•
.
فردای قیامت مردم دوست دارن
بھ دنیا برگردن و یه
لا اله الا اللّٰھ بگن و بمیرن ..!
- رفقا خیلـے زود دیر میشھها ..💔🚶🏿♂
.
•
#شاید_تلنگر
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
منبزرگشدمولی؛
توحسینِبچگیمی♥️-!
-مجنــون
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دردیست در دلم که دوایش نگاهِ توست :)!
دردا که درد هست و دوا نیست ؛ بگذریم . .
#پاتوق_مهدویون
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
☔️#ثواب_یهویی
حرف اول اسمتون چیه؟
*آ🌹☘️ ۲صلوات*
*ب🌹☘️۲صلوات*
*پ🌹☘️۶صلوات*
*ت🌹☘️۵صلوات*
*ث🌹☘️۴صلوات*
*ج🌹☘️۸صلوات*
*ح🌹☘️۳صلوات*
*خ🌹☘️۴صلوات*
*د🌹☘️ ۱صلوات*
*ر🌹☘️۲صلوات*
*ز🌹☘️۵صلوات*
*س🌹☘️۸صلوات*
*ش🌹☘️۳صلوات*
*ص🌹☘️ ۹صلوات*
*ط🌹☘️۲صلوات*
*ظ🌹☘️۱۲صلوات*
*ع🌹☘️ ۴صلوات*
*غ🌹☘️۴صلوات*
*ف🌹☘️۶صلوات*
*ق🌹☘️۱۴صلوات*
*ک🌹☘️۵صلوات*
*گ🌹☘️۹صلوات*
*ل🌹☘️۱صلوات*
*م🌹☘️۲صلوات*
*ن🌹☘️۸صلوات*
*و🌹☘️۱۰صلوات*
*ه🌹☘️۳صلوات*
*ی🌹☘️۴صلوات*
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
✍️ شبهات دانش آموزی
❌ حجاب در اسلام واجب است مثل نماز، ولی اجبار نیست، همانطور که اگر کسی نماز نخواند با او کار ندارند و او را مجبور نمیکنند که نماز بخواند حجاب هم مثل نماز واجب است ولی نباید کسی را مجبور کرد که حجاب داشته باشد؟!
🔶 اول: آنچه که مسلم است طبق آیات و روایات و نظرات متخصصین دین حجاب هم مثل نماز واجب است و در واجب بودن آن حرفی نیست.
🔷 دوم: احکام الهی چه واجب چه حرام دو نوع است یا فردی است یا اجتماعی است. فردی مثل نماز و روزه و غسل و نگاه به نامحرم و نگاه به فیلم مستهجن و ... این احکام را اگر شخص انجام بدهد یا انجام ندهد به خودش مربوط میشود و ضرری به احکام الهی و دیگران نمیزند.
🔻 اما احکام اجتماعی مثل؛ دزدی، قتل، فساد و ظلم و احتکار و ... است که اگر شخص آنها را انجام بدهد علاوه بر اینکه بر خودش اثر دارد بر دیگران هم اثر دارد و احکام الهی را نزد آنان سبک و بی اهمیت میکند و جامعه را از منافع حیات بخش احکام الهی بیبهره و محروم میسازد.
🔻 مثل کسی که دزدی کند ضرر به دیگران زده است یا کسی که قتل انجام دهد یک نفر را کشته است و ضرر به دیگران زده است. یا کسی که مواد غذایی و مورد نیاز مردم را احتکار کند به مردم و اجتماع ضرر زده است پس نمیتوانیم بگوییم جلوی دزد و قاتل و محتکر را نگیریم چون گناهش بر گردن خودشان است.
🔶 سوم: بنابراین واجب و حرامی که بر دیگران اثر داشته باشد واجب و حرام اجتماعی میباشد و برای آن باید قانون وضع شود تا حقوق دیگران ضایع نشود. حجاب هم جز احکام واجب اجتماعی است. اگر رعایت نشود بر دیگران اثر دارد و باعث تحریک دیگران و بیبندوباری در جامعه و ایجاد فساد و به خطر افتادن امنیت روانی دیگران میشود و این یعنی ضرر رساندن به دیگران پس باید برای آن قانون وضع شود.
