【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دوم حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش ب
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_سوم
حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با حاج آقای مسجد تماس گرفت جهت جاری شدن صیغه به منزلشان بیاید. حسام رو به حاج رسول گفت:
_ اگه اجازه بدید تا حاج آقا تشریف میارن چند لحظه با حوریا خانوم صحبت کنم.
حاج رسول موافقت کرد و حسام را به همراه حوریا راهی اتاق حوریا کرد.
حوریا به داخل اتاق رفت و حسام پشت سرش وارد شد. حوریا به سمت حسام برگشت و نگاه پرسش وارش را به حسام دوخت. حسام خنده اش گرفت. آرام در را روی هم گذاشت و رو به حوریا گفت:
_ بشینیم؟
حوریا دستپاچه شد و با لبخند به حسام تعارف کرد روی صندلی میز تحریرش بنشیند. خودش هم لبه ی تخت نشست و باز نگاه خود را به حسام دوخت و منتظر بود بفهمد چه حرفی بین حسام و او باقی مانده است. حسام پا به پا کرد و گفت:
_ تا چند دقیقه ی دیگه به هم محرم میشیم. میخوام خیال خودمو راحت کنم.
و با تردید و گره کوچکی که به ابرویش افتاد ادامه داد:
_ ممکنه توی زندگی با من خیلی اتفاقا بیفته. خودت میدونی گذشته ی متفاوتی با وضعیت الانم داشتم. ماجرای رستوران و بعد هم قضیه ی النا و برخورد تو... چطور بگم...
حوریا با کمی دلخوری و صدایی که از پس حنجره اش بیرون زد با پشیمانی گفت:
_ من که عذرخواهی کردم... من...
حسام نگذاشت به حرفش ادامه دهد.
_ حوریا جان... من نخواستم با پیش کشیدن اون ماجرا تو رو خدایی نکرده شرمنده کنم. فقط دلم لرزیده. بهت هم حق میدم هر رفتاری رو داشته باشی اما... دوست دارم بعد محرمیتمون، این حسام رو بشناسی نه اونی که ته ذهنت مونده. هر چند گذشته ی من تا ابد باهام هست و امکان داره موارد مشابهی از اون اذیت و آزارها در کنار من به واسطه ی گذشته م تجربه کنی. اما بی ریا و بدون دروغ بهت می گم که نه دختری تو زندگی من بوده و نه با کسی ارتباط داشتم. اولین و آخرین دختری که به قلبم اومده خود تویی و برای خوشبخت کردنت از هیچ چیزی دریغ نمی کنم.
نگاه حسام رنگ مهربانی گرفت. با کمی لبخند گفت:
_ الان دیگه همه کس و کارم تو هستی حوریا. خودت می دونی توی این دنیا جز رفاقت افشین هیچکس رو ندارم. تو میشی دار و ندارم. میشی خانواده و کس و کارم. مطمئن باش بیشتر از تو، من مشتاق به نگه داری این زندگی جدیدم هستم. نمی ذارم آب تو دلت تکون بخوره فقط... هرگز پشتمو خالی نکن و بدونِ حرف و بحث، ذهن خودتو درگیر نکن. هر اتفاقی افتاد بهم خبر بده و باهام حرف بزن که باهم حلش کنیم. میخوام از این لحاظ مطمئنم کنی.
حوریا که تا این زمان سکوت کرده بود با حرف های حسام تحت تأثیر قرار گرفت و چشمانش لغزان از اشک شده بود و قطره اشکی سمج از پلک پایینش روی دست هایش چکید. همانطور سر به زیر گفت:
_ هرگز نمیذارم این اشتباهی که کردم و اون قضاوت نابه جا، تکرار بشه. مطمئن باشید.
با هم بیرون رفتند و حاج آقای مسجد را در کنار حاج رسول دیدند که با لبخند و لحنی گرم از آنها استقبال کرد و به آنها تبریک گفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_سوم حالت جمع به روال عادی اش بازگشته بود که حاج رسول با
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_چهارم
روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج رسول صیغه محرمیت را جاری کرد و النا انگشتر نامزدی را به حسام داد که به انگشت حوریا بیندازد. حال حسام وصف ناشدنی بود. هر چه حوریا شعف داشت و ذوق این لحظات تکرار نشدنی سراسر وجودش را گرفته بود، حسام ده برابر خوشحال تر بود و مدام خدا را بابت این زمان و حال و هوا و کامیابی اش شکر می کرد. نامزدی ساده و کم جمعیتشان به پایان رسید و با شوخی و خنده ی افشین، شام آن شب را به عهده ی حسام انداختند که با مخالفت حاج خانم مواجه شدند و گفت ( خودم شام می پزم. مهمون خودمونید) افشین ابرویی برای حسام بالا انداخت و گفت:
_ از همین حالا معلومه خوش شانسی. ببین مادر زنت چقدر هواتو داره.
و با اشاره و اعتراض النا سکوت کرد
( انگار مامان من هوای شازده رو نداره)
النا و افشین سر به سر حسام و حوریا می گذاشتند. حوریا شرمگین بود و محجوبانه می خندید و حسام سراسر ذوق بود و برای اولین بار از این شوخی ها مسرور بود و به افشین و النا پر و بال می داد که بیشتر ادامه دهند. حاج خانم مشغول پخت شام بود و بوی زرشک پلو با مرغ لذیذی کل فضای خانه را پر کرده بود. حاج رسول در سکوت دانه های تسبیح را یکی پس از دیگری می انداخت و به شلوغ کاری های این جمع شاد و جوانانه لبخند می زد و برای حوریا خوشحال بود. افشین وسط خنده هایش گفت:
_ این بار رو مادر زنت نجاتت داد. فکر نکنی یادمون رفته. باید شیرینی این وصلت رو بهمون بدی حسام خان.
حسام ابرویی بالا انداخت و گفت:
نصف جعبه ی شیرینی رو تو خالی کردی افشین. کلی هم توی ظرف مونده
و اشاره ای به میز کرد و ادامه داد:
_ برو بخور. انقد بخور که بترکی.
حوریا ریز می خندید و حسام از اینکه خنده ی حوریا را در آورده بود به خودش می بالید و چشمانش برق می زد. النا نچ نچی کرد و گفت:
_ آقا حسام آبروتو جلو حوریا حفظ کن. الان با خودش فکر می کنه ای دل غافل، چه شوهر خسیسی گیرم اومد.
و حوریا دستپاچه گفت:
_ نه بابا... این حرفا چیه
و با قهقهه ی افشین و النا به خودش آمد که چه گفته... النا گفت:
_ از همین حالا با آقایی شون هماهنگن یه شام به ما ندن. جفتتون خسیسین.
حوریا فقط می خندید و دستپاچه روسری اش را مرتب می کرد و صورتش سرخ شده بود. حسام نگاهی عمیق به چشمان کهربایی اش انداخت و گفت:
_ خانوم خودمه دیگه. هیچ هم خسیس نیست. فقط حامی همسر جانشه، تمام قد.
و حوریا نگاه حسام را با گفتن (با اجازه) جواب داد و بلند شد و به آشپزخانه رفت که به مادرش کمک کند. النا هم برای کمک رفت و آقایان را تنها گذاشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_چهارم روی مبل در کنار هم نشستند و حاج آقا با اجازه ی حاج
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_پنجم
بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دلش می خواست تمام لحظاتش را با حرف زدن و در جوار حوریا ماندن، سپری کند اما می دانست که به این زودی یخ او آب نمی شود. پس دلش را افسار انداخت و سرکشی اش را مهار کرد و معقولانه از آنها خداحافظی کرد و به آپارتمانش بازگشت. دلش سبک شده بود و خیالش آسوده بود و در اولین فرصت بعد از تعویض لباسش، خودش را به بالکن انداخت و چشمش را زوم خانه ی عشقش کرد. موبایل را توی دستش چرخاند و پیامی برای حوریا فرستاد
« خانومم کجایی؟ »
به کثری از ثانیه پیامش دیده شد و عبارت (زندگیم در حال تایپ) روی گوشی حسام نمایان شد
« سلام آقا حسام، هستم. »
« خسته نباشی عزیزم. کارات تموم شد؟ »
« خسته نیستم. بله الان اومدم تو اتاقم »
« امشب حسابی زحمت افتادید. از جانب من تشکر کن »
« زحمتی نبود. دور همی خوبی بود »
« می تونم تماس بگیرم؟ دلم برا صدات تنگ شده »
حسام منتظر جواب حوریا بود که خودِ حوریا تماس گرفت و لبخند رضایت به لبهای حسام نشست.
_ سلام خانومم. حالت چطوره؟
حوریا خجالتی شد و صورتش گُر گرفت.
_ سلام خوبم شما خوبی؟
حسام نگاه عمیقش را به ایوان خانه ی حاج رسول انداخت و گفت:
_ زیاد خوب نیستم.
حوریا کمی نگران شده بود. محجوبانه گفت:
_ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده؟
حسام خنده اش را کنترل کرد و گفت:
_ چشمم درد می کنه. از حدقه داره در میاد.
اینبار صدای حوریا رنگ نگرانی گرفته بود
_ خدا نکنه. چرا؟ شما که الان خوب بودی.
حسام دیگر نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. با خنده ادامه داد:
_ دارم ایوان خونه تون رو می پام. نمی بینمت چرا؟!
حوریا کمی به خودش آمد و دلش غنج رفت. بی معطلی روسری را روی سرش انداخت و به ایوان آمد و سرش را بالا گرفت و حسام را دید که وسط بالکن ایستاده و دست راستش به گوشی بود و با دست چپ برایش دست تکان می داد. حوریا هم به آرامی دستی تکان داد و تکیه به ستون ایوان ایستاد و گفت:
_ از کی اینجایید؟
_ از وقتی که برگشتم. لباسامو عوض کردم طاقت نیاوردم اومدم بالکن و چشم دوختم به خونه تون. دیدم خبری نیست که پیام دادم.
حوریا ریز خندید و دوباره سرش را بالا گرفت و به حسام نگاهی انداخت و گفت:
_ فکر کنم از این به بعد جای شما توی بالکن باشه، ولی از من انتظار نداشته باشید که مدام رو ایوان زندگی کنم.
و هر دو خندیدند.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجم بعد از صرف شام منزل حاج رسول را ترک کردند. حسام دل
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_ششم
حسام با کمی تردید گفت:
_ حوریا جان
_ بله؟!
_ نمیشه به صمیمیت بیمارستان باهام رفتار کنی؟
_ لطفا بهم فرصت بدید. خیالتون راحت باشه. مطمئنم با این مدت سه ماهه محرمیت خیلی بهتون نزدیک میشم و...
خندید و گفت:
_ یخم آب میشه
حسام شیطنت آمیز گفت:
_ پس چطور توی بیمارستان بهم گفتی حسام جان؟ الان چرا همش مثل غریبه ها باهام حرف می زنی؟
حوریا نفس عمیقی کشید و گفت:
_ غریبه نیستین. الان از هر کسی بهم محرم ترید.
و چقدر این حرف برای حسام غرور آفرین و دلگرم کننده بود.
_ باشه. بهت سخت نمی گیرم اما... من نمی تونم مثل تو باشم ها... زنمی، محرممی، زندگیمی، دارو ندارمی، خانوممی، حوریای خود خودمی.
و تمام خوشی های دنیا یکباره به قلب حوریا ریخته شد. سکوت کرد و شعف و سرورش را از حسام مخفی کرد. دیگر چه می خواست از این زندگی وقتی مردی عاشق پیشه و با محبت مثل حسام نصیبش شده بود.
_ چی شد ساکت شدی؟ نترس... مراعاتتو می کنم. عاشقت می کنم حوریا. کاری میکنم خودت موعد عقد دائم رو بذاری. حوریا... نمی دونی توی رؤیاهام چطور باهات زندگی می کنم. نمی دونی چطور دنیا رو به پات می ریزم. اصلا تو خود معجزه ی خدایی... نمی دونم چه کسی در حقم دعا کرده که پدرت سر راهم سبز شد و به این بهونه تو نصیبم شدی.
(حوریا می گوید)
تمام جانم لبریز از شعفی غیر قابل وصف شده بود. رنگ احساسات حسام پر از صداقت و عشق بود. نمی دانم از تنهایی اش اینقدر محکم به من چنگ زده بود یا قلب عاشق و مهربانش اینهمه احساس را بر سر دلم می ریخت. هر چه بود خوشی و سرمستی مفرط بود که مرا به پرواز در می آورد. دلم می خواست این فاصله هر چه زودتر از بین روح و احساسمان برداشته شود اما پرده ی حیایی که تا کنون اجازه ی نگاه انداختن به نامحرم را از من سلب کرده بود باعث می شد با حسام که اولین مرد زندگی ام بود دست به عصا راه بروم و همین مقدار ارتباط تلفنی و خیالپردازی را مدیون محرمیتمان بودم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
سلام چشم😄 ممنون گلم 😍❤️
بفرمایید ۲ پارت برای درخواست شما که کلی منتظر موندین ممنون که لف ندادین😍❤️
۲پارت هم هدیه برای ولادت امام رضا 💕🌿
انشاالله فردا هم ۶ پارت میزارم براتون🤩
و اینکه فصل دوم رمان ۹۰ پارت هست
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
سلام رفقا 🤝
عــــیدٺؤݩ مـــــــــبـارڪ😍❤️
انشاالله همگی برید به پابوسی آقا🥺
<🌱📻>
هݥسایہ ڄاݩا
۳۰۰ ٺایےٺوݩ
ݥݕارڪا ٻاۺہ🥳🍃
انشاالله 1k شدنتون😍🌸
اَز ښـݩـگڔ
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
ݕہ سـݩـگڔ
https://eitaa.com/magnon_hosein_128 💕🌿
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_ششم حسام با کمی تردید گفت: _ حوریا جان _ بله؟! _ نمیشه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هفتم
صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم را به پشت تماس تلفنی کشاند
_ چی شد ساکت شدی حوریا جان؟ یه دست تکون بده ببینم
خنده ام گرفته بود. سرم را بالا گرفتم و هیبت زیبایش را از دور نگاه کردم و آرام دستی تکان دادم. اصلا دوست داشتم فقط او حرف بزند بسکه زیبا و پرمهر کلمات را ردیف می کرد و من مانده بودم چه جوابی بدهم که حق او را ادا کرده باشم
_ دردت به دلم یه چی بگو صداتو بشنوم.
_ چی بگم. دوست دارم شما حرف بزنی
خنده ی زیبایش توی گوشی پیچید. این پسر حتی خنده اش هم دلبرانه بود. شاید هم من بعنوان اولین تجربه، ندیده بودم و این حرکات و وجنات حسام برایم رویایی بود
_ اگه تو دوست داری، چشم... من همش حرف میزنم و تا خود صبح قربونت میرم.
خجالتی شده بودم و از داغی صورتم کلافه بودم. با صدایی آرام گفتم:
_ عکسای امشب رو دارید؟
_ نه عزیزدلم. عکسا توی گوشی الناست. اون عکس گرفت.
دلم کمی گرفت و گفتم:
_ من که شماره شو ندارم. دوست داشتم ببینم لحظات توی عکس رو.
صدایش جدی شد و گفت:
_ یه لحظه قطع می کنم. بعدا زنگ می زنم.
و بدون اینکه منتظر خداحافظی من باشد، تماس راقطع کرد. سرم را بالا گرفتم توی بالکن نبود. من هم دلخور به داخل خانه آمدم و توی اتاقم خزیدم. سعی کردم فکر بدی نداشته باشم و دلخور نشوم. شاید کاری ضروری برایش پیش آمده باشد. توی ذهنم، خودم را دلداری می دادم و کار حسام را توجیه میکردم که بیش از پنجاه پیام مجازی به صفحه ی گوشی ام هجوم آورد. صفحه را که باز کردم، اسم (آقا حسام) روی گوشی ام حک شد و دانه به دانه ی عکس ها شروع به دانلود شدن، کردند. لبخند پهنی روی لبم آمد و با دیدن پیام آخرش سرشار از مهر شدم.
« عکسا رو از النا گرفتم. میذارم دونه دونه شو تماشا کنی و لذت ببری. منتظر تماستم. هر وقت دیدن عکسا تموم شد، اگه نخوابیدی بهم زنگ بزن عروس زیبای من »
اینکه لب تَر کرده بودم خواسته دلم را فراهم کرده بود، دلم را قرص می کرد. بعضی از عکس ها چقدر جذاب و با احساس بودند. اصلا نمی دانم النا این عکسها را چه وقت گرفته بود اما بابت تک تکشان دوست داشتم او را بغل کنم و ببوسم و تشکر کنم که چقدر ماهرانه شکار لحظه ها را انجام داده و ثبت خاطره کرده بود. علی الخصوص یکی از عکس ها که من در حال درست کردن روسری ام بودم و حسام تماما غرق بود توی چهره ام و با لبخند دندان نمایی مرا نگاه می کرد. چقدر حالتش دوست داشتنی بود. نا خودآگاه به ذهنم جاری شد ( آقای دوست داشتنی من )
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتم صدای بم و مردانه اش با آن لحن شیک و جنتلمنانه روحم
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_هشتم
(حسام می گوید )
همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم. چقدر از او متشکر بودم که چنین عکس هایی گرفته بود. بادیدن عکس ها انگار امروز برایم تکرار شد و چه تکرار شیرینی. از میان عکسها با ولع غرق حوریا می شدم. با حالت های مختلف و در زاویه های متفاوت. چقدر خواستنی بود برایم. مثل یک شیء قیمتی... نه... حوریا مثل یک حس ناب و زنده بود و چقدر از داشتنش به خودم می بالیدم و قلبم لبالب از حس عشق می شد. نیم ساعتی گذشته بود که اسم ( زندگیم ) بر گوشی ام حک شد. بلافاصله تماس را وصل کردم. با لحنی هیجان زده و در عین حال محجوب گفت:
_ آقا حسام نمی دونم چی باید بگم.
خندیدم و گفتم:
_ بگو حسام جون عاشقتم.
خنده ی ریزی توی گوشی پیچید.
_ می خندی؟! خب بگو حسامم، آقایی من، مرد رویاهام، دوسِت دارم. عاشقتم هوار هوار...
با همان خنده جوابم را داد.
_ چه خود تحویل گیری جالبی.
_ یعنی میخوای بگی نیستم؟
_ سر به سرم نذارید. حالا شااااید بعدا یه چیزایی بهتون گفتم.
_ باشه. من صبرم زیاده. ولی یادت باشه خانومم هستی. محرمم هستی. عشق دلم هستی. حوریای خودمی...
نفس هایش هیجان زده و سنگین بود و به شماره افتاده بود. دوست داشتم بیشتر اذیتش کنم.
_ حوریا خانومم... می دونی خیلی دوست دارم؟! می دونی عاشقتم؟! می دونی دارم دیوونه ت میشم؟! می دونی هر دقیقه دوست دارم کنارم باشی و...
_ آقا حسام. لطفا...
قهقهه زدم و گفتم:
_ خواستم بگم دوست دارم کنارم باشی که باهم غذا بخوریم.
حوریا هم خندید. دلم نمی آمد تماس را قطع کنم اما صدای خسته ی حوریا مرا ناچار کرد از او دل بکنم و تماس را قطع کنم. برای هزارمین بار عکسها را زیر و رو کردم و روی چهره ی حوریا زوم می شدم. روسری صدفی براقی که پوشیده بود با آن چادر رنگی روشن، او را خیلی معصوم و فرشته سا کرده بود. در باورم نمی گنجید، همین لحظه که عکسهایش را می بینم او نامزد من شده و صیغه ی محرمیتی بینمان خوانده شده. درست مثل یک رؤیای دست نیافتنی بود. با همین رؤیا به تختم رفتم و خوابم برد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش کبوتر حرم بودم☁️🤍
#اباعبدالله |#حرم |#امام_حسین
╔╦══• •✠•❀❀•✠ • •══╦╗
『@imamhosseineman』
╚╩══• •✠•❀❀•✠ • •══╩╝
هدایت شده از تقوای قلب:)⛔️
اسم رفیق باوفای شما چیه؟🤔🤔
رفیق من قرآن..😅
👇👇👇👇
https://harfeto.timefriend.net/16763127173781
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هشتم (حسام می گوید ) همه ی عکس ها را از النا گرفته بودم.
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_نهم
صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه کرد. ساعت از نه صبح گذشته بود. برای حوریا پیامی فرستاد
« سلام خورشید زندگیم. صبحت بخیر »
هر چه منتظر جواب ماند، خبری نشد. بلند شد صبحانه ای الکی خورد و راهی مغازه شد. در حال رسیدگی به مشتری هایش بود که موبایلش زنگ خورد. بی توجه به صاحب تماس، جواب داد.
_ بله؟!
حوریا از لحن حسام مچاله و مردد شد. با تردید گفت:
_ سلام. خوبین؟ بدموقع مزاحم شدم؟
صدای حسام رنگ عشق گرفت و لحنش تغییر کرد.
_ سلام عزیزدلم. خوبم به خوبیت. کجایی خانوم پیام میدم جواب نمیدی؟
نگاه ریزبین چند تا از مشتری ها روی حسام ثابت ماند. حسام خجالتی شد اما برای اینکه غرورش را نشکند با همان لحن ادامه داد:
_ تازه بیدار شدی خانومم؟
حوریا که انگار به خودش آمده باشد با لحنی شوخ مآب گفت:
_ خیر... بنده بعد از نماز صبح نخوابیدم دیگه. کلاس داشتم الانم دارم از دانشگاه برمیگردم که پیامتونو دیدم. گفتم زنگ بزنم بهتره.
حسام که از محبت پنهانی و زنگ حوریا به وجد آمده بود گفت:
_ من الان مغازه م. اگه کاری نداری پاشو بیا اینجا، باهم بر می گردیم.
و بعد از مکالمه ای کوتاه تماس را قطع کرد. چند مشتری ثابت حسام که تا به حال کسی را با حسام ندیده بودند کنجکاوی شان سر به فلک کشیده بود بفهمند حسام به چه کسی اینگونه بی محابا عشق میداد؟! خانم فدایی مربی یکی از باشگاههای زنانه ی محله ی بالاشهر که در مغازه حضور داشت و کش ورزشی را برای شاگردانش به صورت عمده از حسام می خرید با لحنی لوند گفت:
_ ازدواج کردید آقای قیاسی؟
حسام همانطور که بسته های کش ورزشی را جلوی دستش می گذاشت به تک کلمه ای پاسخش را داد.
_ بله
خانم فدایی لب های پروتز شده اش را ورچید و گفت:
_ چند وقته؟
حسام اخمی به پیشانی اش افتاد و لب زد:
_ رسما یه روزه.
خانم فدایی موهایش را دستی زد و با خنده گفت:
_ غیر رسمی چی؟
حسام سکوت کرد و سراغ مشتری بعدی رفت اما این زن دست بردار نبود. حسام دوست داشت هر چه زودتر و قبل از ورود حوریا به مغازه، این زن فضول و سمج را راه بیاندازد و برود اما وقت کُشی های او بابت پُرُو چند ست ورزشی بر تلاش حسام چربید و حوریا به مغازه رسیده بود. انگار فدایی می خواست بداند طرف مقابل حسام قیاسی چه کسی می تواند باشد که دل او را به دست آورده. علی رغم تلاش ها و نخ دادن هایش هیچ وقت نتوانسته بود حسام را به خودش جذب کند که با دیدن حوریا خشکش زد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_نهم صبح شده بود. حسام بین خواب و بیداری گوشی اش را نگاه
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_دهم
حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل انداخته بود، نگاه سنگین کسی را روی خود احساس کرد. سرش را به سمت نگاه چرخاند و روی چشم های کشیده ی زنی ثابت ماند. خودش بود. خانم فدایی مربی باشگاه آسمان. لبخندی زد و محجوبانه سری تکان داد و سلامی گفت. خانم فدایی که انگار تازه به خودش آمده بود با اکراه سری تکان داد و لباس هایی که پرو کرده بود روی پیشخوان گذاشت و با لبخندی عمدی رو به حسام گفت:
_ همه رو میبرم.
حسام سر به زیر و نگران از رفتار زن، لباس ها را تا زد و در پلاستیک مخصوص مغازه اش گذاشت که با صدای حوریا توجهش جلب شد.
_ خانوم فدایی منو نشناختید؟
خانم فدایی بی تفاوت گفت:
_ حوریا میمنت هستی. مربی باشگاه نفیس. هنوز به بچه ها آموزش میدی؟ ورژنت بالا نیومده؟
حوریا متوجه لحن خصمانه و تمسخرآمیز او شد و البته که دلیل این رفتار را نمی دانست. لبخندی زد و گفت:
_ کار با بچه ها که افتخار منه. اما بخاطر درس و دانشگاه فرصت نمی کنم تایم بیشتری بگیرم که بزرگسالان رو هم آموزش بدم. شما هم که... افتخار ندادید این یه سال باقیمونده رو بیاید و در خدمتتون باشیم.
خانم فدایی ابرویی نازک کرد و گفت:
_ وقت ندارم. باشگاه خودمو چیکار می کردم؟ همه که مثل شما...
حسام میان صحبت اش دوید و گفت:
_ البته که حوریا جان هم گفتن وقت نداره و دانشگاهش مزید بر علته. وگرنه توی این دوره زمونه هیچکی وقت کار اضافه نداره مگه اینکه مثل این خانوم خانوما عشق پشت کارش باشه.
حوریا از حرف حسام ذوق کرد و محجوبانه سر به زیر انداخت که حسام ادامه داد:
_ از این روزاست که باشگاه خودش رو داشته باشه.
و حوریا به تندی سرش را بالا گرفت و در چشم های حسام غرق شد و با صلابت گفت:
_ شما که لطف دارید. اما من باشگاه خودمم داشته باشم از تایم بچه ها نمی زنم. بالاخره توی اون باشگاه قد کشیدیم و بزرگ شده ی همون محلیم. به مردمش دین داریم و باید کاری کنیم.
و رو به خانم فدایی گفت:
_ این طور نیست خانم فدایی؟
خانم فدایی دندان روی هم سایید و گفت:
_ من خیلی وقت پیش دینمو ادا کردم. همینکه چند بار براشون مقام آوردم از سرشون هم زیادیه
و رو به حوریا گفت:
_ تبریک میگم. دختر حاج رسول عجب شاه ماهی تور کرده.
حوریا از برخورد او عصبی و ناراحت بود که حسام گفت:
_ اگه منظورتون از شاه ماهی منم، که باید بگم برای این فرشته ی آسمونی خیلی کمم و بیچاره شدم تا یه بله از ایشون گرفتم. منت گذاشتن پیشنهادمو قبول کردن. دختر حاج رسوله دیگه، شوخی که نیست.
ماندن خانم فدایی و ضایع شدنش بی فایده بود. کیسه ی پلاستیک را برداشت و بدون خداحافظی از مغازه بیرون زد. حسام صدایش را بلند کرد و با لحنی جدی گفت:
_ پرداخت نمی کنید؟
خانم فدایی بی تفاوت گفت:
_ بزنید به حساب.
حسام به کنایه گفت:
_ یک سوم مبلغ پیش قسطه، شما که قانون و شرط قسطی رو می دونید.
خانم فدایی به سمتشان برگشت و با چهره ای برافروخته و لبخندی کج و تمسخرآمیز گفت:
_ به شکرانه ی ازدواج فرشته ی آسمونی و جناب شاه ماهی، یه شیرینی به ما بدید. سر برج میام همه رو یه جا پرداخت می کنم
و از مغازه بیرون رفت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_دهم حوریا که در حال خوش و بش با حسام بود و صورتش گل اندا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_یازدهم
حوریا عصبی و برافروخته بود که دست حسام روی مشت گره شده اش نشست و آرام مشت حوریا را باز کرد و پنجه اش را به دست یخ زده ی حوریا قلاب کرد و گفت:
_ اگه یه روز از مغازه برگشتم و اعصاب نداشتم، بدون که با همچین مشتری های زبون نفهمی مواجه شدم.
و خنده سر داد. حوریا از شوخی حسام حالش بهتر شده بود و قفل انگشتان حسام در دستش داشت رفته رفته جان را از قالب تنش بیرون می آورد و نفسش را به شماره می انداخت که با ورود مشتری جدیدی حسام پنجه اش را باز کرد و دست حوریا را رها کرد.
(حوریا می گوید )
از حرکت خانم فدایی تمام جانم را خشم گرفته بود. علنا مشخص بود که به حسام چشم داشته و ناکام مانده. دوست داشتم سرش داد بزنم و از مغازه بیرونش بیاندازم. اصلا دوست داشتم کیسه ی پلاستیک لباس ها را از او بگیرم و بگویم که دیگر حق ندارد پایش را توی این مغازه بگذارد که نشستن دست حسام بر مشت گره کرده و سردم، روحم را از جانم بیرون کشید. کم مانده بود غش کنم. حسام آرام مشتم را باز کرد و پنجه اش را میان انگشتانم گره زد و با انگشت شصتش روی دستم را نوازش می داد. حس عجیبی بود این برخورد و این تماس. دستان زنانه ام میان انگشتان محکم و مردانه ی حسام گم شده بود و رفته رفته دست سردم داغ و پر حرارت می شد که با ورود مشتری، حسام دستم را به نرمی رها کرد و از من فاصله گرفت. تمام جانم یک قطره ی آب شده بود که دوست داشت به زمین بچکد و محو شود. شرم شیرینی روحم را احاطه کرده بود که حتی خجالت می کشیدم با حسام چشم در چشم شوم. بعد از راه انداختن مشتری، مغازه را تعطیل کرد و از من خواست به مادرم اطلاع دهم ناهار را با حسام هستم و قرار شد مرا به رستوران ببرد. دوست داشتم به سفره خانه ای برویم که روز تولد امام حسن ما را به افطاری دعوت کرد و به هرکداممان هدیه داد. دوست داشتم حالا که به حسام محرم شده ام یکبار دیگر لذت غذا خوردن با او را در آنجا تجربه کنم اما نمی دانستم به چه رویی مطرح کنم. با هم راهی پارکینگ پاساژ شدیم. درِ جلوی ماشین را برایم باز کرد و بعد از سوار شدن، آن را بست و خودش پشت فرمان نشست. مثل یک پسر نوجوان پر از خوشحالی، لبخند می زد و حرکاتش هیجان زده بود. آرام به سمتم برگشت و گفت:
_ خب... دستور بفرمایید خانومم. جایی مد نظرت نیست؟
انگار حرف دلم را فهمیده بود. با این وجود گفتم:
_ هر جور صلاح می دونید. فرقی نداره.
حسام اخمی ساختگی به ابرویش داد و گفت:
_ فرق داره که پرسیدم. دوست دارم اگه جایی در نظر داری بهم بگی، بدون تعارف و خجالت.
آرام لب زدم:
_ اون... سفره خونه که...
بدون معطلی گوشی اش را از روی هولدر برداشت و با جایی تماس گرفت. بعد از هماهنگی تختی که رزرو کرد، ماشین را به پرواز درآورد.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal