پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
✋🏻روزمون رو با نام خدا و سلام به چهارده معصوم شروع میکنیم
💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛
السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀
السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘
السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱
السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱
السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃
السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀
السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿
السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿
السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿
السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀
و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
#قرآنےشو🍃
سوره مبارکه الرحمن آیه 78
تَبَارَكَ اسْمُ رَبِّكَ ذِي الْجَلَالِ وَالْإِكْرَامِ
خجسته باد نام پروردگارت كه صاحب جلال و اكرام است.
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#حدیث_روز🌱
امام علی علیه السلام
مَن کَثُرَه فِکرُهُ فی المَعاصی دَعَتهُ إلَیها
کسی که زیاد درباره گناهان فکر کند گناهان او را به سوی خود بکشاند.
تصنیف غررالحکم و دررالکلم ص 186 ، ح 3543
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#احکام
ديدن فيلمهاى مبتذل
س: حکم ديدن فيلمهاى مبتذل چيست؟
ج) ديدن فيلمهاى مستهجن و حاوى منکرات، موجب تقويت هواهاى شيطانى نفس، تضعيف اراده و ايمان و زمينهساز ترتب مفاسد و گناهان بوده و به هيچ وجه جايز نيست
استفتائات مقام معظم رهبری
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
#انرژےمثبت😇
آشتی
بهشت از آن کسی است که اگر با کسی دعوایش شد، در آشتی سریعتر عمل کند.
Heaven is for those who preempt in reconciliation after a quarrel!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
'♥️𖥸 ჻
#بـشیـممثـلشهـدا
ازبسحضرتزهراییبود،درعملیاتخیبراسم
گردانشراعوضکردگذاشتیازهراۜ دروالفجر
۸ شهیدشدایامفاطمیهبودترکشخوردهبودبه
پهلویش...💔'
#شهیدسیدکمالفاضلی🌱
تعجیـلدرظهـور #امام_زمان صلـوات
اَُِلَُِلَُِهَُِمَُِ َُِعَُِجَُِلَُِ َُِلَُِوَُِلَُِیَُِکَُِ َُِاَُِلَُِفَُِرَُِجَُ
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
707.7K
💡یکی به پیامبر گفت جاهلیت قبل اسلام بیشتر یا جاهلیت آخر الزمان ⁉️
جواب پیامبر خیلی عجیبه!!!!🤔
سیدکاظم_روحبخش
#لبیک_یا_خامنه_ای
#امام_زمان
#فاطمیه
┅┅✿💠❀🇮🇷❀💠✿┅┅
یادتانهستکهمدیونشھیدانهستیم؟
اهلِجمهوریاسلامیایرانهستیم♥️!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
رفیق
براۍ #شهید شدن، هنر لازم است!
هنرِ رد شدن از سیم خاردار نفس،
هنرِ تهذیب، هنرِ بہ خدا رسیدن...
تا هنرمند نشـے،
#شهیدنمیشـے :)!
#شهیدانه
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
•||🍁||•
به قول شهیدآوینی:
ای کاش می شد تا تو را
در مأمن گمنامیت رها کنیم و بگذریم،
که تو این چنین میخواستی!
اما ایعزیز ؛ اجر تو در کتمان کردن است
و اجر ما در افشا کردن؛
تا تاریخ در افـقِ وجود تـو
قلههای بلند تکامل انسانی را ببیند...
#شهیدانہ♥️
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
خَلقنـٰامنتُراب ؛ لِما ذالانزُهر ؟
ازخاڪآفریدهشدهایم،پسچرا
شڪوفہندهیم .؟!🌱
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
•<☘>•
👩ﺩﺧﺘﺮﻱ ﯾﻚ موبایل ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...📱
ﭘﺪﺭﺵ ﻭﻗﺘﻲ آنرﺍ ﺩﯾﺪ،
👴ﮔﻔﺖ : ﻭﻗﺘﻲ ﺁﻧﺮﺍ ﺧﺮﯾﺪﻱ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻛﺎﺭ ﻛﻪ ﻛﺮﺩﻱ چه ﺑﻮﺩ؟⁉️
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﺭﻭﻱ ﺻﻔﺤﻪ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺴﭗ ﺿﺪ ﺧﺮﺍﺵ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻡ ﻭ ﯾﻚ ﻛﺎﻭﺭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺮﯾﺪﻡ .😊
👴ﭘﺪﺭ : ﻛﺴﻲ ﻣﺠﺒﻮﺭﺕ ﻛﺮﺩ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺑﻜﻨﻲ؟⁉️
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ !😐
👴ﭘﺪﺭ : ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺕ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﺷﺮﻛﺖ ﺳﺎﺯﻧﺪﻩ ﺍﺵ ﺗﻮﻫﯿﻦ ﻧﺸﺪ؟⁉️🤔
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﻧﻪ ﭘﺪﺭ ! ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺧﻮﺩ ﺷﺮﻛﺖ ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻛﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﻭﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻛﻨﯿﻢ .☺️
👴ﭘﺪﺭ : ﭼﻮﻥ موبایلت ﺯﺷﺕ ﻭ ﺑﻲ ﺍﺭﺯﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻱ؟⁉️
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﭼﻮﻥ ﺩﻟﻢ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺿﺮﺑﻪ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﻭ ﺍﺯ ﻗﯿﻤﺖ ﺑﯿﻔﺘﻪ ﺍﯾﻦ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﻛﺮﺩﻡ😌
👴ﭘﺪﺭ : ﻛﺎﻭﺭ ﻛﻪ براش گذاشتی ﺯﺷﺖ ﺷﺪ؟⁉️🧐
👩ﺩﺧﺘﺮ : ﺑﻨﻈﺮﻡ ﺯﺷﺖ ﻧﺸﺪ ;🤔 ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﺯﺷﺖ ﻫﻢ ﻣﯿﺸﺪ , ﺑﻪ ﺣﻔﺎﻇﺘﻲ ﻛﻪ ﺍﺯ گوشیم ﻣﯿﻜﻨﺪ ﻣﻲ ﺍﺭﺯﺩ .😊
👴ﭘﺪﺭ نگاه ﺑﺎ ﻣﺤﺒﺘﻲ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ :
🌸ﺩﺧﺘﺮﻡ "! ﺣﺠﺎﺏ " ﯾﻌﻨﻲ ﻫﻤﯿﻦ ....
ﺣﺠﺎﺏ_ﻋﺰﺕ_ﺍﺳﺖ_ﻧﻪ_ﻣﺤﺪﻭﺩیت.
#ارثیه_ی_مادر_را_زمین_نگذاریم #حجاب_ارزش
#حجاب_احترام
#تلنگر_تفکر
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
⊰•💚⛓🕊•⊱
.
اندڪیچشمهایتان رابهمنقرضمیدهید؟
میخواهمببینمدنیاراچگونهدیدید
ڪهازچشمـتان افتاد . . . ((:˼
شهیـدابـراهـیمهـادیهمیشہمۍگفت:بھتره
شبـازودبخـوابیمتـانمازصبحرواول
وقـتوسرحـٰالبخـونیم
ڪسۍڪہنمـازظـھرومغربروسروقت
بخونہهنرنڪردھچـونبیـداربودھ!
آدمبـایدنـمازصبحهماولوقتبخونہ!
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
48728746768895.mp3
4.04M
تو باب حاجاتـے حسین:)♥️
رفیق دلشڪسته ها،امام حسینِ خستہ ها...
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
بسم رب مهدی(عج)
عالم پیر دگر باره جوان خواهد شد•
یعقوب انتظار، فرسوده شد و چشمانش بی فروغ تا مگر عطر مفتون گر پیراهنا راببوید.
اسماعیل عدالت در مِنای دهر دیده قدوم تو گوشوده است.
موسای بهاران در تیهِ حیرت و سرگشتگی طراوت و خرمی تو را می پوید و عیسای حقیقت، گریزان از صلیب ترویز، آغوش پناه تو را می جوید.
قرن هاســـــــت آســــــــــمان نباریده که بغض تیره خود را در هجران تو را گشوده است.
دیری ست گل ها نشکفته اند که بی تاب از جدایی تو جامه دریده انذ و هزاره ای ست مرغان شبگیر، آوای خوششان از شوق نفسِ پگاهان نبوده که شوریده خاطر،سوکچامه هجر تورا تحریر کرده اند.
بی حضور تو لبخندها بی رنگ، خورشید بی فروغ و بهاران بی جلوه اند.
ای وسعت عدالت و داد! بر تنگنای این تیره مغاک، ترحمی آور و دستان کوتاه از دامانات را بنگر.
ای قَقامِ مهر و کرم! کشتی شکستگان بحر محنت و غریقانِ لُجّه غربت، آخرین کور سوی دیده تمنایشان به دستان فراخ و لمحه عنایت توست.
