eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
784 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️❤️❤️❤️❤️❤️ رانــــــــــد آخر ❤️❤️❤️❤️❤️❤️
هرکی زودتر گفت ٲڶڶۿݥ_عجڶ_ڵۉڵێڪ_ٲڵڧࢪڄツ
برنده مشخص شد✅
برنده کسی نیست 🌸جز🌸 ✨جز✨ 🌿جز🌿 ❤️جز❤️ 💜جز💜 🤍جز🤍 💙جز💙 💛جز💛 💚جز💚 🧡جز🧡 🤎جز🤎 💓جز💓 💞جز💞 ❣جز❣ ❤️‍🩹جز❤️‍🩹 ❤️‍🔥جز❤️‍🔥 💖جز💖 💝جز💝 💘جز💘 💗جز💗 نمیگم بهتون😂😌 خودتون حدس بزنید😒
رضایت برنده گلمون💜 بمونی برامون❤️
حسام محمودی درگذشت 🔹حسام محمودی، بازیگر سینما و تلویزیون در سن ۳۷ سالگی بر اثر ایست قلبی درگذشت. 🔹محمودی که این روزها فیلم سینماییِ غریب را روی پردۀ سینماها دارد، با مجموعۀ گرگ‌ومیشِ همایون اسعدیان به شهرت رسید.
https://eitaa.com/joinchat/2874933631C97fa09ca83 سلام.کمپین بر علیه بی حجابی: لطفا شرکت کنید و لینک رو به دوستان معرفی کنید این هم یک نوع امر به معروف میباشد👆👆👆👆👆👆
🌱 حضرت فاطمه عليهاالسلام و ارزش تعليم زنى خدمت حضرت فاطمه عليهاالسلام رسيد و گفت : - مادر ناتوانى دارم كه در مسائل نمازش به مشكلى برخورد كرده و مرا خدمت شما فرستاد كه سؤ ال كنم . حضرت فاطمه عليهاالسلام جواب آن مسئله را داد. آن زن همين طور مسئله ی ديگرى پرسيد تا ده مسئله شد. حضرت همه را پاسخ داد. سپس ‍ آن زن از كثرت سؤ ال خجالت كشيد و عرض كرد: - اى دختر رسول خدا! ديگر مزاحم نمى شوم . حضرت فرمود: نگران نباش ! باز هم سؤ ال كن ! با كمال ميل جواب مى دهم ، زيرا اگر كسى اجير شود كه بار سنگينى را بر بام حمل كند و در عوض آن ، مبلغ صد هزار دينار اجرت بگيرد، آيا از حمل بار خسته مى شود؟ زن گفت : - نه ! خسته نمى شود، زيرا در برابر آن مزد زيادى دريافت مى كند. حضرت فرمود: - خدا در برابر جواب هر مسئله اى بيشتر از اينكه بين زمين و آسمان پر از مرواريد باشد، به من ثواب مى دهد! با اين حال ، چگونه از جواب دادن به مسئله خسته شوم ؟ از پدرم شنيدم كه فرمود: ((علماى شيعه من روز قيامت محشور مى شوند، و خداوند به اندازه علوم آنان و درجات كوششان در راه هدايت مردم ، برايشان ثواب و پاداش در نظر مى گيرد و به هر كدامشان تعداد يك ميليون حله از نور عطا مى كند. سپس منادى حق تعالى ندا مى كند: اى كسانى كه يتيمان (پيروان ) آل محمد را سرپرستى نموديد، در آن وقت كه دستشان به اجدادشان (پيشوايان دين ) نمى رسيد، كه در پرتو علوم شما ارشاد شدند و ديندار زندگى كردند. اكنون به اندازه اى كه از علوم شما استفاده كرده اند، به ايشان خلعت بدهيد! حتى به بعضى آنان صد هزار خلعت داده مى شود. پس از تقسيم خلعت ها، خداوند فرمان مى دهد: بار ديگر به علما خلعت بدهيد. تا خلعتشان تكميل گردد. سپس دستور مى رسد دو برابرش كنيد همچنين درباره شاگردان علما كه خود شاگرد تربيت كرده اند چنين كنيد... آنگاه حضرت فاطمه به آن زن فرمود: اى بنده خدا! يك نخ از اين خلعتها هزار هزار مرتبه از آنچه خورشيد بر آن مى تابد بهتر است . زيرا امور دنيوى تواءم با رنج و مشقت است اما نعمتهاى اخروى عيب و نقص ندارد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک کلاغ پرچم اسرائیل را به زیر کشید! 🔹در اتفاقی جالب که در شبکه‌های اجتماعی عرب‌زبان فراگیر شده است، یک کلاغ پرچم اشغالگران را از روی میله پرچم کَند و بر روی زمین انداخت. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_سی_وششم ] تا دیروقت نخوابیدم. صدای ماشینی که
