【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیستم حاج خانم رو به هر دوی آنها گفت: _ خودم با رسول میر
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ویکم
(حوریا می گوید)
سردرگمی و هول و هراسی عجیب به دلم افتاده بود. حتی از ماشین حسام که توی حیاط پارک شده بود خجالت می کشیدم. لباسهایم را عوض کردم و تونیک و شلوار گشاد و پوشیده ای را تن کردم و شال را روی سرم انداختم. به حسام محرم بودم اما حسام تا به حال بدون چادر مرا ندیده بود. حتی زمانی که به منزلمان می آمد، چادر رنگی را می پوشیدم و همیشه مادرم مرا سرزنش می کرد. تصمیم داشتم حالا که تنها بودیم با همین لباسهای گشاد و شال و روسری کمی با او راحت شوم. وسایل املت را روی میز گذاشتم و مشغول پختن شدم و با مادرم تماس گرفتم.
_ سلام حوریا جان. رفتی خونه مادر؟
_ سلام مامان. آره خونه هستم. بابا چطوره؟ اذیت نیست؟ الان کجایین؟
_ نگران نباش. فعلا که تازه از شهر بیرون زدیم. برسیم بهت زنگ میزنم. بالاخره کار پذیرش و... کمی طول میکشه.
_ تو رو خدا بیخبرم نذارید مامان. ببینید چه کارایی می کنید.
اشکم درآمد و با صدای لرزانی گفتم:
_ من الان باید کنارتون بودم. دلم داره می ترکه.
_ میخوای نگرانم کنی حوریا؟ آروم باش دخترم. برای پدرت دعا کن و امتحاناتو خوب بخون. ان شاءالله به حق امام حسین چیزی نیست و زود بر می گردیم.
مادرم با کمی شک و تردید گفت:
_ حسام پیشته؟
خجالتی شدم و گفتم:
_ نه... رفته خونه ش لوازمشو بیاره و بیاد
مادرم صدایش را پایین تر آورد و گفت:
_ خیالم از بابتتون راحته. عاقلید. درسته که محرمید اما... مراقبت کنید.
نفس کم آورده بودم و مادرم را بی جواب گذاشتم که خنده ی ریزی کرد و گفت:
_ البته... انقدر سفت نگیری که با چادر پیشش بشینی. بیچاره گناه داره. نامزدته. محرمته.
از شوخی مادرم قرمز شده بودم و با خنده گفتم:
_ کاری نداری مامان؟ بازم بهتون زنگ می زنم.
_ نه عزیزم مراقب خودت باش. خواب نمونی از امتحانات جابمونی...
و نگرانی های مادرانه اش که تمام شد تماس را قطع کرد. با صدای زنگ در از جا پریدم. انگار حسام آمده بود.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ویکم (حوریا می گوید) سردرگمی و هول و هراسی عجیب به
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_ودوم
(حسام می گوید)
با ساک لوازمم به داخل رفتم. حوریا روی ایوان منتظرم ایستاده بود. چادرسرش ندیدم لباس پوشیده ای تنش بود که اندامش مشخص نبود اما همینکه با من داشت راحت می شد دنیایی برایم ارزش داشت. سعی کردم نگاه حریصم را از رویش بردارم که معذبش نکنم.
_ یادم رفت بپرسم نون دارید؟
نفسی عمیق کشید و شالش را درست کرد و گفت:
_ آره توی فریزر داریم. مامانم دیروز خرید.
با هم به داخل خانه رفتیم. به فاصله ی یک قدم با او، راه می رفتم و دوست داشتم او را به آغوشم بکشم. به سمت آشپزخانه رفت و من وسط هال، ساک به دست ایستادم. انگار چیزی را یادش رفته باشد. برگشت و مرا با آن حال دید. ساکتونو بذارید اتاق من یا... اتاق مامان بابا... هرکدوم راحتید.
با لبخند گفتم:
_ اجازه دارم بذارمش همون اتاق خودت؟
سری تکان داد و دوباره به آشپزخانه رفت. من هم به سمت اتاق حوریا رفتم و صدایم را بلند کردم و گفتم:
_ نمی خواد با این حالت بشینی غذا درست کنی. یا نیمرو میزنیم یا میرم از بیرون می گیرم.