ای فیض رحمت! بخرام و بغض هارا بزدای.
ای نسیم کرامت! برآی و تیره گی ها را ببر و ای مهربانی! ببار و اشک ها را بشوی.
آن روز که جوش مهر رُخَت از کرانه های افسرده این غربت سرای،بردمد جبریل امین به آستانت خواهد شتافت و مسیح در رکابت جانبازی خواهد کرد و ملایک در حلقه طاعت خویش تو را تنگ خواهند گرفت.
آن روز پر شکوه در مقام ابراهیم نماز خواهی خواند و آنگاه بی پروا از قدرت زورمداران، خروج خواهی کرد.
آن روز آرمانی دوستان،گران و گرامی دشمنان، خوار و فرودست خواهند بود.
برهوت ایام در دم بی آمیغ حضورت طراوت خواهد یافت.
و زمین تشنه از آبشخور عدالت خواهد نوشید.
و زمان، این سرگشته شوریده، به صاحبش خواهد پیوست.
یتیمان بر گرد پدر خواهند آسود و امواج شیدا سر بر صخره ها نخواهد کوفت.
عالم پیر دگر بار جوان خواهد شد.
آه..! انتظار بسود.
ای روشنی چشم ها! ای موعود امم! ای قائم آل محمد(ص)! مهدی جان!... بیا.
#ٲڶڶۿݥ_عجڶ_ڵۉڵێڪ_ٲڵڧࢪڄツ
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
هدایت شده از 🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت هاى پسر شهيد💔🌹
یازینب♡
هدایت شده از 🇮🇷مــڪٺـبـ حـآجــے🇸🇩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکم قشنگی ببینیم 😍♥️.
#امام_زمان🌱
#لبیک_یا_خامنه_ای✊🏻
#استوری📲
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_سی_و_چهارم 🌈 هه!!!! یادمه همون شب
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_سی_و_پنجم 🌈
بغضم دوباره سرباز کرد.پشیمون شدم که چرا اینها رو گفتم.روم نمیشد سرمو برگردونم و به فاطمه ای که تا اون لحظه در سکوت مطلق به اعترافاتم گوش میداد نگاه کنم.
گفتم:
-میدونم الان داری چه فکرایی درموردم میکنی! میدونم چقدر ازم بدت اومده.آره من یک دختر کثیفم.وهنوز هم دارم به کارهام ادامه میدم حالا فهمیدی چرا آقام اون حرفو بهم زد؟
به سمت فاطمه با صورت اشکبار برگشتم و گفتم:
-حالا فهمیدی چرا اونطوری عین دیوونه ها تو دوکوهه میدویدم؟! من میخوام بشم رقیه سادات.میخوام آقام روشو ازم برنگردونه ولی یه حسی بهم میگه دیره..
فاطمه همچنان ساکت بود..شاید فکر میکرد اگر چیزی نگه بهتر باشه.و آخه چی داشت که بگه؟!شاید اصلا هیچ وقت جوابم رو نده. پشیمان شدم از گفتن همه ی ماجرا.کاش صحبت نمیکردم.کاش این راز، سر به مهر میموند.
اما قبلا هم گفتم در حضور فاطمه سخت بود دروغ گفتن!
چند قدم نزدیک فاطمه رفتم تا حالات صورتش رو ببینم.با صدای آهسته ونادمی پرسیدم:
-ازم بدت اومد نه؟!
فاطمه باز ساکت بود.
دلم شکست !!
کاش حرف میزد.
فخشم میداد.
بیرونم میکرد ولی سکوت نه! !
کنار تخت روی زمین نشستم و سرم رو روی سینه اش گذاشتم و آروم گریستم:
-میدونم ازم بدت اومده..میدونم...حق داری حرف نزنی باهام....
صدای خواب آلود و نگرانش بلندشد:
-چیشده؟ چرا باز گریه میکنی؟
سرم را بلند کردم و وزیر نور ماه به صورتش خیره شدم.او روی تخت نشست و با ناراحتی گفت :
نمیدونم کی خوابم برد..
پرازحسهای عجیب وغریب شدم.
نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت!
یا اصلا نمیدونستم باور کنم یا نه!!
با ناباوری پرسیدم:تا کجا شنیدی؟!
او که هم شرمنده بود هم ناراحت، کمی فکر کرد و گفت:
-نمیدونم والا...وای خدا منو ببخشه..چرا خوابم برد؟
پرسیدم: یادت نمیاد تا کجاشو شنیدی؟
-اممممم چرااا صبر کن..تا اونجایی که گفتی اون پسر بدترکیبه تو اون مهمونی شبونه بهت گفت چه سری چه دمی عجب پایی!!!
یک نفس راحت کشیدم وخوشحال شدم که باقی جریان رو نشنید.و از ته دلم از خدا ممنون بودم که او رو که الان مجسمه ی شرمندگی و خجالت از چرت حکمت آمیزش بود پی به گناه بزرگم نبرد و تا همونجای قصه را شنید.
این افکار موجب شد لبخند رضایت بخشی بزنم و اورا وادار کنم دوباره عذرخواهی کند.
گفت:
-ببخشید تو رو خدا.اصلا باورم نمیشه که خوابم برده باشه.!!الان با خودت فکر میکنی چقدر بی معرفت و نارفیقم.!!
من ته دلم ایمان داشتم که حکمتیه!! و این رو به زبان هم آوردم.
وقتی دیدم خیلی خود خوری میکنه گفتم:اشکال نداره. حتما صلاحی بوده.ان شالله یه روز دیگه..
فاطمه از جا بلند شد و رو به من گفت:
-خانوم اسکندری دیر کرد.بریم تا نیومده بخوابیم.
نزدیک خوابگاه رسیدیم که پرسید:الان حالت خوبه؟
حالم خوب بود.اعتراف به گناه یجورایی برام شبیه توبه بود.و شاید اگر فاطمه این توبه رو میشنید الان آروم نبودم.سرم رو با رضایت تکون دادم و باهم داخل رفتیم.اوبا صدای آهسته گفت: حق با توست!! وقتی اینقدر عحیب خوابم برد حتما حکمتی بوده!شاید بهتر باشه حالا که آرومی دیگه برام تعریف نکنی اگه بنابود بشنوم میشنیدم.
او روی تختش قرار گرفت و بدون فوت وقت خوابید.ومن در این فکر بودم که چقدر این دختر بی نقص و خاص است!!!!
وقتی در سکوت خوابگاه قرار گرفتم افکار مختلفی ذهنم رو درگیر کرد.چطور میشد که در اوج قصه فاطمه خوابش ببرد؟نکنه او وانمود کرد که خواب بوده؟ ولی چرا باید چنین کاری میکرد؟ اگر واقعا حدسم درست بوده باشه و او همه ی حرفهایم رو شنیده باشه چی؟
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_سی_و_پنجم 🌈 بغضم دوباره سرباز کرد.
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
#ف-مقیمی
#پارت_سی_و_ششم 🌈
روز بعد کاملا حواسم به رفتارات فاطمه بود تا به یقین برسم که از چیزی خبرنداره . ولی همه چیز مثل دیروز بود و حتی او با من مهربانتر وصمیمی ترشده بود.ترجیح دادم من هم دیگر به روی خودم نیاورده و حرفی از دیشب به میان نیاورم.روزهای باقی مانده ما رو به فکه وشلمچه واروندرود بردند.مسیر گرم و غذاهای بی کیفیت اونجا اصلا با معده ی من سازگار نبود و روزی که ما را به شوش زیارتگاه دانیال نبی بردند حال مساعدی نداشتم. ناهارم رو نخورده بودم و به پیشنهاد فاطمه دربازارهای اونجا دنبال یک رستوران یا اغذیه فروشی میگشتیم تا بتونم چیزی بخورم.من که واقعا حالم مناسب نبود به فاطمه التماس میکردم به زیارتگاه برگردیم تا استراحت کنم.ولی فاطمه میگفت اگر چیزی بخورم حالم بهتر میشه!!
در راه خاک شیر مهمانم کرد و گفت :
-گرما زده شدی.اینو بخوری حالت خوب میشه.خاک شیر را که خوردم فقط چند قدم تونستم راه بیام و در شلوغی بازار گوشه ای نشستم.
فاطمه کنارم نشست و با نگرانی پرسید :
-چیشد؟ حالت بدتر شد؟
حالت تهوع مانع پاسخم میشد.و فقط سر تکان دادم.بدنم خیس عرق شده بود و دلم میخواست همانجا دراز بکشم .بی چادر!!
سرم رو تکیه دادم به دیوار و آهسته ناله زدم.چشمانم سیاهی میرفت وتمام سعیم این بود که بالا نیارم.فاطمه شانه هایم را ماساژ میداد.نمیدانم آب از کجا آورده بود وروی صورتم میپاشید.چندنفری دوره ام کرده بودند و نظری میدادند. میان آن همه صدا ولی یک صدای آشنا زنده ام کرد:
-یا الله! !چیشده خانوم بخشی؟!
فاطمه صداش نگران و مستاصل بود:
-نمیدونم.حاج آقا.حالشون به هم خورده رنگ به رو ندارن
-هیچی نیست..گرما زده شدن.با خانمها کمکشون کنید ببریمشون یک مرکز پزشکی!
چشمان نیمه بازم رو به سوی صدا چرخاندم.نیم رخ زیبا و پر ابهت او را دیدم که گوشی موبایلش رو کنار گوشش قرار داده بود و با کسی چیزی را هماهنگ میکرد. انگار داشت درباره ی من حرف میزد.میگفت شما منتظر ما نمونید.ما اگر رسیدیم با یک وسیله ی دیگر خودمونو بهتون میرسونیم.
تا همین چند دقیقه پیش آرزو میکردم هرچه زودتر حالم خوب شود و بتونم سرپا بشم ولی حالا تمام سلولهام خداروشاکر بود بخاطر این حال خراب.!!
نمیدانم دیگران هم از چشمان نیمه بازم متوجه میشدند که من به چه کسی نگاه میکنم؟ فاطمه شانه ام رو گرفت و با مهربانی پرسید که آیا میتونم راه برم یا نه؟
صدای یکی از بومی های آنجا رو شنیدم که خطاب به حاج مهدوی گفت:
-حاج آقا خواهرمونو سوار ماشین من کنید برسونمتون درمونگاه.
حاج مهدوی گفت:خیر ببینید
و چندثانیه بعد من به کمک فاطمه داخل اون ماشین بودم.تکانهای ماشین وگرمای بیش از حد صندلیها وضعم را بغرنج تر کرد.دستم را جلوی دهانم گرفتم تا محتویات معده ام خالی نشود.با ناله واشاره به فاطمه فهماندم چه اتفاقی در شرف افتادن است.فاطمه سراسیمه به کیفش نگاه کرد وگفت تحمل کن من چیزی همراهم ندارم.
راننده که متوجه گفتگوی ما شده بود به فاطمه گفت: تو زیب صندلی باید یک پلاستیک باشه.
فاطمه با عجله دنبال پلاستیک گشت ومن پشت سر هم آب دهانم را قورت میدادم تا بالا نیاورم.بدترین لحظات عمرم همان لحظات بود.چون اگر این اتفاق می افتاد نمیتونستم تو روی هیچ کدامشون نگاه کنم.تافاطمه پباستیک را جلوی دهانم گرفت حالم به هم خورد و معده و روده ام از شدت حمله ی محتویات به سمت بالا میسوخت ودرد گرفت..
ولی بعدش کمی آرام گرفتم وسبک شدم.روی صندلی ولو شدم و با صدای نسبتا بلندی ناله میکردم. دستانم خواب رفته بود و گلویم میسوخت.
فاطمه کمی بهم آب داد.و با کتاب دعایش بادم میزد.
نگاهم رو بسمت حاج مهدوی که کنار راننده نشسته بود دوختم و خوشحال از اینکه او بخاطر من اینجا بود اشکهایم روان شد.طفلک فاطمه فکر میکرد اشکهایم بخاطر حالم است، خبر نداشت که من وقتی به این مرد نگاه میکنم دنیا رو فراموش میکنم.نمیدانم چرا دست از این عشق دوراز دسترس برنمیداشتم و چرا هربار با دیدن قدو بالای حاج مهدوی دست وپایم رو گم میکردم و دنیارو زیبا میدیدم.چرا با اینکه حاج مهدوی کوچکترین توجهی به من نداشت باز هم گرفتارش بودم.به درمانگاه رسیدیم .حاج مهدوی مقابلم قرار گرفت و با نگرانی پرسید :
-بهترید خانوم ان شالله؟
-من تکیه به شانه ی فاطمه زدم و با اشاره ی چشم وسر پاسخش را دادم.
او با رضایت گفت:خوب الحمدالله..الان میریم پزشکها یک نگاه میندازن بهتون.احتمالا سرمی هم تزریق میکنند وبهتر میشید.
دلم میخواست بخاطر مزاحمتم عذرخواهی کنم ولی نای صحبت نداشتم. دقایقی بعد من در بخش اورژانس بستری بودم و طبق پیش بینی حاج مهدوی بهم سرم آمپولهای تقویتی تزریق کردند.
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