eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
786 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1.3هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_اول خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش با ظرف میوه به آنها پیوست و آن را روی میز گذاشت. نگاهی گذرا به آنها انداخت و گفت: _ کاش حداقل به چند تا از فامیل خبر می دادیم. حاج رسول نگاهی ملامت بار به حاج خانم انداخت و گفت: _ خوبه که مراعات حسام رو بکنیم. طفلک داره با دوستش میاد. نه فامیلی نه خانواده ای. حالا ما این یه بار رو بگذریم چیزی نمیشه. مراسمات بعدی هر کسی رو خواستین دعوت کنین. صدای زنگ آنها را به سکوتی موقتی وادار کرد که حاج خانم دکمه ی آیفون را زد و حوریا دستپاچه چادرش را مرتب کرد و کنار مادرش به استقبال مهمانان ایستاد. چهره ی با حیایش با روسری براق صدفی قاب گرفته شده بود و پیراهنی بلند و آبی رنگ به تن داشت و چادر رنگ روشنی که مادرش به همین نیت از سفر مکه برایش آورده بود را به قامت اش انداخته بود. النا با سینی زیبای تزیین شده وارد شد و بعد از آن افشین با جعبه ی شیرینی و بعد حسام با سبد گل زیبا و خاصی که سفارش داده بود، با شرمی خواستنی و داماد گونه وارد شد و بعد از سلام به جمع، سبد را در دستان حوریا قرار داد و برای لحظه ای چشمان مشتاق و کهربایی حوریا را از نظر گذراند و دل از کف اش برای چندمین بار ربوده شد. حاج رسول حسام را کنار خودش نشاند و افشین و النا بعد از آوردن بقیه ی هدایا و چیدن آن روی میز به جمع پیوستند. رسما مجلس به دست حاج رسول و افشین افتاده بود و حسام و حوریا به فاصله ی چند مبل سر به زیر و هیجان زده به همراه النا و حاج خانم شنونده ی بحث شوخ مآبانه ی آنها بودند. افشین گفت: _ حاجی هنوز دیر نشده ها... حسام همچین هم تحفه نیست. نگاه سرزنش بار حسام به افشین کشیده شد و روی لبخند زیبای حوریا ثابت ماند. _ حاجی... به خدا خیلی مردی که حسام رو قبول کردی. بابا این رسما خل و چل میزنه دخترتو دستی دستی داری بهش میدی!؟ برق از سر حسام پرید و نگران به حاج رسول و خانواده اش نگاهی انداخت و از کنار پایش فشار کوچکی به دست افشین وارد کرد. افشین اغراق آمیز صدایش رابلند کرد و گفت: _ آاااای آی حاجی ببینید چیکارم کرد؟ و دستش را توی هوا مثلا از درد تکان می داد که با تذکر النا بحث را جمع کرد. حاج رسول با جدیت گفت: _ من فقط از یه جهت نگران بودم. به وضوح رنگ حسام پرید که حاج رسول ادامه داد: _ از این جهت که حسام دوستی مثل تو داره که از صدتا دشمن براش بدتره. و قهقه ی خنده اش خفقان چند لحظه ی پیش را شست و برد. ادامه دارد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فصل دوم رمان توبه نصوح شروع شده سریع عضو شو🤩🥳 📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻 ریزش زیاد داشتیم💔 همسایه غیر همسایه 🥺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۱ سلام شکر الحمدالله شما خوب هستین ۲ حمایت کنید @joshann
سلام چشم😄 ممنون گلم 😍❤️
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت: _ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم. حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد. حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت: _ بشینیم؟ حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت: _ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم. و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد: _ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم... حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت: _ من که عذرخواهی کردم... من... حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد. _ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم. نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت: _ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی. حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت: _ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید. با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سوم حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج رسول صیغه محرمیت را جاری کرد و النا انگشتر نامزدی را به حسام داد که به انگشت حوریا بیندازد. حال حسام وصف ناشدنی بود. هر چه حوریا شعف داشت و ذوق این لحظات تکرار نشدنی سراسر وجودش را گرفته بود، حسام ده برابر خوشحال تر بود و مدام خدا را بابت این زمان و حال و هوا و کامیابی اش شکر می کرد. نامزدی ساده و کم جمعیتشان به پایان رسید و با شوخی و خنده ی افشین، شام آن شب را به عهده ی حسام انداختند که با مخالفت حاج خانم مواجه شدند و گفت ( خودم شام می پزم. مهمون خودمونید) افشین ابرویی برای حسام بالا انداخت و گفت: _ از همین حالا معلومه خوش شانسی. ببین مادر زنت چقدر هواتو داره. و با اشاره و اعتراض النا سکوت کرد ( انگار مامان من هوای شازده رو نداره) النا و افشین سر به سر حسام و حوریا می گذاشتند. حوریا شرمگین بود و