او هم صدایش را بلند کرد و گفت:
_ چیز قابل داری نیست. دارم املت درست می کنم.
لباسم را عوض کردم و تیشرت سورمه ای و شلوار سفیدی پوشیدم و با چند پیراهن و شلوار و چوب رختی از اتاق بیرون زدم.
_ حوریا جان. اینا رو کجا آویزون کنم؟
حوریا از آشپزخانه بیرون زد و نگاهش روی من ثابت ماند. به او لبخندی زدم که خودش را جمع کرد و همراهم به اتاقش آمد و کمد را برایم باز کرد. لباسهایش را فشرده تر کرد و جا را برای لباسهایم باز کرد. بعد چرخید و روی میز توالت را خلوت کرد و گفت:
_ اگه لوازمی دارید که لازمه اینجا باشه، بچینید همینجا...
و با عجله سراغ املتش رفت. همه چیز را که چیدم به آشپزخانه رفتم. میز را چیده بود و املت را توی دو بشقاب داشت خالی می کرد. تکه نانی برداشتم و از سبزی خوراکی برای خودم لقمه گرفتم. سعی داشتم راحت برخورد کنم که حوریا هم سخت نگیرد.
_ به مامانت اینا زنگ زدی؟
_ آره... گفت وقتی برسن خودشون تماس میگیرن.
_ بهشون گفتی من میام پیشت؟ نکنه فکر کنن هرکی تو خونه خودشه. نمی خوام بی اعتماد بشن.
شرمگین روی صندلی نشست و گفت:
_ نه... مامانم پرسید که کجایی منم گفتم رفته لوازمشو بیاره و بیاد. میدونه... که... باهمیم.
از شرم و تک تک کلماتش دلم غنج می رفت. چقدر خواستنی بود. از سهم خودم لقمه ای برایش گرفتم و سمت دهانش بردم. سرش را عقب کشید و لقمه را از دستم گرفت و آنرا آرام به دهانش گذاشت و خورد. سعی کردم عادی رفتار کنم و شروع به خوردن غذایم کردم.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
بســـــمالله*
متاسفانه چند وقتی هست یه کار رواج پیدا کرده بین ادمینهای کانالها به اسم #تبادل_ادمینی !
از کجا شروع شد و چه کسی اون رو رواج داد اطلاعی ندارم …
اما خب مهم اینه کمی اطلاعاتمون رو درباره این کار ببریم بالا ...
اصلا تبادل ادمینی چی هست ؟!
تبادل به معنای افزایش ممبرهای کانال هست!
و اما این کار عجیب غریب(تبادل ادمینی) اینجوری هست که ادمینها یکدیگر رو تو کانال خودشون ادمین میکنند و میرن پیوی اعضای اون کانال بهشون درخواست میدن که عضو کانال ما بشید و این حرفا !
و اما
#ادمینمحترمکانال:
وقتی یه نفر عضو کانال شما میشه بهتون اعتماد کرده … اما شما خیلی راحت پیوی اون فرد رو در اختیار دیگران قرار میدید !
شاید من که ادمین کانال هستم مشکلی نداشته باشم کسی بیاد پیویم برای تبادل یا نظر ...
اما بقیه اعضاتون چی ؟!
از بحث دینیش بگذریم واقعا کار درستی نیست؛ باعث مزاحمت دیگران میشه !
یه نفر بود بهم میگفت دیگه تحمل ندارم دلم میخواد فوش بدم بهشون از بس هر روز میان میگن عضو کانال ما بشید !
خب حق هم داشت بیچاره …
+ پس تبادل شبانه، ویو، ساعتی رو برای چی گذاشتن !
البته من نمیدونستم این تبادل چیه تا اینکه یه نفر چند وقت پیش بهم گفت بیا انجام بدیم گفتم باشه. وقتی میرفتم پیوی اعضاش کلی بهم توهین شد !
به ادمین اون کانال گفتم فکر نمیکنم خیلی اعضاتون از کارتون راضی باشن !
گفت مهم نیست !
و این رو هم بدونید که تو تبادل ادمینی کسی نمیفهمه از چه کانالی دارن بهش درخواست میدن یا اینکه چطور پیویش دسته بقیه افتاده …!
و اما این کار از نظر دین :
ما بعد از اینکه دیدیم انگار خیلی داره این قضیه رواج پیدا میکنه رفتیم سوال کردیم که ببینیم قضیه چیه !
نظر حاج اقا گل محمدی :
سلام رفتن به پی وی افراد اگر مزاحمت ایجاد کند و یا طرف مقابل ناراضی باشد شامل #حق_الناس میشود.
اما اگر قصد شما خیر باشد و یا در راه ترویج دین باشد و آن شخص هم ناراحت نشود اشکالی ندارد..حسنه هم محسوب میشود.
ایشون گفتن در صورتی که اون فرد ناراحت نشود اما متاسفانه میزان رضایت از این کار بهشدت پایین هست و سودش رو فقط ادمینها میبرن که اونم گناه هست !
و نظر یک حاج آقای دیگه :
سلام #حق_الناسه چون اعضای کانال به اون ادمین اطمینان کردند و عضو اون کانال شدند و ادمین نباید از دسترسی به پی وی اون افراد، در امانتداری خیانت کنه.
نتیجه: حق الناس است به خاطر عدم امانتداری!
بزرگوار همین که شما تبادل کنید و محتواتون رو قوی کنید کافیه ...
متاسفانه بعضی ادمینها اصلا براشون مهم نیست و حتی بعد از اینکه براشون توضیح دادیم هم توجهی نکردن !
و همچنین تعداد بسیاریشون پذیرفتن و تو کانالشون هم از اعضاشون عذر خواهی کردن☺️
واقعا احسنت بهشون👏🏻
از همهی ادمینهای محترم خواهشمیکنم این کار رو دیگه انجام ندید و اگر هنوز هم قانع نشدید خودتون از کسی که اطلاعاتش بالا هست بپرسید ..
وظیفه شما:
اگر دیدید کسی براتون درخواست داد که عضو کانال ما بشید؛ شما همین حرف ها رو براشون بفرستید تا بدونن دارن چیکار میکنند اخه خیلیاشون اطلاع ندارن و اما بعضیها هم اطلاع دارن اما دست برنمیدارن !
#ادمینمحترم:🎙
شما هم تو کانالتون اطلاع رسانی کنید.
#نشر_بدید
حتی با اسم خودتون ما راضی هستیم:)
#یاعلی
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
بســـــمالله* متاسفانه چند وقتی هست یه کار رواج پیدا کرده بین ادمینهای کانالها به اسم #تبادل_اد
سلام رفقا
شرمنده حلال کنید من چندباری تبادل ادمینی انجام دادم ببخشید اگه باعث ایجاد مزاحمت برای شما شدم🙂❤️
#مدیرڪانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اسکرین بگیر و رفیق شهیدت را انتخاب کن🥰
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
دست مارا به محرم برسانید فقط🥺🖤 ۴۷روز تا محرم(: #روزشمارمحرم
دست مارا به محرم برسانید فقط🥺🖤
۴۶روز تا محرم(:
#روزشمارمحرم
🌹یاد آوری اعمال قبل از خواب🌹
حضرت رسول اکرم فرمودند هر شب پیش از خواب :
👌😘
1. قرآن را ختم کنید
(=٣ بار سوره توحید)
💙
2. پیامبران را شفیع خود گردانید
(=۱ بار: اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم، اللهم صل علی جمیع الانبیاء و المرسلین)
💛
3. مومنین را از خود راضی کنید
(=۱بار: اللهم اغفر للمومنین و المومنات)
💞
4. یک حج و یک عمره به جا آورید
( ۱ بار: سبحان الله والحمد لله ولا اله الا الله والله اکبر)
❤️
5. اقامه هزار ركعت نماز
(=٣ بار: «یَفْعَلُ اللهُ ما یَشاءُ بِقُدْرَتِهِ، وَ یَحْكُمُ ما یُریدُ بِعِزَّتِهِ» )
😍