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] تا بیمارستان سکوت بود که فضای ماشین را گرفته بود. جلوی بیمارستان شماره اتاق را از حوریا پرسیدم و از او جدا شدم به قصد خرید. دست خالی که نمیشد ملاقات رفت. با جعبه ی شیرینی و چند پاکت آبمیوه خودم را به اتاق حاج رسول رساندم. دهنی اکسیژن را از روی دهانش برداشت و با لبخند بی جانی گفت: _ به به... آقا حسام... «سرفه» زحمت افتادی پسرم «خس خس سینه» دیدی فرمانده تبدیل شده به یه سرباز درب و داغون! و خندید و باز هم « سرفه » حوریا دهنی را روی دهان و بینی حاج رسول گذاشت و کش نگهدارنده را به پشت سر پدرش انداخت و با جدیت گفت: _ بابا مثل بچه ها رفتار می کنی. دکتر مگه نگفت کم حرف بزن که این ریه ت چهارتا نفس درست و حسابی بتونه بکشه و حالش سر جاش بیاد؟! حاج رسول دستش را که سرم به آن وصل بود بالا آورد و برای حوریا احترام نظامی گرفت. با اشاره به من تعارف کرد نزدیکتر بیایم و کنارش بنشینم. وسایل را روی میز گذاشتم و با حاج خانوم احوالپرسی کردم. دست حاج رسول را گرفتم و برایش آرزوی سلامتی کردم. _ طبق قرارمون رفتم مسجد اما شما نبودید. اومدم دم خونه تون که دخترتون ماجرا رو برام گفت. خدا بهتون سلامتی بده. الان بهترید؟ با اشاره ی سر جوابم را داد. حوریا از فلاسک چای ریخت و با شیرینی که من آورده بودم تعارف کرد. من اصلا نمی توانستم توی بیمارستان چیزی بخورم. ناهار نخورده بودم و به شدت هم گرسنه بودم. حاج رسول دوباره دهنی را پایین کشید و گفت: _ بخور... چاییش تازه دمه. دیشب دم کردن و خندید و با سرفه دهنی را سرجایش گذاشت. حوریا مثل یک مادر به پدرش نگاهی تذکر آمیز انداخت و حاج خانوم گفت: _ نه والا رسول جان. خودم الان رفتم از بوفه آبجوش و چایی گرفتم. تازه ی تازه س پسرم حاجی شوخی میکنه. لیوان چای را برای پایان دادن به بحث برداشتم. حاج رسول با اصوات مبهم و خفه شده از پشت نقاب اکسیژن گفت: _ بحثمون سر جاشه ها... فقط بذار کمی نفسم برگرده برات بلبلی میگم. _ میدونم حاج آقا... ماشالله خوش صحبت هستین. بی صبرانه منتظرم حالتون خوب بشه و بازم مزاحمتون بشم. ساعت ملاقات تمام شده بود. حوریا می خواست جایش را با مادرش عوض کند و امشب او مراقب پدرش باشد. ناخودآگاه به زبانم آمد. _ من میمونم. شما با مادر تشریف ببرید منزل. و بعد از بیان حرفم پشیمان شدم. « حسام چته جوگیر شدی؟ یه دونه رفیق صمیمی نداری جز افشین که اونم هرچی داره قربون تو میکنه و تو اهمیتش نمیدی! الان چی شده برا اینا پسر خاله شدی سوپر من بازی در میاری؟! » کاری نمی شد کرد از آنها انکار و از من اصرار بالاخره موفق شدم بمانم. حاج رسول گفت: _ ناهار خوردی؟ سرم را پایین انداختم و گفتم: _ گرسنه نیستم حوریا گفت: _ برای خودم ناهار آورده بودم. توی ماشینه تشریف بیارید همونجا ناهارتونو بخورید و با اشاره به لیوان پر از چای که سرد شده بود گفت: _ اینجوری از پا میفتید. با او همراه شدم و به سمت ماشین رفتیم. کیسه ای دسته دار از صندلی پشت برداشت و یک ظرف کوچک چهارگوش را باز کرد و دو لقمه ی کوچک و پیچیده شده که همراه یک نمکدان کوچک داخل آن بود به سمت من گرفت. لبخندی به لبم نشست. _ میدونم سیرتون نمیکنه اما از هیچی بهتره. همانجا سرپایی لقمه ها را خوردم و تشکر کردم و راهی شدم. _ ببخشید. میشه بگید با پدرم در چه مورد بحث می کنید؟ برگشتم و از همان فاصله چندقدمی گفتم: _ یه سری مسائل شخصیه دارم باهاشون مشورت میکنم و ازشون راهنمایی میگیرم. _ اگه مسأله شخصیه، به پدر من چه ربطی داره؟ اگه میشه بگید موضوع بحثتون چیه که پدرم اینجوری مشتاق دیدنتون بود؟ مثل پسربچه ای که وسط یک بازی دخترانه گیرافتاده بود و هر لحظه ممکن بود دختربچه های محله دستش بیاندازند، نمیدانستم چه پاسخی بدهم. انگار دوست نداشتم ضعف این بخش از شخصیتم را نزد او نمایان کنم. یک لحظه توی جلد حسام مغرور رفتم و با اخم گفتم: _ فکر می کنم تا این حد باید فهمیده باشید که وقتی نمیخوام بگم یعنی به شما مربوط نیست. و راهم را با پشیمانی از حرفی که ناخواسته به زبان آورده بودم، پیش گرفتم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal