eitaa logo
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
803 دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
1.2هزار ویدیو
45 فایل
گویندچرادل‌به‌شهیدان‌دادی!؟ والله‌که‌من‌ندادم‌آنهابردند💚🌱 بگوشیم👇 https://harfeto.timefriend.net/17230456282329 کانال دوم @yaran_mehdizahra313 کپی‌رگباری‌؟حلالت‌رفیق 「ٺــــوَڶُــــــڌ۲۶آݕـــإݩ¹⁴۰¹❥︎」 「 اِݩقضا!؟تـﺄخداچہ‌بخـۈاهـد」
مشاهده در ایتا
دانلود
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دلش می خواست تمام لحظاتش را با حرف زدن و در جوار حوریا ماندن، سپری کند اما می دانست که به این زودی یخ او آب نمی شود. پس دلش را افسار انداخت و سرکشی اش را مهار کرد و معقولانه از آنها خداحافظی کرد و به آپارتمانش بازگشت. دلش سبک شده بود و خیالش آسوده بود و در اولین فرصت بعد از تعویض لباسش، خودش را به بالکن انداخت و چشمش را زوم خانه ی عشقش کرد. موبایل را توی دستش چرخاند و پیامی برای حوریا فرستاد « خانومم کجایی؟ » به کثری از ثانیه پیامش دیده شد و عبارت (زندگیم در حال تایپ) روی گوشی حسام نمایان شد « سلام آقا حسام، هستم. » « خسته نباشی عزیزم. کارات تموم شد؟ » « خسته نیستم. بله الان اومدم تو اتاقم » « امشب حسابی زحمت افتادید. از جانب من تشکر کن » « زحمتی نبود. دور همی خوبی بود » « می تونم تماس بگیرم؟ دلم برا صدات تنگ شده » حسام منتظر جواب حوریا بود که خودِ حوریا تماس گرفت و لبخند رضایت به لبهای حسام نشست. _ سلام خانومم. حالت چطوره؟ حوریا خجالتی شد و صورتش گُر گرفت. _ سلام خوبم شما خوبی؟ حسام نگاه عمیقش را به ایوان خانه ی حاج رسول انداخت و گفت: _ زیاد خوب نیستم. حوریا کمی نگران شده بود. محجوبانه گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟ حسام خنده اش را کنترل کرد و گفت: _ چشمم درد می کنه. از حدقه داره در میاد. اینبار صدای حوریا رنگ نگرانی گرفته بود _ خدا نکنه. چرا؟ شما که الان خوب بودی. حسام دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. با خنده ادامه داد: _ دارم ایوان خونه تون رو می پام. نمی بینمت چرا؟! حوریا کمی به خودش آمد و دلش غنج رفت. بی معطلی روسری را روی سرش انداخت و به ایوان آمد و سرش را بالا گرفت و حسام را دید که وسط بالکن ایستاده و دست راستش به گوشی بود و با دست چپ برایش دست تکان می داد. حوریا هم به آرامی دستی تکان داد و تکیه به ستون ایوان ایستاد و گفت: _ از کی اینجایید؟ _ از وقتی که برگشتم. لباسامو عوض کردم طاقت نیاوردم اومدم بالکن و چشم دوختم به خونه تون. دیدم خبری نیست که پیام دادم. حوریا ریز خندید و دوباره سرش را بالا گرفت و به حسام نگاهی انداخت و گفت: _ فکر کنم از این به بعد جای شما توی بالکن باشه، ولی از من انتظار نداشته باشید که مدام رو ایوان زندگی کنم. و هر دو خندیدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجم بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دل
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟ _ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و... خندید و گفت: _ یخم آب میشه حسام شیطنت آمیز گفت: _ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟ حوریا نفس عمیقی کشید و گفت: _ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید. و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود. _ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی. و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود. _ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی. (حوریا می گوید) تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
سلام چشم😄 ممنون گلم 😍❤️
بفرمایید ۲ پارت برای درخواست شما که کلی منتظر موندین ممنون که لف ندادین😍❤️ ۲پارت هم هدیه برای ولادت امام رضا 💕🌿 انشاالله فردا هم ۶ پارت میزارم براتون🤩 و اینکه فصل دوم رمان ۹۰ پارت هست
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹 حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب : 👌😘 1. قرآن را ختم کنید (=٣ بار سوره توحید) 💙 2. پیامبران را شفیع خود گردانید (=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین) 💛 3. مومنین را از خود راضی کنید (=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات) 💞 4. یک حج و یک عمره به جا آورید ( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر) ❤️ 5. اقامه هزار ركعت نماز (=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» ) 😍 آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋 شبتون شهدایی🌗✨ -------•••🕊•••------- @Iran_gavi🌱 -------•••🕊•••-------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام رفقا 🤝 عــــیدٺؤݩ مـــــــــبـارڪ😍❤️ انشاالله همگی برید به پابوسی آقا🥺 <🌱📻>
هدایت شده از 🌷منتظران منجی🌷
از این عکس قشنگاا👀❤️
