن کلمات ژانت گفت:
_سلام خوبم
شما خارجی هستی؟
ژانت سوالی نگاهم کرد و من ترجمه کردم و گفتم در جواب بگو: بله
و اونهم تکرار کرد!
تا خود شب به عنوان مترجم در خدمتشون بودم و اونها هم درباره تمام مسائل با هم حرف میزدن!
در این میان گاهی سری هم به رضوان میزدم و با جملات تقویتی کمک میکردم فشارش نیفته چون خیلی اضطراب داشت
مراسم خواستگاری خیلی خوب پیش رفت و بعد از چند جلسه دیدار قرار عقد هم تعیین شد
24 آبان مصادف با ولادت پیامبر(ص)
با ژانت و کتایون کف اتاق نشسته در حال بررسی خرید های رضوان بودیم و اون هم مدام از خستگی مینالید:
_بس که یه خیابونو بالا پایین کردم پام سر شده
نگاهی به پیراهنی که برای نامزدی و عقد خریده بود کردم:
_ولی خیلی قشنگه
طبق عادت معهود جمله ای گفت که شاخک های کتایون رو تیز کرد:
_ممنون ان شاالله عروسی خودت
کتایون موشکافانه پرسید:
_رضوان بالاخره چی شد میخوای یه کاری بکنی یا نه!
رضوان پشت دستش زد:
_میبینی که اونقدر کار سرم ریخته یادم نمیمونه
ولی خیالت راحت
واسه مراسم اهل محل رو دعوت میکنیم
اونارم دعوت میکنیم
اونوقت سر از کارشون در میارم!
متعجب گفتم:
_خجالت بکش مگه مفتشی
بعدم حق نداری دعوتشون کنی!
_چرا؟
_چون من میگم
چون نمیتونم ببینمشون روم نمیشه
بعدم ما با هم شکر آبیم چطور میخوای بری درخونه شون
_خب همین مراسما باب رفع کدورت رو باز میکنه دیگه خوب نیس دو تا همسایه اینهمه وقت روی همو نبینن!
حرصی گفتم:
_تو الان نگران کدورت بین همسایه هایی؟
_تو نگران چی هستی؟
اصلا آقاجان عروسی خودمه هرکسی رو بخوام دعوت میکنم به جنابعالی چه مربوط؟!
نفس عمیقی کشیدم اما چیزی از عصبانیتم کم نکرد:
_کاش یه ذره درکم میکردی!
کتایون بجای رضوان ادامه داد:
_تو چرا فرار میکنی؟!
میترسی بفهمی ازدواج کرده؟
بالاخره که چی
مرگ یه بار شیونم یه بار
تا خواستم دهان باز کنم جمله ژانت ختم جلسه رو اعلام کرد:
_انگار نه انگار من تو این اتاقما یه کلمه دیگه فارسی حرف بزنید خفه تون میکنم!
مقابل آینه ایستاده گره روسریم رو محکم میکردم که کتایون وارد اتاق شد:
_سلام
خونه عموت اینا غلغله شده
همه اونجان فقط تو اینجاییا
چرا نمیری؟!
جواب ندادم:
_سلام
مامانت خوب بود؟!
مشغول تن کردن لباس مهمانی شد
_از تو بهتر بود!
تا کی میخوای پای آینه وقت تلف کنی
از چی میترسی؟!
همونطور که پشتم بهش بود گفتم:
_از هیچی نمیترسم
خجالت میکشم
بابا جون سختمه با اون خانوم رو در رو بشم
بقول خودت درکم کن!
غر زد: بیخود
امشب رضوان عروسه
کس دیگه هم که نیست بشناسدشون
خودت باید بری باهاشون حرف بزنی ته و توی زن گرفتن پسرش رو در بیاری
تک خنده ی بلندی کردم: حتما
ژانت از سرویس به اتاق برگشت:
_اِ کتی اومدی؟
چه زود حاضر شدی!
بریم ضحی؟!
به دنبال بهانه ای چشم چرخوندم اما دیگه هیچ کاری نمونده بود
ناچار راه افتادم:
_بریم
وارد منزل عمو که شدیم همونطور که با فامیل و همسایه ها که بعد از سالها من رو میدیدن سلام و علیک و دیده بوسی میکردم حواسم بود بین جمعیت دنبال حمیده خانوم و دخترش باشم
قصد داشتم جلو برم و احوال پرسی کنم تا کدورت ها از بین بره اما درونم از هیجان و اضطراب غوغایی بود!
بالاخره کنار رضوان رسیدم و با شوق بغلش کردم
قبلا این لباس رو توی تنش دیده بودم اما حالا زیباتر شده بود
همونطور که سرش روی شونه ام بود آروم زمزمه کرد:
_سمت راستت
ته سالن روی مبل نشستن
مامانمم کنارشونه
برو سلام علیک کن!
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_وهفتم البته حیف روشناهیچی متوجه نمیشد و همین
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیست_وهشتم
با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گرفتم و جای مناسبی نشوندم:
بچه ها اینجا بشینید من الان میام
با قدمهای کوتاه و لرزان تا بالای سر زن عمو رفتم و سلام کردم
حمیده خانم از شنیدن صدام سر بلند کرد و چشمهای کشیده و سیاهش چند ثانیه روی صورتم ثابت موند
بعدبا حال متحیری سرتکان داد و لب زد: سلام
و بعد به زحمت لبخندی زدالهه دخترش هم که پسرش رو روی پا نشونده بود و براش میوه پوست میگرفت نگاهی به مادرش و بعد به من انداخت و کمی هول جواب سلامم رو دادازنگاه خیره و پر از سوالشون در حال آب شدن بودم و با کوتاه ترین جملات سعی میکردم احوال پرسی رو زودتر تمام کنم:
_خیلی خوش اومدید ممنون که تشریف آوردید خدمت حاج آقا هم سلام من رو برسونیدبااجازتون
تا پا کج کردم حمیده خانوم بلند مچ دستم رو گرفت: یکم بشین ضحی خانوم
تازه برگشتی به سلامتی؟
اینهم از بزرگواریش بود که به روی خودش نمی اورد اما من در حال ذوب شدن بودم
خواستم به بهونه ای برم اما زن عمو از جا بلند شد و به من اشاره کرد بشینم:
_حمیده خانوم با اجازتون من دیگه برم یه سری به آشپز بزنم
خیلی منور کردید
ان شاالله عروسی آقا ایمان جبران کنیم!
نشستم در حالی که برق از سرم پریده بود
یعنی این حرف زن عمو یک کد بود؟!
یعنی این رضوانِ ذلیل نمرده زن عمو رو فرستاده بود برای تخلیه اطلاعاتی حمیده خانوم؟
یعنی اون هنوز؟!
حمیده خانوم با حوصله پرسید:
_خب دخترم به سلامتی درست تموم شد که برگشتی؟
لبخندی زدم: نه دوترم دیگه مونده
من بخاطر اربعین مرخصی گرفتم گفتم یه سر هم به مامان اینا بزنم
_آها بسلامتی زیارتت قبول
اونوقت تا کی میمونی؟
_والا دقیق معلوم نیست
بستگی به دوستام داره که کی برگردن
_آره زن عموت گفت رفیقات هم همراهت اومدن
پس اصلا معلوم نیست کی برگردی؟
_دقیق نه ولی خیلی نمیمونم
تا قبل اواسط دی باید برگردم که به ترم جدید برسم
_ان شاالله شیش ماه دیگه کامل برمیگردی دیگه درسته؟!
با شگفتی فراوان از سوالات حمیده خانوم سر تکون دادم: بله ان شاالله
صدای کل و دف که خبر از حضور داماد میداد مجال ادامه ی گفت و گو رو گرفت
بلند شدم و با عذرخواهی کوتاهی به سمت سفره عقد برگشتم
اگر چه هنوز از شوک خبر زن عمو بدنم میلرزید
آخر شب بالاخره از تمییز کاری منزل و حیاط فارغ شدیم و تونستیم برای استراحت به اتاقمون که همون اتاق رضا باشه برگردیم
اما هنوز نرسیده تقه ای به در خورد و پشت بندش کتایون و ژانت با قیافه های بانمک و پرسش گر وارد شدن
رضوان با اینکه از خستگی روی پا بند بود به احترامشون نشست:
_ببخشید بچه ها خیلی اذیت شدید
کتایون فوری گفت: چه اذیتی شما که نذاشتید کمکی بکنیم
خب رضوان...چی شد؟!
با یاد آوردی این مسئله تمام غضبم رو با نگاه حواله رضوان کردم:
تو به زن عمو چی گفتی؟!
_هیچی بخدا
سری تکان دادم
پس خیالاتی شدم و کنایه ای در کار نبوده
اما به هر حال اون جمله نشون میداد هنوز باید مجرد باشه!
صدای ذوق زده رضوان هم موید حرفم شد:
_میدونستم اگر بیان مراسم مامانم ته و توی همه چیزو درمیاره واسه همین کار خاصی نکردم
فقط نامحسوس از مامان چند تا سوال کردم که دستگیرم شد آقا هنوز مجرد تشریف دارن!
با ذوق تمام به من چشم دوخت: وای ضحی چی میشه اگر
حرفش رو قطع کردم:
_بیخود رویا نباف
اون اگر تا اخر عمرش هم مجرد بمونه دوباره خواستگاری من نمیاد با کاری که کردم!
طلبکار گفت: بیخود مگه دست خودشه
خیلی ام دلش بخواد!
تو به این کارا کار نداشته باش تو فقط بگو تا کی میتونی بمونی
کتایون فوری گفت:
_ضحی تا اوایل ژانویه میتونه بمونه
یعنی...دی ماه
ترم جدید اونموقع شروع میشه!
اخمی کردم: چی میگی میبری میدوزی تا دی ماااه من اینجا بمونم؟
_مثلا میخوای برگردی چکار وقتی کلاس نداری؟
تو بمون منم بیشتر پیش مامانم میمونم!
حرصی گفتم:
_شرکتتون چی میشه سرکار خانوم؟
_شرکت رو از دور هم میشه مدیریت کرد من مدیرم آبدارچی که نیستم صبح به صبح کارت بزنم!
به اندازه کافی اینهمه سال نیروی امین دور و برم جمع کردم
اگرم اینجا مزاحمم که مشکلی نیس میرم هتل
من و رضوان همزمان گفتیم:
_بشین بابا!ژانت گرفته گفت:پس من باید تنها برگردم؟رضوان لبخندی زد:عزیزم وقتی بقیه میمونن تو چرا باید برگردی؟
_خب من باید برم زودتر کار پیدا کنم تا کی خرجم با کتایون باشه باید کم کم پولش رو پس بدم اینبارکتایون گفت:بشین بابا!
توکه اینجا خرجی نداری از وقتی اومدی همش تو خونه ای خورد و خوراکتم که با خانواده ضحی ست!
_خب همون دیگه تاکی!
قاطع گفتم: تاوقتی من اینجام
با هم برمیگردیم اونوقت دنبال کار میگردیم خب؟
ژانت لبخندی زد:به شرطی که یکم بریم بیرون
همش تو خونه ایم من هنوز شهرتونو ندیدم
گفتم: اونم چشم
چندروزدیگه که این بازرفت پیش مامانش اینم با آقاشون من و تو میریم تهران گردی خوبه؟!بالبخند سر تکان داد: عالیه!
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_وهشتم با خنده ازش جدا شدم و دست بچه ها رو گ
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وبیست_ونهم
رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه پرسید:_پس تا دی ماه قطعی شد دیگه؟
تازه یادم افتاد بپرسم: واسه تو چه فرقی میکنه؟
_کاریت نباشه!
در حیاط رو با کلید باز کردم و به همراه ژانت که سر خوش مشغول بود به چک کردن عکسهایی که گرفته بود واردحیاط شدیم
از کنار درخت خشک شده توت میان باغچه که گذشتیم رضا رو روی تخت نشسته دیدم
دستی بلند کردم و با ذوق گفتم:سلام داداش خوبی؟ازجابلندشد
کتاب توی دستش رو روی تخت گذاشت و جلو اومد: سلام تو خوبی خوش گذشت؟
بعد رو به ژانت با سر پایین گفت:سلام خوش گذشت بهتون؟
ژانت هم مثل همیشه باحرارت توصیف کرد : بله خیلی عالی بود
رضادوباره پرسید:تهران رو چطور شهری دیدید؟
ژانت راحت گفت:خوب
فضای گرم و مردم مهربونی داره
رضا با لبخند دستی به موهاش کشید:
_به نظرتون زندگی تو تهران، نسبت به زندگی تو نیویورک راحت تر نیست؟!
ژانت فوری گفت:
_چرااینجا یه کشور اسلامیه مردم مسلمانن اگرچه زبونشون رو نمیفهمم و تنها سختیش همینه ولی به هر حال با نیویورک قابل مقایسه نیست
توی نیویورک همیشه باید مراقب باشی که هضم نشی!امااینجا اگرکمک لازم داشته باشی خیلیاحاضرن بهت کمک کنن
رضا_شما که اصالتا فرانسوی هستید و به آمریکا تعلق خاصی ندارید
حتی خاطره خوشی هم ازش ندارید
واز طرفی کارتون رو هم از دست دادید
وحالا هم مسلمان شدید و زندگی توی یه کشور مسلمان و البته کار کردن توش بسیار براتون راحتتره
خصوصا که شما به دو زبان مسلطید که اینجا تدریس میشه و میتونید راحت کار کنید
به این فکر نکردید که میتونید اینجا زندگی کنید؟اینجا حداقل ضحی رو دارید که دوستتونه
میدونید که ضحی شیش ماه دیگه برمیگرده
ژانت با تیله های عسلیش روی شاخه های عریان درخت توت میپرید:
_تابحال بهش فکر نکرده بودم
اما خب من به این راحتی نمیتونم اینجا اقامت بگیرم
_اونقدرا هم سخت نیست
رضا مشغول توضیح امکان اقامت ژانت شد و من با اخم کمرنگی به گفت و گوی اونها خیره شده بودم و به امکان چیزی که از فکرم میگذشت فکر میکردم
چرابه ذهن خودم نرسید؟!!
صحبتها که تموم شد ژانت وارد خونه شد اما من چند قدم عقب برگشتم و آهسته رو به رضا گفتم:میگم رضا
هرخبری بشه اول به من میگی دیگه درسته؟!
خودش روزدبه اون راه:
_چه خبری؟
مرموز خندیدم: هیچی فعلا
داخل که رفتیم بعدازسلام وعلیک مامان مجبورمون کرد بنشینیم و بعد با شوق فراوان رو به من گفت:
براش ترجمه کن
بگو امروز رفته بودم بازار اون پارچه چادری که دفعه پیش سر تو دید و خوشش اومد پیدا کردم براش خریدم
حالا بیاد قدش روبگیرم براش بدوزم
با لبخند برای ژانت که با لبخند و انتظار بین من و مامان چشم میچرخوند ترجمه کردم
با بهت و شوق از جاش بلند شد تا مامان پارچه رو آورد و روی قدش اندازه گرفت
بعد گفت: دخترم ببین همونه که میخواستی؟!
ژانت بجای جواب دادن به سوالی که ترجمه کردم با بغض گفت:میتونم بغلتون کنم؟
مامان بدون اینکه نیاز به شنیدن ترجمه من داشته باشه،ازبغض صداش نیازش رو حس کرد و برای درآغوش گرفتنش پیش قدم شد
اونقدر محکم و طولانی هم رو بغل کردن که داشت حسودیم میشد!با خنده و شوخی از هم جداشون کردم اما این شروع یک رابطه عاطفی جالب بین ژانت و مامان بودرابطه ای که میتونست قوی تر از این هم بشه!آخرشب قبل از خواب کنار پنجره رفتم تا هوایی عوض کنم که
دیدم رضا باز تنها روی تخت تکیه داده به دیوار ساختمان نشسته و کتابش هم توی دستش
حس کردم حالابهترین فرصته
فوری روسری و چادر دست و پا کردم و در جواب رضوان که سراغ مقصدم رو میگرفت گفتم:بعداتوضیح میدم
وقبل از این که خلوتش رو ترک کنه بهش رسیدم
بی سر و صدا نزدیکش شدم
تا یک قدمیش هم پیش رفتم ولی متوجهم نشدسرم رو روی کتابش خم کردم: چی میخونی؟!
هینی کشید و سر بلند کرد
لبخندی زد: کی اومدی؟ بشین
کنارش نشستم و سرکی به عنوان کتابش کشیدم"عارفانه"
پرسیدم:
_شب گرد شدی؟_چی؟_میگم چرا خواب از سرت پریده؟چیز خاصی تو سرته که جا واسه خواب و خوراک نمونده؟!
لبخندی زد و سر به زیر انداخت:
_شماهاهمتون عادت دارید کاه کوه کنید
رضوانم عصری همین سین جینا رو میکرد
چه چیزخاصی؟
_یعنی تونمیدونی که نمیتونی این جور چیزا رو از خانوما قایم کنی؟تازه من قل تم!مگه میشه نفهمم بند دلت پاره شده؟!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو به آسمون داد
تصویر ستاره ها روی مردمکهای سیاهش حک شد:پس تو که میدونی چرا میپرسی؟
_خب پس چکار کنم؟!
_بگو درسته یا نه؟!
_چرا درست نباشه مشکلش چیه؟
_میترسم حرفی بزنم بهشون بربخوره برن از اینجا
نمیخوام خدای نکرده سوء تفاهمی پیش بیاد
بعدم نمیدونم نظر مامان و آقاجون چیه به هر حال دستش رو گرفتم وبالبخند نوازش کردم:
_خیلی خب من بامامان وحاجی حرف میزنم.
اگر موافق بودن غیر مستقیم مزه دهن ژانت رو هم درمیارم
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وبیست_ونهم رضوان انگار هنوز خیالش راحت نشده باشه
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
#رمان_ضحی
#قسمت_دویست_وسی
خواستگاری هم میکنم برات!
فقط یکم بهم زمان بده تو اینجور کارا نمیشه عجله به خرج داد
_من عجله ای ندارم
هرطور صلاح میدونی پیش برو
فقط از واکنش مامان میترسم
اون خودش کلی مورد زیر سر داره!
لبخندم عمیق تر شد:
_نگران نباش امروز کلی با هم دل و قلوه رد و بدل کردن از اون جهت مشکلی نیست
لبخندی زد و پیشونیم رو بوسید:
_تو رو نداشتم چکار میکردم؟
همیشه حواست به همه چی هست!
...
روبروی آقاجون و مامان نشسته بودم و حتی پلک هم نمیزدم
باید تاثیر حرفهام رو دقیق توی صورتشون میدیدم
مامان که انگار چیز جدیدی نشنیده و کاملا به ماجرا واقف بوده!
آقاجون اما دست به صورت میکشید و غرق فکر بود
دوباره پرسیدم: خب نظر شما چیه؟
آقاجون سوالم رو به خودم پس داد:
_نظر خودت چیه بابا؟!
_خودتون میدونید من رضا رو چقدر دوست دارم و همیشه آرزوم بوده بهترین دختر رو براش پیدا کنیم
ژانت از نظر من عالیه یه فرشته است
هم با اخلاق و مومنه هم آروم و متینه مهمتر اینکه به دل رضا نشسته
البته هنوز نمیدونم جوابش چیه ولی من با تمام وجود موافقم و دعا میکنم این وصلت سر بگیره
مامان سری تکون داد: به دل منم خیلی میشینه
اگر چه برای رضا کلی مورد زیر نظر داشتم ولی...
این دخترم چیزی کم نداره
حالا باز خدا رو شکر رضا یکی رو پسندیده!
من که نه نمیارم ان شاالله هر چی خیره
شما چی میگی حاجی؟
حاجی دستی به محاسنش کشید:
_تو اینجور مسائل نظر شما برا من حجته شما میتونی بشناسی و نظر بدی
ولی منم بدی ندیدم دختر معصوم و با وقاریه
البته ما فعلش رو میبینیم ضحی درباره گذشته ش بهتر میدونه
فوری گفتم:
_ژانت قبلا حجاب نداشته ولی دختر سالم و پاکیه هم اون هم کتایون
حاجی سری تکان داد:
_من که حرفی ندارم
فقط هیچ کس رو نداره که...
سرتکان دادم: هیچ کس
خیلی تنهاست از ده سالگی تنها زندگی کرده خیلی سختی کشیده ولی کاملا خودساخته و مستقله
اما خلا عاطفی خانواده رو همیشه حس میکنه
مامان دیروز خودش دید که با یه پارچه ای که براش خرید چقدر احساساتی شد
برای همینم میگم اگر این وصلت سر بگیره خیلی خوبه چون اونم صاحب یه خانواده میشه
البته امیدوارم قبول کنه اصلا نمیدونم واکنشش چیه
مامان فوری گفت: خب باهاش حرف میزنیم
برو یه دقیقه صداش کن
فوری گفتم: نه نه نه...
الان که نمیشه
یه خواهشی ازتون دارم
شما هیچ حرفی نزنید
یکم بهم زمان بدید که خودم باهاش حرف بزنم
بذارید درست آماده ش کنم اون تا به حال به ازدواج فکر نکرده!
خودم موقع مناسب خواستگاری رو بهتون میگم که باهاش رسمی حرف بزنید
باشه؟!
اگر چه این مقدمات کمی براشون نامانوس بود اما ناچار با تکان سر موافقتشون رو اعلام کردن و من از همون لحظه پروژه اقناع ژانت رو کلید زدم
تقریبا یک هفته ی تمام توی منزل اوقاتی که رضوان مدرسه یا همراه نامزدش بیرون بود و کتایون همراه مادرش، یا وقتهایی که باهم بیرون میرفتیم به بهانه های مختلف و طرق گوناگون درباره این مسئله باهاش حرف زده بودم
مثلا درباره اینکه قطعا زندگی و کارکردن توی ایران از زندگی توی آمریکا براش راحت تره
یا اینکه ازدواج چقدر میتونه براش مفید باشه
از تنهایی درش بیاره و همونطور که آرزو داره بهش یک خانواده جدید هدیه کنه
یا اینکه ما ایرانی ها انسانهای خوب و خانواده دوست و مهربانی هستیم!
و کم کم رسیده بودم به جایی که کمی درباره رضا و کار و زندگی و تفکرات و رفتارهاش باهاش حرف بزنم و غیر مستقیم نظرش رو بدونم
که البته در همه موارد فوق نظرش کاملا مثبت بود و علاقه نشون میداد خصوصا از رضا و اخلاق خوبش خیلی تعریف کرد و گفت به زعم اون رضا جوان لایق و مومنی هست!
و دیگه تصمیم گرفته بودم خیلی صمیمانه ماجرای خواستگاری رو باهاش مطرح کنم که اونروز اون اتفاق عجیب افتاد!
اون روز رو خوب به خاطر دارم
سه شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۸
زمان زیادی به پایان مهلت سفر و بازگشت ما به نیویورک باقی نمونده بود و به حد کافی هم مقدمه چینی کرده بودم
تصمیم داشتم همون روز همه چیز رو رک و صریح با ژانت درمیون بگذارم و نظرش رو بپرسم
اگر چه نسبت به واکنش و جوابش خیلی مضطرب بودم اما خودم رو قانع کردم تا قبل از بازگشت کتایون و رضوان به منزل باهاش حرف بزنم اما...
درست وقتی همه چیز مهیای گفتن بود و من برای آخرین بار جملات رو توی ذهنم مرتب میکردم زنگ در حیاط به صدا در اومد...
بہ قلمِ #شین_الف
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی خواستگاری هم میکنم برات! فقط یکم بهم زمان بده
چهار پارت از رمان تقدیمتون😍👆🏻