eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
822 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از داعی‌َالله🇮🇷
میگفٺ‌ڪہ عَظِمَت‌ِنوڪرۍ‌،دَرخونہ‌ےِ امـٰام‌حٌسِـین‌؏رو،زمانے‌میفَہمے.. کہ‌شَبِ‌اَوَّل‌ِقبـر، وقٺۍزَبـونِت‌بَنداومَـد..؛ یہ‌وَقت‌میبینۍ‌یہ‌صِدایۍمیاد، میگہ‌نترس‌،مَـن‌هَستَم . . . !
وضوميگيری،☺️ امادرهمين‌حال‌اسراف‌ميکنی،😥 نمازمی‌خوانی 😍 امابابرادرت‌قطع‌رابطه‌می‌کنی،🙁 روزه‌ميگيری‌😇 اماغيبت‌هم‌ميکنی،😢 صدقه‌ميدهی 💌 امامنت‌ميگذاری،😔 برپيامبروآلش‌صلوات‌میفرستی 🌱 امابدخلقی‌ميکنی،😏 دست‌نگه‌دارباباجان!🖐🏻 ثواب‌هايت‌رادرکيسه‌یِ‌سوراخ‌نريز..!😳 ✨|آیت‌الله مجتهدی تهرانی|✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
‌‌میدونۍ‌بدترین‌جاۍ‌زندگۍ‌ڪجاست؟ اونجا‌کہ‌بہ‌خاطر‌یہ‌فیلم،نمازتو‌سریع‌میخونۍ یا‌اصلا‌نمیخونۍتابہ‌اون‌فیلم‌برسۍ!💔 فقط،فڪر‌نمیکنۍ‌رو‌زقیامت‌‌اونۍ‌کہ ‌بہ‌دادت‌میرسہ‌نمازه‌،نہ‌‌دیدن‌فیلم... ‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
[〚 نقشه های خدا همیشه از خواسته های ما قشنگتره..")🕊♥️] ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فقــــــط یه ایرانی میتونه . . . . . . با ضربه های مکرر به کنتــرل ، باطری ها رو مجبور به ادامه حیات کنه😜😆 نگو تاحالا نکردم 😐😕 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
داشتم تو اتوبان میرفتم دیدم یه بچه رو موتور خوابش برده بود و داشت می افتاد باباش هم اصلا حواسش نبود رفتم کنارش بهش گفتم پس چرا حواست به بچه ات نیس یه دفعه دو دستی زد تو سرش و گفت : اصغر پس ننه ت کووووو؟؟؟😂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
میدونی خوش شانسی در ماه رمضان یعنی چی 🧐 جواب:یادت بره روزه ای و آب بخوری 🤪 حالا میدونی بد شانسی تو ماه رمضان یعنی چی🧐 جواب :یادت بره روزه ای و بيسکوئيت ساقه طلایی بخوری😩 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
یه سری مهارت‌ها هم هستن که توی شرایط خاص تقویت میشن 👌🌺 مثل:اینکه در ماه رمضان توی ۱۰ دقیقه سه وعده غذا🍔🍗🌭رو همراه با دولیتر آب💧💧میخوریم 😯😀😃😄 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
‹ 🌚🌿⸾⸾ › ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
‹ 🌚🌿⸾⸾ › ‹ 🌚🌿⸾⸾ › ــ ـ ـ ـ ـ ـ ــــــ𑁍ــــــ ـ ـ ـ ـ ــ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
وضوميگيری،☺️ امادرهمين‌حال‌اسراف‌ميکنی،😥 نمازمی‌خوانی 😍 امابابرادرت‌قطع‌رابطه‌می‌کنی،🙁 روزه‌ميگيری‌😇 اماغيبت‌هم‌ميکنی،😢 صدقه‌ميدهی 💌 امامنت‌ميگذاری،😔 برپيامبروآلش‌صلوات‌میفرستی 🌱 امابدخلقی‌ميکنی،😏 دست‌نگه‌دارباباجان!🖐🏻 ثواب‌هايت‌رادرکيسه‌یِ‌سوراخ‌نريز..!😳 ✨|آیت‌الله مجتهدی تهرانی|✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
روزی استاد در یکی از دانشگاه های خارجی به شاگردانش میگوید:✋🗣 _بچه ها تخته را میبینید🤨 همه میگن:_بله🙄 میگه:_منو میبینید🤨 همه میگن:_بله🙄 میگه:_در رو میبیند🤨 همه میگن :_بله🙄 میگه:_ خدا رو میبینید🤨 همه میگن:_نخیر😐 میگه:پس خدا وجود نداره🤭🙃 یه ایرانی بلند میشه و میگه:🙋‍♂ _بچه ها منو میبینید🤨 میگن:_بله🙄 میگه:_استاد رو میبیند🤨 میگن:_بله🙄 میگه:_مغز استاد رو میبینید🤨 میگن:_نخیر😐 میگه:_پس استاد مغز نداره😄😂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلبسته‌‌ی‌یاران‌خراسانی‌خویش‌اید یارا همه یاران خراسان شماییم 🎙️شعر خوانی آقای مجید یراق بافان در محفل انس با قرآن در حضور رهبرانقلاب ‌ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🤍🌱مردم اگر میدونستن یه « اللهم عجل لولیک الفرج » گفتن چقدر بزرگشون میکنہ چقدر میتونہ مشکلات و برطرف کنہ چقدر میتونہ راهشون بندازه همه زندگیشون و میزاشتن زمین و دست به آسمون میبردن و میگفتن... «اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج» ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ودهم   _خب خدا روشکر انقدر استراحت کردیم دیگه هیچ ن
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی موند تک به تک گفتن مشکلی ندارن قرار شد صبح خودمون برگردیم هتل و مقابل کفشداری از هم جدا شدیم اشاره ای کردم تا جمعیت نسبتا شلوغ دور در ورودی رو بشکافیم و وارد حرم علمدار بشیم دست و دلم با هم میلرزید و نفسم به شماره افتاده بود هرقدمی که برمیداشتم ضرب آهنگش توی سرم اکو میشد حواسم به بقیه نبود که چه حالی دارن تا اینکه رضوان دستم رو کشید و گوشه ای نشونم داد: ببین من و کتایون اون گوشه میشینیم، تو و ژانت برید و بیاید وقتی برگشتید من میرم گنگ سری تکون دادم و دستم رو دور مچ ژانت حلقه کردم تا گمش نکنم با همون حال پریشان خودم رو کشیدم تا مقابل ضریح پیداش کردم! قاب چشمهام از تجمع اشک تار شده بود و تصویر این طلا کوبِ سرخ پوش، مثل عکس رخ مهتاب که افتاده درآب، توی این حلقه ی گرم و آماده ی فروچکیدن میلرزید ژانت با انگشتهاش فشاری به دستم وارد کرد: بریم جلو؟! به سختی پای لنگم رو کشوندم تا وارد حلقه جمعیت دور ضریح شدیم اینبار به عکس نجف ژانت بود که رفیق علیلش رو میکشید و جلو میبرد تا وقتی که دستم رو توی دست ضریح گذاشت و من نمیدونستم با این فرصت کوتاه چه میشه کرد که فقط اشک ریختم و زبانم حتی برای به زبان آوردن یک کلمه نمیچرخید! از دلم میگذشت که هزار بار دور ادب و وفا و عشقش بگردم ولی حسرت یک کلمه به دل زبان الکنم موند!! برگشتیم و کنار رضوان و کتایون به سنگ مرمر دیوار تکیه دادیم رضوان پرسید: شلوغ بود؟ و من انگار لال شده باشم ذهنم رو به دنبال واژه ها میگشتم و اصلا به یاد نمی آوردم جایی که ازش اومدیم چقدر شلوغ بود، که ژانت نجاتم داد: نه خیلی ولی داشت شلوغ میشد به نظرم همین الان برو رضوان از جا بلند شد و کتابچه دعای توی دستش رو توی بغل ژانت گذاشت: اگر خواستی دعایی بخونی این زیارت امین الله رو بخون اینم زیارت خود حضرت عباس نگهش دار تا من برگردم و دور شد دستی به صورت خیسم کشیدم و نفسم رو با صدا و عمیق آزاد کردم ژانت نگاهی به کتاب کرد و با لبخند پرسید: رضوان یادش رفته من عربی بلد نیستم؟ چشمهام گرد شد و سری تکون دادم: چی بگم لابد! آدم محو میشه اینجا اخمی خوشرنگ میان ابروهای روشنش نشست:ضحی امیرالمومنین امام ماست ولی عباس پسرش بقول تو علمدار کربلاست قطعا شان امام علی بیشتره درسته؟ مطمئن سر تکون دادم: واضحه! _پس چرا اونجا انقدر بی تاب و منقلب نبودی چرا اینجا حالت اینجوریه؟! چشمهام دوباره با حجم اشک گرم شد و جوشید: این جا مقتله عزیزم اینجا سرزمین حروف مقطعه است! زمین کربلا تماشاگر بزرگترین حادثه تاریخه داره باهامون حرف میزنه از دیده هاش میگه کتایون دستش رو ستون کرد و از جاش بلند شد: الان برمیگردم نگاهم پشتش کشیده شد و گفتم: جایی نری گمت کنیم نیم ساعت دیگه از حرم میریم بیرون زود برگرد همونطور که دور میشد دستی تکون داد مقصدش رو نفهمیدم چشم ازش گرفتم و به ژانت دادم: تو نسبت به اینجا چه حسی داری؟ _خیلی خاصه چطوری بگم انگار انرژی خاصی اینجا در جریانه که به وضوح حس میشه با لبخند سری تکون دادم: درسته تو ادبیات دینی بهش میگن حرارت کمی با ژانت درباره حس و حال این زمین بی شبیه حرف زدم تا اینکه رضوان برگشت با هم امین الله و زیارت حضرت عباس خوندیم اما خبری از کتایون نشد کم کم نگرانش میشدم چون میدونستیم اینجا نمیشه با گوشی وارد حرم شد همه توی هتل جاشون گذاشته بودیم‌ و اومده بودیم و حالا بدون اونها پیدا کردن هم محال بود نگران نگاهی به ساعت انداختم و گفتم: بهش گفتم نیم ساعت دیگه میریم چطور نیومد رو کردم به ژانت: به نظرت اگر کتایون رو اینجا گم کنیم میتونه تا هتل خودش رو برسونه؟! فکری کرد و گفت: اره کتایون که گم نمیشه خیالت راحت به ذهنم رسید بپرسم: تو چی؟ اگر اتفاقی گممون کنی راه هتل رو بلدی؟ مطمئن سر تکون داد: آره بابا یه مسیر مستقیم بود نگران ما نباش گم نمیشیم نفسم رو آهسته رها کردم خواستم رو به رضوان حرفی بزنم که از گوشه چشم کتایون رو دیدم که نزدیک میشد به طرفش برگشتم و تا رسید گله کردم: کجایی تو نیم ساعته نگرانت شدم! فارغ از نگرانی و دلهره من آروم جواب داد: بیخود نگران شدی گفتی نیم ساعت منم نیم ساعته برگشتم و ساعتش رو نشونم داد نگاهم رو ازش گرفتم و به رضوان دادم: بریم بیرون؟ موافقت کردن و همگی از حرم خارج شدیم وارد بین الحرمین که شدیم جمعیت نسبت به زمان ورود به حرم کمی بیشتر شده بود رضوان پا تند کرد: بیاید بریم زودتر زیارت کنیم تا شلوغتر از این نشده دست به دست هم گره کردیم و این کوچه رویایی و مملو از آدم رو با نگاه مستقیم به قبله آمال طی کردیم تا به ورودی حرم رسیدیم حس عجیبی به دلم چنگ انداخته بود و زیر و زبرش میکرد احساس میکردم قلبم بین دو انگشت کسی بازی میکنه وحالم رودگرگون کرده بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_ویازدهم   کسی جوابی نداد و وقتی نگاهم خیره باقی مون
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #   نسیم خنک سحر روی ردپای اشکهام می‌نشست و داغ صورتم رو التیام میداد ولی قلبم رو نه هر آینه شعله میکشید و خاکستر میشد اما باز آرام نمیگرفت وارد حرم که شدیم؛ هر یک قدمی که برمیداشتم صداهای اطرافم ناواضح تر و دورتر میشد نگاهم فقط به رو به رو بود تا ضریح رو در آغوش بگیره اینبار حتی فرصت ندادم جدا بشیم و دو به دو به زیارت بریم اونقدر سریع قدم برمیداشتم که بچه ها ناچار به دویدن به دنبالم بودن تا گمم نکنن چشمم که به شبکه های نقره کوب و سرخ گونش افتاد بی هراس به دل جمعیت زدم و خودم رو جلو کشیدم مثل غریقی که به سمت کشتی نجاتش شنا کنه صورتم غرق اشک بود و پاهام سست ولی اونقدر کشیدمشون تا دستم به شبکه گره خورد و بعد؛ رها شدم با تمام وجود این حریمِ مقدس رو بغل گرفتم و نالیدم: ممنونم که بخشیدی! ممنونم که راه دادی از هجوم تمام روضه های مقتل به سرم غرق ناله و ضعف بودم و اگر رضوانی نبود که بغلم بگیره وازدریای جمعیت بیرون ببره شاید... با خنکی برخورد صورتم به سنگ مرمر دیوار چشم باز کردم و کم کم صداها واضح شد: چت شد تو؟حالت خوبه؟بریم مستشفی؟ ناتوان سرتکان دادم و نالیدم: نه الان خوب میشم چشمهام کم کم تصاویر رو تمیز داد و چشمهای نگران ژانت و نگاه ناخوانا و دگم کتایون رو شناختم سعی کردم راست بشینم: ببخشید بچه ها من کتایون دست روی لبم گذاشت:نمیخواد حرف بزنی حالا! دست برد توی کیف گردنی کوچکش:بیا این شکلات روبخورحالت جابیاد بجای من رضوان با تشکر شکلات رو از دستش گرفت، بازکرد و توی دهانم گذاشت رضوان بانگاه ملامت گری گفت: تو که حال خودتو میبینی چرا میری جلو امام حسین راضیه؟ _حدیث دلتنگی میدونی چیه؟ سر تکون داد:دلتنگی موجب بی عقلی نباید بشه! _حالم خوب بود یهو شل شدم حالا من اینجا نشستم معطل من نشید بریدزیارتتونو بکنید‌ ژانت زبان باز کرد: ما هم همراهت بودیم زیارت کردیم فقط نمیدونم چرایهوحالت بدشد؟! _چی بگم‌تجسم این فضا تو ۱۴۰۰ سال پیش نفسم روگرفت یهو تمام روضه های گودال به ذهنم هجوم آورداین سرازیری که طی میکنی تا به ضریح برسی خودش روضه ی بازه وقتی به این فکر میکنی که اینجا ها یه روزی ادامه تصورم رو به زبان نیاوردم و زبان به دهان گرفتم چشمهام رو هم گذاشتم و ذهنم رو خالی کردم چشم که باز کردم رضوان و ژانت با هم امین الله میخوندن و کتایون نگاهش خیره به سقف مونده بود خودم رو جا به جا کردم و سرکی به کتاب توی دستشون کشیدم:منم میخوام بخونم زیارت خاصه اباعبدالله و نماز شب که تمام شد گفتم:بریم تو بین الحرمین بشینیم چیزی ام به اذان صبح نمونده بقیه هم موافق بودن و دوباره از حرم خارج شدیم بین الحرمین نسبتا پر بود جایی بین دو حرم نزدیک نخلهای سمت راستی پیدا کردیم و نشستیم نگاه بارانیمون گاهی به پشت سر کشیده میشد و غرق حرم قمر میشد گاهی به خورشید خیره میشد و درگرمای وجودش ذوب میشد چند جوان ایرانی کمی جلوتر از ما با مداحی قشنگی دم گرفته بودن و همه اطرافیان همراهشون آهسته سینه میزدن؛ همیشه دوست داشتم یاورت بودم تو روز عاشورا محرمت بودم یا آب رو لبای اصغرت بودم مرهم به زخم دل مادرت بودم یا که سپه برای خواهرت بودم یا معجر رو سر دخترت بودم یا توی قتلگاه پیرهنت بودم یا که حصیر زیر پیکرت بودم صلی الله علیک ای بی کفن ای کشته ی دور از وطن ای قاری شیرین سخن تب و تاب من سلام الله لک یا دم روح الامین سلام الله لک یا رضوان به خواست ژانت که بین من و خودش نشسته بود تند تند براش با توضیح ترجمه میکرد و از مژگان بلند ژانت اشک میریخت و صورتش جمع میشد کمی که گذشت رو کرد به من و گفت: چقدر این اشعار به لحاظ حسی به این اتفاق گره خورده چقدر این بلا سنگین و همه جانبه ست آهی کشیدم: چی بگم اونقدر به قول تو سنگین و پرتنوعه که گفتنش هم سخته چه برسه به شنیدنش سالها باید روضه بری و بشنوی تا تعریف درستی پیدا کنی یا اینکه تمام مقاتل رو بخونی! اشاره ای به حرمین کردم: مثلا رابطه این دو برادر که امام و ماموم همن رو چطور میشه توصیف کرد برای کسی که تابحال هیچ چیز ازش نشنیده بقیه نسبت ها هم همینطور آگاهی نسبی ما هم حاصل سالها دریافت و شنیده اس نمیدونم چطور میشه این توضیحات رو کوتاه کرد و به دیگران انتقال داد به نظرم باید خیلی سخت باشه دوباره مشغول شنیدن و سینه زدن شدیم در سکوت کمی که گذشت کتایون که سمت چپم نشسته بود و کنارش زن عرب دیگری با کودکش نشسته بود اشاره ای به بچه کرد: این بچه رو ببین چطوری به حرم نگاه میکنه! به نظرت به چی فکر میکنه؟ _به همون چیزی که من و تو فکر میکنیم! متعجب گفت: مگه تو میدونی من به چی فکر میکنم؟ _همه اینجا به یه چیز فکر میکنن! _چی؟ _اینکه اینجاچرااینجوریه! سری تکان داد:آره به همین فکرمیکردم حالاواقعاچرا اینجا اینجوریه لبخندی زدم:چجوریه؟ بہ قلمِ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون ِکپشِن😂✌😎 ♥️ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
یاعبـاس :)) ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
قربونت برم:) دیدی همه رفیقام اومدن من جاموندم؟ 💔 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
تصویر را زوم کنید، قهرمانی که به شما کمک خواهد کرد تا به موفقیت برسید را خواهید دید 🙂♥️ از تلاش دست نکش... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🍀🍓🕊 خوشبختی یعنی : دیدن و لذت بردن از چیزهای کوچکی که داری😊 🍀🍓🕊 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------