آیا حیف نیست هرشب به این سادگی از چنین خیر پربرکتی محروم شویم ؟
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
پایان فعالیت امروز🦋
شبتون شهدایی🌗✨
-------•••🕊•••-------
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
رݦاݩ هاے عاۺقاݩہ ݥذهݕے ݥيڂۅاے!؟
ڣۅق اݪعادݩ ڔݦاݩاے ايݩ ڪاݩاݪ😍
https://eitaa.com/joinchat/45089016Cfd8fb9677f
صبــــــ😳ــــــر ڪݩ
قݕل ۅڔۅد آݕ قݩد آݥادہ ڪݩٻد🤨
غۺ ݩڪݩٻد🤷♂
https://eitaa.com/joinchat/45089016Cfd8fb9677f
#فورمرامی
🕊زیارتنامه ی شهدا🕊
🌱✨اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ،فَیا لَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم🌱✨
#شادی_روح_شهدا_صلوات
➕ دعــــوت شـــــهــــدا هستیـــــد 👇
-------•••🕊•••-------
【 ݥڪٺݕ ۮࢪس شۿۮݳ 】
@Iran_gavi🌱
-------•••🕊•••-------
34.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎙وصیتنامه #صوتی شهید ناصر باغانی
🌸 تاریخ تولد: ۱۳۴۶
🌸 سال ورود به دانشگاه: ۱۳۶۴
🌸 رشته: معارف اسلامی و تبلیغ
🌸 تاریخ و محل شهادت:۱۳۶۵؛ شلمچه
🌸 عملیات : کربلای ۵
🌟 رهبر انقلاب اخیرا فرمودند:
🔹جا دارد وصیت نامه این جوانِ مومنِ پرشورِ از جان گذشته ی ۲۰ ساله ی سبزواری #بیست بار خوانده شود. بنده مکرر خوانده ام
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🚨 از پیروزیهای بزرگ این روزهای کشور غافل نشویم!
✅✅ این ایام اتفاقات خوبی افتاده که متاسفانه در فضای رسانهای کشور کمتر مورد توجه قرار گرفته است؛
⭕️ اتفاق اول خروج امارات از ائتلاف دریایی ضد ایرانی است و اعلام رسمی آن توسط این کشور یک پیروزی برای ج.ا محسوب می شود.
⭕️ دومین اتفاق انتخاب ایران به عنوان یکی از نواب رئیس مجمع عمومی سازمان ملل متحد است که این امر خود نتیجه تعاملات جدید میان ایران و عربستان می باشد.
⭕️ اتفاق سوم انتخاب ایران به عنوان گزارشگر کمیته خلع سلاح سازمان ملل است که با واکنش منفی و ناراحتی شدید رژیم صهیونیستی مواجه شده است.
⭕️ اتفاق چهارم ریاست ایران بر کمیته اجتماعی شورای حقوق بشر سازمان ملل است که بدجور پوز ضدانقلاب را کش آورده است!
⭕️ اتفاق پنجم حل و فصل اختلافات چندساله ایران و ترکمنستان در حوزه انرژی، پرداخت بدهی ایران به این کشور و قرارداد جدید واردات گاز از این همسایه شمالی پس از خرابکاری فاجعه بار دولت روحانی و وزارت زنگنه است.
⭕️ اتفاق ششم حضور رسمی ایران در نشست بریکس و دوستان است که بزودی زمینه آغاز مراحل عضویت ج.ا. را در این اتحادیه فراهم خواهد ساخت.
⭕️ اتفاق هفتم سفر بسیار مهم آقای رئیسی به اندونزی و قراردادهای بسیار مهم اقتصادی با این کشور است.
⭕️ اتفاق هشتم سفر مهم و راهبردی آقای رئیسی به سوریه، انعقاد قراردادهای مهم اقتصادی و.. با این کشور و سرعت گرفتن حضور اقتصادی و فرهنگی ج.ا. پس از سالها کارشکنی اصلاح طلبان و اعتدالیون و ضررهای جبران ناپذیر این کارشکنی ها برای کشور بود.
⭕️ نهمین اتفاق مثبت بازگشت مقتدرانه سوریه به اتحادیه عرب بعد از 12 سال و اعلام رسمی شکست توطئه ضدایرانی در جنگ علیه این کشور می باشد.
⭕️ دهمین اتفاق اما شدت گرفتن فرایند دلارزدایی از ارتباطات تجاری ایران با چندین کشور طی دو ماه گذشته و کند شدن هرچه بیشتر ابزارهای تحریمی رژیم آمریکا علیه ایران است.
⭕️ یازدهمین اتفاق تکمیل شدن فرایند عضویت ایران در شانگهای و فرصت های بزرگ اقتصادی این عضویت است.
⭕️ و..
حواسمان باشد که دیپلماسی مقتدرانه ج.ا. علی رغم برخی ضعف ها و انتقادات، با اتکا به قدرت مقاومت، به نقطه پیروزی های بزرگ رسیده و نباید اجازه داد رسانه های جریان مفسدین اقتصادی سیاسی اصلاحاتی و اعتدالی کشور در همراهی با ضدانقلاب، این دستاورد های مهم را از مقابل چشمان افکار عمومی کشور دور کنند.
✍ حمید رسایی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن،زندگی،آزادی
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
انقلاب ما محدود به ایران نیست،
بلکه شروع انقلاب بزرگ جهان اسلام، به پرچمداری حضرت حجت ارواحنا فداه است / امام خمینی (ره)
🇮🇷 سهم تأثیرگذاری هر انسان در حرکت زمین بسمت چشمانداز نهایی و آیندهی الهیاش، دقیقاً به قدر وسعت نفس اوست.
🇮🇷 اینکه انقلاب محدود به ایران نیست،
و شروعِ ماجرای باشکوهِ تمدنسازی الهی است، برای معرفی وسعت روحالله کافیست.
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
🍂 اندک روایتی از م.خ
یک روز به باغ دامادمان دعوت شده بودیم آن روز قرار بود برای خانواده کباب آماده کنیم.انگار نگاهی نگاهم را به گوشه باغ جلب کرد،چشم های زیبایی را دیدم که داشت کباب کردن ما را تماشامی کرد،او یک پسر کوچکی بود، باچشمهایش کباب ها را نگاه میکرد،ناگهان برق از سرم پرید برایم سخت بود، جواب این نگاه را ندهم و اندکی کباب را در ظرفی برای او آماده کردم. این را هم من و خانواده ام چند باز تکرار کردیم و هر وقت به باغ میرفتیم به پسر نگهبان قسمتی از کباب و غذای خودمان را میدادیم تا یک روز که فراموش کردیم و روز بعد نگهبان باغ را دیدم که با چهره ای ناراحت به سمتم آمد و گفت:
دیشب برای پسرم سخت و با اشک گذشت او فکر می کرد شما اندکی کباب برای او کنار گذاشته اید و از من طلب کباب میکرد این در حالی بود که من توان تهیه گوشت را نداشتم.
آری گاه گاهی به دل همسایه خود نگاهی کنیم شاید جواب این نگاه ها آرامشی بر قلب او باشد.
این روایت را م.خ در حالتی برایمان تعریف کرد که اشک در چشمان او حلقه زده بود،شنیدن این خاطره برایم سخت و نوشتن آن سخت تر
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب #ف-مقیمی #پارت_چهارم🌈 آقام که رفت سیده خانومم رف
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی_از_شب
ف.مقیمی
#پارت_پنجم 🌈
مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پناه شدن من برای مهری خالی از لطف نبود.میتونست با حقوق بازنشستگی و سود کرایه بدست اومده از حجره ی پدری آقای خدابیامرزم هرچقدر دلش خواست خرج خودش ودوتا پسراش کنه و با من عین یک کلفتی که همیشه منت نگهداریمو تو سر فامیل میکوبوند رفتار کنه! به اندازه ی تمام این سی سال عمرم از مهری متتفرم.اون منو تبدیل به یک دختر منزوی تو اون روزگار و یک موجود کثیف تو امروزکرد.اون کاری کرد تو خونه ی خودم احساس خفگی کنم و مجبورم کرد در زمان دانشجوییم از اون خونه برم و در خوابگاه زندگی کنم.اما من کم کم یاد گرفتم چطوری حقمو ازش بگیرم.به محض بیست ودو ساله شدنم ادعای میراثم رو کردم و سهم خودم رو از اموال و املاک پدرم گرفتم وبا سهمم یک خونه نقلی خریدم تا دیگه مجبور نباشم جایی زندگی کنم که بهترین خاطراتم رو به بدترین شرایط بدل کرد. اما در دوران نوجوانی خوشبختیهای من زمانی تکمیل شد که عاطفه هم به اجبار شغل پدرش به اروپا مهاجرت کرد و من رو با یک دنیا درد و رنج وتنهایی تنها گذاشت.بی اختیار با بیاد آوردن روزهای با او بودنم اشکم سرازیر شد و آرزو کردم کاش بازهم عاطفه را ببینم.غرق در افکارم بودم که متوجه شدم جلوی محوطه ی مسجد دیگر کسی نیست. نمیدونم پیش نماز جوون وجدید مسجد و جوونهای دوروبرش کی رفته بودند.دلم به یکباره گرفت.باز احساس تنهایی کردم.از رو نیمکت بلند شدم و مانتوی کوتاهمو که غبار نیمکت بروش نشسته بود رو پاک کردم.هنوز رطوبت اشک رو گونه هام بود.با گوشه ی دستم صورتم رو پاک کردم و بی اعتنا به نگاه کثیف وهرز یک مردک بی سروپا و بدترکیب راهمو کج کردم و بسمت خیابون راه افتادم.
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂🌸🍂 🌸🍂🌸🍂 🍂🌸🍂 🌸🍂 🍂 #رهایی_از_شب ف.مقیمی #پارت_پنجم 🌈 مرگ آقام برخلاف یتیمی وبی پ
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂
🍂
#رهایی از شب
#ف-مقیمی
#پارت_ششم 🌈
در راه گوشیم زنگ خورد.با بی حوصلگی جواب دادم:بله؟! صدای ناآشنا و مودبی از اونور خط جواب داد:سلام عزیزم.خوبید؟! من کامرانم.دوست مسعود.خوشحال میشم بهم افتخار هم صحبتی بدید.با اینکه صداش خیلی محترم بود ولی دیگه تو این مدت دستم اومده بود که کی واقعا محترمه.اعتراف میکنم که در این مدت و پرسه زدن میون اینهمه مرد وپسر مختلف حتی یک فرد محترم ندیدم.همشون بظاهر ادای آدم حسابی ها رو در میارن ولی تا میفهمن که طرفشون همه چیشو ریخته تو دایره و دیگه چیزی برای ارایه دادن نداره مثل یک آشغال باهاش رفتار میکنند.صدای دورگه و بظاهر محترمش دوباره تو گوشم پیچید:عسل خانوم؟ دارید صدامو؟ با بی میلی جواب دادم:بله خوبی شما؟ مسعود بهم گفته بود شما دنبال یک دختر خاص هستید و شماره منو بهتون داده ولی نگفت که خاص از منظر شما یعنی چی؟
یک خنده ی لوس و از دید خودشون دخترکش تحویلم داد و گفت:
-اجازه بده اونو تو قرارمون بهت بگم! فقط همینو بگم که من احساسم میگه این صدای زیبا واقعا متعلق به یک دختر خاصه! واگر من دختر خاص و رویایی خودمو پیدا کنم خاص ترین سورپرایزها رو براش دارم.
تو این ده سال خوب یاد گرفتم چطوری برای این جوجه پولدارها نازو عشوه بیام و چطوری بی تابشون کنم.با یکی از همون فوت وفن ها جواب دادم:عععععععههههههه؟!!!! پس خوش بحال خودم!!! چون مطمئن باش خاص تر از من پیدا نخواهی کرد.فقط یک مشکل کوچیک وجود داره.واون اینه که منم دنبال یک آدم خاصم.حتما مسعود بهت گفته که من چقدر...
وسط حرفم پرید و گفت:
-بله بله میدونم و بخاطر همین هم مشتاق دیدارتم.مسعود گفته که هیچ مردی نتونسته دل شما رو در این سالها تور کنه و شما به هرکسی نگاه خریدارانه نمیکنی!
یک نفس عمیق کشید و با اعتماد به نفس گفت:من تو رو به یک مبارزه دعوت میکنم! بهت قول میدم من خاص ترین مردی هستم که در طول زندگیت دیدی!! پوزخندی زدم و به تمسخر گفتم:و با اعتماد به نفس ترینشون...
داشت میخندید. .از همون خنده ها که برای منی که دست اینها برام رو شده بود درهمی ارزش نداشت که به سردی گفتم:عزیزم من فعلا جایی هستم بعد باهم صحبت میکنیم. گوشی رو قطع کردم و با کلی احساسات دوگانه با خودم کلنجار میرفتم که چشمم خورد به اون مردی که ساعتها بخاطرش رو نیمکت نشسته بودم!!
ادامہدارد...
🍂
🌸🍂
🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂
🌸🍂🌸🍂🌸🍂
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂
فضای مجازی می تواند ابزاری باشد
برای زدن توی دهان دشمنان!
امام خامنه ای عزیز🌸
#ارسالی اعضا
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_ودوم (حسام می گوید) با ساک لوازمم به داخل رفتم. حور
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وسوم
(حسام می گوید)
نزدیک غروب بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت و خبر رسیدن به شیراز و پذیرش حاج رسول را به او داد. از بعد از ناهار به اتاقش رفته بود و مشغول درس خواندن بود. من هم که حسابی خسته بودم و دل و دماغ مغازه را نداشتم همانجا روی مبل ها دراز کشیدم و خوابیدم. حوریا از اتاقش بیرون آمد و روی مبل تک نفره نشست و خجالت زده به من گفت:
_ اصلا حواسم نبود یه بالش و ملحفه بهتون بدم راحت بخوابید. ببخشید مشغول درسم شدم و فکر بابا داره دیوونه م میکنه.
خندیدم و کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم:
_ اشکال نداره... فعلا مونده تا شوهرداری یاد بگیری دختر حاجی.
و قهقهه ای سردادم. حوریا به سمت آشپزخانه رفت که چای دم کند. من هم به حیاط رفتم و آبی به صورتم زدم. یاد آن روز افتادم که شاخه گل اقاقی را لبه ی پنجره ی اتاقش گذاشتم یا روزهایی که فکر می کرد از طرف نیایش آمده ام برای گزارش تلویزیونی. تمام خاطرات روزهای آشنایی ام با این خانه و اهالی آن، مثل برق از جلوی چشم هایم عبور کرد. چه کسی فکرش را می کرد تنهایی ام در آن آپارتمان وصل شود به این خانه ی باصفا... روزی که توی بالکن به نماز شب حوریا قهقهه زدم هرگز فکرش را نمی کردم امروز وسط این حیاط بایستم و ایوان را نگاه کنم و همان دختر، نیمه ی جانم بشود. نگاهی به بالکن آپارتمانم کردم و به داخل رفتم.
_ حوریا... خیلی گرمه. چرا کولرو راه نمیندازین؟
_ بخاطر بابا همیشه دیر راهش میندازیم. رعایت نمیکنه سرما میخوره دردسر میشه برا ریه ش.
_ خب من راهش میندازم. بابات اینا که فعلابرنمیگردن. وقتی هم برگردن دیگه هوا حسابی گرم شده.
سکوت کرد و من راه پشت بام را پیش گرفتم. نیم ساعتی طول کشید که با همکاری حوریا کولر را روشن کردیم و چای تازه دم را در هوای خنک آن نوشیدیم.
_ خدا خیرت بده. منکه توی این لباسا پختم.
شیطنت آمیز گفتم:
_ مجبوری مگه؟! لباس راحت بپوش خب.
استکان ها را برداشت و با صدای ضعیفی گفت (راحتم). شام را خودم پختم و او را راهی اتاقش کردم که درسش را بخواند. فردا امتحان سختی داشت.
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
【 ݥڪٺݕۮࢪسشۿۮݳ🇵🇸 】
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_بیست_وسوم (حسام می گوید) نزدیک غروب بود که حاج خانم با ح
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#توبه_نصوح۲
#قسمت_بیست_وچهارم
(حوریا می گوید)
صدای تلویزیون را کم کرده بود که مرا اذیت نکند. از فکر و خیال نبود پدر و مادرم پرپر می زدم و از حضور حسام قطره قطره آب می شدم. برای فرا رسیدن ساعت خواب می ترسیدم و واهمه داشتم که انتظار داشته باشد در کنار او باشم. تا توانستم درس خواندنم را طول دادم. انگار می ترسیدم از اتاقم بیرون بروم. امتحانم ساعت ده صبح بود و به شدت خوابم می آمد. ساعت از دو نیمه شب می گذشت. هنوز هم صدای تلویزیون می آمد اما چراغها خاموش بودند. چشمم را مالیدم و سعی کردم حسام را پیدا کنم. روی زمین و بین مبل ها رو به روی تلویزیون خوابش برده بود. صورتم را چنگ انداختم و بابت این بی فکری ها خودم را لعنت کردم. او بخاطر اینکه من تنها نباشم اینجا بود و من رفتار درستی نداشتم. تلویزیون را خاموش کردم و از جا رختخوابی برایش رختخواب آوردم اما نمی دانستم آن را کجا پهن کنم. اصلا نمی دانستم چطور او را بیدار کنم. رختخواب ها را همان وسط هال رها کردم و با تردید به سمتش رفتم. کنارش نشستم و چند بار صدایش زدم. بی فایده بود. بلند تر صدایش زدم و بالش را تکان دادم. چرخید و پشت به من خوابید. دستم را دراز کردم و شانه اش را آرام تکان دادم. چند بار تکرار کردم که چشم باز کرد.
_ صبح شده؟
لبخندی زدم. مثل یک پسر بچه ی شلخته شده بود. گفتم:
_ نه هنوز نیمه شبه.
نیم خیز شد و گفت:
_ اتفاقی افتاده؟
_ نه نگران نباشید. رختخواب آوردم.
_ آهان. دستت درد نکنه.
بلند شد و رختخواب ها را به دست گرفت. دلم بی قرار می زد و می ترسیدم به اتاقم بیاید که به سمت گوشه ی هال رفت و آنها را پهن کرد.
_ چرا نمیری بخوابی؟ امتحانت ساعت چنده؟
خجالت زده از اینهمه درک وشعورش به سمتش رفتم.
_ امتحانم ساعت ده صبحه. من... من معذرت میخوام.
_ بابت چی عزیزم؟
_ حواسم بهتون نیست. مدام توی اتاقمم و مشغول درس. فکرمم پی بابا و...
نگذاشت حرفم را کامل کنم.
_ می فهممت. نگران نباش. به وقتش جبران میکنی. برو بخواب و استراحت کن فردا خواب نمونی.
به سمت اتاقم رفتم و خواستم در را ببندم اما... چیزی مثل اعتماد و آسودگی خیال، مانعم شد. این پسر با من غریبه نبود. نباید در حقش کم لطفی می کردم
#به_قلم_طاهره_ترابی
[⛔️]ڪپےتنهاباذڪرمنبعونامنویسنده
موردرضایتاست.
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
هدایت شده از متروکه .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۰•✾––––––––––––✾•
🔴 وقتی دخترا، بدجور غافلگیر میشن! فقط آخرش😉
🔹 اینم مخصوص اونایی که میگن زن فلانه و فلانه فقط به درد خونه داری می خوره! باید عرض بشه که ما ها خانم ها رو خیلی دست کم میگیریم!😏💪🏻
#أَللّٰھُـمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَٱلْفَرَج𝟑𝟏𝟑💚⃞🌿
@Aztabarzahra
#فورهمسایهجانا
هدایت شده از متروکه .
فردامحفلداریمدربارهشهادت
خوشحالمیشمتشریفبیارید:)🤍
#فورهمسایهجانا
@Aztabarzahra
#رهبرانہ💕
.•░ ای كه در قول و عمل👌
شهره بازار شدی🌍
مسجد و مدرسه را📚
روح و روان بخشيدی🌱
.•░ يادی از ما بنما👤
ای شده آسوده ز غم🌸
ببريدی ز همه خلق▫️
و به حق يار شدی❤️
|💛 #سلامتےامامخامنهاۍصلوات
📻🌿 @Iran_gavi 🌿📻