#امامِرئوفعلیهالسلام
تنهانهمابهشوقِحرمضعفمیكنيم،
حتیبهشتهمشدهمجنونمشهدت..!
دردلـَمدرداستوبـَرلبهـٰاشڪایتبـٰازهم
مـٰاندهامدرآرِزو؎ِیڪزیـٰارتبـٰازهم... 🥀
تواب
#پارت۹۶
چندروزی از اون ماجرا میگذشت
دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده بودند .
هیچ خبری هم از حاجی نبود
دلم نمیخواست از طرف نازنین از دختر حاجی خبر بگیرم.
دلم رو یک دل کردم و رفتم سمت مسجد اونجا حاجی رو میشد دید.
امشب چقدر این مسجد شلوغ بود.
آروم وارد حیاط مسجد شدم که با چهره ی جدید حاجی رو به رو شدم
من رو نمیدید ولی من در نگاه اول شناختمش
با اینکه عباو عمامه رو برداشته بود و کنار دیگ بزرگی در حال هم زدن بود ولی این حاجی بد جور به دلم نشسته بود و سریع بین جمعیت پیداش کردم.
یه ربعی گذشت که خودم رو کنارش دیدم و آروم سلامی کردم
_سلام حاجی قبول باشه
به محض دیدنم دستم رو گرفت و از کنار دیگ
به طرف خلوت تر حیاط کشید
_سلام مومن کجایی تو؟
گوشی من خراب شده بود ریست کردم شماره شما پاک شده بود آدرسی هم نداشتم
_خیر حاجی کارم داشتی؟
_بله آقا محمد
روجای من رو بهم برگردوندی!
من یه تشکر نکردم ازت
با خجالت سرم رو پایین انداختم و تشکر کردم
_حاجی ماشاالله چه نذری های خوش عطری هم می پزید امشب هم آشپز خودتونید حتما عالی شده
خندید و گفت:
_برای سلامتی روجا مادرش نذر کرده.
هر موقع ما زحمتی داریم تو پیدات میشه
الان هم میخواستیم ظرفهای غذا رو پخش کنیم خوب شد امدی
راستی شماره ی من رو بزن تو گوشیت برام یه تک بزن شمارت رو داشته باشم اگر باز مزاحمتی بود بتونم پیدات کنم.
_اختیار دارید حاجی
کاری باشه من رو جفت چشمام انجام میدم.
بعد از پخش نذری ها خواستم برگردم خونه که روجا رو دیدم کنار حوض نشسته بود
حیف بود بدون دیدن اون چشمای قشنگ برمیگشتم
رفتم کنار لب حوض نشستم
_کسی میدونه فرشته ی کنار حوض اسم قشنگش چیه؟
_عموووووو
_جون عمو
تو که روجای خودمون هستی
بغلش کردم و بوسه ای روی سرش کاشتم
_چرا تنها نشستی عموجون؟
_مامان گفت بشینم تا خودش بیاد میخواهیم بریم یه جای خوب خوب
_کنجکاو شدم
_اونجای خوب اسمش چیه؟
عمو رو نمیبری؟
تواب
#پارت۹۷
_سلام
وای بازم صدای آروم و با حجب حیای دختر حاجی بود. تپش.های بی حجب حیای دل من.
همین.طورکه روجا بغلم بودبلند شدم سرمو پایین کمیخم شدم
_سلام خانم.
_من اون روز فراموش کردم ازتون تشکر کنم حالم زیاد خوب نبود ممنونم از لطفتون
_الان خوبید؟
سکوتش باعث شد سرمو کمی بلند کنم نگاه متعجبشو که دیدم تازه فهمیدم چی از زیر زبونم در رفته وچی گفتم
_بله؟؟
برای درست کردن گندی.که.زدم روجا رو ازبغلم.زمین گذاشتم و گفتم:
_ببخشید آخه اون روز حالتون خوب نبود برای همین پرسیدم
_بله الان بعدچند روز امروز. حالم.بهتر.شده.خوبم الحمدالله
همون طور که دستمو.رویموهای.روجا میکشیدم زیر لب خدارو شکری از ته دلم گفتم
_مامان میشه عمو محمد هم با ما بیاد؟
_روجا خانم شاید ایشون کار دارن نمیشه مزاحمشون شد.
_نه بیکارم!!!
یعنی
یعنی الان کاری ندارم
اصلا امشب دوکلمه حرف درست حسابی نمیتونستم بگم!!!
آه.بابا.چم.شده
_اگر مایل هستید حوصله و وقتش رو دارید موردی نداره
_ببخشید کجا بایدبیام؟
_پیش دوستای بابا و دایی میریم
از خدا خواسته سریع و بدون وقفه گفتم:
_اگر مشکلی نباشه مزاحم.نباشم خوشحال میشم بیام
_پس بفرمایید.
صندوق عقب ماشین رو پراز غذای نذری کردیم و همراه حاجی حرکت کردیم .
دربین راه یه پیامک به نازنین دادم و موضوع رو بهش گفتم و اونم گفت که کارم عالیه و حتما از محلشون و دوستای دایی عکس و فیلم بگیرم وبراشون بفرستم.
