eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
823 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
43 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
پایان فعالیت امروز🦋 شبتون شهدایی🌗✨ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
۲_سلام عزیزم...چشم حتما💕ممنون از راهمنماییت💜 و اینکه در مورد گپ دخترانه دوتا نظر داریم یک نفر موافق و یک نفر مخالف حالا من تشکیل بدم یا ندم !؟؟ 😂 بستگی به رای بعدی داره 🙃
چرا لف؟!🙂🚶‍♂ حداقل شماهایی که میرید بگید که مشکل کانال چیه ما سعی کنیم درستش کنیم 🙃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✋🏻روزمون‌ رو‌ با نام‌ خدا و سلام‌ به‌ چهارده‌ معصوم‌ شروع‌ میکنیم 💛بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ💛 السلام علیکَ یا رسولَ الله🧡🍀 السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین💛☘ السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ❤️🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی💙🌱 السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ💚🥀 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ♥️🌱 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ💖🌱 السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ🧡🍃 السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ💛🍃 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی❤️🍀 السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ💙🌿 السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی💚🌿 السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری♥️🌿 السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان🌼💖🥀 و رحمة الله و برکاته🌙🙃🖐🏽 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊 🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨ ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- 【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】 @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🌸حدیث روز سه شنبه🌸 🌺عن الامام الجوادعلیه السلام: 《السَّكینَةُ زینَةُ الْعِبادَةِ》 وقار و ادب زینت بخش عبادات است🌺 كشف الغُمّه، ج ۲ ، ص ۳۴۷
سلام رفقا یه نکته هست که باید به عضوهای جدید کانال بگم: من همیشه برای مدرسه تایم صبح هستم و نمیتونم تایم صبح فعالیت کنم لطفا لف ندین🙂❤️ دو شنبه و چهارشنبه تا ساعت ۱۴ مدرسه هستم و بقیهٔ روزهای هفته تا ساعت ۱۲:۲۰ امیدوارم درک کنید و لف ندین😁❤️
🔴 پاسخ عباس موزون مجری و تهیه‌کننده برنامه "زندگی پس از زندگی" به سوالی در مورد صحبت تجربه گران در مورد حجاب ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🔴 لعنتیا حداقل یه میز اداری میذاشتین برای این بچه که مثلاً بگیم اتاق کارشه، آخه میز نهارخوری؟ 😂 🔹 الان برعنداز میگه داره برای معیشت مردم برنامه ریزی میکنه داره تم کارشو با هدفش یکی میکنه😂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
📸 عصر امروز؛ تصویری از دیدار رمضانی مسئولان نظام با رهبر انقلاب اسلامی ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🔴 چمن و علف نشون میدین میگین شکست جمهوری اسلامی؟ 🔹 یعنی قراره برید اونجا بچرید علف ها و چمن ها تموم بشه بعد جمهوری اسلامی بدون چمن بشه بعد شکست بخوره؟ خدایاااااااااا بسه 🤣🤣 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
🔴 گفت‌و‌گوی اختصاصی با مسیح علینژاد (۱۲ فروردین۱۴۵۸) 🔹 جمهوری اسلامی صد سالگی‌اش را نخواهد دید. 😂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
📸 وداع پایانی خانواده «میلاد حیدری» و «مقداد مهقانی» با پیکر عزیزانشان در معراج شهدا تهران 🔸این دو مدافع جوان حرم بامداد جمعه در حمله جنایتکارانه رژیم صهیونیستی به حومه دمشق به شهادت رسیدند. ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
عهه‌‌‌‌ بدشدکه😂👋... ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
سنگر بندی مردم در فرانسه اغتشاشگرها در ایران با حمایت سیاسی کامل رئیس‌جمهور فرانسه میگفتن قصد دارن خیابان های ایران رو فتح کنیم، حالا حال و روز فرانسه رو ببینید ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
♦️وقتی براندازا به هم‌میگن زر نزن! ⭕️اول شایعه پلمب ماست فروشی رو منتشر کردن، بعدش دیدن نمیشه جمعش کرد، خرید ماست از ماست فروشی رو به عنوان مبارزه مدنی باجمهوری اسلامی اعلام کردن😂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺️برخی از این سلبریتی‌ها هر دوسه روزی کافرمیشن شما کی باز ایمان میارین😒😂 ➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇 -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی_ودوم   بچه ها وقتی ماجرا رو فهمیدن بعد از اینکه
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت جا گرفتم سرم رو پایین انداختم تا چادر حائل صورتم بشه و اومدنش رو نبینم اگرچه خیلی دلتنگش بودم اما ناخودآگاه از دیدنش فرار میکردم وقتی سمت چپ تخت نشست احساس کردم سمت چپ بدنم آتش گرفته دیگه هیچ مانعی برای اشکهام وجود نداشت و بی اجازه روی گونه هام سر خوردن طولی نکشید که صدای گرمش توی گوشم پیچید: _سلام و بعد ساکت شد از پشت حریر نازک چادرم میدیدمش که برای حرف زدن تقلا میکنه، سرش رو بالا میگیره و نگاهی به آسمون میندازه، با دستهاش بازی میکنه حال اونهم بهتر از من نبود... کمی که گذشت دوباره گفت: _بعد از اینهمه سال حرف زدن خیلی سخته دوباره کمی ساکت شد و بعد ادامه داد: میدونم مامان باهاتون حرف زده ولی.. خودمم باید بگم من ضحی خانوم؛ البته اگر از اینکه اسمتون رو به زبون بیارم ناراحت نمیشید لبم رو از شدت خجالت به دندون گرفتم و ایمان با لبخند ادامه داد: _من... یعنی ما...تقریبا حرف خاصی برای گفتن با هم نداریم چون شما منو میشناسی منم شما رو میشناسم با هم بزرگ شدیم خودتونم میدونید که من همیشه شما رو... دوست داشتم حتی اون روز که... دعوامون شد؛ من فقط عصبانی بودم بابت... ولش کنید اصلا مهم نیست فقط میخوام عذرخواهی کنم بابت حرفایی که اون روز زدم بذارید پای عصبانیت و ببخشید حالا بگید هنوز مثل اون روز از من متنفرید یا... باصدایی که اثر گریه توش نمایان بود حرفص رو قطع کردم: لطفا ادامه ندید این رفتارتون بیشتر اذیتم میکنه صورتش ناباور به طرفم چرخید و بعد از چند ثانیه مکث پرسید: داری گریه میکنی؟ چادر رو از روی صورتم کنار زدم و صورت سمت صورتش چرخوندم از پشت پرده اشک به صورتش زل زدم و صادقانه، با لحنی که مظلومیت و ندامتش بیش از هر چیز نمایان بود گفتم: _لطفا بیشتر از این خجالتم ندید! من باید بابت اون رفتار و اون اتفاقات عذرخواهی کنم سرش رو پایین انداخت و جدی گفت: میشه خواهش کنم گریه نکنی؟ اشکهام رو از روی صورت برداشتم و سر تکان دادم: ببخشید دست خودم نبود شرمندگی اون روز چهار ساله که با منه! _ولی اون روز من مقصر بودم که بد حرف زدم و ناراحتتون کردم حالا میشه ازت خواهش کنم همینجا اون اتفاق رو برای همیشه فراموش کنیم و بدون در نظر گرفتنش بهم جواب بدی؟ فوری گفتم: ما فراموش کنیم دیگرانم فراموش میکنن؟ اونقدرام که شما فکر میکنید هضمش راحت نیست _ زیادی این ماجرا رو توی ذهنت بزرگش کردی یه دعوای ساده بوده تموم شده رفته چه اهمیتی داره کی چی میگه بعد از اینهمه سال باز باید معطل اون اتفاق لعنتی باشیم؟ من هشت ساله منتظرم بابا انصافم خوب چیزیه! لبم رو به دندون گرفتم تا لبخندم بیرون نریزه دربرابر این اعتراف صادقانه بهانه هام کارگر نبود اگرچه هنوز نگران بودم ولی دلم میخواست این فاصله رو تموم کنم با تانی گفتم: _شما میدونید که من دوترم از دوره تحصیلم توی آمریکا باقی مونده؟ _بله میدونم منم تا شیش ماه دیگه باید بوشهر بمونم اگر شما اجازه بدی و امشب نامزد کنیم وقتی برگشتی عقد میکنیم میریم سرخونه زندگی خودمون سر برگردوندم و چشم درشت کردم: امشب؟ _آره امشب من پس فردا بعد از ظهر باید برم بوشهر بلیط دارم شما هم که فکر کنم پونزده روز دیگه عازمید همو که نمیبینیم لااقل یه محرمیت بخونیم راحت تلفنی در ارتباط باشیم دلم به حال خودمون میسوخت که این فراق دامنه دار باید کماکان ادامه داشته باشه دوباره پرسید: بالاخره بله؟! با شیطنت سر تکون دادم: بفرمایید بریم داخل نظرمم میگم و از جا بلند شدم برخلاف تصورم بی مخالفت دنبالم راه افتاد وارد پذیرایی که شدیم حمیده خانم رو به من گفت: _دخترم ما با حاج آقا حاج خانوم حرف زدیم که اگر راضی باشی امشب یه محرمیت بخونیم و نامزد کنید چون ایمان پس فردا راهیه تو هم که باید بری حالا اگر نظرت مثبته که ان شاالله هست دهنمون رو شیرین کنیم آب دهنم رو فرو دادم و نگاهی به ایمان انداختم هیچ اضطرابی نداشت! انگار از جوابم مطمئن بود یعنی اینقدر واضح بود که چقدر دوستش دارم؟ نگاهی به حاج بابا کردم و وقتی با لبخند پلک روی هم گذاشت با خجالت لب باز کردم: هر چی نظر پدر و مادرم باشه من حرفی ندارم... حمیده خانوم لبخندی زد: خب الحمدلله بله رو هم گرفتیم برای سلامتی عروس و داماد یه صلوات بفرستید... لبخندی به روی بازش زدم: برام نامه بنویس همونطور که کفشش رو میپوشید نمک ریخت: _کبوتر نامه رسون نداریم اونورا مجبوری دوریمو تحمل کنی! بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی_وسوم   فوری وارد حیاط شدم و گوشه سمت راست تخت ج
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط شدم همین یک روز محرمیت کار خودش رو کرده بود هم حسابی صمیمی شده بودیم و هم حالا صدبرابر قبل دلتنگش میشدم ولی چاره ای جز تحمل نبود! آقاجون جلوی در منتظرش بود: _برو به سلامت باباجون خیلی مواظب خودت باش درسته خانومت نیست ولی هروقت اومدی تهران یه سر به ما بزن! خندید: چشم حاجی اون که حتما پرسیدم: _از مامانت اینا خداحافظی کردی دیگه؟ میخوای من برسونمت فرودگاه؟ فوری گفت: نه بابا اینهمه راه تو ترافیک کجا بیای زنگ زدم حمید دامادمون الان میاد میرسوندتم بابا پیشانیش رو بوسید و برای اینکه راحتتر باشیم داخل منزل رفت هر دو میخندیدیم ولی بغض پشت پلکها و بیخ گلومون سنگینی میکرد از اینکه باز هم برای این مدتی طولانی باید از هم دور میشدیم ایمان زودتر به حرف اومد: اونجا که میرید خیلی مواظب خودت باش یه شماره کارتم برام بفرس برات پول بریزم یادت نره لبخندی زدم: پولاتو نگه دار واسه عروسی لازمت میشه! قبل از اینکه جوابی بده صدای بوق ماشین حمید ناچارش کرد در رو باز کنه دوباره نگاهی انداخت و بجای هر حرفی که تا نوک زبونش می اومد فقط گفت: _برو داخل هوا سرده خداحافظ نتونستم بگم خداحافظ فقط لب برچیدم تا بغضم سرباز نکنه سوار ماشین که شد دستی براش تکون دادم و برگشتم داخل در رو بستم و حلقه ظریف نشونم رو توی دست جا به جا کردم حالا میتونستم دل سیر گریه کنم! تا شب حالم گرفته بود و به شوخی و طعنه های بچه ها محل نمیگذاشتم بعد از شامی که نخوردم خواستم زود بخوابم اما رضوان به در اتاق زد و گفت رضا پایین منتظرته! از یادآوری کار رضا ضربه ای روی پیشانیم زدم و بلند شدم تا وارد حیاط شدم از دیدن لبخندش شرمنده گفتم: _ببخشید داداش بخدا همون روز که حمیده خانوم اومد اینجا من میخواستم باهاش حرف بزنم ولی... _بله میدونم ایشون که رفت هوش و هواس شمارم برد! فدا سرت بالاخره آبجی بزرگه ای اولویت با توئه ولو سر یه دقیقه! اما حالا که شما سر و سامون گرفتی یه فکری به حال ما هم بکن پونزده روز دیگه باید برگردیدا! پیشونیش رو بوسیدم: دورت بگرده خواهرت خیالت راحت فردا شب هرطور شده باهاش حرف میزنم سری تکان داد: دور از جونت ببینیم و تعریف کنیم‌! *** تمام طول روز رو با ژانت حرف زده بودم و مقدمه چیده بودم و حالا بعد از نماز مغرب و عشا و قبل از برگشت بچه ها از بیرون، تنهایی دونفره مون دقیقا بهترین زمان برای مطرح کردن موضوع خواستگاری بود اما انگار سنگ به زبونم وصل کرده بودن ژانت متعجب پرسید: _ضحی چرا به یه گوشه خیره شدی؟ چیزی شده؟! _ها؟ نه... میگم ژانت... باید حرف بزنیم _خب بزنیم درباره چی؟ _درباره ازدواج! خندید: تمام امروز رو درباره همین موضوع حرف زدیم من که گفتم خیلی برای تو و رضوان خوشحالم و به نظرم ازدواج اتفاق خوبی توی زندگی هر دختر و پسره حالا چرا دوباره راجع بهش حرف بزنیم؟ _میخوام بدونم نظرت درباره ازدواج خودت چیه؟ یادته قبلا که حرف میزدیم گفتم ازدواج میتونه تو رو از تنهایی دربیاره و صاحب خانواده کنه مسئولیتهای سنگینی که مال تو نیست رو از دوشت برداره و نیاز عاطفیت رو تامین کنه _آره یادمه به نظر میاد اتفاق خوبی باشه ولی میدونی که اونجا کسی به ازدواج فکر نمیکنه بنابراین من چطور میتونم توقع داشته باشم به این راحتی که شما ازدواج میکنید من هم ازدواج کنم لبخند پر از استرسی زدم: خب... خب مگه حتما باید اونجا این اتفاق بیفته تصور کن آدمی از یه ملیت دیگه ازت خواستگاری کنه یه مسلمان معتقد و خوش رفتار اونوقت جوابت چیه؟ بلند خندید: اگر چنین شانسی بیارم قطعا از دستش نمیدم! ولی قبول کن یکم رویاییه! با این جواب جرئت بیشتری برای بیان جمله بعدی پیدا کردم: _پس میشه گفت آدم خوش شانسی هستی چون این اتفاق افتاده! گیج نگاهم کرد: منظورت چیه؟ سعی کردم لبخند از لبم نیفته: خب... خب یه بنده خدایی تو رو از من خواستگاری کرده و خواسته نظرت رو بپرسم گیح و ناباور خندید: چی داری میگی کسی منو اینجا نمیشناسه از کی حرف میزنی؟ آب دهانم رو فرو دادم و یک کلمه گفتم: رضا... و نفسم رو با فشار بیرون فرستادم... بہ قلمِ
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی_وچهارم   چادرم رو سر کردم و پشت سرش وارد حیاط ش
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خنده ی چند ثانیه قبل روی صورتش باقی نموند ترسیده از این که بهش برخورده باشه به تقلا افتادم:این فقط یه پیشنهاده ژانت من وظیفه داشتم بهت بگم تو رو خدا فکر بد نکن خیلی راحت میتونی بگی نه و تمام با ذوق عجیبی لب باز کرد: _بگم نه؟! چرا باید بگم نه! برادرت از نظر من یه مرد فوق العاده ست ضحی! مشکل اینجاست که من اصلا باورم نمیشه که اون از کسی مثل من خواستگاری کرده باشه من نه خانواده ای دارم و نه حتی ایرانی هستم چند ماه بیشتر از مسلمون شدنم نمیگذره ولی با هیجان خندید: باورم نمیشه واقعا خودش اینو گفت؟! ناباور لب زدم: آره خودش گفت حالا تو نظرت خیلی راحت گفت: واضحه که نظرم مثبته! چشمهاش برقی زد و با ذوق خندید: رضا مرد دوست داشتنی و با ایمانیه! تازه من اینطوری صاحب یه پدر و مادر میشم اونم پدر و مادر تو که انقدر خوبن میتونم برای همیشه ایران بمونم پیش شما دیگه لازم نیست برگردم نیویورک و دنبال کار بگردم با هیجان زایدالوصفی رو به من خندید: وای ضحی باورم نمیشه باهام شوخی که نمیکنی! ناباور خندیدم باورم نمیشد به این راحتی بله گرفته باشم‌ بی تعارف حرف زدن یه جاهایی چقدر خوبه... درحالی که از شدت خنده نمیتونستم نفس بکشم گفتم: نه شوخی نمیکنم پس من به مامان و بابا میگم فردا شب یه قرار خواستگاری بذاریم و حرف بزنیم خوبه؟! لبخندی زد: عالیه! ... وقتی کتایون ماجرا رو فهمید باورش نمیشد! چندین بار از ژانت سوال کرد تا مطمئن بشه اما رضوان مدام ژانت رو میبوسید و ابراز خوشحالی میکرد وقتی موافقت ژانت رو سربسته به گوش رضا رسوندم باورش نمیشد مدام میپرسید: یعنی انقدر زود جواب داد؟ مطمئنی حاضره ایران بمونه؟ و من مجبور بودم مدام مطمئنش کنم با مامان و آقاجون هم موضوع رو مطرح کردم و قرار شد شب بشینیم و حرف بزنیم و شب همگی دور هم نشستیم تا حرف بزنیم! آقاجون و مامان رضا و رضوان و من و کتایون و ژانت خانواده ی عمو نیومدن تا ژانت راحتتر حرف بزنه همون ابتدای جلسه آقاجون گفت: چون پدر و مادر دختر نازنینم حضور ندارن گفته باشم من طرف عروسم! رضا لبخندی زد و کتایون فوری ترجمه کرد به دنبال ترجمه ژانت با نگاهی که علاقه ازش سرازیر بود فارسی رو به بابا گفت: ممنون علاقه قلبی جالبی بین آقاجون و مامان و ژانت به وجود اومده بود که حتی کمی جای حسادت دخترانه توش وجود داشت! آقاجون کمی درباره رضا و تربیت و اعتقاد و شغل و موقعیت زندگیش حرف زد و مامان هم چند سوال از ژانت درباره گذشته و خانواده و برنامه ش برای آینده پرسید بعد آقاجون از ژانت خواهش کرد: _دخترم اگر راضی باشی چند دقیقه ای با رضا حرف بزنید و سنگاتون رو وا بکَنید ژانت بی تعارف از جا بلند شد: بله حتما کجا باید بریم؟ لبخندم رو خوردم و رو به رضا اشاره کردم رضا با خجالت گفت: تشریف بیارید و بعد وارد حیاط شد و ژانت پشت سرش مامان نگاهش رو از اونها گرفت و با ذوق گفت: _الهی بگردم چقدر به هم میان! ماشاالله این دختر چقدر بی ریا و خوش قلبه کتایون لبخندی زد: ممنون لطف دارید ناچار بود نقش تنها فامیل عروس رو به تنهایی ایفا کنه طولی نکشید که برگشتن درحالی که چهره رضا از خنده سرخ بود و رد لبخند هنوز روی لبهاش نمایان تا نشستن ژانت خیلی راحت و بی مقدمه گفت:ماحرف زدیم ازنظر من هر زمان که لازم باشه میتونیم مراسم عروسی برگزار کنیم فقط من یه شرط داشتم که به ایشون گفتم حاجی فوری گفت:چه شرطی؟ رضا به سختی جواب داد: _والا حاجی میگن که میخوان بعد ازازدواج اینجا پیش شما زندگی کنیم‌! مامان ذوق زده به طرف ژانت برگشت و صورتش رو بوسید: عزیز دلم چی از این بهتر خدا حفظت کنه این که شرط نیست لطفه ژانت با محبت دست مامان رو گرفت و روی چشمش گذاشت: خیلی دوستتون دارم اونقدر مظلومانه ابراز احساسات کرد که لبهای مامان از بغض لرزید و براش آغوش باز کرد و همین مراسم ساده شد مبنای ما برای اینکه قبل از رسیدن به تاریخ بازگشت من مهیای عروسی جمع و جوری برای رضا و ژانت بشیم تا زندگی مشترکشون رو آغاز کنن با نگاهی به تقویم روز دهم دی ماه مصادف با ولادت حضرت زینب به عنوان قرار عقد و عروسی تعیین شد و همه برای تهیه مقدمات عروسی و چیدن طبقه ی بالا برای عروس و داماد بسیج شدیم اما حالا کتایون که مطمئن شده بود ژانت موندنی شده برای برگشت به آمریکا مستاصل شده بود مدام میگفت: ژانت که موندگار شد توهم که شیش ماه دیگه برمیگردی! مامانمم که اینجاست من برم اونجا چکار! و من هم میگفتم: خب بمون کی مجبورت کرده اگرم نمیخوای بری خونه همسر مادرت بی پول که نیستی خونه اجاره کن! و بعد اون جواب میداد: تنها دلیل تعللم شرکته خیلی براش زحمت کشیدم نمیتونم ولش کنم و باز من میگفتم: لازم نیست ولش کنی به قول خودت از دور مدیریتش کن! هر چند ماه یکبارم سربزن
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌] #رمان_ضحی #قسمت_دویست_وسی_وپنجم نگاهش رنگ شگفتی گرفت و اثری از شوخی و خن
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا‌]   ژانت هم مدام میگفت تنها مشکل زندگی توی ایران نبود کتایونه اونقدر من و رضوان و ژانت طی این مدت باهاش حرف زدیم و دلیل و برهان آوردیم که قانع شد بمونه اما گفت باید برگرده و چندماهی بمونه تا اموالش رو به پول تبدیل کنه و برای شرکت هم یک فکر اساسی کنه بنابراین قرار بر این شد که تا قبل از شروع کلاسهای ترم جدید من و کتایون به آمریکا برگردیم و چون میخواستیم بعد از عروسی بریم برای دوازدهم دی ماه بلیط گرفتم *** مراسم عروسی ژانت و رضا از این جهت که هم عروسی برادرم بود و هم عروسی رفیق عزیزم بی نهایت لذت بخش بود اما مثل تمام لحظات لذت بخش جهان خیلی زود به پایان رسید و بانگ رحیل در گوش من و کتایون طنین انداخت روز دوازدهم دی ماه ۱۳۹۸ آخرین روز حضور ما در این منزل گرم بود و باز باید برمیگشتیم به همون جایی که هیچکدوم هیچ حس خوب و خاطره خوشی ازش نداشتیم برای من اینبار ترک کردن خانه و کاشانه و پدر و مادر و رضوان و رضا و البته کشوری که همسرم توش نفس میکشید، سخت تر شده بود کتایون هم با وجود ژانت و مادرش خیلی سخت دل میکند و فقط به امید همراهی من دلخوش بود هول و حوش غروب بود که دوباره پرسید: _دقیق چه ساعتی پرواز داریم؟! گفتم: گفتم که ساعت ده شب بلیط داریم واسه بغداد از اونورم ساعت پنج صبح واسه آمریکا باز تو دوحه توقف داره بلیط بغداد گرفتم که این چند ساعت بینش رو بتونیم بریم کاظمین زیارت سری تکان داد: خوبه حال همه از رفتن ما گرفته بود و حال خودمون بیشتر من اما فشار عجیبی روی قلبم افتاده بود که نفس کشیدن رو هم سخت میکرد اما به روی خودم نمی آوردم بعد از شام با همه اهل منزل خداحافظی کردیم تا به فرودگاه بریم اما هیچ کدوم راضی به اون خداحافظی نشدن و تا فرودگاه همراهیمون کردن و اونجا هم خانواده کتایون بهمون ملحق شدن خداحافظی نسبتا طولانی مون تا پای پرواز طول کشید ژانت که حسابی بدحال بود و رضا مدام دلداریش میداد چندین بار در آغوشش گرفتم و از رضوان و رضا خواستم مواظبش باشن حال مادر کتایون هم دست کمی از ژانت نداشت و کتایون تا لحظه رفتن مشغولش بود وقت رفتن مادر کتایون از من التماس دعا داشت: اول به خدا بعد به تو سپردمش تو رو خدا مواظبش باش با لبخند مطمئنش کردم: چشم خیالتون راحت سیما خانوم کتایون که گویا از بقیه خداحافظی کرده بود همون لحظه کنارمون رسید و رو به من گفت: بریم؟ به موافقت سرتکون دادم اما قبل از رفتن رو به احسان گفت: من توی سفر اربعین به شما خیلی زحمت دادم حلال کنید احسان خیلی آروم و متین جواب داد: _زحمتی نبود مواظب خودتون باشید اونجا ان شاالله به سلامتی برمیگردید به سلامت! کتایون نگاهی به من کرد و بعد آهسته گفت: خیلی ممنونم با اجازه تون هر دو یکبار دیگه مادر هامون رو در آغوش گرفتیم و من دست آقاجون رو بوسیدم کتایون هم با خواهرش خداحافظی کرد و پشت کردیم که بریم اما هر دو صورتمون خیس شده بود ژانت و رضوان دوباره چند قدم پشت سرمون دویدن و به نوبت در آغوشمون گرفتن این سختترین تجربه رفتن برای من و کتایون بود سخت ترین لحظات عمرم رو میگذروندم اما ناچار به رفتن بودیم و دلخوش به برگشتن به زحمت رد شدیم و از پشت پنجره برای آخرین بار براشون دست تکون دادیم... تا زمانی که هواپیما از زمین بلند بشه من و کتایون حرفی با هم نزدیم اون سرش رو به شیشه تکیه داده بود و به بیرون زل زده بود و من هم به اتفاقات غیر منتظره این مدت که با سرعتی باورنکردنی زندگیمون رو دچار تغییرات اساسی کرد فکر میکردم اما بعد سعی کردم سر صحبت رو باز کنم: _نگران نباش خیلی زود برمیگردیم اما کتایون چیزی رو به زبون آورد که حرف دل خودم هم بود: _نمیدونم چرا انقد دلشوره دارم! سعی کردم اعتنا نکنم: چیزی نیست اضطراب جداییه تا یه چیزی بخوری رسیدیم بغداد میریم زیارت آروم میشی چیزی نگفت و باز از پنجره مشغول تماشای زمین زیر پاش شد حس غریب و غیر قابل وصفی داشتم تلفیقی از اضطراب و دلهره و هیجان حس میکردم روزهای سختی در پیشه... چشمهام رو بستم به این امید که کمی آروم بشم و برای فرار از این حال عجیب به چیزهای خوب فکر کنم به امید؛ به روزهای خوب به پایان خوشی که خدا وعده ش رو بهمون داده به ضحی؛ اون آفتاب دم ظهری که همه جا رو روشن میکنه و سایه ها رو فراری می ده... "پایان" ممنون از همراهی و صبرتون التماس دعا... بہ قلمِ