محجوبانه می خندید و حسام سراسر ذوق بود و برای اولین بار از این شوخی ها مسرور بود و به افشین و النا پر و بال می داد که بیشتر ادامه دهند. حاج خانم مشغول پخت شام بود و بوی زرشک پلو با مرغ لذیذی کل فضای خانه را پر کرده بود. حاج رسول در سکوت دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری می انداخت و به شلوغ کاری های این جمع شاد و جوانانه لبخند می زد و برای حوریا خوشحال بود. افشین وسط خنده هایش گفت: _ این بار رو مادر زنت نجاتت داد. فکر نکنی یادمون رفته. باید شیرینی این وصلت رو بهمون بدی حسام خان. حسام ابرویی بالا انداخت و گفت: نصف جعبه ی شیرینی رو تو خالی کردی افشین. کلی هم توی ظرف مونده و اشاره ای به میز کرد و ادامه داد: _ برو بخور. انقد بخور که بترکی. حوریا ریز می خندید و حسام از اینکه خنده ی حوریا را در آورده بود به خودش می بالید و چشمانش برق می زد. النا نچ نچی کرد و گفت: _ آقا حسام آبروتو جلو حوریا حفظ کن. الان با خودش فکر می کنه ای دل غافل، چه شوهر خسیسی گیرم اومد. و حوریا دستپاچه گفت: _ نه بابا... این حرفا چیه و با قهقهه ی افشین و النا به خودش آمد که چه گفته... النا گفت: _ از همین حالا با آقایی شون هماهنگن یه شام به ما ندن. جفتتون خسیسین. حوریا فقط می خندید و دستپاچه روسری اش را مرتب می کرد و صورتش سرخ شده بود. حسام نگاهی عمیق به چشمان کهربایی اش انداخت و گفت: _ خانوم خودمه دیگه. هیچ هم خسیس نیست. فقط حامی همسر جانشه، تمام قد. و حوریا نگاه حسام را با گفتن (با اجازه) جواب داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت که به مادرش کمک کند. النا هم برای کمک رفت و آقایان را تنها گذاشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دلش می خواست تمام لحظاتش را با حرف زدن و در جوار حوریا ماندن، سپری کند اما می دانست که به این زودی یخ او آب نمی شود. پس دلش را افسار انداخت و سرکشی اش را مهار کرد و معقولانه از آنها خداحافظی کرد و به آپارتمانش بازگشت. دلش سبک شده بود و خیالش آسوده بود و در اولین فرصت بعد از تعویض لباسش، خودش را به بالکن انداخت و چشمش را زوم خانه ی عشقش کرد. موبایل را توی دستش چرخاند و پیامی برای حوریا فرستاد « خانومم کجایی؟ » به کثری از ثانیه پیامش دیده شد و عبارت (زندگیم در حال تایپ) روی گوشی حسام نمایان شد « سلام آقا حسام، هستم. » « خسته نباشی عزیزم. کارات تموم شد؟ » « خسته نیستم. بله الان اومدم تو اتاقم » « امشب حسابی زحمت افتادید. از جانب من تشکر کن » « زحمتی نبود. دور همی خوبی بود » « می تونم تماس بگیرم؟ دلم برا صدات تنگ شده » حسام منتظر جواب حوریا بود که خودِ حوریا تماس گرفت و لبخند رضایت به لبهای حسام نشست. _ سلام خانومم. حالت چطوره؟ حوریا خجالتی شد و صورتش گُر گرفت. _ سلام خوبم شما خوبی؟ حسام نگاه عمیقش را به ایوان خانه ی حاج رسول انداخت و گفت: _ زیاد خوب نیستم. حوریا کمی نگران شده بود. محجوبانه گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ حسام خنده اش را کنترل کرد و گفت: _ چشمم درد می کنه. از حدقه داره در میاد. اینبار صدای حوریا رنگ نگرانی گرفته بود _ خدا نکنه. چرا؟ شما که الان خوب بودی. حسام دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. با خنده ادامه داد: _ دارم ایوان خونه تون رو می پام. نمی بینمت چرا؟! حوریا کمی به خودش آمد و دلش غنج رفت. بی معطلی روسری را روی سرش انداخت و به ایوان آمد و سرش را بالا گرفت و حسام را دید که وسط بالکن ایستاده و دست راستش به گوشی بود و با دست چپ برایش دست تکان می داد. حوریا هم به آرامی دستی تکان داد و تکیه به ستون ایوان ایستاد و گفت: _ از کی اینجایید؟ _ از وقتی که برگشتم. لباسامو عوض کردم طاقت نیاوردم اومدم بالکن و چشم دوختم به خونه تون. دیدم خبری نیست که پیام دادم. حوریا ریز خندید و دوباره سرش را بالا گرفت و به حسام نگاهی انداخت و گفت: _ فکر کنم از این به بعد جای شما توی بالکن باشه، ولی از من انتظار نداشته باشید که مدام رو ایوان زندگی کنم. و هر دو خندیدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجم بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟ _ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و... خندید و گفت: _ یخم آب میشه حسام شیطنت آمیز گفت: _ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟ حوریا نفس عمیقی کشید و گفت: _ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید. و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود. _ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی. و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود. _ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی. (حوریا می گوید) تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
سلام چشم😄 ممنون گلم 😍❤️
بفرمایید ۲ پارت برای درخواست شما که کلی منتظر موندین ممنون که لف ندادین😍❤️ ۲پارت هم هدیه برای ولادت امام رضا 💕🌿 انشاالله فردا هم ۶ پارت میزارم براتون🤩 و اینکه فصل دوم رمان ۹۰ پارت هست