تواب
#پارت۹۸
بالاخره رسیدیم
چون ماشین حاجی کناری وایستاد و دختر حاجی و روجا هم پیاده شدند منم به طبع از اونا پیاده شدم.
دختر حاجی کیف بزرگی رو از صندلی عقب ماشین برداشت و دست روجا رو گرفت به طرف ساختمانی رفتن که تابلوی اون واضح دیده نمیشد کمی جلو تر رفتم و با دیدن اسم تابلو ازتعجب بازمونده بود فقط نگاه میکردم.
<آسایشگاه جانبازان ثارالله >
یعنی ما امشب اینجامهمانیم ؟
درورودی باز شدو چند نفری به استقبالمون.اومدن و با کمک هم ظرفهای غذارو به داخل بردیم.
حیاط بزرگ و سر سبزی که نو چراغانیه داخل درختان به این حیاط جلوه خاصی داده بود .
به سالن بزرگی رفتیم که تعداد زیادی از مردهای خوش رو به استقبالمون امدند.
تعدادی رو ویلچر بودند و تعدادی با ماسک نفس می کشیدند و تعداد دیگری فقط روی تخت به ما لبخند زدند.
من که شوکه و متعجب از حضور در این مکان
شده بودم فقط و فقط به نگاه متعجب مودراطراف.سالن.می.چرخوندم
من و نازنین فکر میکردیم قرار هست با چه رئیس ومسئولی ملاقات داشته باشیم یا مثلا دوستای دایی چه نفوذی هایی هستند ولی حالا...
حس کسی رو داشته که انگار بازیچه شده...
متنفر از کسانی تلاش بر گشتن دایی داشتن
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹۶ چندروزی از اون ماجرا میگذشت دل تو دلم نبود که بدونم از دزدیده شدن روجا چه برداشتی کرده
تواب
#پارت۹۹
صدای روجا منو از عالم.
متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید.
_عمو خوشگل شدم؟
نگاهش کردمو...
نگاهش کردم دلم نمیخواست چشم بردارم ازش بس که این دختر شیرین زبون بودو خوشکل وااای الان هم با این لباس دکتری و گوشی به گوش و آمپول به دست دیگه عزیز تر تودل برو تر از همیشه شده بود.
رو دوزانو روبه روش نشستم
_عموجون تو خوشگل که بودی...
ولی الان معرکه شدی
راستی خانم دکتر...
وروجک.پرید.وسط.حرفمو.گفت:
_عمو من مثل مامانم پرستارم دکتر نیستم !
_ببخشید خانم پرستار من چند.وقتی.هس این طرف سینه ام بدجوری درد میکنه میشه معاینه کنید؟
همون طور که گوشی اسباب بازیشو روی قلبم قرارمیداد گفت:
_اره فقط بگید ببینم از کی درد داری عمو؟
دستم رو گذاشتم رو قلبم و گفتم:
_خانم پرستار یه مدتی هست وقتی یکی رو میبینم بدجور خودشو.میکوبه.به.سینه.ام...
اصلا انگاری جاش تنگ شده!
روجا با جدیت با اون.چشمهای.خوشکلش نگاهم میکرد و به حرفام گوش میکرد
_دیگه براتون بگم که اون دختر خانم خیلی مهربون و چشمای قشنگی هم داره تازه نقاشی های خیلی تروتمیزی هم می کشه من نمایشش رو هم دیدم کارش حرف نداره تو مسجد هم وقتی چادر پوشیده بود...
آااخ
آخ دیگه نگم برات...
با هر کلمه ام.لبخندش روی لبش بیشتر میشد وقتی گفتم:
آروم سرمو بردم نزدیکش.گفتم:
ببین
_بین خودمون باشه خانم پرستار اسمش روجا خانمه
باخنده گفت:
_عَموووووو
_جون عمو شیرین زبون
تواب
#پارت۱۰۰
وقتی.سرمو.بلند.کردم
دختر حاجی رو با شکل و شمایلی جدید دیدم
دست کش و روپوش و ماسکی که زده بود با دوتا پرستار دیگه مشغول چک کردن تمام جانبازان بود.
انگاری همه رو می شناخت که باهمه بامهربونی.وصمیمی حرف میزد و باهاشون احوالپرسی میکرد.
حاجی با دست اشاره ای بهم کرد و گفت:
_آقا محمد چرا اونجاوایستادی بیا ؛ بیا تا به دوستام معرفیت کنم
با لبخند خودمو رسوندم کنار حاجی
منو به دوستشون معرفی کرد که فقط شرمنده سرپایین انداختم.
بیشتر مردهایی که اونجا بودن از همرزم های دوران جنگ بودند و با هم.کلی خاطره تعریف میکردندو با لذت ازاون روزها میگفتند
روزهایی که برای من مجهول بود و با گوش دادن به خاطره هاشون و سختی هایی که برای این مرز و آبو خاک ناموس کشیده بودند
جان میگرفت.
از غم عزیزانی میگفتنند که کنار هم جنگیده بودند از قمقمه ی آبی که با نهایت تشنگی ولی باز بهم تعارف میکردند
از روزهایی که در کانال مونده بودند و از نبود آذوقه روزه میگرفتند و به هم دلگرمی میدادن
از جنگ نا برابری که در اون زمان عرصه رو براشون تنگ کرده بود و با افتخار از ایستادگی هایی دوستانشون حرف میزدند .
اینقدر حرفهاشون برام جدید جالب بود که فقط در حد پلک برهم زدنی مکث داشتم وبقبه رو همه با جان و دل فقط گوش میکردم.
جالب بود با این همه درد ورنجی که داشتند بازهم لبخند روی لبشون محو نمیشد.
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تواب #پارت۹۹ صدای روجا منو از عالم. متعجبم که درآن غرق بودم بیرون کشید. _عمو خوشگل شدم؟ نگاهش کردمو
تواب
#پارت۱۰۱
صدای دختر حاجی آروم و ملایم امد
_بابا میشه کمک کنید حاج اکبر رو جابه جا کنید؟
_بله بابا امدم
حاج اکبر تو اتاق دیگه ای بود و حاجی به طرف اتاق راه افتاد نگاه کنجکاوم دنبال حاجی بود که سر چرخوند و گفت:
_پسرم یه کمک میکنی؟
_روچشمم حاجی
یه اتاق استریل شده بود باید لباس و دستکش و کفش مخصوص میپوشیدیم و وارد میشدیم
چند نفری اونجا بودن که دختر حاجی کنار تختی ایستاده بود
سمتش رفتیم
کنار مردی ایستاده بود که با وجود ماسک باز هم به سختی نفس میکشید
با دیدن ما خواست که ماسک رو برداره ولی دختر حاجی با ملایمت و خواهش نگذاشت
حاجی نزدیکش شد و با بوسیدن پیشونیش گفت:
سلام فرمانده ی خودمون
مخلصتیم رزمنده حال و احوالت چه طوره ؟
صداش به سختی شنیده میشد
خنده ی بی جونی کرد و گفت:
_حالم رو از دختر خانمت بپرس ما فعلا در خدمت ایشون هستیم.
حاجی رو به دخترش کردو نگاه سوالیش باعث شد سوجان خانم شروع به توضیح کند.
حالش به این بستگی داره که یه اتاق جدا داشته باشه و مدام چک بشه و ماسک هم جدا نکنه که فرمانده ی شما به هیچ کدوم عمل نمیکنه
بابا برای همین یه فکری کردیم بهتره دور تا دور تختش رو پلاستیک بکشیم که هم جدا باشه هم از همرزم هاش دور نباشه
حاجی سری به نشانه ی تایید تکون دادو ما به گفته ی دختر حاجی دور تا دور تختش رو پلاستیک هایی کشیدیم.
گوشی حاجی که رنگ خورد حاجی رفت
من هم منتظر ایستاده بودم که دست یخ شده ی حاج اکبر رو دستم نشست.
سرم رو پایین بردم و گفتم:
جانم حاجی چیزی لازم دارید؟
تواب
#پارت۱۰۲
صداش خیلی کم جون بود که سرم رو نزدیکش بردم و آرو گفت:
_تاحالا ندیده بودمت از اقوام حاجی هستی؟
نگاهم سمت دختر حاجی رفت که داشت فشار حاج اکبر رو میگرفت
_منم مثل شما اگر حاجی قابل بدونه دوستشون هستم.
_قابل میدونه که الان اینجایی
این حرفش چقدر دلگرم کننده بود
با لبخندی که تمام ذوقم رو نشون میداد گفتم
_خدارو شکر
_آقا محمد میشه کمک کنید بالشت زیر سر حاج اکبر رو جابه جا کنم ؟
نگاهم سمت صدا بود و فقط قسمت اولش رو شنیدم برای همین گفتم:
_چی؟
حرفش رو تکرار کرد بدون گفتن تیکه ی اولش
با پوزخند به خودم تو دلم گفتم:
_محمد ناشکری کردی اسمت رو که این همه قشنگ صدا میکرد رو حذف کرد...
آروم سر حاج اکبر رو بلند کردم و دختر حاجی بالشتش رو عوض کرد. کنار تختش شونه ای بود که دختر حاجی برداشت و خواست موهای بهم ریخته ش رو شونه کنه
_میشه بدید من شونه کنم؟
_بله حتما
با دادن شونه بهم بیرون رفت
من هم بعد از شونه زدن موهای حاج اکبر و صاف کردن اطراف تختش خواستم برم که دستش باز روی دستم نشست و آروم ماسکش رو برداشت و بریده بریده تکرار کرد:
_حاجی هر کسی رو به حریمش راه نمیده
حتما خیلی مرام و معرفت داشتی که الان اینجایی
قدرخودت رو بدون
آروز میکنم عاقبت بخیر و خوشبخت بشی پسرم...
_حاج اکبر .....
الان نگفتم ماسک رو برندارید؟
دودقیقه نیست رفتم!
آقا محمد ماسکش رو بزنید!
تو دلم گفتم:
چشم سوجان خانم به روی چشمم
ولی جرات به زبون اوردنش رو نداشتم پس فقط به همون چشم اکتفا کردم
بوسه ای روی پیشونی حاج اکبر گذاشتم و ماسکش رو زدم و کنار گوشش گفتم:
_خیلی مخلصیم حاجی
تواب
#پارت۱۰۳
به درخواست نازنین چند تایی عکس از جانبازان و از خود آسایشگاه و از اون حال هوای دست نیافتنی گرفتم.
آخر بار یاد حاج اکبر افتادم و رفتم اتاقش تا یه عکس یادگاری کنارش بگیرم
حرفها و دعا های قشنگش رد خیلی دوست داشتم و نور امیدی بود در دلم...
آروم پلاستیک رو کنار زدم که سرش چرخید سمتم
_حاجی قربونت برم یه عکس مشتی و قشنگ بگیریم یادگاری
با صدای خیلی هسته و خفه ای گفت:
چی بهتر از این فقط تخت رو صاف تر کن من کمی بنشینم.
دست رو چشمم گذاشتم وگفتم:
_به روی جفت چشمام
همون موقع که آماده میشدیم برای عکس
پرده ی پلاستیکی کنار رفت و دختر حاجی با حجب حیا ببخشیدی گفت و روبه حاج اکبر گفت:
خواهش میکنم حرفهایی که گفتم رو گوش کنید تا دفعه ی بعد که میام اینقدر دل نگرون برنگردم.
لطفا مراقب خودتون باشید
_حاج اکبر ماسکش رو کمی برداشت و آروم چشم رد زمزمه کرد.
دختر حاجی خواست برگرده که حاج اکبر نامفهوم چیزی گفت
_جونم حاجی چیزی میخواستی؟
روبه دختر حاجی گفت:
پرستار من با من عکس نمیگره؟
سوجان لبخند به لب گفت:
_باعث افتخاره حتما
الان دیگه همه چیز تکمیل بود آدم هایی که این روزها حال دلم رو عالی کرده بود رو در یک قاب کنار هم داشتم.
دختر حاجی اماده ی رفتن بود و چادر به سر با همون لبخند ملایمی که بیشتر اوقات به لب داشت کنار تخت حاج اکبر ایستاد و من هم طرف دیگر تخت و حاج اکبر هم که کمی بالاتر امده بود برای ثانیه ای ماسک رو برداشت و من یه عکس زیبا رو به یادگاری گرفتم
تواب
#پارت۱۰۴
به محض رسیدن به خونه عکسی که با دل جون گرفته بودمش رو تو لب تاب ریختم و از گوشیم پاکش کردم.
فردا وقتی عکسها رو به نازنین نشون دادم
اول شوکه و بعد متعجب نگاهم کرد سکوتش نشون میداد باور نکرده.
_چیه ؛ باور نداری؟
_نه
آخه مگه میشه اون دایی کله گنده فقط این رفقا رو داشته باشه؟
یا تو داری ما رو میپیچونی یا اونا دارن بازیت میدن!
_چی میگی برای خودت؟
اونا اصلا نمیدونستند من میخوام برم مسجد
که بخوان من رو بازی بدن!
من هرچی فکر میکنم متوجه نمیشم کجای این خانواده و دایی مشکوکه که نقشه ی قتل کشیدید!
_به به آقا محمد حرفای جدید میگی!
این بار چیزی از حرفات گزارش نمیکنمولی دفعه ی بعدی وجود نداره
تو هم هر کاری که بهت گفته میشه فقطیگی چشم.
در ضمن ما دنبال این چهار تا جانبازی که بدون کپسول نفس ندارن نیستیم
دنبال دوستای کله گنده و نفوذیشون هستیم تو هم اگر خیلی زرنگی یه چیزی ازاونا پیدا کن.
نه که تو همه عکس ها جوری عکس گرفتی انگاری رفتی سیزده بدر...!
حرفی باهاش نداشتم و حرفی نزدم که رفت و در رو محکم پشت سرش بست.
باید فکری میکردم
باید به ظاهر دنبال این باشم که از دایی مدرک جمع کنم
ولی در اصل باید پول عمل دختر عموم رو جور میکردم تا بتونم سفته هام رو پس بگیرم و خودم رو از بند خلاص کنم.
تو مرام من نمک خوردن و نمکدون شکستن نبود.
تواب
#پارت۱۰۵
چند روزی از امدن نازنین می گذشت
خبری ازش نبود منم باهاش تماسی نگرفته بودم.
ولی صبح با پیامکی که فرستاد شوکه شدم
حالا هرچی شمارش رو میگیرم که یه توضیح بهم بده برنمیداره.
عصبی طول و عرض اتاق رو طی میکردم و به خودم و کسی که باعث این گرفتاری بود بد و بیراه میگفتم.
صدای در خونه که آمد از آیفون نازنین رو دیدم در رو باز کردم و منتظر جلوی در ایستادم.
_سلام شاه داماد
حال و احوالتون ؛ خوبید ان شاالله
داداشی چقدر دوست داشتم تو رخت دامادی ببینم تو رو
خدایا شکرت که این آرزوی منم برآورده شد.
اگر چیزی نمیگفتم به چرت و پرت گفتن ادامه میداد
بدون هیچ جواب فقط پرسیدم :
_بگو بدونم پیامکی که فرستادی یعنی چی؟
_یعنی اینکه قراره داماد بشی!