هݥسایہ ڄاݩا ۳۰۰ ٺایےٺوݩ ݥݕارڪا ٻاۺہ🥳🍃 انشاالله 1k شدنتون😍🌸 اَز ښـݩـگڔ⁦ ⁦📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻 ݕہ سـݩـگڔ https://eitaa.com/magnon_hosein_128 💕🌿
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_ششم حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم را به پشت تماس تلفنی کشاند _ چی شد ساکت شدی حوریا جان؟ یه دست تکون بده ببینم خنده ام گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و هیبت زیبایش را از دور نگاه کردم و آرام دستی تکان دادم. اصلا دوست داشتم فقط او حرف بزند بسکه زیبا و پرمهر کلمات را ردیف می کرد و من مانده بودم چه جوابی بدهم که حق او را ادا کرده باشم _ دردت به دلم یه چی بگو صداتو بشنوم. _ چی بگم. دوست دارم شما حرف بزنی خنده ی زیبایش توی گوشی پیچید. این پسر حتی خنده اش هم دلبرانه بود. شاید هم من بعنوان اولین تجربه، ندیده بودم و این حرکات و وجنات حسام برایم رویایی بود _ اگه تو دوست داری، چشم... من همش حرف میزنم و تا خود صبح قربونت میرم. خجالتی شده بودم و از داغی صورتم کلافه بودم. با صدایی آرام گفتم: _ عکسای امشب رو دارید؟ _ نه عزیزدلم. عکسا توی گوشی الناست. اون عکس گرفت. دلم کمی گرفت و گفتم: _ من که شماره شو ندارم. دوست داشتم ببینم لحظات توی عکس رو. صدایش جدی شد و گفت: _ یه لحظه قطع می کنم. بعدا زنگ می زنم. و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشد، تماس راقطع کرد. سرم را بالا گرفتم توی بالکن نبود. من هم دلخور به داخل خانه آمدم و توی اتاقم خزیدم. سعی کردم فکر بدی نداشته باشم و دلخور نشوم. شاید کاری ضروری برایش پیش آمده باشد. توی ذهنم، خودم را دلداری می دادم و کار حسام را توجیه میکردم که بیش از پنجاه پیام مجازی به صفحه ی گوشی ام هجوم آورد. صفحه را که باز کردم، اسم (آقا حسام) روی گوشی ام حک شد و دانه به دانه ی عکس ها شروع به دانلود شدن، کردند. لبخند پهنی روی لبم آمد و با دیدن پیام آخرش سرشار از مهر شدم. « عکسا رو از النا گرفتم. میذارم دونه دونه شو تماشا کنی و لذت ببری. منتظر تماستم. هر وقت دیدن عکسا تموم شد، اگه نخوابیدی بهم زنگ بزن عروس زیبای من » اینکه لب تَر کرده بودم خواسته دلم را فراهم کرده بود، دلم را قرص می کرد. بعضی از عکس ها چقدر جذاب و با احساس بودند. اصلا نمی دانم النا این عکسها را چه وقت گرفته بود اما بابت تک تکشان دوست داشتم او را بغل کنم و ببوسم و تشکر کنم که چقدر ماهرانه شکار لحظه ها را انجام داده و ثبت خاطره کرده بود. علی الخصوص یکی از عکس ها که من در حال درست کردن روسری ام بودم و حسام تماما غرق بود توی چهره ام و با لبخند دندان نمایی مرا نگاه می کرد. چقدر حالتش دوست داشتنی بود. نا خودآگاه به ذهنم جاری شد ( آقای دوست داشتنی من ) [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕ‌ۮࢪس‌شۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتم صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم. چقدر از او متشکر بودم که چنین عکس هایی گرفته بود. بادیدن عکس ها انگار امروز برایم تکرار شد و چه تکرار شیرینی. از میان عکسها با ولع غرق حوریا می شدم. با حالت های مختلف و در زاویه های متفاوت. چقدر خواستنی بود برایم. مثل یک شیء قیمتی... نه... حوریا مثل یک حس ناب و زنده بود و چقدر از داشتنش به خودم می بالیدم و قلبم لبالب از حس عشق می شد. نیم ساعتی گذشته بود که اسم ( زندگیم ) بر گوشی ام حک شد. بلافاصله تماس را وصل کردم. با لحنی هیجان زده و در عین حال محجوب گفت: _ آقا حسام نمی دونم چی باید بگم. خندیدم و گفتم: _ بگو حسام جون عاشقتم. خنده ی ریزی توی گوشی پیچید. _ می خندی؟! خب بگو حسامم، آقایی من، مرد رویاهام، دوسِت دارم. عاشقتم هوار هوار... با همان خنده جوابم را داد. _ چه خود تحویل گیری جالبی. _ یعنی میخوای بگی نیستم؟ _ سر به سرم نذارید. حالا شااااید بعدا یه چیزایی بهتون گفتم. _ باشه. من صبرم زیاده. ولی یادت باشه خانومم هستی. محرمم هستی. عشق دلم هستی. حوریای خودمی... نفس هایش هیجان زده و سنگین بود و به شماره افتاده بود. دوست داشتم بیشتر اذیتش کنم. _ حوریا خانومم... می دونی خیلی دوست دارم؟! می دونی عاشقتم؟! می دونی دارم دیوونه ت میشم؟! می دونی هر دقیقه دوست دارم کنارم باشی و... _ آقا حسام. لطفا... قهقهه زدم و گفتم: _ خواستم بگم دوست دارم کنارم باشی که باهم غذا بخوریم. حوریا هم خندید. دلم نمی آمد تماس را قطع کنم اما صدای خسته ی حوریا مرا ناچار کرد از او دل بکنم و تماس را قطع کنم. برای هزارمین بار عکسها را زیر و رو کردم و روی چهره ی حوریا زوم می شدم. روسری صدفی براقی که پوشیده بود با آن چادر رنگی روشن، او را خیلی معصوم و فرشته سا کرده بود. در باورم نمی گنجید، همین لحظه که عکسهایش را می بینم او نامزد من شده و صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده. درست مثل یک رؤیای دست نیافتنی بود. با همین رؤیا به تختم رفتم و خوابم برد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal