تلنگر شهید
قسمت17
-مطمئن باش بهترین اتفاق همین بوده...
چی میگی تو؟؟؟
-مردن خانواده من بهترین اتفاق بوده؟
-هر امتحانی یک پایانی داره...
زمان امتحان اون دوتا هم تموم شده بود...
باید نتایجشون رو ببینن...
اعمال صالحی که تو دنیا انجام دادن نجات دهنده اونها از عذاب جهنم خواهد بود.
باید بدونی هیچکس تا ابد زنده نمونه ...
امروز یا فردا...
همه رفتنی هستیم...
مهم این چطور زندگی کردن....
-آخه من تنهای تنها چیکار کنم؟
-محمدی که داغ زهرا رو ندید...
زهرایی که داغ علی رو ندید...
علی ای که داغ حسن رو ندید..
حسنی که داغ حسین رو ندید...
حسینی که داغ رقیه رو ندید...
عباسی که داغ علی اصغر رو ندید...
و زینبی که داغ همه را دید و دم نزد...
پناه رقیه شد...
رهبر قافله شد...
تنهای تنها....
-من رو با اونها مقایسه میکنی؟
من ظرفیتی مثل اونا ندارم ....
-درسته از خاندان نبوت بودن
ولی بالاخره انسان بودن.
-من این چیزا که میگی نمیفهم
من مامان بابامو میخوام.
لبخند زد.
-بالاخره میفهمی
➖➖
➖➖
➖➖
لباسام رو عوض کردم...
مثل تمام این یک ماه بازم هم مشکی پوشیدم و ایستادم جلو آینه...
شالم رو انداختم روی سرم...
چند تکه از موهام بیرون بود...
با دست پوشوندمشون...
من که دیگه چیزی واسه از دست دادن ندارم
رفتم پایین و سوار ماشین شدم...
نگاهم افتاد به ماشین بابا...
دوباره یاد اون تصادف لعنتی افتادم...
تصادفی که پدر و مادرم رو ازم گرفت...
اون روز بابا با مامان کار داشت رفت دنبالش و وقتی برمیگشتن مثل اینکه دعواشون میشه تو راه تصادف میکنن...
اینم شانس منه بدبخته...
دونه های اشک روی گونه هام میریخت...
عصبی کنارشون زدم...
دیگه خسته شدم از این همه غم...
آخه من چرا انقدر بدبختم؟
کاش من جای اونا مرده بودم...
تلنگر شهید
قسمت18
پامو گذاشتم رو پدال و حرکت کردم...
دو تا دسته گل و دو شیشه گلاب گرفتم
و رفتم پیش قبر مامان و بابام...
نشستم وسط قبراشون...
مشغول شستن شدم
و در همون حال با لبخند شروع کردم
به حرف زدم
سلام مامان بابای گلم چطورین؟
بدون من خوش میگذره؟
اینجا که بدون شما خوش نمیگذره خیلی نامردینا منو اینجا تنها گذاشتین و رفتین...
نمیگین من بین این همه گرگ چیکار کنم؟
-گله نکن...
دخترم گله نکن.
سریع برگشتم سمت صدا...
یه مرد خیلی شیک پشت سرم ایستاده بود...
چهره مهربونی داشت...
بلند شدم.
- ببخشید شما؟
لبخند زد.
-سلام صالحی هستم
ذهنم شروع به جستجو کرد...
صالحی؟
نمشناسم.
ببخشید ولی من نمیشناسمتون.
نشست کنار قبر بابا و شروع کرد فاتحه خوندن...
تموم که شد دستش رو زد روی سنگ قبر و همونجور که به عکس بابا که روی سنگ حک شده بود نگاه میکرد گفت:
-مدیر پرورشگاهیم
که پدر و مادرت بهش کمک میکردن.
- چه کمکی ؟؟؟
از لحن پر تعجم جا خورد و سرش رو بالاآورد
هر ماه مقدار زیاد پولی رو به پرورشگاه میدادن و برای بچه ها اسباب بازی
و لباس و .... تهیه میکردند...
-من من نمیدونستم
-اونا هیچ کس نمیزاشتن بفهمه که کمک مالی میکنند...
خدا رحمتشون کنه....
تلنگر شهید
قسمت 19
سرم رو تکون دادم
و نشستم سر جای قبلیم
واسه مامان هم فاتحه خوند ...
یه کارت گذاشت روی سنگ قبر و بلند شد
-من برم دیگه دخترم
فقط اومدم اینجا یه فاتحه براشون بخونم...
اینم شماره منه اگه خواستی
راه مادر پدرت رو ادامه بدی
بهم خبر بده یا علی
-ممنون چشم حتما خداحافظ
➖
➖
➖
-سلام دنیا خانم
-سلام آقای بی نام
بازام تو...
-نام هم دارم
-خوب چیه
لبخند زد و چیزی نگفت خودت میفهمی...
-چرا میخوای حتما بیای به خواب من؟
چرا دست از سرم بر نمیداری؟
دوست ندارم تو گمراهی بمونی؟
-تو رو خدا نرو سر خونه اول
-من نشانه ها رو بهت گفتم...
عذاب های جهنم رو بهت گفتم...
چرا میخوای بازم ادامه بدی؟
-من نمیخوام و نمیتونم تغییر کنم
-خواستن توانستن است
-هست ولی نه تو این مورد
-کمکت میکنم
اشک تو چشمام جمع شده بود...
صحنه کسایی که توی آتیش میسوختن جلو چشمم بود و صدای جیغ و دادشون ...
تلنگر شهید
قسمت 20
-تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی.
نشستم یه گوشه ای....
-خوب چجوری تغییر کنم
-میخوام برات یه داستان تعریف کنم داستان پسری که رفت و به عشقش رسید...
پسری که سراسر زندگیش پر بود از غم...
البته غمش شیرین بود...
پدر و مادرش بیشتر وقتا نبودن...
مادربزرگش همیشه میگفت
اونا ماموریتن و اونم همیشه
با عزیزترینش با مادربزرگ زندگی میکرد...
آواخر انقلاب بود...
پسر قصه ما اون موقع 14 ساله بود ولی با چند تا از دوستاش اعلامیه هارو توی کوچه و خیابونا پخش میکردند...
اسفند ماه بود...
مامورا ریختن توی خونه
همه جارو زیر و رو کردن...
فکر میکرد لو رفته و اونا اومدن اونو ببرن واسه همین از پشت بودم فرار کرد...
بعد چند روز که توی خیابونا موند برگشت تو خونشون...
همه جا پارچه های مشکی زده بودند...
مادربزرگ گریون وسط خونه نشسته بود...
پدر و مادرش رو مامورای ساواک گرفتن و به
شهادت رسوندن...
حال اون فقط مادر بزرگش رو داشت...
با پیروزی زندگیشون بهتر شد...
اما شیرینی این زندگی زیاد دووم نیورد...
جنگ شروع شد...
پسره رفت جبه رفت تا از کشور و
ناموسش دفاع کنه...
اونجا دوستاش یکی یکی جلو چشمش پر پر میشدند...لب تشنه و لباس پاره...
درست مثل عاشورا...
آره دفاع مقدس عاشورای ایران بود...
چند ماه بعد بهش خبر دادند
موشک های عراقی خونشون رو زدند و مادربزرگش هم تنهاش گذاشته...
بازم نا امید نشد...
با جون و دل برای رسیدن به خانوادش تلاش میکرد...
همه آرزوش شهادت بود
که به اونم رسید و پرکشید.
اشکام روی گونه ام بود...
مگه میشه؟
با مرگ تموم عزیزاش کنار اومد؟
خیلی سخته خیلی مخصوصا توی اون شرایط...
درکش میکردم بدجور هم درکش میکردم
-اینجا کجاست؟
با لبخند بلند شد و راه افتاد سمت ایوون.
-اینجا خونه همون پسره اس..
همون جایی که بزرگ شد.
بماند در تاریخ ...
«شیعه» عزیزترین عزیزانش را
فـدای #غزه اهـل «تسنن» کـرد.
مدححیـدر راهمینجملهکفایـتمیکند
خنـدهاشحتییهودیراهدایـتمیکند♥️ :)
#مولا_جان
هدایت شده از معراجی ها :))
سلام و عرض ادب
خاضعانه تمنا دارم، برای برادر جوان و ناکامم، نماز شب اول قبر قرائت کنید.
ابراهیم فرزند بهروز 💔😭
_تنهایی باگمنامهارابیشتراز
درجمعشلوغیماندنمشهورها
دوستدارم ..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حاج حسین یکتا 👤
خدا بنده هاشو تنها نمیگذاره
ان تنصر الله ینصرکم و یثبت اقدامکم ✨
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تلنگر شهید قسمت 20 -تو دلت پاکه میتونی تغییر کنی. نشستم یه گوشه ای.... -خوب چجوری تغییر کنم -میخو
تلنگر شهید
قسمت21
➖➖➖دوماه بعد➖➖➖
با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم...
اشک روی گونه هام بود...
با دست کنارشون زدم و به ساعت نگاه کردم...
7 بود سریع رفتم پایین...
بعد از شستن دست و صورتم،یه لقمه نون و پنیر واسه خودم گرفتم و برگشتم بالا.
لباسام رو عوض کردم و ایستادم جلو آینه طبق عادت این دو ماه موهام رو زدم زیر مغنعه و یه کم کرم زدم آرایشم همینقدر شده بود...
البته یه دفعه نبودا...
چقد شبا با اون پسره کل کل و دعوا کردم...
چقدر برام از حجاب گفت...
از امام حسین...از عاشورا...
تا وقتی خودم به این نتیجه رسیدم که باید آرایشم رو کم کنم.
لبخند زدم و رفتم پایین خونه به حالت عادی برگشته بود...
همه جارو با کمک خاله و عمه تمیز کردم.
اون پسره بدجور روی من تاثیر گذاشته کلا تغییر کردم.
از کلاس اومدم بیرون و نشستم تو ماشین...
دلم میخواست برم بگردم ولی کسی نبود تنهایی هم که حال نمیداد...
بی حوصله راه افتادم سمت خونه...
مثل همیشه کلاسورم رو پرت کردم روی کاناپه...
از تو یخچال یه سیب برداشتم و نشستم
جلو تی وی و مشغول فیلم دیدن بودم...
توعمق فیلم بودم
که صدای زنگ گوشیم بلند شد...
با غر غر وصلش کردم.
-بله؟
-........
-چرا حرف نمیزنی؟
-........
بی خیال گوشی رو انداختم کنارم و مشغول دیدن ادامه فیلمم شدم
****
-سلام پسره
-سلام
-سواالم رو بپرسم؟
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
تلنگر شهید قسمت21 ➖➖➖دوماه بعد➖➖➖ با صدای آلارم گوشیم از خواب پریدم... اشک روی گونه هام بود... با
تلنگر شهید
قسمت22
لبخند زد.
-بفرمایید
-چرا باید نماز بخونیم؟
اصلا فلسفه نماز خوندن چیه؟
-علت اصلی اینکه نماز میخونیم اینه که خدا اون رو بر ما واجب کرده...روح ما نیاز داره به
عبادت...از ابتدای خلقت انسان ها به روش های مختلف پرستش میکردند...و اما نماز...نماز بهترین شیوه اظهار بندگیه...تمام حرکات و ذکرهاش تجلی تسلیم دربرابر مخلوق هست...
نه اینکه در نماز فقط از یگانگی و بی همتایی خداوند باشه...
جایگاه انسان در این عبادت مورد توجه قرار گرفته...
ممکنه انسان هدف واقعی آفرینش خودش رو فراموش کنه و غرق در زندگی پر زرق و برق دنیا بشه...
نماز وسیله تلنگری برای همنچین افرادی هست...نماز به آدم هشدار میده...
هشدار
بازگشت...هشدار قیامت.
-خوب چرا نماز باید یه شکل و یه شرط باشه؟
نفس عمیقی کشید و گفت
-نماز نماد تسلیم در برابر معبود هست...اگر انسان هر کاری که خودش رو بکنه که دیگه بندگی خداوند نمیشه...میشه خودپرستی...میشه بندگی خود.
-خوب چرا نماز واجب شد؟
-جواب این سوال شما رو امام صادق دادند...ایشان میفرمایند:
پیامبرانی آمدند و مردم را به آیین خود دعوت نمودند. عده ای هم دین آنان را پذیرفتند؛امّا با مرگ آن پیامبران، نام و دین و یاد آنها از میان رفت. خداوند اراده فرمود که اسالم و نام پیامبر اسلام(ص) زنده بماند و این، از طریق نماز امکان پذیر است.
نماز برکات زیادی داره مثل...به یاد خدا افتادن...دوری از غفلت و آرامش. -اگه ما نتونستیم به این چیزا دست پیدا کنیم میتونیم نماز رو ترک کنیم؟؟
-نه...هرگز...
هیچ وقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره ای نداره...
من فقط جنبه معنوی رو گفتم...
نماز جنبه علمی ای هم داره
هیچ وقت نمیشه گفت نماز بی فایده است و هیچ ثمره ای نداره...
من فقط جنبه معنوی رو گفتم...
نماز تاثیر بسیار زیادی بر بدن انسان داره.
-مثال سجده چه تاثیری بر بدن ما داره؟
ایستاد رو به روم
-بدن انساس روزانه از راه های مختلف مقدار زیادی امواج الکترومغناطیس دریافت میکنه...یه جورایی شما با این امواج شارژ میشید...وقتی بیشتر از یک بار پیشانی رو روی خاک میزاریم خاک امواج الکترومغناطیس مضر رو تخلیه میکنه.
با تعجب گفتم
-دروغ؟
-دروغ نیست تازه بهترین راه که پیشانی رو بر خاک بگذاریم حالتیه که رو به مرکز زمین باشه و به طور علمی ثابت شده که کعبه درست مرکز زمین هست.
هیجان زده گفتم
-وای چه جالب!!
لبخند صورتش رو گرفت...
سرش پایین بود...
توتمام این مدت هیچ وقت مستقیم به صورتم نگاه نکرده بود.
چشمام باز شد..
دوباره تنهایی...
نفس عمیق کشیدم و رفتم تو نشیمن...
به ساعت نگاه کردم...
2 صبح بود...
لبخند زدم و پرده ها رو کشیدم کنار...
نور خورشید فضای نیمه تاریک خونه رو روشن میکنه.
بعد از خوردن صبحونه رفتم بالا...
میخواستم امروز یه سر برم دیدن مامان جون.