بلند شدم و عصبی به طرفش رفتم که لبخندش رو جمع کرد و جدی گفت:
_گوش کن ببین چی میگم
هر چی فکر کردیم به این نتیجه رسیدیم که هرچی هست تو اتاق کار دایی هست
از اونجایی که همیشه تو اتاق کارش هست و ماهم به اونجا دسترسی نداریم باید تو عضوی از این خانواده بشی تا بتونی به اون اتاق بری و مدارک و هرچی که نیاز هست رو بذاری وبیاری
بعد آزادی...
تواب
#پارت۱۰۶
_صبرکن ؛ من متوجه نشدم مگه شما به جاهای دیگه خونه ی حاجی ودایی دسترسی دارید؟
باخنده گفت:
_خیلی دست کم گرفتی!
تو اون خونه شنود کار گذاشتیم خونه ی حاجی کنترل شده هست و خبری هم نیست فقط خونه ی دایی یه اتاق قفل بود و وقتی هم برای باز کردنش نداشتن اون اتاق در دسترس مانیست نمیدونیم اونجا چه خبره
_لعنت به شما
لعنت به من که کنار شما کار میکنم
شما معنی حریم رو میدونید؟
چه طور اون شنود رو کار گذاشتید؟
_بس کن محمد هرچی کمتر بدونی برای خودت بهتره
منم حوصله نداره بخوام تو رو قانع کنم
فقط کاری که قرار هست انجام بدی رو بهت میگم.
قرار شده بری خواستگاری سوجان.
سکوت من رو که دید ادامه داد
تازه خیلی هم ازتو خوششون میاد
همین چند شب پیش وقتی روجا از تو تعریف میکرد و وسط حرفش گفت عمو محمد
سوجان یه سوال ازش پرسید
با اینکه دلم میخواست بدونم چی در مورد من میگفتن ولی بازم حالت عصبی خودم رو حفظ کردم و چیزی نگفتم که ادامه داد
سوجان از دخترش پرسید حتما خیلی عمو محمد رو دوست داری که همش در موردش حرف میزنی؟
روجا هم وقتی گفت:
_اره مامان خیلی...
سوجان در جوابش میدونی چی گفت؟
اگر خودم گوش نکرده بودم باورم نمیشد وقتی گفت:
_ایشون آدم مهربون و بامحبت و خیری هستند مامانم باید این جور آدم هارو دوست داشت چون تعدادش تو دنیا کمه !
_محمد باورت میشه دختر حاجی اینجوری بگه درموردت ؟
خدایی کلی خوشمان امد.ایولاداری!
همون موقع بود سند ازدواجت رو امضا کردند و گفتند بهت اطلاع بدم مثل اینکه دخترحاجی دلش پیش تو گیر کرده...
تواب
#پارت۱۰۷
هرچند که خودم مشتاق بودم و آرزو هر پسری ازدواج با دختر نجیب و با حیایی مثل دختر حاجی هست.
ولی این ازدواج از هر لحاظ درست نبود
و من حق انتخاب نداشتم.
فعلا نقش من نقش یه مترسک بود.
به هر حال...
من نمیخواستم با دروغ برم جلو...
دلم نمی خواست یه محمد پوچ رو بشناسن
اگر دختر حاجی درمورد من نظر خوبی داره
پس نباید با دروغ این نگاه رو خراب کنم.
با تکان خوردن دست نازنین جلوی صورتم به خودم امدم و نگاهی بهش کردم که یعنی چی؟
_حله دیگه ؟
با سوجان صحبت کنم ؟
_نه
_محمد تو حق انتخاب نداری!
حق مخالفت نداری!
دلت نمیخواد که تهدیدت کنن!
با اونا نمیشه شوخی کرد دیدی چه راحت روجا رو دزدیدن به همون راحتی میتونن زندگی یکی رو محو و نابود کنن.
با سری پایین افتاده و دلخور از موقعیتی که داشتم گفتم :
_محلت بده کمی فکر کنم
خودم بهت خبر میدم
_باشه حله تا فردا خبرش رو بهم بده
بعد هم رفت و پشت سرش در رو بستم
بهتر بود خودم پا پیش میگذاشتم
بهترین کار این بود خودم جلو میرفتم ولی چه جوری ؟
بهتره اول به حاجی بگم
نه اول به دخترش میگم باید بهش ثابت کنم نیت من پاک هست.
فقط گرفتارم و نیاز به کمکشون دارم.
یعنی چه واکنشی نشون میده
کمکم میکنن یا نه تحویل پلیسم میدن
با این فکرهای آشفته روزم رو گذروندم
تواب
#پارت۱۰۸
امروز صبح با هر بدبختی بود
تصمیمم رو گرفتم ؛ بهتر بود خودم پا پیش بگذارم و خودم تمام ماجرا رو بگم اینجوری وجدانم آرامش میگرفت
مگر نه اینکه حاجی تو سخنرانیش گفته بود:
بزرگترين گناه کبيره مايوس و نااميد شدن از رحمت الهي هست.
یادمه این حرف امام علی بود.
پس نا امیدی جایی نداشت .
منم با تمام وجودم امید داستم به نگاه خدا
از مولا علی"ع" مدد گرفتم رو دلم رو یک دل کردم و راهی بیمارستانی که دختر حاجی اونجا کار میکردم شدم.
بعد از پرس و جو کردن متوجه شدم شیفت شب بوده و الان احتمالا شیفتش تموم میشه
برای همین بدون معطلی بیرون بیمارستان منتظر ایستادم.
زیاد طول نکشید که دختر حاجی با همون چادر مشکی و باهمون حیا ی همیشگیش
ازورودی بیمارستان خارج شد و به طرف خیابون اصلی راه افتاد
سریع خودم رو نزدیکش رسوندم
_سلام
_سلام
شما این وقت !
اینجا چی کار میکنید ؟
_باشما کاری داشتم میشه صحبت کنیم ؟
_بله بفرماید
ولی بابا خونه هست
_خونه نه
اگر امکانش هست اول باخودتون صحبت کنم
بعد با حاجی
اینجا یه پارک هست.
من زیاد مزاحمتون نمیشم اگر میشه بیایید.
تواب
#پارت۱۰۹
حالا که نشسته بودم و دختر حاجی منتظر حرفهای من بود قفل کرده بودم و هیچ جوره نمیدونستم باید از کجا شروع کنم.
کمی دست دست کردم و بالاخره با حرف دختر حاجی مجبور شدم شروع کنم.
_اگر حرفی هست بفرمایید من گوش میکنم
واگر نه که من برم پدر دلواپس میشن.
ناچار سرم رو پایین انداختم و عرق پیشونیم رو پاک کردم و در دل توکلی به امام علی کردم و شروع کردم
اول اینکه نظرتون هر چی بود.لطفا واکنش نشون ندید که جلب توجه کنه .
_راستش برای خودم سخته گفتنش در این شرایط و در این مکان ولی چاره ای ندارم.
راستش سوجان خانم من ؛ من میخواستم اگر شما اجازه بدید برای خواستگاری با خانواده مزاحمتون بشم.
سکوتش باعث میشد بیشتر خجالت زده سر به پایین نگه دارم.
_آقا محمد نظر من منفی هست.
با شنیدن این حرفش یخ کردم
حتی نخواست فکر کنه !
پس چی فکر کردی آقا محمد شما شخصیتی نیستی که بخواد برات وقت بگذاره و بهت فکر کنه!
به حال خراب خودم پوزخندی زدم که بلند شد
همراهش بلند شدم و بدون معطلی ادامه دادم
ممنون که حتی قابل ندونستید ساعتی فکر کنید ولی حرف من تموم نشده
میشه بنشینید
_نشست و نشستم.
راستش من هم مثل شما
خودم رو لایق این امر با شما نمیدونستم ولی حرف دل رو باید گفت منم خوشحالم که گفتم و شانسم رو صادقانه محک زدم حالا به بن بست خوردم هم به فال نیک میگیرم.
اما ادامه ی حرفام کمی تلخ هست
ولی به کمکتون نیاز دارم
تواب
#پارت۱۱۰
سکوت کرد و این یعنی بهتره ادامه بدم و سریع رفتم سر اصل مطلبو خودم رو راحت کنم.
زیاد طول نکشید که همه چیز رو بهش گفتم
خودم هم.متعجب شده بودم که به این زودی و راحتی تونستم همه چیزو بگم ولی دلم آروم بود از گفتن این حرفها
گفتنم اینکه این یه گروه دنبال اطلاعات هستند
و دایی سوژه هست. و من چه قصدی در مشهد داشتم
گفتنم اینکه شنود تو خونشون هست و من بی خبر بودم
گفتنم: اینکه نازنین خواهر من نیست
گفتنم اینکه دختر عموی من مثل خواهرم هست و من از این دنیا فقط زن عمو و دختر عموم رو دارم و بس
گفتم برای خرج عمل قلبش مجبور شدم از این دارو دسته پول بگیرم و جاش کلی سفته امضا کنم
گفتم بهش خیلی وقته پشیمون شدم ولی راه برگشت ندارم و باید ادامه بدم
گفتم دنبال اینم که پول جور کنم تا بتونم قرضشون رو بدم و خودم رو خلاص کنم
گفتم بهش روجا رو که میبینم بهم آرامش میده
در اخر هم گفتم بهش قرار هست طبق اون نقشه من بیام خواستگاریت
ولی اخر بار از ته دلم گفتم:
من یه اعتراف سنگین کردم این کار رو فقط دل عاشق من میتونست انجام بده واگر نه میدونم عاقبت این کارا چیه
سوجان خانم :
من اینجام بدون هیچ نقشه ای نشستم و ازتون
کمک میخوام تا بدون آسیب بخیر بگذره
تمام مدت بدون حرف به حرفام گوش کرد و
بعد اینکه حرفم تموم شد بلند شد
به محض بلند شدنش چشم هام رو بستم و به خیال خام خودم پوزخندری زدم که چقدر ساده دل بود که فکر می کردم به این راحتی توبه من رو پذیرفته است.
تواب
#پارت۱۱۱
سنگینی نگاهش باعث شد سرمو به طرفش بچرخونم.که گفت:
_من نمیدونم چه کمکی میتونم به شما بکنم ولی با دایی صحبت میکنم
حتما راه حلی پیدا میکنه
روزنه ی امیدی در دلم جان گرفت تاکید کردم که تو محیط خونه اصلا در این مورد حرف نزنن که شنود وصل کردن و همه چیز لو میره.
با خداحافظی کردنش و رفتنش.
منم به طرف ماشین رفتم.
بهتر دیدم نرسونمشون تا بتونه گفته هامو هضم کنه... وفکر کنه..
سرم رو روی فرمون گذاشتم به حسی که دورنم بود فکر کردم
با اینکه در ثانیه اول جواب منفی داد و بعد ازگفتن هر کلمه اخمش عمیق تر میشد ولی باز هم.من امیدوار بودم.
حس خوبی داشتم که دیگه هیچ مخفی کاری وجود نداشت
خوب میدونستم از نظر نازنین و اطرافیانش چه کار وحشتناکی کردم و حتما باید تاوان پس بدم
ولی مهم حال خوب الانم بود که بدون هیچ دل آشوبی قرار بود یک مسیر سخت و دشوار رو طی کنم.
کلافه و سردرگم از حرفهای آقا محمد راهی خونه شدم
نه پدر خونه بود و نه دایی الان که میدونستم خونه شنود داره حس خیلی بدی بهم دست میداد انگار امنیتی که قبلا داشتم رو دیگه ندارم
پیش روجا رفتم که آروم خوابیده بود کنارش دراز کشیدم و بعد از یه شیفت کاری یه خواب می چسبید.
با سرو صدایی که از حیاط می اومد بلند شدم
ساعت رو نگاه کردم نزدیک ۳ عصر بود
وای یعنی من اینقدر خوابیدم؟
تواب
#پارت۱۱۲
از پنجره که به بیرون نگاه کردم روجا رو دیدم همراه بابا داشت بسته هایی رو درست میکرد
پیششون رفتم و بعد از سلامی که دادم نگاه منتظرم رو به جعبه ها دوختم
بابا مثل همیشه با همون خوشرویی گفت:
_بابا واسه چند خانواده بسته ی کمکی تهیه کردیم داریم با روجا آمادشون میکنیم.
حدود پنجاه تا کارتون بود که داخلشون موادغذایی گذاشته بودند و آماده میکردند.
منم بعد از کمک به بابا راهی خونه شدم تا یه لقمه بخورم با هم به مسجد بریم
بهتر بود با پدر و دایی بیرون از خونه صحبت کنم بهترین گزینه هم مسجد محله بود
الان هم نزدیک نماز هست بهتر بود برم مسجد و اونجا حرفهام رو بهشون بگم
بعد از نماز مغرب کنار حوض مسجد منتظر ایستاده بودم که پدر و دایی همره هم به سمتم امدن
نگذاشتم روجا بیهد اون رو کنار زینب خانم گذاشتم تا راحت تربتونم در مورد عمو محمد این روزهای دخترکم حرف بزنم.
_بریم بابا!
_بابا میشه حرف بزنیم ؟
من با شما و دایی حرف دارم ولی نمیتونم تو خونه صحبت کنیم.
هر دو متعجب نگاهم میکردند
_بابا مسجد خالی شده میشه بریم اونجا و حرف بزنیم؟
حالا نگاه بابا کمی نگران شد که نزدیکم شدم گفت:
_سوجان چیزی شده؟... اتفاقی افتاده؟
لبخندی مصنوعی زدم و گفتم:
_نه ؛ به قول خودتون خیر ان شاالله
_ان شاالله
وارد مسجد شدیم و در مسجد رو بستم کنارشون نشستم و شروع کردم به تکرار تمام حرفهایی که صبح شنیده بودم و از صبح با روح و روانم بازی میکرد
همه رو گفتم و گفتم به جز قسمت خواستگاری که نمیخواستم فعلا در موردش صحبت کنم.
نگاهم به چهره ی پدر و دایی رد وبدل میشد
نمیتونستم از نگاهشون بفهمم حالشون مثل من داغونه یا نه...
تواب
#پارت۱۱۳
بابا آروم گفت:
این که اومد و خودش همه چیز رو گفته
یعنی از کارش پشیمونه!
تازه بابا سوجان خودت ام گفتی که گفته چاره نداشته و تهدیدش کردن.
_ولی بابا یه مشکل دیگه هم هست.
سرم رو پایین انداختم و آروم تر از قبل گفتم:
ازش خواستن بیاد خواستگاری من...
دایی که تا حالا سکوت کرده بود با عصبانیت گفت:چی!!
بابا جا خورده بود و چند باری دست روی صورتش کشید و زیر لب ذکر<استغفرالله >
رو زمزنه میکرد .
_بابا حالا من نمیدوم چکار کنم!
سوجان دایی
چند وقت پیش همینا روجا رو دزد اند.