🔷 چهارم: چیزی هم که قانون برای آن وضع شود و آن را لازم بدانند باید رعایت شود و این یعنی اجبار اجتماعی، مثل قانون دزدی نکردن که اجبار اجتماعی است و در تمام دنیا جلوی دزدی را با زور و اجبار میگیرند چون ضرر به اجتماع میزند.
🔻 و یا عدم رعایت بهداشت که موجب ناپاکی محیط میشود و زمینه بیماری مردم را فراهم میکند، این اجبار اجتماعی را لازم میکند، مثل جریان کرونا که رعایت دستورالعملهای آن، اجبار اجتماعی را لازم کرد.
🔶 پنجم: اما علاوه بر دلیل عقلی و دینی، بنابر قانون انسانی و سیاسی نیز پوشش اجباری، توجیه منطقی دارد. چون هر کشوری بنابر اعتقادات و فرهنگها و آداب و رسوم خود یک سری قوانین برای خودش دارد و هر کسی بخواهد در آن کشور زندگی کند باید آن قوانین را رعایت کند و کسی نمیتواند بگوید من این قوانین را قبول ندارم و رعایت نمیکنم. پوشش اجباری هم در ایران جز قوانین سیاسی است پس باید رعایت شود.
🔷 ششم: بنابراین پوشش اجباری هم از لحاظ شرعی هم از لحاظ عقلی و هم از لحاظ سیاسی، منطق دارد و باید رعایت شود.
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
آب
دو قطره آب که به هم نزدیک شوند، تشکیل یک قطره بزرگتر می دهند... اما دو تکه سنگ هیچ گاه با هم یکی نمی شوند! پس هرچه سخت تر باشیم، فهم دیگران برایمان مشکل تر است.
When two drops of water get close to each other, they merge immediately into a bigger one. Whereas two rocks never merge. The more impenetrable we are, the less we understand each other.
#انرژےمثبت
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی #قسمت٢۲ نحوه اسارت شهید محسن حججی اول صبح و
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
قسمت۲۳
اسارت و شهادت شهید بی سر
…دست هایش را از پشت، با #بند_پوتین هایش بستند.
او را بلند کردند و به طرف ماشین بردند.
خون هنوز داشت از پهلویش خارج میشد.
تشنگی فشارش را لحظه به لحظه بیشتر میکرد.
محسن را سوار ماشین کردند و با خود بردند.
چادر ها و خیمه های پایگاه چهارم، داشت در آتش می سوخت و آسمانش مانند غروب عاشورا شده بود…
محسن را بردند طرف شهر "القائم" عراق.
تا برسند آنجا، مدام توی ماشین به سر و صورتش میزدند و فحشش میدادند.
به شهر القائم که رسیدند، محسن را بردند توی اتاقی و با او مصاحبه کردند.
محسن نگاه به دوربین کرد و محکم و قرص گفت: "محسن حججی هستم. اعزامی از اصفهان. شهرستان نجف آباد. فرمانده ی تانک هستم و یک فرزند دارم."
اول او را از #گردن آویزان کردند و بعد #شکنجه ها شروع شد.
شکنجه هایی که دیدنش ،مو را بر تن انسان سیخ میکرد…
خوب که زجر کشش کردند، او را پایین آوردند.
سرش را بریدند و دست هایش را جدا کردند.
بعد هم پایش را به عقب یک ماشین بستند و توی شهر چرخاندند تا مردم سنگبارانش کنند.
______
از زبان #مادر شهید️
#حضرت_زهرا علیها السلام را خیلی دوست داشت.
#انگشتری داشت که روی نگینش نوشته بود: "یا فاطمه الزهرا علیها السلام".
موقعی که میخواست برود سوریه ، بهش گفتم: "مامان،این رو دستت نکن. این #داعشی ها #کینه زیادی از حضرت زهرا علیها السلام دارن. اگه دستشون بیفتی تمام تمام #عقده هاشون رو سرت خالی میکنن."
این را که گفتم انگار مصمم تر شد.گفت: "حالا که اینجوریه، پس حتما می پوشم. میخوام حرص شون رو در بیارم."
محسن را که #شهید کردند و #عکس_های_بی_سرش را منتشر کردند، انگشتری در دستش نبود!
داعشی ها آن را در آورده بودند. نمیدانم وقتی نگین "یافاطمه الزهرا" را دیده بودند چه آتشی گرفته بودند و چه #آتش_کینه ای را بر سر محسن خالی کرده بودند.
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی قسمت۲۳ اسارت و شهادت شهید بی سر …دست هایش
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت٢٤
بعد از شهادت
تا مدتها #پیکرش توی دست داعشی ها بود. تا اینکه قرار شد #حزب_الله لبنان و داعش، تبادلی با هم انجام بدهند.
بنا شد حزبالله تعدادی از اسرای #داعش را آزاد کند و داعش هم پیکر محسن و دو شهید حزب الله را تحویل بدهد و یکی از اسرای حزب الله را هم آزاد کند.
به من گفتند: "میتوانی بروی در مقر داعش و پیکر محسن را #شناسایی کنی?"
می دانستم میروم در دل خطر و امکان دارد داعشیها #اسیرم کنند و بلایی سرم بیاورند.
اما آن موقع، محسن برایم از همه چیز و حتی از جانم مهمتر بود.
قبول کردم. خودم و یکی از بچه های سوری به نام حاج سعید از مقر حزب الله لبنان حرکت کردیم و رفتیم طرف #مقرداعش.
※※※※
توی دل دشمن بودیم. یک داعشی که دشداشه سفید و بلند پوشیده بود و صورتش را با چفیه قرمز پوشانده بود، با اسلحه اش ما را می پایید. پیکری #متلاشی شده و تکه تکه شده را نشانمان داد و گفت: "این همان جسدی است که دنبالش هستید!"
میخکوب شدم از درون #آتش گرفتم. مثل مجسمه ها خشک شدم. رو کردم به حاج سعید و گفتم: "من چه جوری این بدن را شناسایی کنم?! این بدن #اربا_اربا شده. این بدن قطعه قطعه شده!"بی اختیار رفتم طرف داعشی. عقب رفت و اسلحه اش را #مسلح کرد و کشید طرفم.
داد زدم: "پست فطرتا. مگه شما مسلمون نیستید?! مگه دین ندارید?! پس کو سر این جنازه?! کو دست هاش?!"
حاج سعید حرفهایم را تند تند برای آن داعشی ترجمه میکرد.
داعشی برای آنکه خودش را تبرئه کند می گفت: "این کار ما نبوده.کار داعش عراق بوده."
دوباره فریاد زدم: "کجای #شریعت_محمد آمده که اسیر تان را اینجور قطعه قطعه کنید!?"
داعشی به زبان آمد. گفت: "تقصیر خودش بود. از بس حرص مون رو درآورد. نه اطلاعاتی بهمون داد، نه گفت اشتباه کردهام،و نه حتی کوچکترین التماسی بهمون کرد که از خونش بگذریم. فقط لبخند می زد!"
هر چه می کردم، پیکر قابل شناسایی نبود.به داعشی گفتیم: "ما باید این پیکر را با خودمون ببریم برای شناسایی دقیق تر."
اجازه نداد. با صدای کلفت و خش دارش گفت: "فقط همینجا."
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.
توی دلم #متوسل شدم به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."
یکهو چشمم افتاد به...
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا] داستان زندگی #شهید_محسن_حججی #قسمت٢٤ بعد از شهادت تا مدتها #پیکرش توی دس
[کاناݪ از خط عشق تا شھدا]
داستان زندگی #شهید_محسن_حججی
#قسمت_آخر
نمی دانستم چه بکنم. شاید آن جنازه، جنازه محسن نبود و داعش می خواست #فریب مان بدهد.
توی دلم #متوسل شدن به #حضرت_زهرا علیها السلام.
گفتم: "بی بی جان. خودتون کمک مون کنید. خودتون دستمون رو بگیرید.خودتون یه راه چاره بهمون نشون بدید."
یکهو چشمم افتاد به تکه #استخوان کوچکی از محسن. ناگهان فکری توی ذهنم آمد.
خودم را خم کردم روی جنازه و در یک چشم به هم زدن،استخوان را برداشتم و در جیبم گذاشتم!
بعد هم به حاج سعید اشاره کردم که برویم. نشستیم توی ماشین و سریع برگشتم سمت مقر #حزب_الله.
از ته دل خدا رو شکر کردم که توانستم بی خبر آن داعشی، قطعه استخوانی را با خودم بیاورم.
وقتی برگشتیم به مقر حزب الله، استخوان را دادم بهشان که از آن آزمایش DNA بگیرند.
دیگر خیلی خسته بودم. هم خسته ی #جسمی و هم #روحی.
واقعا به استراحت نیاز داشتم
فرداش حرکت کردم سمت دمشق.همان روز بهم خبر دادند که جواب DNA مثبت بوده و نیروهای حزب الله، پیکر محسن را تحویل گرفته اند.
به دمشق که رسیدم، رفتم حرم بی بی #حضرت_زینب علیهاالسلام. وقتی داخل حرم شدم، یکی از بچهها آمد پیشم و گفت: "#پدر و #همسر شهید حججی اومدهان سوریه. الان هم همین جا هستن. توی حرم."
من را برد پیش پدر محسن که کنار #ضریح ایستاده بود.
پدر محسن می دانست که من برای #شناسایی پسرش رفته بودم. تا چشمش به من افتاد، اومد جلو و مرا توی بغلش گرفت و گفت: "از محسن آوردی?"
نمیدانستم جوابش را چه بدهم. نمیدانستم چه بگویم. بگویم یک پیکر #اربا_اربا را تحویل دادهاند? بگویم یک پیکر قطعه قطعه شده را تحویل دادهاند? بگویم فقط مقداری استخوان را تحویل دادهاند?
گفتم: "حاجآقا، #پیکرمحسن مقر حزب الله لبنانه. برید اونجا خودتون ببینیدش."
گفت: "قسمت میدم به بیبی که بگو."
التماسش کردم چیزی از من نپرسد. دلش خیلی شکست.
دستش رو انداخت میان شبکههای ضریح حضرت زینب علیها السلام و گفت: "من محسنم رو به این بی بی هدیه دادم. همه محسنم رو. تمام محسنم رو. اگه بهم بگی فقط یه ناخن یا یه تارموش رو برام آوردی، راضی ام."
وجودم زیر و رو شد. سرم را انداختم پایین. زبانم سنگین شده بود. به سختی لب باز کردم و گفتم: "حاجآقا، سر که نداره!بدنش رو هم مثل علی اکبر علیه السلام اربا اربا کرده ان."
هیچ نگفت. فقط نگاه کرد سمت ضریح و گفت: "بی بی جان، این هدیه را از من قبول کن!"
.
.
یاعلے
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
سلام رفقا✋
داستان زندگی شهید محسن حججی هم به پایان رسید😊
تا حالا سه تا رمان با موضوع های
۱-بانوی پاک من(عاشقانه مذهبی❤️)
۲-ضحی(معرفی دین اسلام،دختری مسلمان در آمریکا)
۳-داستان زندگی شهید محسن حججی
در کانال پارت گذاری شد😍
و قراره اگه آمار کانال به ۳۴۰ رسید
رمان دیگری در کانال پارت گذاری بشه
رمانی که شخصیت اصلیش از سیاه چاله ای تاریک به نور میرسه😇
پسر داستان ما که زندگیش توی مهمونی های مختلف میگذروند با دیدن دختر محجبه حاجی توبه میکنه و برای به دست آوردن عشقش زندگیش رو تغییر میده🥰
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
https://eitaa.com/joinchat/45089016Cfd8fb9677f
#فورهمساده
۲۶ فروردین ۱۴۰۲