تا همشون دستگیر نشن اصلا آرامش نداریم
_دایی باید چکار کنیم ؟؟؟
من اصلا واسه خودم نگران نیستم فقط به فکر روجا ام اگر بلایی سر دخترم بیاد چه کار کنم؟
الان دیگه جون همه در خطره و اونا با دزدیدن روجا نشون دادن هر کاری از دستشون برمیاد
دایی با خونسردی ادامه داد:
_خدا بزرگه هیچی غلطی نمیتونن بکنن
فقط سوجان تو آرامش خودت حفظ کن .
احتمالا امروز یا فردا زنگ بزن خونه برای قرارخواستگاری!
هیچ تغییری نباید تو رفتارت نشون بدی
انگار هیچ اتفاقی نیفته!
این دختره نازنین دخار باهوشیه پس خیلی مراقب باش.
_چشم دایی
حاجی شمار محمد رو بده واسه همکاری بهش نیاز داریم
نمیدونم چقدر میشه رو این پسر حساب باز کرد اما همین جور حاجی گفت این یه قدم مثبت هست ولی باید مطمئن بشیم چقدر درست میگه
من در مورد محمد بیشتر تحقیق میکنم.
سوجان بهتر همراه حاجی برید خونه
امام قبلش حاجی شما یه زنگ بزن بهش بگو بیاد مسجد بگو برای پخش بسته های خیریه بهش نیاز داریم کاملا عادی رفتار کن .
تواب
#پارت۱۱۴
از صبح حالی نداشتم
اول صبح بد حالم گرفته شده بود الان هم که یه نیم ساعتی بود نازنین امده بود و یه ریز حرف میزد
میدونستم احتمالا تحت مراقبت هستم
برای همین خودم سریع به نازنین گفتم :
_صبح رفتم و با دختر حاجی صحبت کردم اونم بعد از شنیدن حرفام بدون جواب رفت.
نازنین هم کلی حرف زد که بلد نبودم و کارم رو درست انجام ندادم ولی من فقط نگاهش میکردم ذهنم آشفته تر از این حرفا بود که بخوام به چرت و پرت های او گوش کنم.
گوشیم زنگ خورد و بعد از دیدن اسم حاجی رنگ از رخم پرید.
دل تو دلم نبود ولی جرئت وصل تماس رو هم ندلشتم بالاخره با چشم وابرو شدن نازنین بود که تماس رو وصل کردم
_سلام حاجی
_سلام مومن حالت چه طوره؟
خوب احوالی نمیپرسی؟
_شرمنده نیکنید حاجی من که همیشه مزاحمتون هستم
_چه مزاحمتی!
دلگرمی ما هم شما جوونا هستید
آقا محمد وقت داری یه امشب رو بیای کمک بچه های هیئت ؛ برای پخش بسته های کمکی نیاز به نیرو داشتیم
گفتیم بهتره خودم بهت زنگ بزنم.
_روچشمم حاجی الان راه می افتم یاعلی خدانگهدار
بعد قطع گوشی سریع راه افتادم تا به مسجد بدم مثل اینکه دخترش چیزی بهش نگفته بود
_چی شد؟
_هیچی گفت بیام مسجد کمک بچه های هیئت
_خب خوبه برو یه کم استعداد نشون بده خودت رو تو دل این حاجی مهربون جا کن
_باشه بیا برو تا منم زودتر برم
بعد رفتن نازنین به طرف مسجد راهی شدم
تواب
#پارت۱۱۵
حیاط مسجد کمی شلوغ بود سراغ حاجی رو گرفتم بچه ها گفتند داخل مسجد هست با یه یاالله گفتن داخل شدم ولی حاجی نبود خواستم برگردم که صدای دایی امد
_سلام باید باهم صحبت کنیم
لحن خشک و جدیش من رو یرجای خودم میخ کوب کرد و آروم گفتم:
_سلام بفرمایید
اشاره کرد که بنشینم و من نشستم
نزدیکم نشست و گفت:
_سوجان تمام حرفهایی که بهش گفته بودی رو بهمون گفت
سپردم به بچه ها تحقیق کنن که چند درصد حرفات درسته
ولی الان میخواهی چه کار کنی؟
مجبور بودم به خودم کمک کنم تا از این اوضاع خلاص بشم
پس شروع کردم
_من به دختر حاجی گفتم با تهدید اونا تا اینجا پیش رفتم
من کمک خواستم تا دیگه خانوادم مورد خطر نباشن
الان من باید از شما بپرسم چه کار باید بکنم
من نمیخوام بگم خیلی آدم خوبی هستم ولی آدم کش نیستم
_آدم کش؟
_بله ؛ من ماموریت داشتم بعد از به دست اوردن اطلاعات و اون کیف که همراهتون بود شمارو بکشم!
اما من حق نمک رو میدونم
من اهل کشتن یه انسان نبودم و نیستم
الان هم فقط از شما کمک میخوام که از دست اون عوضی ها خلاص بشم
_جالب شد سوجان این رو نگفته بود.
_من بهشون نگفتم ماموریت من چی بوده ولی به شما میگم که بدونید
بدونید من با صداقت پا پیش گذاشتم و نیت من با اونا فرق داره منم یه قربانی هستم و در هیچ کدوم از این اتفاق ها نقشی نداشتم .
دایی سری به نشانه ی تایید تکان داد.